اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این خط‌خطی‌ها قصد آفرینش ندارند تنها یک لحظه بیرون جهیده‌اند و زِهدانی نیافته‌اند. از این زمزم درد هر چه می‌خواهید بردارید، صاحب آن ملتی رنج‌دیده هستند.

بایگانی

هر ملتی شایستگی حاکمانی را دارد که بر او حکومت می‌کنند و هر حکومتی، مخالفان خود را شبیه خویشتن، تربیت می‌کند. این چنین در هم تنیده، مرغ و تخم مرغی در آرزوی یوتوپیای سیمرغ، کلاف سر در گم، مکتب انتظار فرج از نیمه‌ی خرداد و قم، وقت کشی به سبک حکومت امام زمان، از این ستون تا آن ستون، فرج هست، دعای فرج هست، لعن و نفرین، با همان نام فرج، در ورزشگاه آزادی، با آزادی نام بردن از اندام زن به نام نامی ناسزا، این حلال، در برابر آن حرامِ زن، زندگی، آزادی. بفرمایید شاشیدن، یکی بر سر قبر، یکی داخل نایلون، بر سر. شما هم برای خودتان گشت ارشادی هستید. مو را از ماست می‌کشید بیرون، چه گیری هستید شما، کمونیست، هستید شما؟ چه چپ و راستی کرده‌اید شما، برای ما.

این گربه را می‌بینید؟ ایران ماست توی سرما، کنار خیابان، همه از آن می‌روند، او کجا برود؟ با آن که تمام دیوارها مجهز به موش شده‌اند، می‌گویند او تنها دلش می‌گیرد، یک موش هم نمی‌گیرد. مدام خاطره از شیرهای جهان می‌گوید که از نسل او، گربه سان بوده‌اند، دنیا و یک ایران بوده است، نه مثل حالا که یک شیر آبِ خشک هم نه، یک شیرآبه از او به یادگار، تنها یک ما هیچ، ما نگاه، برایش مانده است، چشم به راهِ فرودگاه که پروازِ نسیم نرود، آن گونِ کدکنی، جوان بماند، آن پرواز پاریس، اصلا نیاید، زخم‌های ما نمک، لیس نزند. آی جان شیرین چه سنگ تمامی گذاشته‌ای برای این فرهاد، هر چه می‌کَند، تمام نمی‌شود این جان، جان کندن، آغاز نمی‌شود آن پایان، دل کندن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۰۳ ، ۰۴:۲۵
i protester

گل یا پوچ؟ دستانش را چنان محکم گرفته بود که گمان می‌کردی توی هر دو دستش گل باشد، یک دست آزادی، یک دست عدالت. اما فریبی بیش نبود، هر دو پوچ بودند، مثل آن هر دوی آن هر سه، استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی.

وقتی راستش را گفتن این همه به ضرر شماست چرا ضد حقوق بشر رفتار می‌کنی؟ چه بشری مهم‌تر از خودت؟ چرا بیشتر توضیح نمی‌دهی؟ حتما در قضاوت دیگران تاثیر خواهد داشت، این همه بی‌تفاوتی و بی‌خیالی از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ توی سر شما چیست، که قبلتان، قلبتان، گورتان را کنده است. آدمی نیاز دارد که فاجعه هم آرام آرام رخ بدهد. چه قدر شما بی‌احساس هستین؟

خیلی وقت هست که آب توی صورتم پاشیده نشده است، نه برای وضوی خداپسندانه، نه برای یک شادی شیطنت آمیز عزیز دردانه. بفرمایید آبِ خنک.

شما مرتکب قتل شده‌اید. خودتان، وقتتان را کشته‌اید. آن علامت‌های مثبت روی دستتان، پوئن منفی حساب می‌شود، کار دستتان می‌دهد. چه کسی باور می‌کند، شما نیاز به زنجیر نداشته باشید؟ به خودتان شک دارید؟ جامعه وقت ندارد، دنبال آدم‌هایی با اعتماد به نفس بالا و پر سر و صداست، تشنه‌ی جواب‌های قاطع هست، ولو مثل یک قاطر. گفتم که مشکل دارید، شک دارید، به خودتان شک دارید.

من دلم خیلی برای شما تنگ شده است‌. وقت ملاقات، حرف‌هایم را مثل دست و پایم، گم می‌کنم. هر چه زمان تندتر، من کندتر. اینگار از سر لجبازی دارند سرم را با یک چاقوی کند، می‌برند. وقت شما تمام، برگه‌ها بالا. آی منیم بالام دارند برگه‌های دفتر من را می‌کَنند. چه زمستانِ بی برگی.

حکم کی اجرا می‌شود؟ اجرا می‌شود. عجله کار شیطان هست. انشاءالله، جنس طناب، خوب، انتخاب می‌شود. نگران نباشید، کسی، اذیت نمی‌شود. زیاد، اذیت نمی‌شود.

دیر نکنید، زندگی همه‌اش دار نیست. فردا بچه‌ها مدرسه دارند. باید بخوابند. این همه بیداری، ضرر دارد. باید بنویسند، بخوانند.

بگو اشتباه نکنند. اگر آمدن دین برای نسل ما، قوز بالا قوز بود، با رفتنش آن قوزِ نخست درست نمی‌شود.

دارد برف می‌بارد. یک حکومتی شبیه کرونا، اجازه نمی‌دهد کسی بر مزار تو بیاید. اگر تو به آسمان رفته باشی، پس این مراسم خاکسپاری چه مفهومی دارد؟ یعنی تو ما را به خاک سپرده‌ای؟ به خاک وطنی که می‌گوید هنر نزد ایرانیان هست و بس. به شهر اولین‌ها. راست گفتی مشکل ما از آن قوز نخست هست، گنده قوزی که با لهجه‌ی ترکی تلفظ بشود.

ما مثل شاگرد اول‌های مدرسه‌‌ی تاریخ هستیم، مدام می‌خواهیم زمان به عقب برگردد، به امپراتوری ما. حالا که نمی‌شود، بفرمایید مهاجرت در تونل مکان. پرواز شما، هم اکنون از فرودگاه امام بلند ‌می‌شود. می‌گویند بختیار فرودگاه‌ها را بسته هست، آیت الله گفته است می‌آید. راستی چرا دهه‌ی فجر، یازده روز هست؟ چه قدر دروغ در روز روشن می‌گویند. با دست‌های مشت کرده، پیروزیِ پوچ و پوشالی را جشن می‌گیرند، چه عمامه‌ای، چه کلاهی تو خالی بر سر خویش گذاشته‌اند، نماد کلاهی که بر سر ملت گذاشته‌اند.

بچه‌ها لطفا قوز نکنید، درست بنشنید سر جایتان. لطفا به زبان مادری‌تان صحبت نکنید. هم این جمله را، هم تمام جملات از این به بعدتان را. آهان کجا بودیم؟ من به پشتیبانی این ملت، توی دهان این دولت، بختیار، بایدن می‌زنم. آهان شما عقب افتاده‌اید؟ هواپیمای آیت‌الله از پاریس خارج شد. با سر کار آمدن ترامپ، دوباره امریکا از معاهده‌ی پاریس خارج شد. پیروزی بچه پولدارِ نظر کرده‌ی خدا، بر گلوله. پیروزی گازهای گل‌خانه‌ای بر گل، به پشتیبانی یک مشت ملت خل و هول. چرا آب مجانی نباشد؟ چرا بنزین نسوزانیم؟ زنان بدون حجاب وارد ادارات دولتی نشوند. دولت مثل خدا تنها زن و مرد می‌شناسد، نان باینری‌ها در عصر دیجیتال، جایی ندارند. الله‌ اکبر می‌بینی چه قدر خدا و شیطان بزرگ به هم نزدیک شده‌اند، این همه نزدیکی از برای نزدیکی؟ چه قوز بالا قوزی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۰۳ ، ۰۴:۱۳
i protester

آن گاه که از نبوغ می‌خواهند بوق باشد و دقت، دقت می‌دهد، از جان، جز جنون چه می‌ماند؟ آخر، زندگی بالا و پایین دارد، هر چه قدر هم تو را پایین بخواهند، سرانجام با یک قرص، خودت را بالا می‌کشی، چه دار زدنی، چه توی خال زدنی. همه‌اش که نمی‌شود حرف حرفِ زندگی ناخواسته باشد، گاه مرگ خود خواسته نیز حرفش را به کرسی می‌نشاند.

یا آپدیت می‌شوی یا اداپته. وقت نیست که نق بزنی، غر بزنی، حرص بدهی، حرص بخوری. بهترین دفاع، حمله هست. ما با حمله به تو، از تو، دفاع می‌کنیم. لاس نمی‌زنیم، خلاصت می‌کنیم، تمام این ماتم را تمام می‌کنیم، نقطه سر خط، سر داخل گیوتینِ نقطه زن. هر چه قدر هم عمر تو و ما، کوتاه باشد، از سر حرفمان کوتاه نمی‌آییم: تو آدم خودشان بوده‌ای، حتی اگر اثبات شود که حکومت تو را از پا در آورده است، به تو انگشت، نشان؛ به تو نشانِ مهره‌ی سوخته می‌دهیم.

طنز تلخ را می‌بینی؟ آن طنازی که می‌خواست با دعوت مردم به شرکت در انتخابات، امید به تغییر را در وطن، زنده نگاه دارد، دور از وطن، با انتخاب مرگ، نهایت ناامیدی را، جار زده است. دیگر چه فرقی می‌کند کیانوش سنجری سلطنت طلب بوده باشد و یا ابراهیم نبوی، اصلاح طلب؟ یکی در آغوش وطن، کار را تمام کرده باشد و یکی در حسرت پا گذاشتن بر خاک وطن. یکی خود را از بلندی پایین انداخته باشد، یکی چند دانه قرص، بالا انداخته باشد. حکومتی که قتل‌های زنجیره‌ای‌ راه انداخته باشد، چه خوب بلد بوده است که ما را نیز به جان یکدیگر انداخته باشد. او دار می‌زند و ما برچسب، بر دهان، بر پیشانی. او طرحی نو در می‌اندازد و ما بردگان، آب دهان می‌اندازیم بر زندگان، بر مردگان، بر نویسندگان، بر خواب، بر هم زنندگان، بر غمِ ایران برندگان، پرندگان، بشارت دهندگان، بدون دل شوره، با اندکی اوره. راستی شما قضاوت کنندگان، نمره‌ی بیست برندگان، هر گفتگویی را ختم دهندگان، جای عقل کل نشستگان، ایستاده ادرار کنندگان، به احترامِ پاکی، پاک‌کن، لاک، بودن، رکورد دارِ بلاک کنندگان بودن، چگونه به مبارزه با دیکتاتور افتخار می‌کنید، حال آن که افتخارتان، دیکتاتورگونه زیستن هست. #ابراهیم_نبوی #کیانوش_سنجری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۳ ، ۰۴:۱۱
i protester

آهای دهه‌ی شصتیِ پیچیده، از درد، به خود، پیچیده، در شکننده‌ترین حالت چهل سال اخیرت، چه می‌کنی؟

پاییز رفته است. از دست، رفته است. روزها با ریاکاری تمام دارند کم کم، بلند می‌شوند. مثلا می‌خواهند بگویند هوای کارتن‌خواب‌ها را چند ثانیه‌ای بیشتر دارند اما هیچ کس نمی‌گوید در عوضِ آن، با دمای کمتر و سرمای بیشتر، چه دماری از آن‌ها در آورده‌اند‌. و یا کولبرانی که دست از این اندک آزار و اذیت خیابانیِ روحمان برداشته‌اند، دور افتاده‌اند، تبعیدی‌اند، مثل برگ‌های پاییز از سطح خیابان رفته‌اند، از دست مساحت رنج، فراتر رفته‌اند.

سرما مثل یک سم، در اعماق وجودش نفوذ کرده بود. از حرف که می‌گذشتیم، به آمدن برف می‌رسیدیم، به رفتن توی برف، به پاشیدن خاک گور سرد توی چشم‌ها. آری برف که برای مردمِ حالی به حالی این خشکسالی، حکم شادی موقت تولد را داشت، برای او غم نشستن پیری بر موی جوان، به ارمغان داشت.

حالا توی آن تنهایی بیابان وسط این برف بی‌پایان، وقتی آسمون یک ستاره هم برای او کنار نگذاشته بود، چه کسی می‌دانست که این دانشجوی ستاره دار، چه قدر درس خواندن را دوست می‌داشته است؟ تو گویی پیش از مریم میرزا خانی شدن، سرطان گرفته باشد و گفته باشد، خب، باشد.

 و یا وسط حنابندان و بوسه‌ی داغ بر لبان ماه پیشانی او، چه کسی یک دقیقه هم به دوست داشتن ناتمام او بدون یک دوستت دارم خشک و خالی، به یخ‌بندانِ لب مرز، به لبِ لبِ مرز، به خونی که داشت از او می‌رفت و دست برف را توی حنا گذاشته بود، فکر می‌کرد؟ مامورهایی که چند باری تا دم در خانه‌شان آمده بودند، حالا اولیای دم او شده بودند. اصلا از ترس ایشان مدتی خود را گم و گور و خواب شیرین بر خود، حرام کرده بود. شما جای شیرین، فرهادی که همه‌ی فکر و ذکرش کوه و گور کندن، باشد، به درد زندگی می‌خورد؟ مردم چه خواهند گفت؟ پسره، از پشت کوه آمده است. خوب که دقت می‌کرد روی پیشانی او نوشته‌ بودند: آن که در جا می‌زند، سرانجام روزی جا می‌زند.

اینگار با هر قدمی که از کوه بالا رفته بود، قیمت دلار، چند تومانی بالا رفته بود. حالا حتی نمی‌توانست جنسی بخرد، یک رفتنِ تمام قد، به عبث آلوده، تو گویی، داشت کتاب افسانه‌ی سیزیف آلبر کامو را پخش زنده می‌رفت. ایضا بیگانه‌ی کامو، آن جا که به جرم نَگریستن در مراسم تدفین مادرش، بی‌رحم‌ترین انسان‌ها، خطاب می‌شد. او پیش از جدایی از جان شیرین، یک قطره اشک هم نریخته بود، اینگار راست گفته بودند که کردها جدایی‌طلبند. حالا فقط سرما نخورده بود، سرما، تمام تنش را خورده بود. او یخ زده بود و اشک‌هایش آن قدر با نمک نبودند که برف روی مژه‌هایش را آب کنند. سَم سرما به سرش رسیده بود، لشگری یک نفره، میرزا کوچک خانی که توی برف‌ها خوابش برده بود. برف‌ها که آب می‌شد، آب‌ها که از آسیاب می‌افتاد، گذر کودکی برای تفریح به آن جا می‌افتاد، چون اعتراضش می‌گرفت، بر سر مزار او شاشیدنش می‌گرفت. آن ادرار، نهایت ادراکِ مردمِ تکراری روزمره بود. آری باید نیمه‌ی پر لیوان، خشاب پُرِ امید به زندگی، مثانه‌ی پر نشسته بر جای دل پر را می‌دید: بوی تند و گرم آزادی، خبر از پایان روزگار سرد تلخ‌تر از زهر می‌داد. چه فروردینی، چه دینی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۰۳ ، ۰۴:۰۹
i protester

سرویس بهداشتی کارتی برای مدیران، یک پیام برای کارمندان دارد: طبقه‌ی ما با شما فرق دارد، همه چیز ما با شما فرق دارد. دیر رسیدن ما به چاه فاضلاب، به معنای هرگز نرسیدن شرکت به قله‌های ناب هست. دیدید این همه دم و دستگاه، منتظر دستگاه گوارش ما بود؟ بعد شما سنگ کارگری را به سینه بزنید که دستانش، پا به مستراح نگذاشته، کثیف هست، پیف، پیف هست. بخشنامه کنید مبادا کارگری، دستگاه کارت خوان را انگشت بکند، تمام اسرار شرکت را هویدا می‌کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۳ ، ۰۴:۰۳
i protester

شام یلدا را، شب را، آن چند ثانیه بیشتر، ترشح تاریکی را به تشریحِ بیدار بودنش، ارزش می‌نهند ور نه طول عمر سیاهی را، رو سیاهی را، به روزگار سیاه نشاندن، در هوای سیاهی، تکثیر خاموشی را، هم نام سلطان جنگل، هم پیمان علی‌حضرت، تاریخِ تاریک سوراخ موشی را، در آرزوی یلدای شام، از دست رفتنِ جان، جوان و جوانی را هر دیکتاتوری بلد هست.

نگاه کن ببین چگونه هنوز می‌توان توی دل کویر، گل کاشت. هنوز هم می‌توان نه وبال گردن وطن که وطن بر گردنت، روی سینه‌ات، خون و جون جوانان وطن، توی گلویت، توی سینه‌ات باشد. می‌بینی لحظه‌ی درخشانِ سر باز زدن را، نه گفتن را، نه تنها سر که تنت را نیز و چه فعلی هست این نترسیدن، نلرزیدن، توی سرمای بیابان، یک کاروانسرای رها شده درست وسط ایران. اینگار که یک کاروان از آدم‌های رنجور به آخر خط رسیده، در نهایت تاریکی، به نور، به صدا، به سر منزل مقصود، به صدا و سیمای بدون سانسور رسیده باشند. تو گویی تاریخ ایران ما از همین جغرافیا، از همین تیر آرش، از عبور سیاوش از آتش، از یک تنه، تمام قد ایستادن یک زن، یک سر، در برابر تمام توی سر زدن‌ها، از نو نوشته می‌شود. بگذار باد تمام نت‌های موسیقی را با خود ببرد، صدای شکسته شدن استبداد نرِ رهبر را تمام ایران شنیده‌اند. دیگر هر حرفی، حتی همان سه حرف نون، هم زیادی هست، یک حرف بس هست همان که افعال، منفی می‌کند. همان که کارش نفی و انکار هست. مثلا نگریستن به آن چه که باید باشد نه گریستن از آن چه که هست، نشستن وسط آتش نه دست شستن از شمع روشن‌‌.

آن تماشا که تمام می‌شود، تو می‌مانی و یک زندگی سگی از صبح خروس خوان تا بوق سگ در همین خاک و خل وطن، بی آن که رقصیدن تو با هر سازش یک لایک بخورد.

همان ما هیچ ما نگاه خاورمیانه‌ای که از تماشای جسد کودکی کنار خشکیِ آب دهان مدیترانه، خشکش زده است. اینگار که زندگی او را پس زده باشد و یا مرگ او را پس گرفته باشد. معلوم نیست آن که می‌گوید خاک سرد هست چرا باید به تو بگوید تو داغی نمی‌فهمی. هر چه رمز می‌زنی، درب زندان را کسی باز نمی‌کند، در عصر دیجیتالِ لال، راز سر به مهر شده‌ای. راستی شنیده‌اید آن که مثل آب روان هست، فروپاشد روانش؟ فروپاشی آب چگونه فعلی‌ست آن گاه که از پاشیدن آب برای شادی بی سبب بهره می‌جویند. حدیث آتش نشان بی دست و پا برای آتش فشان سر پا شنیده‌اید؟ تلخی چرایی عباس میرزا پس از عهدنامه‌های گلستان و ترکمانچای خوانده‌ای؟ کبودی روی تنت چه می‌کند؟ زندان تو، سال‌ها پیش من خندان را ز من گرفته است، تنهایی تو را چه قدر گاز گرفته‌ است؟ چنان دست بسته که زخمی را پایان باز فرمان داده باشند. آیا می‌شود به جای پله پله تا ملاقات خدا، تا ملاقات این رجیم درگاه خدای پنهان، پایین بیایی و از آن حلقه‌ی طناب دار، لانگ شاتِ شوت بودن من نگیری؟ داستان فرونشست زمین، این همه غم این سرزمین، در دل آدم فرو کرده‌ باشند، با کدام مبنا از رنج‌های ما لگاریتم گرفته‌اند که ریتم لذت از مسیر، سر داده‌اند؟ خشمی که تو را تنهایی، تَه یک بن‌بست گیر می‌آورد، گاه شاید حتی دانستن این که انسانی مشابه تو این رنج را تا آخر خط، تا هفت خط، تحمل کرده باشد، آرامت می‌کند، اما چه کس باور می‌کند چشم‌ها دروغ می‌گویند کسی نیست که نیست. اصلا در این تاریخ و جغرافیای تکراری خاورمیانه‌ی پر از کینه، تو بگو کی به کیه؟ یلدای شام را جشن گرفته‌اند اما از کجا معلوم، چهل شب بدتر، چهل سال بعدتر، عصای موسی در تونل زمان، بشارت اعلیحضرت بشار و گوساله‌پرستی ندهد؟ گیرم که فرمان حجاب اجباری‌شان با یک انگشت شصت تا دهه‌ی شصت به طول انجامد. راستی آن گاه که بفهمی از شب به شب رسیده‌ای، این جشن ِشب بدون یلدایت، عزا نمی‌شود؟ و تو به انتظار جرقه‌ای روشن در خیابان و بیابان نشسته‌ای، ای ترانه‌ی پایان شب سیه، تو چه قدر بی‌پایانی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۰۳ ، ۰۳:۵۴
i protester

ببخشید، احساس می‌کنم رنگتان خیلی پریده است، شاید که دیشب را به قدر کافی نخوابیده باشید یا مثلا خوابتان پریده باشد و یا شاید پشت بامی رفته باشید و قصد پریدن داشته باشید، نه لزوما به خواب ابدی رفتن شاید در آغوش پریدن و با یک نفر تا ابد به خواب رفتن. اما اینگار دستانتان خونی‌ست، چه سرخ و زردی، چه آتشی، چه آذری، چه شانزده آذری به پا کردید. دستشویی دانشگاه که جای این بازی‌ها، خون بازی‌ها، خُل بازی‌ها نیست، آن جا کلمات سه حرفی دیگری می‌دهند، حرف نان هم نیست، کار خودتان را سخت‌تر کرده‌اید، به آن‌هایی که مدرک دارند کار نمی‌دهند با این مدرکتون، به شما عمرا کار بدهند. آیا خواهشم، خواهشا می‌شود این همه راه نیوفتید این طرف و آن طرف، چپ و راست، راست راست، سراغ یک قلب سمت چپ، یک چپی خوش قلب، نروید؟ نمی‌بینید چه خونی از این دستان بچه مثبتتان راه افتاده است؟ فکر می‌کنید با یک بخیه زدن، شاهرگتان صدای تنتان، هم‌وطنتان را خواهد شنید و دیگر حرفی نمی‌زند؟ اهرام ثلاثه‌ی مصر، آن هرم مازلو را سرنگون کرده‌اید. با نخوردن، خوردن، با نخوابیدن، خوابیدن، با وقت آزاد نداشتن، تعطیلی، همه از چشمتان افتاده‌اند، آیا سخنی هست که از قلم افتاده باشد؟

آیا نمی‌شد شما هم یک گهی می‌خوردید تا برای خودتان گهی شوید، ولو گاهی، هر از گاهی، دانشجو که شغل نمی‌شود، کاش لااقل اندکی جست و جو کنید، ز دانش، دل پیر، خیلی وقت هست که برنا نمی‌شود. تو گویی زندگی هم از چشمتان افتاده است، پس لطف کنید به من نگویید زندگی‌ام فدای سرتان، نذر امامزاده می‌کنید روغنی که روی زمین، آبرویی که کف دانشگاه ریخته است، راستی جوانی‌تان توی بازداشتگاه چند واحد، افتاده است؟ به تار مویی بند بود، آن مو، آن بند هم افتاده است؟ چه کار کردید با پسرتان، آن‌ها طاقت موی سرتان، آن افکار موی دماغِ توی سرتان را ندارند، لایحه‌ی حجاب به خانه‌ی ملت خواب برده‌اند، بعد شما پیرهن از تن در آورده‌اید، برای روشنی کدام چشم به کنعان برده‌اید؟ از دماغ کدام فیلم افتاده‌اید که فکر می‌کنید فیل هوا کرده‌اید. کاش به خودتان می‌رسیدید، آن کدام زندگی‌ست که برای رسیدنش، این زندگی رها کرده‌اید؟ حالا خوبتان شد شما را از دانشگاه به آسایشگاه برده‌اند؟ حالا کلی وقت آزاد دارید به سقوط آزادتان، به دانشگاه آزادتان فکر کنید، اصلا ببینید این مردم چه زود شما را از یاد برده‌اند. اعصابم را خرد می‌کنید که عین خیالتان نیست، مردم راجع به شما چه خیالی ‌می‌کنند‌. با این خیال آزادی، برای ما فکر و خیال نگذاشته‌اید. خودتان را جای من گذاشته‌اید؟  #روز_دانشجو #آهو_دریایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۳ ، ۰۳:۴۹
i protester

تو گویی عابدزاده‌ی ایران استرالیا همان مارادونای آرژانتین انگلیس بود. آن دست خدایی که گل می‌زد حالا خدایی شده بود که با یک دست، اجازه‌ی گل زدن نمی‌داد. وقتی همه بد بودند، او بدجوری خوب بود. اینگار توی سرزمینی که همه از دست رفته بودند، او آخرین داستان و دستانی بود که توی زمین خودی، توی سرزمین مادری مانده بود. وقتی همه به او پشت کرده بودند و امید همه را دار زده بودند او داشت با پشتک وارو زدن، امید را دوباره صدا می‌زد. هیچ کس در اوج آن همه تیرباران و بمباران دروازه‌ی خودی‌ فکرش را نمی‌کرد ایرانِ من دوباره باز هم روی زمین، لبخند بزند و حتی چند ماه بعد در تلاقی بهار و تابستان، در کشور عشاق، دروازه‌‌های امریکا را باز و دوباره پرواز کند. خدادای که گل صعود را زده بود در مقدماتی جام جهانی بعد بابت بله قربان گو نبودن، خط ‌می‌خورد و علی دایی که پاس گل صعود را داده بود تا دو جام جهانی بعد، آن قدر در قدرت می‌ماند که ملتی به انتظار خداحافظی او نشسته دست به دعا برمی‌دارند، خداحافظ جام جهانی، خداحافظ علی دایی‌. اما این پایان داستان نبود، سرنوشت‌ها دقیقا در مسیری عکس نوشته می‌شوند. خاطره‌ی هشت آذر با باخت به شیطان بزرگ در سال زن‌، زندگی، آزادی باسازی می‌شود‌. خداداد بله‌قربانگوی قدرت می‌شود و علی دایی کنار مردم خط می خورد، جوون‌های مملکت بابت شادی پس از باخت، تیر می‌خورند. همه یکی یکی ایران را ترک می‌کنند، شادی دسته‌جمعی زودتر از همه چمدانش را می‌بندد، دست خدا نه دست عابدزاده که عابد و آقازاده همدست آیت خدا، شیطان بزرگتر می‌شوند، ایران من دوباره روی زمین تنها می‌شود. آیا هنوز کسی پیدا می‌شود که توی همین زمین بدجوره خوب باشد؟ امید را صدا بزند؟ آیا با همان یک دستی که می‌گویند صدا ندارد، در این عصر خاموشی یک‌دست، تلاش می‌کند گل و گول بیشتر نخورد تا فرصت جبران از دست نرود. از آن باز کردن گره‌ی روسری‌ها تا بسته ماندن دروازه‌ی ایران، آیا سری هست که سرسپرده، صاحب سپرده نباشد. سرخورده باشد اما گل نخورد؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۳ ، ۰۳:۴۸
i protester

از آن خستگی‌ها که درک، در کردنی نیست، وسط حال از حال می‌روی. از آن خواب‌ها که شاید تو را به خواب ابدی ببرند، از آن شب‌ زنده داری‌ها که زنده زنده دارت می‌زنند و به آن آدم برفی صورتت، نمکِ اشک می‌زنند. راست می‌گویند خشک و تر با هم می‌سوزند، چشمی تر و چشمی خراب، سرخ، چپ، خسیس، کمونیست، خشک. ما شما را تمام وقت می‌خواهیم، مثل یک یارِ در اختیار، با همان لباس کار، مثل آن کار بدون لباس. هر وقت نخواستیم دورتان می‌اندازیم، مثل همین دستمال توالتِ فول تایم، چه خشک باشید چه تر.

شروع به کار نفرات جدید را تبریک می‌گویند، حال آن که به وقتِ رفتنِ نفرات قدیمی جوری رفتار می‌کنند که گویی در آن ده سال، ده دقیقه هم در شرکت، مشغول به کار نبوده‌اند. همین قدر خونگرم، همان قدر خونسرد. بماند که به وقتِ تسویه حساب، یک نفر از حراست در تمامی مکان‌ها و زمان‌ها شما را به راه راست هدایت می‌کند، مگر آن که بخواهید دست بشورید توی شرکت، مثل همان دست شستن از شرکت. آیا حاجتی پیش و بیش از قضای حاجت می‌ماند؟ راستی که این همان داستان پینوکیوست، به درازا کشیده شده، دست از پا درازتر، یکی دماغ دراز، یکی گوش دراز. سخت نگیرید، عمرتان دراز باد. آهای آقا و خانم سابقه‌دار، با این همه خودکشی، با این همه سوء سابقه، انتظار دارید به شما کار بدهند؟ برای پایین آمدن از دار، رضایت کارفرمای قبل، ولی ‌فقیه این قبر، ولی دم لازم هست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۳ ، ۰۳:۴۵
i protester

صدای چکه‌ی آب می‌آید. تو گویی غرور یک نفر را شکسته باشند و او، آب شده باشد. قانون جاذبه همین جاها، به کار می‌آید.

دارند تلافی آفتاب نزدن را با زدن او به جا می‌آورند. نباید نماز گزاردنِ اول وقت ارباب، به دست همان چند قطره آبِ خراب، قضا بشود. او کارت می‌زند اما تو گویی گردنش را می‌زنند.

سینک ظرفشویی، چاه فاضلاب دستشویی، به هر طریقی باشد باید، توی زمین فرو برود. هیچ یک از استعدادهای او قرار نیست به دادش برسند و قرارش بشوند، باید از دست، از بین برود.

آری کار یدی که عار نیست، مهم آن اختیار هست که یار نیست. دارد بار را می‌کشد روی زمین، اما نه به سنگینی خودش که به دوش می‌کشد. تو گویی سرمه‌ای از خاک گور به چشم می‌کشد، لب تشنه‌ای دم چشمه‌‌ای خشک، با چه بازدم سردی، با چه آب دهانی قورت داده در گلو، نقاشی می‌کشد. چه چوگانی در این نقش جهان، با چوب می‌زنند بر سرِ هم‌چو گوی او. یک دستمالی ساده، یک تجاوز پیش پا افتاده، چه کسی قول داده است به خاطر یک دستمال خونی، قیصریه را به آتش می‌کشند؟

چه کسی گفته هست که او در هفت آسمان یک ستاره هم ندارد، آفتاب آمد دلیل آفتاب، مگر دانشجوی ستاره‌دار، از دار دنیا جز یک ستاره، چه چیز دارد؟

گویند دنیا سخت گیرد بر مردمان سخت‌کوش، آری هر چه بی‌خاصیت‌تر، خاص‌تر، آسوده‌تر، اصلا سری که درد نمی‌کند، بی‌دستمال‌تر. دارد خون بالا می‌آورد بعد از آن همه پایین آمدن، اینگار کسی در تاریخ، توی گوش‌هایش قتل امیرکبیر و حمام خون فین کاشان، قتل‌های زنجیره‌ای و حمام خون پروانه و فروهرِ متولد اصفهان را به نجوا نشسته باشد. تو گویی در این سرزمین هیچ ستاره‌ای پیدا نمی‌کنید که به دار نیاویخته باشند. اینگار ناخواسته می‌خواهند تیرهای چراغ برق، چشم و چراغ شهرها باشند.

و پادشاه گمان می‌کرد باید حتما کاری کند، دست و پایی را بالا ببرد، زخم‌ها را کاری‌تر بکند. نمی‌دانست تحت ستم او، رنج درست زیستن شاهکاری‌ بود که آدم‌ها را از پا در می‌آورد، از کار می‌انداخت. #بچه_های_خانه_اصفهان #بچه‌های_اکباتان #داریوش_فروهر #پروانه_اسکندری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۰۳ ، ۰۳:۴۵
i protester

چهل و شش سال ِ قبل گلی بر سر جان لوله‌ی تفنگ. آبانی که دیکتاتور صدای مردم ایران را شنید و سرنگون شد. پنج سال قبل جانِ گلی بر سر لوله‌ی تفنگ. آبانی که دیکتاتور صدای مردم ایران را نشنید و سرنگون نشد.

تصور کن بلبلی عاشق گلی، هر روز برای آن گل، بخواند. اما گل آن بلبل را برای خویشتن در قفس اندازد که دگر چشم به انتظار آمدنش نماند، چون از نزد دگران روی گرداند، او را فراوان، باز، داشته باشد. اصلا بگوید من در این خاک ریشه دارم، سفارش داده‌ام باغبان برای بلبل، هزاران قفس راه اندازد. اما چه سود که کور خوانده است آن گل، بلبل دگر نمی‌خواند. حالا گر هزاران گل هم بر مزارش آرند، نه گل گوید و نه گل شنوفد. دیگر حتی نگوید قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید، که از باغ و باغبان نیز، بیزار هست. این داستان بلبل‌هایی‌ست که چون آزادی‌ ایشان را احترام نگذاشته‌اند، دگر چیزی برای نگذشتن از این زندگی ندارند. حالا شما هی مدام سخن از زندگی گل و بلبل، از مشکل اعصاب و روان بلبل بگویید. آن که لباس از تن در می‌آورد بستری کنید، برای آن که جان از تن در می‌آورد، آرزوی بستری شدن در گذشته کنید و اصلا گمان مبرید که آن دو دیوانه‌، هر دو روی ماه خویش در آیینه دیده و دیوانه‌تر شده‌اند. چه دانید که ایشان، عریانی جامه‌ی قدرت پادشاهِ عقل کل را فریاد زده‌اند. آن گل‌های پنجاه و هفت گل زده بودند و ما بلبل‌های نود و هشت گل خورده. این زمین، داور نداشت، اگر داشت نباید انارهای پاییزی جور آن همه خون دل را می‌کشیدند. چه داغ قدغنی. چه سواد سیاهی، چه بابا نان دادی که نام نانش جان شد.

گاه باید رفت، از دست، از دنیا، از دست دنیا، گاه باید ماند بر سر یک حرف. باید که مو به تنت سیخ شود، تنت برای دنیا، خسیس شود. باید تویی را که عاشق این خاک بودی، توی همین خاک بکارند. تویی که عاشق زندگی بودی، با گذشتن از عشقت، خاک کنند. کاش لااقل آن قدر زنده بمانیم که به وقت مردن، چیزی برای مردن داشته باشیم. مثلا یک جان که کم نیاورد، زیر هیجان مرگ. تمام نکند به وقت تمام شدن‌. انتقام زندگی را از زندگی، با ماندن، با زنده ماندن، با یک نه بیشتر به دیکتاتور گفتن، گرفته باشد. شاید یک جان دیگر درست در تنهاترین جهان، بدون یک فنجان چایی داغ، همین یک جان داغ را کم، تنها، داشته باشد. #کیانوش_سنجری #آهو_دریایی #آبان_ادامه_دارد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۳ ، ۱۷:۳۸
i protester

آن گاه که از دست زبان کاری ساخته نیست، کلمات در شکنجه‌گاه گلو یکی یکی سقوط می‌کنند و همگی دست به دامانِ ترجمان سکوت می‌شوند. ناگهان زبان نفهمی می‌گوید: هیس، خاموش!

مبادا با هیس گفتن ما، خودتان را خیس کنید. پیش از آن که برق‌ها برود، چراغ‌ها را خاموش کنید تا اختیار را تجربه کنید. برای قانون خانواده و جوانی جمعیت، آن جور دگر خودتان را خیس کنید. برق چشمان می‌خواهید چه کار؟ دیگر دوران آن حرف‌ها که می‌گفت آینده‌ی شما درخشان هست گذشته هست، همه‌ را فراموش کنید. اگر از نظم جهانی هم سخن می گویند، جهان ما سوم، از خاموشی منظم، سخن می‌گوییم. حالا، حالِ حال هم گرفته است، تاریک هست، تنها آینده‌ی روشن سیگار، شیک هست. آن قدر همه چیز تیره و تار هست که عقربه‌های ساعت هم معلوم نمی‌کنند، چه دقایقی، چه ساعاتی، چه عمری بر ما گذشته است.

تو گویی تنها سپیدی داستان ما موهای سرمان بود که به سر، رسیدند. ریختند، خود را به دار آویختند.

ثلثی به انتظار برای آمدنِ سپیده دم، پایان بازدم شمع و کشتن پروانه در شب سیاه، ثلثی برای کار و بار، وجدان کاریِ و مزد بی انتظار، ثلثی به انتظار برای آزادی الکترون، پایان انقلاب انفجار نور، پایان مغزی بدون نورون، روشن کردن یک چراغ، روشن کردن فن یک مستراح. آخر شبانه‌روز را هر سه ثلث تمام، یک روز دگر حرام شد، حتی نشد زمان برای خواب خوش پایان انتظار. آیا مگر به وقت خواندن و نوشتن، ثلث‌ها را فصول سه گانه نبود؟ دانی چرا تمام فصول، فصل امتحان شده است؟ شاید چو نسل‌ها از نفس افتاده‌اند، گمان برده‌اند که افتاده‌اند، در فصل داغ داغدار بودن، امتحان داغ بودن، داغ کردن، مجدد گرفته‌اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۰۳ ، ۱۷:۳۶
i protester

داریم از پای چوبه‌ی دار برمی‌گردیم، دعوت نامه برایمان نفرستاده بودند، با پای خیال برمی‌گردیم.

به باد گفته بودم چون نزد تو می‌آید، بغض نکند، ابرها را بارور نکند، داستان درست نکند. حرفی نزند، لب، تر نکند، هر چه قدر هم گلو، لگد بزند، تنها زل بزند، یک نگاه حلال هست، حلال، حرام نکند. اما مگر دست خودش بود؟ هی مدام می‌گفت بادا باد و من می‌گفتم زنده باد‌. من خود باد بودم، این من بودم که با گیسوی تو به باد رفته بودم، من بچه‌تر از این حرف‌ها بودم که حرف گوش بکنم، باد چگونه آن همه را نکند؟

حالا تو رفته‌ای به آسمان و من فوت می‌کنم این حجم از هوای میان دو کف دستانم را، آستانت را، هم چون بوسه‌ای، کبوتری، قاصدکی، تا باد دوباره من را، هوای من را داشته باشد. چون باران بزند، خواهم دانست که تو برای این حجم از تنهاییِ دلِ سنگ من، چه سنگ تمامی گذاشته‌ای.

من از خیال تو چگونه دست بکشم؟ خیالِ رفتنم نیست، چگونه از طناب دار، پا، پس، بکشم؟ آهای بگو بیایند و بیاویزند مرا هم چون پیرهنی بر بند تو، در همان سلول انفرادی، هم‌بند تو. چاره‌ای نخواهند داشت، چون مرا بالا ببرند، من همین پایین کنار تو، شانه به شانه، خوابم می‌برد، چه قدر اشتباه می‌گویم، تا صبح قیامت، در آغوش تن تو، در خاک وطنم، خوابم نمی‌برد.

یک نفر از لباس شخصی‌ها داد می‌زند نگاه کنید با دارِ بیداد هم، هنوز دو نفر بیدارند. ما اجازه نمی‌دهیم توی زمین فسادی رخ بدهد، بازدارندگی ما، باید به رخ کشیده شود، بگویید صدا و سیما اعلام بارندگی کند. زمین را تیرباران کنید. اما تو گویی تیر هوایی زده‌اند، آسمان سرخ و سوراخ شده است، باران، درست، نیمه‌ی آبان می‌زند. چه سنگ تمامی می‌گذارد، با خدای پنهان، آب پاکی روی دست شیطان می‌ریزد، آن دو زیر سنگ‌فرش خیابان، بوسه‌ی آبدار می‌زنند، شهد و شکر هست که در هوا و حلوای غوره‌ی صبر می‌ریزد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۳ ، ۱۷:۳۴
i protester

بعد از آن همه #زن_زندگی_آزادی، حالا خوابانده‌اند یک زن را، آزادی را، روی تخت، تا ترکش بدهند زندگی را. می‌بینی آزادی چه بلای خانمان‌سوزی، چه اعتیادی هست در عصر بیداد؟ در شهری پر از دیو، این چه دیوانه بازی هست که راه انداخته‌ای؟ نگفتی راه رفتنت دیوانه‌شان می‌کند، آن قدر که تو را دیوانه کنند. دیدی آن‌ها که همه توی فکر تاج و تخت هستند، حالا را تو را به تخت بسته‌اند تا تزریق کنند آرامش را به زندگی‌ات؟ آن‌ها که همه را خوب یا خواب می‌خواهند حق دارند که بگویند جر زنی کرده‌ای، خودزنی کرده‌ای، بیمار اعصاب و روانی، با روان ما بازی کرده‌ای. از تن عریان حسین وسط صحرای نینوا رسیده‌ایم به این عصیان تو وسط جنگل سلطان بی‌نوا، چه شاهکاری، چه  خروجی کرده‌ای علیه حکومت ستم شاهی وقت، چه ممنون الخروجی شده‌ای دانشجوی ممنوع‌الورود، چه پدری در آورده‌ای از آرمان شهر ایشان، از کل الارض کربلا، از کل یوم عاشورا، با این پیرهن در آوردنت، نه نشسته به عزا، که حسن القضا، با این همه شادی ملت از پسِ گل کاشتنت. حالا لباس سبزها سر سبز تو را برده‌اند زیر بالش، تا بال‌هایت را در آورند. می‌خواهند تو را قرص بدهند تا دل هیچ کس قرص نشود به بودنت، ای قرص قمر. و ما چی؟ با این همه ما ما کردن، بقره می‌خوانیم بالای سر قبرمان.‌ ماه پنهان شب آخر ماهیم، پشتکاری عجیب برای پشت کردن به زخم‌های کاری مردمان این سرزمین، دست می‌بریم به هر کاری برای هر گونه زیستن بی آن که یک لحظه گمان برده باشیم، سر باز زدن را از هر گونه زیستن. دارند تو را می‌برند با ستم عریان، درست وسط آبان داغدار، به مکان و زمانی نامعلوم، حال آن که تو برده‌ای این زمان و مکان را به شکلی کاملا معلوم، معمولی.#آهو_دریایی #دختر_علوم_تحقیقات

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۳ ، ۱۷:۳۳
i protester

می‌بینی، اینگار سرنوشت تلخ تمام شادی‌های اندک این سرزمین، ناگهان فوت شدن و فووووت شدن شمع یک کیک محبوب هست. دیدی پیر شدن چه شجاعتِ رویین‌تنی به تنِ آدمی می‌دهد؟ دیگر برای تو مهم نخواهد بود اگر تو را بگیرند چرا که یک نفر داشته‌ای تو را در آغوش بگیرد. دیگر هیچ خبری بد و ناخواسته‌ای نخواهد بود اگر خبر داشته باشی یک نفر بد ‌می‌خواهد تو را. اصلا به نوشتن و قلم هم نیست اینگار تنها عمل، به از سر نوشتن هست. به کیفیتی که تمام کم بودن کمیت را شفا می‌دهد.

و چه تقابلی هست این تضادِ زیاد و اندک، اینگار بی‌نهایت، تابع ضربه‌ای باشد در لحظه‌ی صفرِ دوست داشتن، که زمان و ضربان ایستاده باشند به احترام آن، دیگر با مردن ثانیه‌ها به مرگ نزدیک نخواهی شد که مشتقِ آن تابع، مشتقِ مشتقش نیز ضربه باشد، اینگار مشقت‌های عالم و رنج زیستن، ارزشش را داشته است، اینگار سهمت را از تاریخ و جغرافیا گرفته باشی و بعد از این برای کسی مردن، هرگز نخواهی مرد.

دیدی پیرهن یوسف را نه خیس شهوت نه نم نم بارون چشم‌های کارگر شیفت شب، جسمی، جنسی، یک آبِ خنک، تر و برترش کرده است بدون ترس و استرسِ آبِ خنک زندان.

دیدی می‌توان پس از سال‌ها، تنهایی، زندگی کردن، تنهایی نمرد، توی همین خاکِ درد آلوده، خاکت کنند و تنها، نمرد. اما چه رنجی دارد آخرِ تمام این شدن‌ها، ماتم یک نشدن، یک تمام شدن باشد برای دوش یک آدم تنها‌تر، اگر چه چند دقیقه قبل‌تر، همدوش او، تو یک بازنده، بازمانده بدون نسبت فامیلی، هم‌خونه‌ای بدون نسبت خانوادگی.

دیدی بعد از آن همه کم آوردنِ وقت و بی‌وقت، آرزو می‌کنی شبانه‌روز را روز نباشد برای ریاکاری و کم‌کاری، شب نباشد برای استراحت و خیالِ راحتِ پوچ و پوک‌. می‌گویی کاش شبانه روز را ساعتی چهل و هشت باشد، نیمی بودن با تو، نیمی بودن با یاد تو.

دیدی چه قدر قشنگ درباره‌ی نام یک هتل پرسید آزادی شده؟ منظور آن که تنها نامش آزادی شده است. دیدی می‌شود بدون آزادی قفست برده به باغی، باغچه‌ای و دلت شاد کنند. دیدی با برق یک نور دیده هم می‌توان لامپ‌ها را روشن کرد، با دست خالی هم انقلابی در یک تکه از خاورمیانه، سیاره‌ای بدون ستاره به پا کرد.

دیدی محبوبِ نام فیلم، هم می‌تواند صفت باشد هم مضاف‌الیه. دیدی تا خواستند کنار هم بخوابند، یک نفرشان کنار کشید و برای همیشه خوابید؟ دیدی پیرمردها هم می‌توانند با نامردی، ناکام از دنیا بروند، کیک تولد، حلوای مزارشان شود.

دیدی بعد از آن همه جان کندن، می‌توان جان داد، آخر یک جان شنیدن، تو را جاندار کرده باشد. دیدی همیشه که باید توی زمین، تنها فرو بروی.

دیدی در عصر باب شدن لیسیدن دست ارباب، خوش‌رقصی و هم‌خوابگی با شهوت قدرت، در فصل فصل‌الخطاب و ایست دادن، آمده‌اند و می‌گویند تن ندادن به این ابتذال، یک تنه ایستادن، بسان درخت عریان پاییزی، ابتذال رقص هست. باید صدای خرد شدن شما با هر ورق دفتر زندگی‌تان، با روانتان بازی کند ور نه هر قصد و آهنگ دیگری کار نگارتان را به بیمارستان روانپزشکی می‌رساند. آهای کارگردان زن و مرد، آهای #دختر_علوم_تحقیقات، ممنوع ‌الخروج، ممنوع الورودتان می‌کنیم. حواسشان نیست از فرار مغزها جلوگیری می‌کنند.

در فیلم "کیک محبوبِ من"، فرامرز به اندازه‌ی کل تاریخ سینمای بعد انقلاب، مشروب ‌می‌خورد. تو گویی برای سلامتی تمام سالخوردگانِ تمام شده‌ی این سال‌ها. چه قدر خوب‌تر تمام می‌شد اگر در انتها نیز، برای سلامتی روح او، باقی مانده‌ی بطری مشروب بر سرش خالی می‌شد، شاید دوباره زنده می‌شد، مثل آن آخرین شب عمرش، نه مثل یکی بود یکی نبودهای عمر هر روزه‌ی دنیا، دو روزه‌ی دنیا.

بنویسید در تاریخ، آن گاه که همه از سر بریده می‌ترسیدند ما از دل بریدن، و آن گاه که همه از جان دادن، ما از تن دادن. ما دست و پا بسته‌ترین مردمان جغرافیای عالم بودیم که می‌رقصیدیم. ما داغدار بودیم، از هیچ داغی نمی‌ترسیدیم، تب‌دار بودیم، به سانِ تبریز مشروطه.

#کیک_محبوب_من #آهو_دریایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۳ ، ۱۷:۳۰
i protester

می‌بینی از آن همه سپاه سپاه کردن‌ها، تنها آهش بر دل ارتش می‌ماند. درست مثل آن ارتشی‌های خوزستان که در دفاع مقدس، نامشان را لاک گرفتند و یا سربازانی که با دست خالی در برابر متفقین، هیچ لاگی از ایشان نگرفتند. راستی شنیده‌ای کار نیکو از پر کردن هست، حدیث دل‌ را به جای خشاب، پر کردن شنفته‌ای؟ دیدی بیگانه چون می‌آید نخست خونمان و نه خونه‌هایمان را آزاد می‌کند. آن نقطه‌هایی که می‌زند ما هستیم، نقطه سر خط‌های بی سر. دل چه کسی می‌گیرد از گرفتن جان ما؟ از جان گرفتن یک جنگ بر سر پرچم سفید کفن‌های ما‌. کاش یکی به اونا می‌گفت آخه دیگه ته بن‌بست که گرفتن نداره. ما این جا توی میهن، همه مردیم، آخه دیگه این جون، گرفتن نداره. و کاش بماند سلاحی گرم میان دو انگشت در عصر نتوانستن‌ها، یکی قلمی از زبان، دیگری قلمی بر دهان، یکی بر تن سپید کاغذ، یکی آدم برفی سیگار. اما تو چه دانی که من چه می‌کشم آن گاه که قرار هست جور دومی، آتش بس دومی را به دندان، به دندانه‌های صلح، بکشم؟ چه ماه پیشانی سفیدهایی که با آه تنها شدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۰۳ ، ۱۷:۲۸
i protester

دارد باران می‌بارد، یک نفر را دارند دار می‌زنند، یک نفر را تیرباران می‌کنند. یک نفر آب می‌آورد، یک نفر تاب. یک نفر طناب می‌کشد، یک نفر عذاب. یک نفر زندگی‌اش خراب می‌شود، یک نفر آب‌. حالا دیگر معلوم نیست کدام بیشتر می‌بارند، آسمون و ماه یا چشمونِ چشم به راه؟

باید کارتن خواب بوده باشی تا بفهمی آب و باران چگونه خانه‌ات را مثل شهردار، مثل یک طناب دار، می‌برند وقتی همه را خوابِ خوب برده باشد. دیگر کدام ترس باید شلوارت را خیس کرده باشد که تمام تنت خیس آب شده است. اینگار که بخواهند تو را مثل یک نیِ خون دل خورده از نجاست خون پاک کنند. تو گویی تمام ناودان‌های نادان علیه تو متحد شده‌اند.

می‌بینی داستان ما را؟ یکی را به خواب ابدی می‌برند یکی را تا ابد نمی‌گذارند بخوابد. راستی این دو چگونه زیر باران به هم می‌رسند؟ این اشک‌های آسمان چگونه آن دو را بر سر یک سفره، زیر زمین، نمک‌گیر می‌کند؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۳ ، ۱۷:۲۵
i protester

با دستانِ خونی شیر آب، باز می‌کند امید که بشورد آن خون دل، آن زخم‌های بخیه نخورده‌ی در انتظار. اما چه سود که آبان هست و خون ‌می‌چکد از شیر گربه‌ی ایران ما، خون جوانان وطن از چنگِ وزارت جنگ، راه، آب، فاضلاب. می‌بینی آمده بود که دست بشورد برای زندگی، حالا قرار هست از زندگی. او که اهل انتقام نبود، حالا چگونه خون، با خون شسته می‌شود؟

حدیث سُر خوردن پا شنیده‌اید، غفلتی که قفلت بکند. لیز خوردن، از دست، چه طور؟ آن جانِ کف دست، لرزیدن دل، افتادن قلب. دیگر چگونه ردیف ردیف باشد که تمام قافیه‌ها را باخته‌ است در نقش جهان زر، زور و تزویر. با این دست خالی و دل پر، دست و دلی که به کار نمی‌رود در این آتشکده‌ی خاموش خاموش گویان، در منارجنبان خوابیده‌ی نصف جهانِ هراسان. بیا رکاب بزنیم با غمی که از غروب‌ پاییز عصر جمعه‌، قصه‌های مجید بیرون می‌ریزد که چه کسی ما را چشم زد؟ چه کسی این همه چشم بیدار را تیر زد؟ چه کسی فرهاد را با شیرین عقلی، با شیرینی عقل، با شیرین کاری، با کار شیرین، از کندن برای جان به جان کندن انداخت؟

آی سهراب کدام آب را گل نکنیم؟ هیچ کفتری، هیچ کبوتر صلحی، در این خانه، در این رودخانه، آب نمی‌خورد. آن قدر، قدر این خاک دانسته‌ایم که زاینده‌رود را زنده زنده خاک کرده‌ایم. هیچ آتشی برای ابراهیم، گلستان نمی‌شود، این عهدنامه‌‌های گلستان هست که برای آرش، آتش می‌شوند. هر چه بوس بوده است به روس داده‌ایم. هر چه عروس بوده است برای چین بدون چین به ابرو، مثل گل چیده‌ایم. هر کجا جای گاز بوده است، به مستعمرات انگلیس بفرما، تعارف زده‌ایم. هر زمان وقت لیس بوده است، با شیطان بزرگ در یک اتاق، خود را کوچک، همه، خاموش، هیز، هیس، خیس کرده‌ایم‌. بیگانه شکایت برده است که چرا جزایر سه گانه اشغال کرده‌ایم، چو تمام سرزمین من بیگانگان به اشغال، به غایت، به غارت برده‌اند، شکایت او کجای دلم برم؟ از فلسطین و لبنان اشغالی تا ایران اشغالی، شما حکومت آخر الزمان، امام زمانی را می‌بینی که اگر نصف جهان هم کشته شود، باز ارزشش را دارد. چه نقش جهانی از زر، زور و تزویر، جزایر سه گانه‌ی نقشه‌ی جهانی‌ با ارزش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۰۳ ، ۰۸:۱۸
i protester

آخر نمی‌شود که شما به خورد و خوراکتان، به جای خوابتان اهمیت نمی‌دهید. یک وقتی هم باید برای آن دو بگذارید. اینگار که دارید جدول ارزش مواد غذایی را حل می‌کنید، رنگ سرخ را خط قرمزتان کرده‌اید، آخرش که چی؟ یک بار هم ندیده‌ام که غذا را با لذت بخورید، از زندگی لذت ببرید. اون سر حصیر لوله می‌کنید، مثل تفنگ زیر شقیقه‌تان، طاق باز، مثل یک قبرِِ پایان باز می‌خوابید. از بس که بالاخانه‌تان را اجاره داده‌اید خانه را کرده‌اید کتاب‌خانه، به فکر اجاره‌خانه هم هستید؟

توی بازداشتگاه از آن دو جوانک بدون آلونک، می‌‌پرسند نسبت شما چیست؟ ما مثل کسری از زندگی، صورت و مخرج می‌مانیم که خطی به نام لب، میان آن دو مرز کشیده است. صورت را با سیلی سرخ نگاه می‌دارند، مخرج را با دل، کباب کردن. خدمت نرفته‌اید لااقل نشنیده‌اید از زبان مردم که لب مرز داریم لبی که مرز باشد نداریم. این چه اراجیفی‌ست که به هم می‌بافید؟ بعد که می‌پرسم یکدیگر را دوست دارید، صورتتان سرخ می‌شود، گند بزنم توی این اخلاق گندتان، با این دهه‌ی روی مختان. اصلا قشنگ از روی نامتان معلوم هست که روزگار چه انگشتی را به شما نشان داده است، شصتتان خبردار نشده؟ نایستاده است؟

و از آنان که نمره‌‌ی بیست کلاس را می‌گرفتند معلوم نیست چند نفرشان را گرفتند؟ چند نفر ستاره‌دار شدند؟ چند نفر پای دار شدند؟ چند نفرشان توی غربت، دلشان گرفت؟ چند نفرشان توی همین خاک؟ زیر همین خاک؟ چند نفرشان را کار به باد سخره گرفت؟ چند نفرشان را کارفرما؟ چند نفرشان دست به کار شدند؟ دست به کارد؟ بچه مثبت، مثبت هجده، یک دست، دو دست، یکسان، پر از بخیه شدند؟ چند نفرشان زیردست آن که نوزده نمره کمتر می‌گرفت، بیگار شدند؟ چند نفرشان را با حرف مفت، مغزشان را خوردند تا مبادا فرار کند مغزشان؟ چند نفرشان برای ماندن، عقب ماندن، دلیل آوردند؟ چند نفرشان رفتن چرا، بمان و پس بگیر، وسط بگیر و ببند، رفتن بماند برای بعد، برای دنیای بعد، دنیای بد، شدند.

سیاست پدر و مادر ندارد، آن را به فرزندخواندگی قبول می‌کنید؟ آیا می‌شود خودتان را پرزنت کنید کنار ما، نه نزد اربابان ما؟ پیشانی بلند گاوهای پیشانی سپید را ببوسید نه دست گرگ‌های مو سپید را.  آیا می‌شود از خودتان تعریف نکنید؟ اجازه دهید دیگران در مورد شما اشتباه بکنند. آیا می‌شود به حال خوب ما دست نزنید، برای خوب کردن حال ما، اندکی دست بزنید؟ این همه آدم توی عالم تنهایند، آیا می‌شود خودتان را دار نزنید؟ مثل آن کلاغ‌های بالای سر هابیل، قار نزنید. آیا می‌شود برای خودتان اسپند دود کنید، فوت کنید، فوت نکنید. آیا می‌شود نگران آب پشت سدها، برق رسانی به جغرافیای درد نباشید، از آب دیده‌تان، برق چشمانتان تغذیه بشوند؟ آیا می‌شود دست روی دل ما مگذارید، نام زیبای آزادی، آغاز با ناز، با ساز جنگی، زیر آژیر موشک‌بارون، قایم موشک، چشم مگذارید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۳ ، ۰۸:۱۷
i protester

وعده‌ی آزادی نتانیاهو برای مردم ایران، از جنس وعده‌ی آزادی صدام برای مردم خوزستان هست. در جنگ میان دو رژیم کودک‌کش، هیچ شهری خرم، هیچ خرمشهری آزاد نمی‌شود، ولو از زبان روح خدا، گیرم به دست خدا.

گفتا همین یک جنگ را کم داشتیم، ما مگر برای زندگی چه کم گذاشتیم؟ از کارگران معدن سوال کنید، دودِ کم‌کاری، ریاکاری، اهمال‌کاری، کارحمالیِ اون بالا بالایی‌ها توی چشم چه کسی می‌رود؟ در این بازی قدرت، در این لجبازی بی‌قدرت، یکی تنها چَشم گفت و دم فرو بست، یکی چشمِ تنها برای همیشه فرو بست. برای چه می‌جنگید؟ سهم ایشان را یو کَن می‌دهد با اندکی خاک بیشتر بر روی نقشه‌ها، سهم‌ ما را گورکن با همان اندکی خاک بیشتر زیر نقشه‌ها.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۳ ، ۰۸:۱۵
i protester

آمده‌ام که آمدنت را بشارت دهم، سالروز به دنیا آمدنت در دل یک جنگ با کشور همسایه. حالا دوباره سایه‌ی جنگ بالای سرمان، یک وقت دلت نگیرد به کدام پناهگاه پناه ببریم تا سلامت باشد سرمان؟ من می‌گویم، بفرما، همسرمان. می‌بینی مردها چه قدر از یکسان نبودن شرایط بی‌خبرند؟ همسری به سان تو، خم به ابرو نیاورده، گل آورده کجا، همسری به سان منِ اخمو، هیچ نیاورده، پوچ آورده کجا؟  هنوز باورم نمی‌شود چگونه دلی که دل‌سنگ بود، به بند گرفتی و سنگ روی سنگش بند نکردی. گفتند به پای هم پیر شویم، داریم می‌شویم، گیسوان تو از دست این بچه‌‌ی ضد حال، سپیدتر، موهای منِ سر به هوا، مثل یک نقطه وسط خال، پَرتر. تازه پارسال خانه‌مان را عوض کرده بودیم، چیزی نمانده بود اول سال، زیر باران، دیوانه خانه‌ی دنیا را نیز عوض کنیم. اگر سال قبل یک بچه به دنیا آورده‌ بودیم، شاید که امسال، یک بچه ما را دوباره به دنیا آورده باشد. می‌بینی این پیرمردِ حوا، آدم نمی‌شود مثلا آمده‌ام که فرش قرمز بکشم به دنیا آمدنت را، مدام لا به لای جملات، پای از دنیا  رفتن، وسط می‌کشم. آی متولد ماه مهر، لبخند بزن و دلت نگیرد تا دوباره این بچه برنگردد و بابت تمام کلمات لب خویش گاز بگیرد. بیا و فلفل بریزیم در دهانش، شاید که شیرین هست زندگی از زبانش بیرون بریزد. وقتت را نگیرم، با یک جمله خودم را می‌گیرم ممنون که آمدی به دنیا در آن مهرِ بی اراده و به دنیای من با این مهرِ با اراده. #فاطمه_جانم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۰۳ ، ۰۶:۱۵
i protester

حدیث تیک تاک ساعت و بیگ بنگ شنیده‌اید؟ اینگار هر ثانیه آغاز جهانی اما عقربه‌ی ثانیه‌شماری در کار نیست، آن دو عقربه‌ی دیگر مثل دو سر یک قیچی، سر می‌بُرند. ما نشسته‌ایم به تماشا که چه تلخ می‌زنند، سر می‌زنند.

نگاه کن غزل که قرار بود بار زندگی کم کند، حالا غزل خداحافظی را بار می‌زنند.

کسی، چیزی، چیزکی غیر از مرگ نبود که رای ما را، صدای ما را جدی بگیرد، مدام آن را مثل یک صدام خط می‌زنند.

پوشک خویش خیس کرده‌اند فرماندهان، می‌گویند که بچه‌ها موشک می‌زنند.

آهای بچه‌های دهه‌ی شصت، دوباره دهه‌ی شما شده است، دارند دار می‌زنند، داد می‌زنند، آژیر می‌زنند. سلام فرمانده در سوراخ موش، دارند کل قوا، گربه‌ی ایران را با جنگ، چنگ می‌زنند.

گمان مکن مکتب امام زمان و قوم برتر آخر الزمان، دو روی دو سکه‌اند، از دعای ندبه تا دیوار ندبه، هر زمان، هر مکان، ادیان ابراهیمی یک حرف می‌زنند.

انقلابی و ضدانقلاب بر طبل شادانه‌ی جنگ می‌زنند. این موشک‌ها که رفته‌اند، برای برگشت به وطن لَه‌لَه می‌زنند، مثل سربازان گمنام، دربِ خانه‌ی ناامنِ من و تو، محکم‌تر می‌زنند.

بر مزارمان بنویسید مردم ایران خواستند نغمه‌ای بدون غم، چنگی بدون مارش جنگ، آینده‌ای دگر رقم بزنند، این ریشه در گذشته بود که از ریشه می‌زنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۳ ، ۰۶:۱۴
i protester

نتانیاهو در سازمان ملل از خط آهنی سخن می‌گوید که از طریق عربستان، اقیانوس هند را به دریای مدیترانه متصل می‌کند، حال آن که صد سال قبل، مصدق همین پیشنهاد را برای اتصال از طریق خاک ایران در مجلس ایران مطرح کرده است. عکس العمل نمایندگان مجلس فعلی ایران چگونه هست؟ انتقام خون حسن نصرالله. راستی ما چرا این همه عقب مانده‌ایم؟

از حمله‌ی دانشجویانِ خط امام به سفارت امریکا تا حمله حماس به جنوب اسراییل، از آن گروگانگیری تا این گروگانگیری، زیر رگبار شعار مرگ بر امریکا، مرگ بر اسراییل، آن چه فهمیده نشد برتری داده بر داد و بیداد، و پیروزی دانش بر نادانی بود. سربازان گمنام چه می‌دانند که جاوسوس قلم به دست نمی‌شود، عاشق قدس، دست بوس، راوی حدیث از امام صادق، پایکوبِ سرکوب و وعده‌ی صادق می‌شود. از دل طوفان شن و طوفان الاقصی، دست خدا را نشان می‌دهد تا همه ایمان آورند به ایمان او، به دوست بودنِ با خدا، با ناخدا، با سفینه‌ی نجات، با حسین، با حسن، با علی‌. مثلا بچه شیعه گمان می‌برد که سرخی پرچم شوروی از سرخی خون حسین هست و کرملین همان کاخی که حسنیه، مکانِ عبادت رییس‌جمهور شهید شده است.

حالا نه این که گمان کنی بچه‌ی ضد هلال شیعی هم زیاد فکر می‌کند، او که از ریختن خون در شام و خون آشامی اسد، داغ‌ها دیده است، روغن ریخته را نذر امامزاده، پیغمبر زاده، بنیامینِ قصاب می‌کند که چه خوب قصاص می‌کنید قاتلان ما را، اصلا مهم نیست چه ‌بی‌گناهانی در غزه و لبنان کشته می‌شو‌ند، گناه این گناه نیز به پای همان گناهکاران نوشته می‌شود. آنان کجا تاریخ خوانده‌اند که استالین پس از شکست هیتلر، چه بر سر مردم دنیا آورد. آیا حقوق خوانده‌اند که نمی‌توان برای گرفتن جان یک گروگانگیر، سر جان گروگان‌ها معامله کرد‌. حالا دیگر نه غزه‌ای هست نه لبنانی، اما دگر جان و جوانی هم نیست تا فدای ایرانِ ویرانِ غارت شده در این سال‌ها شود. اینگار برای متولدین سال‌های جنگ جنگ تا پیروزی، راست گفته بودند که راه قدس از کربلا می‌گذرد، منتها نگفته بودند از کدام کربلا؟ مثلا کربلای چهار که آمار نیست و نابود شدنِ جوان‌ها و جوانی‌های آن در هیچ کتابی یافت نمی‌شود.  و چه بزدل روشنفکران دلالی که در این چند قدمی خونین‌شهرهای غزه و لبنان، سخن نمی‌رانند از آن چه می‌دانند، تنها به سخره می‌گیرند با خرس خواندن نصر الله  مثل آن آیت الله را خرس خوردن، تا چند صباحی یک مشت لایک و کف روی آب برای یک لایو بگیرند. آخر مگر می‌شود با خون، ترور و اعدام به مبارزه با تروریست، امام و خونخوار رفت؟ بگو صبح بخیر و چه دانند چه صبح قیامتی خواهد شد صبحی که با خیر، با سر باز زدن از سرسپردگی، آغازیدن بگیرد. بهمنِ نهِ بزرگ را چه آلوده به سفاهت یاران مثل آن سفاهتِ بهمن بر پشت بام یک مدرسه و نخستین تیرباران.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۳ ، ۰۶:۱۳
i protester

دانی چرا از سیر تا پیاز در دهان، بوی بد می‌دهند؟ شاید چو سیر تا پیازِ زندگی بر زبان آورده شد، زندگی از زندگی سیر شد، آب شد، قالب تهی، دق کرد. حالا سیر و پیاز مانده‌اند و سیگاری که به یاد او می‌کشند.

در جامعه‌ی ما، آن که انزوا را انتخاب می‌کند، ضد حال خوانده می‌شود و آن که وقت دیگران را با خوشگذرانیِ خود، تلف می‌کند، باحال. درست مثل دین ما که گناه کبیره می‌نویسد برای آن که به خودش راضی می‌شود و ثواب می‌نویسد برای آن که درد زیر شکمش را با درد شکم دیگری تسویه ‌می‌کند.

حالا تصور کنید در چنین جامعه‌ی اسلامیِ اقلیت‌ستیز و حق‌ستیز، حکومتی اکثریت‌ستیز هم سر کار باشد، حکومتی که در خارج از مرزها، منزوی و بدون تعامل با دنیا، بزرگ شده باشد. بخش تراژیک ماجرا آن جاست که این منزوی، آن انزوای ابتدای داستان را به رسمیت نمی‌شناسد و مدام درخواست تولید مثل و سربازِ گوش به فرمان می‌کند. بوی بدِ دهان کجا و بوی بد تن‌های بی‌اراده‌ی آبستنِ حوادث کجا؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۳ ، ۰۶:۱۰
i protester

رفته بودند از زیر سنگ نان در آوردند، تن‌های تنهایشان را به جای سنگ در می‌آورند. نفسی که به شماره می‌افتاد و در بند بود، حالا برای همیشه بند آمده است. آن که از شرم مخارج فرزند، توی زمین می‌رفت و آب می‌شد حالا برای همیشه در زمین، فرو می‌رود و خواب می‌شود. سال تحصیلی نو مبارکتان‌، تحصیل مال مشروع در حکومت نامشروع، به قیمت رفتن به آن ور دنیا نه، به آن دنیا، چه رایگان، خوش به حالتان. گویند خانه‌ی بهار کدام ور هست؟ آخر چه سود که تقویم ما را هر دم آیینه کرده‌اند، این ابتدای خزان، واگن‌های قطار زندگی به خانه‌ی آخر، به آخر خط رسیده‌اند، حول حالنا الی احسن الحال، با مرگ تعبیر کرده‌اند. شیخ گوید این پوتین‌های پاره از دفاع مقدس برنگشته‌اند، حتما دعای خیرِ پدر و مادر، پشت سرشان نبوده است که مثل جوابِ خیر در برابر دعا برگشته‌اند. یوسف چو روی ماه داشت ز چاه نجات یافت، این سیاه‌رویان در چاهی که خود کنده‌اند، امید به خدا، کجا ‌می‌برند؟ بگو طلا را به کدام خراسان برده‌اید که جنوبگان آن، کیسه‌ی زباله به رنگ زغال، بهر کفن می‌برند؟

#معدن_طبس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۳ ، ۰۶:۰۴
i protester

آن جا که هیچ کس کارش را درست انجام نمی‌دهد و اگر حقوقی هست از بابت اضافه‌کاری، ریاکاری، پرداخت می‌شود. آن گاه که بی‌سواد و بی‌شعور ماه عسل می‌روند و گاو من و تو می‌زاید. درست همان لحظه‌ای که اشتباه پشت خرابکاری می‌ایستد و پیشرفت با لات بودن و لاس زدن رخ می‌دهد، پشت و پناهی هست به نام علم که مثل بیگانه‌ی آلبر کامو راستش را می‌گوید. دستور نمی‌گیرد، کوتاه نمی‌آید، حرفش را پس نمی‌گیرد. اضافه کاری که هیچ، برای رفع اتهام هم، توضیح اضافه نمی‌دهد. اصلا حرف نمی‌زند، کار خودش را می‌کند. حالا هر چه قدر هم که قرارداد بسته باشید و قرار گذاشته باشید که دهان‌ها بسته باشند، باز این مداری که بسته‌اید کار نمی‌کند. حالا هر چه می‌خواهید با فرمان خسروان، با دانش بنیان، دهانتان را شیرین کنید، همان دانش هست که شیرینی عقلتان را نشان می‌دهد، بنیانتان را به باد می‌دهد. همان علمی که دروغ نمی‌گوید و در آن مرغ باغ ملکوت هم دو پا دارد. زنده باد آغاز دانایی، دانی که هیچ چیز نمی‌دانی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۳ ، ۰۶:۰۲
i protester

نه شرقی، نه غربی، نه جمهوری اسلامی، آزادی را برای خود آزادی نمی‌خواهند، آن‌ها آزادی را برای خود و سرکوب دیگری می‌خواهند به اسم دفاع مقدس از جانِ خودی‌ها، از خودِ جانی‌ها. پرچم سرخ، کاخ سفید، عمامه‌ی سیاه آخوند و خاخام، هر رنگی، اگر در بهترین روزش آدم نکشد ترجیح می‌دهد آدم‌ها در همان روز، به دست دیگری کشته شوند تا او حق وکالتِ دفاع از حقوق بشر گیرد. داستان آن حقوق بشری که از نتانیاهوی قصاب برای چشم اسفندیار خود، آبِ حیات سفارش داده است، قصه‌ی مردمی‌ست شادمان از این که تیرشان به هدف خورده است، غافل از این که هدفشان را تیرباران کرده‌اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۰۳ ، ۰۵:۵۸
i protester

آخر نمی‌شود آدمی را هم جان کف دست باشد هم نگران سلامتیِ دندان. هم آماده‌ی تیر خوردن، هم مقاومت در برابر پفک خوردن. هم درد را فراوان بکشد هم سیگار را یک بار به لب نکشد. هم برای نوشتنِ دوستت دارم لب خویش گاز بگیرد، هم برای عریان شدن قلمش از کسی اجازه نگیرد. هم عذاب در اردوگاه کار اجباری، هم حالِ خراب در روز تعطیلی، بیکاری اجباری. هم پیامک حقوقش را آدم، حساب نکند، هم خرج نکند بدون حساب و کتاب، جز برای کتاب، جز برای حساب. هم آن قدر مغرور که از کسی خواهش نکند، هم آن قدر فروتن که یک بار برای بلد بودن، دست، بلند نکند. هم گله از عالم و آدم و اهل گیر دادن، هم پرحوصله برای یاد گرفتن و یاد دادن، اهل رها کردن، برای همیشه به دست آوردن. هم نیمه شب را به تماشا نشستن، هم سپیده دم را برخاستن. هم تن را با تازیانه بوسه دادن، هم تن به قصاصِ فردای انقلاب، ندادن. با این همه تناقض، رای به دروغگویی تو خواهند داد. به درد این زندگی نخواهی خورد، زندگی تو را می‌خورد، می‌دَرَد تا استخوان تا مغز استخوان تا آن جا که بگویی غلط کردم و چه دانند که دست خودت نیست که اگر بود نیز دستشان می‌انداختی.

بعد از این همه آب و تاب بیا و از یک تناقض ناب، سخن بگو که چگونه آبِ مایه‌ی حیات، مرگ را به زندگی متصل می‌کند؟ آری آبِ نطلبیده همیشه مراد نیست گاه می‌برند که سرت زیر آب، تو را برای همیشه خواب کنند. نگاه کن گاه آبِ پشت سر در کاسه‌ی چشم ریخته می‌شود. نور دیده می‌رود، بدون یک تار گیسوی او، همه جا تارتر، تاریک‌تر می‌شود. این تمام داستان آب نیست گاه همه چیز درست از آب در می‌آید، حق به حق‌دار می‌رسد، پول به پولدار، سر به سر دار.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۰۳ ، ۰۵:۵۷
i protester

در سالگرد روحت شادِ ژینا به دست گشت ارشاد، یکی با همان حجاب و دستاور انقلاب مهسا، با لبخند، از میانبر می‌گوید و سوال می‌پرسد، اون یکی با خنده پاسخ می‌دهد"باز هم گشت ارشاد اذیت می‌کند؟ چون قرار نبود برخورد کنند. باز پیگیری می‌کنیم اذیت نکنند" تقلیلِ لرزیدن دست و پای تهوع آور به یک قانون دست و پا گیر خنده‌آور، آری شما راست می‌گویید در سرزمینِ روحت شاد، دلت شاد باد.

"مشکل آقای کروبی حل شده است، برای اون یکی هم داریم کار می‌کنیم. اما نباید با نظام درافتاد."

یکی چون به من رای داده بود، مشکلش حل شد. آن یکی چون رایش را پس نگرفته بود، چون آرام نبود و بردن نامش حرام بود، اسمش از قلم افتاد تا کسی با نظام درنیفتد، آبروی نظام به خطر نیفتد، حرف رییس نظام زمین نیفتد. ما هم‌چون روسری بر سر شما، تا کسی به گناه نیفتد.

یکی بود، یکی نبود، غیر از یه همقدم، یه رهنورد، هیچ کس، یکی، با اون یکی نبود، به راستی که حق داشتند به آن ایکی، اون یکی بگویند.

*ایکی در زبان ترکی به معنای عدد دو هست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۳ ، ۰۵:۵۵
i protester

اگر چه فردیت و انفرادی در لغت، هم‌خانواده هستند اما در منطق قدرت، با انفرادی‌ تلاش می‌شود فردیت شما را تا قطره‌ی آخر سر، ته بکشند. آن قدر دست تو از جامعه کوتاه می‌شود که برای یک دست به آب شدن، کلی ذوق کنی. چهار دیواری که مدام در حال لب گرفتن از یکدیگرند و حرف‌های تو با خیال دیگری که رایگان زیر لب، دفن می‌شوند.  نگهبانی که با زبانِ خوش از تو خواسته است برای لَختی، لُخت باشی. داری آب می‌شوی اما برای او حکمِ آتش گرفتن دارد. افسر نگهبان به او می‌گوید، حواسش به کارش باشد. کار از چشم‌چرانی گذشته است‌ می‌بینی چگونه چشم، آن عضو دوست‌داشتنی و دوست داشتن، از چشمت می‌افتد؟ آهای پاسبان‌ها، بادبان‌ها را بکشید. شلوارها، بالا کشیده می‌شوند.

اما این خاطره مربوط به روزهای نخست هست، نه حالا که هوای داخل سلول دارد تو را می‌خورد و کسی نیست که پاسخت را بدهد انسان از سلول آفریده شده است یا سلول از انسان؟ تویی که برای هزار سال بعدت برنامه داشتی نمی‌دانی هزار ثانیه‌ی قبلت را با چه معجزه‌ای از سر گذرانده‌ای؟ اصلا چه کسی فکرش را می‌کرد تویی که تنها، تنهایی را می‌پرستیدی، این همه زود ترسیدی و کافر شدی. آن قدر زمان را کش می‌دهند که دیگر معلوم نیست چه مرزی با گذشته و آینده دارد. می‌گویند آینده‌ات را با خرابکاری در گذشته خراب کرده‌ای، با قیر مذابِ تحقیر، فقیرت می‌کنند، تهی می‌شوی، زیرمجموعه‌ی تمام مجموعه‌ها، تهی‌دست می‌شوی، خالی‌تر از تمامِ توخالی‌ها، یک کاست خالی اجباری.

دنیا را آب ببرد، تو را خواب خواهد برد. دیکتاتور هم سرنگون بشود، تو آن قدر نگون‌بخت خواهی بود که توی این تاریکی فراموشت می‌کنند. راستی تو چه می‌دونی که تمامِ ساعت‌های هفته توی هلفدونی، مثل یک عصر جمعه‌ توی خانه‌ی سالمندان، می‌ماند. یک جور انتظار مرگ که نامش انتهای زندگی باشد‌. خانه‌ی تو محبس شده است و خانواده‌ی تو، همان نگهبان و بازجو که گویی آن‌ها هم توی حبس هستند، با خط‌کشی میله‌هایی از ترسِ بَر پا، بر پا شده. اینگار در تزاحم اراده‌ها، می‌خواهی خودت را از چنگ سلطه، نجات بدهی و با تمامِ نداشته‌هایت یک نه بزرگ داشته باشی که آهای مردم من هستم ولو با آغوش گرفتنِ نیستی. اصلا چه سخت هست که مجبور باشی با مرگ، ثابت کنی زنده‌ هستی‌. النظافت من الایمان، بفرمایید داروی نظافت تا تَنِ زمین از موی دماغِ زائدی مثل شما پاک شود.

النجاة فی الصدق، راستش را جلوی دوربین بگویی، پشت پرده، نجات خواهی یافت. هیچ حقیقتی وجود ندارد، حقیقت را ما می‌سازیم. طبق سفارش. سرت را بالا بیار و بخوان به نام کسی که تو را از نو خلق کرد. یاد لحظه‌ی بازداشتت پشت دوربین‌ها، داخل ماشین بدون زمان می‌یوفتی، چشم‌بند و سری که می‌گفتند برود پایین. تو گویی سرت را داخل کاسه‌ی توالت فرو کرده و سیفون را کشیده باشند آن چنان که سرت نیز کشیده شده باشد. کشیده شدنِ سر به جرم سرکشی. اما حالا تو را سربلند می‌خواهند از خاطر روایتشان‌. بازجو که از آغاز تا پایان، یک لحظه هم تن تو را جست و جو نکرده است و فراوان گمان برده است موهای ریخته‌ی تو، سفید بوده‌اند و احترام ایشان گزارده است، می‌خواهد دست‌رنج کارش، رنج همکاری تو را ببیند. تا خبرنگار می‌خواهد بازجویی را آغاز ‌کند، در سرزمینِِ آب و برق مجانی، برق‌ها می‌روند. ژانراتور نیز از کار افتاده است. این تنها کاری‌ست که از دست الکترون‌های آزاد ساخته است.

آن گاه که دلیل آمدنت به انفرادی مشخص نیست بیرون آمدنت از انفرادی نیز دلیل نمی‌خواهد. اما در بند عمومی، بر سر زبان‌ها انداخته‌اند که تواب شدی و در اوج آسمان‌ها هستی، آب نشدی که بروی توی زمین. اگر چه دروغ هست اما بدت نمی‌آید که حرفشان را همه باور کنند و تو از حق کم آوردن زیر شکنجه، دفاع کنی. می‌گویند مثل بچه‌ی آدم بگو که گه خوردم، یک نفر محترمانه می‌گوید آخر این چه سیبی بود که آدم خورد و این همه آسیب دید؟ همه با انگشت تو را نشان می‌دهند، حدیثِ تجاوز از راه دور، شنیده‌اید؟ اگر حسین را مسلمانان کشتند، آزادی را نیز آزادی‌خواهانِ دیکتاتور شده خواهند کشت. می‌خواهی به انفرادی برگردی، لااقل اون جا نیاز نیست برای اثبات تنهایی‌ات، گوش خلق را بخوری، نامش، دهان‌ها را خواهد بست.

آهای ققنوس، خاکستر تو با کدام بوسه، با کدام مرا ببوس برای آخرین بار، گُر می‌گیرد که آیه‌های یاس هر چه قرآن ببوسند، دیگر، به این سرزمین برنگردند؟ دو سال گذشت، به ماه نُه، که، هیچ، به فصلِ نُه و نو رسیده‌ایم، آیا خزان هنگامه‌ی به دنیا آمدن میان دو زندان، سوختن وسط هُرم تابستان و سوز سرمای زمستان، نیست؟ نگاه کن درختان چه عریان، کف خیابان، عنان از کف خواهند داد و با دلِ خونِ زمین، گونه‌های سرخ از نخستین بوسه، نوبر می‌کنند؟ یک نفر زیر چتر فریاد می‌زند زنده باد آبِ باران، آن یکی بدون ماسک می‌گوید آبان و ادامه می‌دهد که آیا نمی‌بینید زاینده‌رود هنوز پاییز به دنیا نیامده، بدون بنزین، بدون چشم‌داشت، بدون داشتن چشمی که ساچمه نخورده باشد، بدون آتشِ زیر خاکستر، آتش گرفته است، پس چگونه به انتظار باران،  آب در هاون می‌کوبید؟ قصه‌ی ما به سر رسیده است، به کوبیدن بر سر یک زن، یک زندگی، یک آزادی، به سرکوبِ سر، توی سر، روی سر. تو هم بیا به سر برسان این همه سر به نیست شدن‌های انفرادی را. #زن_زندگی_آزادی #نام_تو_رمز_می‌شود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۳ ، ۰۵:۵۴
i protester

دارد دم را نوش می‌کند اما با دی اکسید کربن بازدمش چه کند؟ دارند آفتاب نزده درب خانه‌شان را می‌زنند که چرا شب را نماز نگزارده‌ای؟ تو گویی گوشی آیفون را با آن سیم آویزانش دار زده باشند. هنوز هیجانِ ناشی از اصطکاک دیوار، جانش را نگرفته است، باز نایستاده است. یک نفر پای حرفش ایستاده هست، هوا گرم هست، آب قطع هست، دارند می‌برند که آب خنکش بدهند. برق قطع هست، آسانسور کار نمی‌کند، از پله‌ها دارند پایین می‌برند به تلافی، چند روز بعد که از پله‌ها بالا خواهند برد. دارند می‌برند که دارش بزنند.

دختر همسایه را نیز می‌بردند، به جرم روییدن مو بر روی سر. با روییدنی‌های توی سر، کاری نداشتند. و او همان دختری بود که به هم گل، قول داده بودند، پیش از آخرین روز دنیا به هم برسند. و چون دنیا دو روز بود یعنی همان روز اول به هم برسند. اما حالا داشت دنیا به آخر می‌رسید. دنیا جلوی چشمانش سیاهی می‌رفت، تازیانه می‌خورد، بی حد و اندازه.

چند روز بعد، در عین ناباوری آن دو به هم رسیده بودند. سینه‌ی قبرستون، کنار هم خوابیده بودند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۳ ، ۰۵:۲۰
i protester

می‌گویند بهانه بس هست، طلای پارالمپیک را بر گردن کماندار بدون دستِ امریکایی، صد و چهل و نه امتیاز از صد و پنجاه امتیازِ ممکن را نمی‌بینید؟ می‌خواهند نسیمِ انگیزه باشند اما آخرین شمع اعتماد به نفس را هم فوت می‌کنند. آن گاه که دو انسان را از بدو تولد، نه زمان و مکان یکی بوده است نه احساسات، نه تجربیات، نه استعدادهای مختلف، چگونه به آدم‌های سراسر رنج از کولبر تا سوخت‌بر، یک درد ناکافی بودن نیز اضافه می‌کنید که کوتاهی خودتان هست اگر تیرتان به هدف نمی‌خورد. اصلا چرا این همه نیمه‌ی خالی لیوان را به تماشا نشسته‌ایم؟ بفرمایید خشابِ پر، تیرهایی که بر تن ایشان، در وطن ایشان، به هدف می‌خورد. اگر زنده بمانید، اگر بهانه نگیرید، اگر وقت مشاوره بگیرید، می‌توانید نماینده‌ی شایسته‌ای برای ایران در مسابقات پارالمپیک باشید، زنده باد وطنم ایران، اگر چه مرده باد هم‌وطنم، سیستان و بلوچستان، کردستان، خوزستان، همین داغِ داغ، لاهیجان، گیلان.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۳ ، ۰۷:۳۹
i protester

می‌گویند آب آتش را خاموش می‌کند پس چگونه بود که من آب می‌شدم و می‌سوختم؟

و آتشی باشد در دست که هر کس آن را می‌دهد به بغلی اما بیچاره آن آخری که بغلی ندارد. و چون در فضای دو بعدی سخن بگویی آن بیچاره، مرکز یک دایره و در سه بعدی هسته‌ی یک کره خواهد شد. حتی می‌توان پای زمان را نیز به میان کشید بارهایی که از گذشتگان به دوش تو رسیده باشند. بارهایی همنام که از قضا سرکنگبین، صفرا فزوده است، یکدیگر را نمی‌رانند، با نیروی هسته‌ای، به نام حق مسلم تو، نشسته‌اند روی چهار پای تو، روی چهار پایه‌ای به نام تو.

و شما که مثل ماهی سیاه کوچولو، اقیانوس ندیده‌اید دل خوش کرده‌اید به آب تنیِ داخل گودال، ذوق مرگ می‌شوید با چاه فاضلاب. در ریاضی فرق میان کسینوس و سینوس، برایتان سنگین می‌آید، به ادبیات سبک پناه می‌برید، به کشش سطحی آب داخل لیوانتان، همیشه همین قدر کم عمق، سطحی، در حال گذار و عبور بدون مرور. گمان برده جلوی مرگ نتوان گرفت، به مخدر زندگی، به یک جور اسپری تاخیری روی می‌آورید. تنها موفقیت زندگی‌تان خودکشی موفق می‌شود.

تو گویی تمام نمی‌شود این قتل عام ثانیه‌ها، آن بار بی‌مغر، این مغر بی‌بار. و جدول مندلیفی که در آن عنصر اراده کشف نمی‌شود. اراده‌ی نخواستن که عین توانستن باشد. اراده‌ی سر باز زدن از سرباز، سربار، سرسری، سرسپرده، سرخورده، سر توی آخور بودن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۳ ، ۰۷:۳۷
i protester

گزارش نهایی هیئت تحقیق بررسی سقوط بالگرد رییسی می‌گوید علت اصلی شرایط پیچیده اقلیمی و جوی منطقه بوده است، هیچ گونه کم‌کاری و یا خرابکاری نیز صورت نگرفته است.

آری در شرایط حساس و پیچیده‌ی همیشه کنونی این اقلیم، در سرزمین انشاالله و زنده باد، باد و حزب‌الله، تو گویی خواست خدا بوده است که مثل آن شن‌های اردیبهشت چهل و چهار سال قبل در طبس، این بار مِه، همراه باد، مامور خدا باشد تا دوباره پیام روح خدا پخش زنده شود. خبر کوتاه هست گزارش هیئت بررسی مرگِ یک عضو هیئت مرگ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۳ ، ۰۷:۳۵
i protester

می‌گویند یک نفر به دلیل هیجان ناشی از اصطکاکِ صورت گرفته میان او و عوامل نیروی انتظامی، جان خود را از دست داده است. مثل آن بازداشتگاه کهریزک که در زمان جانشینی فرماندهی نیروی انتظامیِ آقای فلان، تحت عنوانِ نداشتن شرایط استاندارد تعطیل شد. می‌بینی اگر بدبین نباشی چه قدر خوب می‌توانی از کلماتِ خوب استفاده کنی؟ قوانین برخورد فیزیکی را با قوانین فیزیک توضیح می‌دهی و علامت استاندارد نشانی می‌شود که می‌گیری، دست می‌گیری. مشکل از بد بودن شما نیست از خوب نبودن ژن شما، گِل شما، از انگل نبودن شماست. حتی دوست خوب هم انتخاب نکرده‌اید، ور نه دستیار ویژه‌ی پدر ژن خوب می‌شدید، نماد اهمیت ویژه‌ی آقای معاون اول به زنان و جوانانِ همیشه آخر، می‌شدید حتی اگر همسرتان در جنبش #زن_زندگی_آزادی برای شاشیدن در شلوار اغتشاشگران، دست به دامن همین فرمانده‌ی کل انتظامی، سردار فلان، شده باشد.‌ شما حتی مثل آقای فلان، کار خوب، نیکو کردن، هم بلد نیستید که از پر کردن باشد، از بستن بارتان پس از برنامه‌ی کوله‌پشتی سال هزار و سیصد و هشتاد و شش، از ریاست پلیس تهران تا جنایت لاهیجان. کاش لااقل انصافتان خوب بود و دستور ویژه‌ی آقای رادان، ببخشید آقای فلان را می‌دیدید که قرار بر مبارزه با نفس خویش گذاشته است.

#سید_محمد_میرموسوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۰۷:۳۴
i protester

سلام روشنای من، همقدم من و همقدمم. امسال که مثل #زن_زندگی_آزادی دو ساله می‌شوی تنها بر زمین، پا نگذاشته‌ای که روی آن نیز راه رفته‌ای و چشیده‌ای طعم خوردن آن را. و هنوز نمی‌دانی چه فرقی دارد تو زمین بخوری یا زمین تو را بخورد. فرقی میانِ سرازیر شدن آب و یا آب شدن. فرق، میانِ افتادن آدم بر زمین یا افتادن دل آدم بر زمین.

این رُخت را بیشتر از آن عکس‌های سخت شکار و شیک شده‌ات دوست می‌دارم که توی آن ذوق فهمیدن هست و چه لذتی بیشتر از فهمیدن، فهمیده بودن. می‌دانی که آرزو دارم روزی آن قدر خودت را کافی بدانی که چشم‌هایت از کسی خط نگیرند و تمام خط چشم‌ها به جای تو، ناز تو را بکشند. اما تو را چه به آرزوی من که خودت بهتر می‌دانی. اصلا این هم یکی از همان خط‌ها و خطاهاست که باید روی آن خط بکشی. من چه کاره‌ام که باید برای تو خط و نشان بکشم؟

کاش آن قدر زنده بمانی که #زن_زندگی_آزادی را زندگی کنی و هر بردنی را نخواهی که گاه مردن هست بردن، فرمان بردن. کاش آن قدر ایران بمانی که آن را پس بگیری و هر گرفتن را نخواهی که گاه از دست رفتن هست گرفتن، انتقام گرفتن.

من بر گردن تو هیچ حقی ندارم حتی مرا ببوس برای آخرین بار، حتی اگر خواسته باشی بوسیدن طناب دار برای اولین بار. کاش این حرف‌هایم توی ذوقت نخورد، مثل این بچه درس‌خوان آن‌ها را بخوری، حفظ نکنی، بفهمی.

چه قدر آدم دلش می‌خواهد که تمام رنج‌هایت را به جان بخرد و انگشتانش را به جای ترنج ببرد به تماشای شاهدِ آسوده‌ی خویش اما تو را چه سود که آخر، سر بی درد تو به دردسر می‌افتد و فهمیدن تو را به رنج می‌اندازد. و ای کاش ترجیح بدهی فهمیدن رنجور را بر شادی میسر. شیرینی عقل محض را بر شیرین عقلی محض. می‌دانم همه می‌گویند دوباره دارم با کلمات بازی می‌کنم اما ببین این کلمات هستند که دست خودشان نیست روز میلاد تو این پیرمرد را دست انداخته‌اند.

می‌خواهم بگویم که روی ماه تو را می‌بوسم اما با چه رویی، روی تو را ماه صدا کنم که ماه نیز چند روزی ز ماه را کامل هست، نگاه می‌شود، آه می‌شود، هلال می‌شود، لال می‌شود، خاموش می‌شود از تماشای روشنای ما.

#روشنا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۰۷:۳۳
i protester

و برق چون می‌آید خبر از آزادی الکترون‌ها می‌دهد و چون می‌رود خبر از آزادی سقوط ما در بهشت، در بهشت زهرا. اگر موقع آمدن برق صلوات می‌فرستند زمان رفتن نیز می‌توانند به یاد آن روح خدا باشند که وعده‌‌هایش همه در عزای ما، عریان نشدند، جامه‌ی عمل پوشیدند: لامپ اضافی خاموش، همه چی خاموش، کنتور چیزی نمی‌اندازد جلوی اداره‌ی برق، برق مجانی. پمپ آب نیز خاموش هست، حتما اشتباه شده است که چیزی باشد و به طبقات بالا نرسد، نمی‌دانم شاید ما را بالا آورده‌اند، بالا نرفته‌ایم اما در نتیجه توفیری نمی‌کند، کنتور آب هم چیزی نمی‌اندازد جلوی اداره‌ی آب و فاضلاب، همین قدر اهل آداب و فضل، آب هم مجانی، نور علی نور، چه انفجار نوری با این همه خاموشی. در حدیث گفته باشند فکر کردن به وقت قضای حاجت کراهت دارد، شاید برای همین هست که فکر نمی‌کنند حاکمان اسلامی. ما مانده‌ایم و فکر و خیال آب و برق مجانی، وسط مستراحی بی آبِ و خاموش‌ به تماشای قانون جاذبه، نه بر سر و به کار افتادن فکر، از انتها و نوید کار کردن شکم. اما تا به کی نشستن، بفرمایید طهارت، دست شستن، از زندگی‌.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۰۷:۳۱
i protester

قلم تو رانده‌ای، تو را رجیم نامند و می‌رانند، گنه چون تو نکرده‌ای ز چه رو در دفاع گویند گناه دارد؟

یک مداد، یک خودکار، نمی‌دانم کدام، لای دو انگشت گرفته‌ای و داری قدم، قلم می‌زنی. قلبت دارد تندتر می‌زند، اینگار هر چه بیشتر می‌زنی قلمت سربلندتر می‌شود. باید چیزی از آن تراوش کند که کاغذ را خیس کند. بعد از آن نهایتِ لذت، روی کاغذ افتاده است، تکان نمی‌خورد یک حس ِسرخوشی توامان با افتادن متن از چشمِ تو، از حاشیه، دست می‌دهد. این دیگر نیاز به نه ماه انتظار ندارد، زایشی رخ داده است. و تو اگر چه تنت را با فروتنی غسل می‌دهی، اما ته دلت، قند آب می‌شود اگر کسی از این قدمِ نو رسیده تعریف کند. و چه خلقتی که هر چه بیشتر نوک پستانِ قلم را بمکی، بیشتر این نوزاد را شیر ‌می‌دهد، شیر می‌کند.

راستی که برای زنده ماندن تنها اکسیژن لازم نیست حتما باید کربنی باشد در قامت گرافیتِ سر قلم تا دمت گرم، بازدمت رخ بدهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۳ ، ۰۷:۲۹
i protester

هرگز ندانم چگونه گفت سواره از پیاده خبر نمی‌شود. گمان برم که لپ به لپ اشتباه کرده است، تباه شود ار پیاده اندکی از سواره خبر شود. بگو یزید، دختر این قوم، سواره برده است برای بلای حجاب، پیاده می‌برند تو را به خواب دختر سه ساله‌ی حسین کربلا. آری بگو که برای خواب مومن ثواب نوشته‌اند شاید که در امان مانده‌اند از عذاب او، چنین نوشته‌اند.

#زن_زندگی_آزادی #پیاده‌روی_اربعین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۳ ، ۰۷:۲۰
i protester

اکثرا گمان می‌کردند نیمه‌ی تابستان، پانزده مرداد هست اما شانزده مرداد بود. اگر کسی هم دقت به چنین اشتباهی می کرد، برایش مهم نبود. اما برای او دقیقا چیزهایی که برای دیگران مهم نبودند، اهمیت داشت. یک جور توجه در حق محرومان. اینگار دوست داشت دیگی را که برای او نجوشد، دیگی که در آن بجوشد. از آن دقت‌ها که دقت می‌دهد.

و گاه آدم‌ها عاشق صفاتی از یکدیگر می‌شدند، که آغاز امتحان کردن آن‌ها از نزدیک، به قیمت  دوری آن‌ها از یکدیگر تمام می‌شد. مثلا شجاعتی که با خود زندان داشت، سلام از راه دور، دلتنگیِ گرفتن گوشی توی آغوش داشت. بوسه‌هایی که باید از پشت شیشه‌های اتاق ملاقات، عبور می‌کردند آن جا که نور هم شکست می‌خورد. از آن اراده‌های نشکستنی برای نوشتن به وقت نامه و ننوشتن به وقت توبه‌نامه. مثل یک برگه‌ی امتحان که شاگرد اول دانشگاه باشی و سفید بدهی، لج استاد در آوری. قدرتی بالاتر از بیست، کاغذ، همه را به زانو در آوری.

آری استعدادی که مثل یک شیر آب باز و قرار بود که توی ذوق وابستگان بخورد، از بالا به پایین، زمین بخورد. اما چه اضطراب که او تمام عمر، از همین نوش دارو، پس از مرگ سهراب، آب خورده بود.

خوشگل‌ترین، خوش‌قلب‌ترین، باهوش‌ترین، بااخلاق‌ترین، باسوادترین، پولدارترین، مشهورترین، ورزشکارترین، همه فن‌حریف‌‌ترین، قدرتمندترین، کوشاترین، شکیباترین، تاثیرگذاترین، امیدوارترین، جسورترین، باایمان‌ترین انسان روی زمین هم که باشی، آخرش خواهی مرد، تو می‌مانی و یک "آخرش که چی؟"ترین با چشمانی بسته.

آن هم در یک زندگی که به تعداد راه‌های رسیدن به خدای آن، حق انتخاب داری. مثلا حق داری طناب دار دور گردنت را پاره کنی و با کشیده شدن چهارپایه، به جای آویخته شدن، فرو ریخته شوی به ته یک دره، به آسمان نرفته، در زمین فرو روی، بی تَه ترین، با چشمانی فرو بسته.

نه، نه، نه، چرا این همه سیاه نمایی؟ ما زنده می‌مانیم در تیره و تارترین قبرها، در تاریک‌ترین تیرباران ابرها، به دست نسل‌های زنده مانده از پسِ نسل‌کشی‌ها، کشتارها، روی پای گستاخ‌ترینِ آزادی خواهان، در عین حال با چشمانی باز در خار چشم‌ترین حالت ممکن، جلوی چشم دیکتاتورها.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۰۷:۱۸
i protester

مجلس آلتِ دست، دولت آلت، در دست، همه یکدست، یک پارچه آقا، یکپارچه برای آقا، دستی دگر پشت پرده نمانده است، جمع کنید خیمه‌ها، همهمه‌ها را، تمام شد خیمه شب بازی، تازه اول بازی، اول شب، با وزارت آجان‌ها، آقاجان ها. از جمهوری که هیچ، از مشروطه‌ی بی دست چه مانده است؟ دیدید جای خالی رییسی با رییس توخالی پر شد، یک زن وارد کابینه‌ی آقا شد، دیگر از زندگی، از آزادی چه می‌خواهید؟ نه رای شما مهم خواهد بود نه رای رایتان، بروید پی کارتان، خانه‌هایتان، بیت و اهل بیت کارها را شاهکار می‌کنند‌. اگر از همکارتان، همدستتان اطلاعی دارید برای امنیت خودتان به ما گزارش دهید، باید در این حیاط خلوت نو، در این کشور بدون وزارت، ادامه‌ی حیات همه از نو، به دست وزارت کشور، استعلام شود. و چه افسون خدایی که مدام برای تن فروش گناه می‌نوشت و برای هم‌وطن فروش ثواب‌.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۳ ، ۰۷:۱۷
i protester

عوامل زیادی در میزان حقوقِ آدم موثر هستند، مثلا جنس زبان یا زبان بدن یا میزان چربی زبان. حقوق حوا چه طور؟ زیر پای او، تکه‌ای از بهشت، بهشتی زیر پایی، لگد خور، به درد نخور، بیرون انداختنی، ساختن با هر نوع تاختنی. ما کار تو را حساب نمی‌آوریم فروتن باش، ما با کار تو کاری نداریم، تن‌فروش باش. اصلا باید از این جا دل بِبُری، اگر گیسوانت را در انقلاب #زن_زندگی_آزادی بریده باشی و یا داخل ماشین زندگی، افشان، رها، گردافشانی کرده باشی. اگر فیلمی از تو روی تخت نداشته باشند، روی تخت بیمارستان از تو فیلم می‌گیرند. پدرت می‌گوید بهتر شده‌ای و منظورش آن باشد که حجابت بهتر شده باشد‌.

اما همیشه گفتن از حقوق بشر این همه تلخ نیست، گاه زندگی به شما یک شکلات می‌دهد در ابعاد انسانی تا دهانِ گوشتان را شیرین کنید. مثل یک کادوی سر بسته، چه رنگ خفنی، چه کفنی. زیستن زیر سایه‌ی یک حکومت دینی، همسایه‌ی یک حکومت دینی، یکی دیوار ندبه دارد، یکی دعای ندبه، یکی آقام، یکی خاخام، غزه، لبنان، ایران‌.

#آرزو_بدری #غزه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۳ ، ۰۴:۵۷
i protester

در انتخابات ریاست‌جمهوری یک عده مخالف سلطان، اعتماد کردند و به کسی رای دادند که طرفدار منویات سلطان بود. در انتخابات وزاری ریاست جمهوری، یک عده طرفدار سلطان، به وزرای مورد تایید سلطان، رای اعتماد نمی‌دهند و می‌گویند اگر ملاک رای سلطان و نه مردم هست، پس تعطیل کنید مجلسِ (تعطیلِ) برآمده از رای (ندادن) مردم را. در مقابل وزیر اسبق اصلاح‌ِ مردم طلب، به نماینده‌ی سلطه طلب یادآوری می‌کند تاریخ شیعه را، غدیر بی شیله پیله را که ما برای بیعت گرفتن آماده‌ایم نه رای گرفتن. و در آخر همه در مجلس محمد علی شاه می‌گویند بیچاره سلطان که این همه از او هزینه می‌کنند. همه دست در دست هم تا میهنِ خویش را به هزینه‌ی رعیتِ سلطان، آن سوی آب، آباد کنند با مجلس انقلابی، با دولتِ سوپرانقلابی، با پاچه‌خواریِ سلطان انقلابی. کسی نیست که بگوید بیچاره رعیتی که رای داد، رعیتِ بی رای.  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۳ ، ۰۴:۵۵
i protester

این فتنه‌ها که شستند آن روی ماجرا بود، با توی سر چه سازند کان موی افتاده باشد تنها بر تَن سر.

گاه بر تن تو سخن می‌رانند گاه فرمان، گاه چون امام هشتمی از دور سلام می‌‌دهند گاه از نزدیک اذن دخول می‌خواهند. گاه نامشان آیسان اسلامی و فَن دارند، گاه حکومت اسلامی و وَن دارند. اینگار دارند این گونه جا می‌اندازند که اگر در غزه، قوم برتر، پشتیبانی شیطان بزرگ و دست برتر را دارد، در ایران نیز، جنس برتر، پشتیبانی خدای بزرگ و پای همیشه تر دارد. اما همیشه جنس مذکر را برای تذکر نیافریده‌اند، همیشه پدر، پسر، با روح‌القدس تمام نمی‌شوند، همیشه الله، محمد، مهدی، خاتم خدایان، پیامبران، امامان، اسم رمز سرکوبگران زنان نمی‌شوند، گاه یک پدر، یک پسر، یک ماشاالله، یک محمد مهدی پیدا می‌شوند به کنار ایستاده، به کنار #زن_زندگی_آزادی ایستاده، یکی را اعدام می‌کنند و یکی را زندان، از برای آن که تن ندادند و سر باز زدند از زدن بر سر و تن زن‌‌. می‌بینی همیشه سهرابی هست که آخر داستان را ختم به خیر کند، اگر آن یکی مرد، آیسان، با زبان بدن، به زن گفته باشد سخن مگو، یکی مرد، به سانِ ماه، با زبان وطن، به پدر گفته باشد به مادر چیزی نگو. نگاه کن فرق را از زمین تا آسمان ایران.

#آیسان_اسلامی#محمدمهدی_کرمی #ماشاالله_کرمی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۰۳ ، ۰۴:۵۵
i protester

تبریزی‌ها می‌گویند هوای تبریز دَلی یعنی دیوانه هست و چه بسا دیوانه کننده مثل سرنوشت مولانا، مِثل آن مَثل دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید. و چه پارادوکس آلود هست شمس تبریزی، شمسی که در تبریز کمتر آفتابی می‌شود. دارد باران می‌بارد وسط تابستان. اینگار اشک‌های مشروطه باشد دو قدم مانده به کودتای بیست و هشت مرداد. و یا تر کرده باشد لب‌های خشکیده‌ی دریاچه‌ی ارومیه را. معلق میان تاریخ و جغرافیای درد آلوده. تبریزی‌ها می‌گویند اصفهان نصف جهان اگر تبریز نباشد و چون از تاریخ سخن می‌رانند تو گویی باید تصحیح کنند اگر تبریز باشد. زاینده‌رود چشم به راه باران. اما مثل مردم کرمان به دست آقا محمد خان، چشم به راه چشم‌هایی که در چهارباغ به خاطر آب، از خاطر اسید، باز افتاده باشند، اینگار که تاریخ دارد شیمی درس می‌دهد، وسط آن قانون جاذبه، فیزیک. چشمتان زمین باشد مبادا به گناه، به آه، به نامحرمان انقلاب بیوفتد. طیاره‌ای که سقوط می‌کند به وقت باران، در ارسباران. مادران داغدار شصت و هفت، سوختن با آب را به تماشا می‌نشینند، مثل تمام سال‌های سوختن، آب شدن. تبریز نماینده‌ی مردم ایران، با کمترین رای را می‌گیرد تا نماینده‌ی خود با کمترین رای را نماینده‌ی مردم ایران کند‌ با کمترین رای. چه قدر این کلمه‌ی نماینده پیش از آن پرنده‌ی اسباب بازی، پیش از این بازی، سقوط کرده باشد، از فاطمی و ستارخان رسیده‌ایم به ظریف و پزشکیان. چه سقوط آزادی، چه آزادی سقوطی، مثل برگه‌های رای داخل صندوق، مثل ریختن برگ‌های یک درخت زیر باران اشک داخل صندوق‌خانه‌ی یک مادر. هیس، به احترام قرآنِ بر نیزه، خاموش نیستید، لااقل به احترام عرفان، تخلص مولانا خاموش باشید‌، نمایندگان جانشین خدا می‌خواهند جلسه‌ی رای اعتماد را آغاز کنند، اعتماد به چیزی که وجود ندارد، یا اگر دارد دیده نمی‌شود، مثل خدا، مثل اعتماد به خدا، جانشین خدا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۰۳ ، ۰۴:۴۹
i protester

چشمانش را برای چرا آورده بود. چشم‌چرانی‌ات گل کرده بود. چه قدر دلت می‌خواست توی چشمانش فرو بروی، پشت سرت درب را ببندی، از مردم به مردمک پناه ببری.

آری این چنین بود که هر روز آخرِ دنیا را می‌دیدی بی آن که ته داشته باشد. از تو می‌خواستند با آرپیچی، مگس بکشی و نتوانستنت را به رخ می‌کشیدند. نامش را کفران نعمت زندگی انتخاب کرده بودند. خُسرانِ دنیا و آخرت. دَوَران حماقت حول عمود منصف نیمکره‌های مغز، فوران نشان لیاقت برای یک مشت بی‌مغز. و تو می‌خواستی سرت را از روی کاپِ گردنت برداری و آن را شوت کنی به سرزمینی که هیچ کس در آن شوت و هیچ چیز در آن، سَرسَری نباشد.

راستی بارهای دنیا از نوع الکتریکی به تعادل می‌رسند، بار زندگی توی دنیا چه طور؟ تعادلت را به هم می‌زنند. یک بار دوش وقتِ سحر برمی‌خیزی و می‌بینی دوش‌هایت مثل خودت از کار افتاده‌اند. همین قدر فان با حروف جا به جا شده، همین قدر به فنا. آخر باید فرق باشد میان رهبر و کولبر، میان مار و بار بر دوش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۰۳ ، ۰۴:۴۶
i protester

داریم به قله می‌رسیم، نه زیر خاک به آب، به تکه‌های مذاب، به قله‌ی آتشفشان‌.

معاون اول رییس جمهور گفته باشد"جامعه ما از نظر روانی، آمادگی زعامت، هدایت و رهبری زنان را ندارد" آری توصیف مو به موی همان جامعه‌‌ی روانی ذهنِ رهبرانشان که قرار بود یک مرد با تماشای یک تار مو، به گناه و دلش آب بیوفتد. شمایی که حتی مردان را در مقام مزاحمت، بدون نام بردن از زنان، مزاحم نوامیس مردان خطاب می‌کنید چند قدم با جامعه‌ای راه رفته‌اید پای چوبه‌ی دار رفته تا حکومتش مزاحم #زن_زندگی_آزادی نشود؟ آقای عارف اگر سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج، دل همفکران شما شور می‌افتاد که مبادا با حکم رییس‌جمهور وقت، آب در دل مراجع تکان بخورد و دختران آبی به ورزشگاه بروند، امروز نیز به قول حافظ، تو خود حجاب خودی، از میان برخیز، تا زنان به کابینه روند، حتی اگر به قول آقای نهج‌البلاغه، حق ایشان را کابین زنان خویش و ژن خوب کرده باشید.

اگر عده‌ای آن سویِ آب، دستی بر آتش، بدون دست و پا زدن، با نگاهِ از بالا به پایین، بدون سایه‌ی جنگ، بدون آتش بس گفته باشند خوبتان شد، حرفِ حساب ما نمره خوب‌ها را گوش ندادید و رای دادید به گوش‌های سنگین، حالا بروید پایین‌تر، بی‌اکسیژن‌تر، خفه‌تر؛ و این سوی آب، باز از آن بالای منبر، آتش بر سر ما، آب پاکی بر دست ما، آتشفشان مذابِ بر سر ما، فضای خفه‌تر، خفقان‌تر، دلخور از رای با بغض، از رای بدون حب علی، از رای از روی بغضِ معاویه، دولت در آغوش معاویه، با رای مردم، مشت محکم در دهان مردم، که چرا تحریم کردید، تقصیر خودتان که شرکت کردید:حالا بروید خانه‌هایتان، همان بالا خانه‌هایتان که اجاره داده بودید؛ اما ما در برابر همه‌ی شما، با آب دیده، همین پایین می‌ایستیم و فریاد می‌زنیم که گمان مبرید سمت درست تاریخ ایستاده‌اید شما نهایتا در جغرافیای درست ایستاده‌اید، بیرون از جامعه، دور از آفتاب داغ و سرمایی که این مردمِ دلسرد را می‌سوزاند، در سایه‌اید، در کشور همسایه، در قاره‌ی سایه و نه سیاه، خودتان، ژن‌هایتان، این شما هستید که در این آب و خاک، آمادگی فداکاری‌های بزرگ برای آزادی‌های کوچک، هدایت و رهبری را ندارید و نه زنان، نه مردان، نه دگراندیشان، نه دگرباشان. شما نه رای سلبی را می‌فهمید نه سلب رای را، نه صلیب رای را. نامتان مسیح و عارف هم که باشد مسیح و حلاج را نمی‌فهمید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۳ ، ۰۴:۳۹
i protester

یک روز نظر فلانی به نظر رییس‌جمهورِ منیت نزدیک‌تر بود و امروز نظر رییس‌جمهورِ منویات به نظر فلانی. این اصلاح سر اصلاحات هست با تیغ از گردن. مگر نمی‌گویید دموکراسی با نهاد به سر انجام می‌رسد بفرمایید آقای پرشکیان گردن نهاد. چه پندارهایی که دوباره خودشان را دار زدند تا فرق رییس‌جمهور باد برده و باد آورده تنها یک زن و نه اهل سنت باشد. شما راست می‌گویید دنیا مدرن شده است ما تا کی می‌خواهیم اهل سنت، خواهانِ یک زن بیشتر باشیم؟ آهای سوزن بان تا به کی تشویش سوت قطار، پزشکی آمده بود تا با یک سوزن شما را بیدار که نه، خواب کند. بفرمایید هوای آزادی، باد هوا، آمپول هوای آزادی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۰۳ ، ۰۴:۳۸
i protester

شمایی که مبدا تاریختان با هجرت آغاز می‌شود چگونه مهاجرانِ از دست رفته‌ی وطن را وطن فروش می‌نامید؟ شمایی که خود بی سر و پاترین، چگونه پا می‌گذارید بر گردنِ مهاجری که دستش از همه جا کوتاه، سر تا به پا، آه، شده است درین وطن؟ خوش به حال سمرقند و بخارا که بخشیده شدند و این روزها را در محبسِ وطن، قافیه نساختند، نباختند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۴۰
i protester

دو المپیک پشت سر هم، دو ایرانی رو به روی هم. هر بار یکی برنده اما تو گویی این بار هر دو برنده، هر دو روی سکو که یکی تنها زن ایرانی صاحب دو مدال المپیک و دیگری صاحب خوش‌رنگ‌ترین مدال المپیک برای زن ایرانی. راستی چگونه هست که کیمیا، پرچمی را انتخاب کرده بود با همان رنگ‌های پرچمِ وطن؟ اما بغض‌آلودترین شیرینیِ شکست رسانه‌های حکومت و ضد حکومت، پای سکو پخش می‌شود، رخ می‌دهد آن گاه که این دو گلرخ ایرانی همدیگر را در آغوش می‌کشند، به یاد تمام صحنه‌های فرودگاه‌های ایران زمین، این بار در اوج آسمان‌ها، در همان پاریسی که با یک پرواز تمام آغوش‌ها را در ایران حرام کرد، یکی جان کند داخل وطن و دیگری جان داد خارج وطن. و این تنها قاب از نخستین المپیک پس از #زن_زندگی_آزادی نبود که دو کشتی‌گیر فرنگی کار ایرانی نیز در فرنگ، شانه‌های یکدیگر را دریغ نکردند. اگر چه یکی با پرچم آذربایجان، اما تو گویی تاریخ و جغرافیا به هم رسیده باشند آذربایجان از دست رفته از ایران بر روی شانه‌های آذربایجان ایران.

اما به راستی حکومتی که روی هم‌وطن اسلحه کشیده‌ است با چه رویی دست کشیدن از وطن را به رخ می‌کشد؟ و یا ضدحکومتی که در آغوش تحریم، زندگی را بر هم‌وطن تنگ گرفته است چگونه از دلتنگی برای آغوش مام وطن سخن می‌گوید؟ راست می‌گویند ما همگی باخته‌ایم اما شما شکم را و ما دل را. ما تن را و شما وطن را‌.

#ناهید_کیانی #کیمیا_علیزاده #صباح_شریعتی #امین_میرزازاده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۳۹
i protester

داشت می‌گفت خدا نگه دار و خدا چه خوب دار را نگه داشته بود.

یوسف تو چه می‌دانستی همان طنابی که تو را از ته چاه بیرون می‌کشد، طناب دارت خواهد بود و تو را در ته زمین فرو می‌برد.

مَثَل پدری معتاد که تمام زمین خانه را به نزول‌‌خورهای روسی و چینی فروخته باشد و تلافیِ کتک‌ خوردن از گنده‌لات‌های امریکایی و اسراییلی را بر تنِ فرزندان فرود آورده باشد. نشسته‌ایم که خانه بر سرمان خراب شود اما چه نادانسته که تمام آجرهای سقف، یا بر سرمان کوفته باشد یا به بالا سرمان فروخته باشد. می‌بینی این جا آب باران هم حکم عذاب دارد. یک نفر دارد به گل‌ها آب می‌دهد، معلوم نیست با شلنگ بی‌اختیار یا زبانِ بدن ادرار؟

با این هُرمِ گرما که معلوم نیست از آسمان به زمین هست یا از زمین به آسمان، هنوز مادرانِ دهه شصتی‌ دارند سر کوچه صلوات می‌فرستند و دشمن موشک. هنوز با جنگ جنگ تا پیروزی، قرار هست آتش‌بس بیاوریم.

نگران نباش همه چیز درست می‌شود، آن‌گاه که از تو دیگر چیزی باقی نمانده باشد، جز یک دست‌خط، یک خط، یک دست، بیرون آمده از پای یک قبر، با نشانِ پیروزی برای نسل‌های بعد. دیگر نه نشسته به تفسیرِ جهان و گشت و گذار در هفت شهر عشق که ایستاده به تغییرِ جهان و هفت سنگ با سری که به سنگ خورده است ولو اندر خمِ یک کوچه، یک کوچِ ابدی. تمام شد شمع‌های عمر کوتاه، برق آمده است نه هم چون رعد، به سان آرامشِ چشم بر هم زدن. شهر را چراغانی کنید، چشمتان روشن به این همه فکر روشن که دیگر عقل کسی در این شهر به چشمش نیست. تمام شد لات، هُبَل و عُزّی، تمام شد گنده لات، کله‌گنده‌های اطلاعات. تمام شد وزارت ارشاد، گشت ارشاد، روحش شاد‌. تمام شد شکست نور، انفجار نور، طرح نور. تمام شد خانه‌ی خراب، سر بدار، خدا نگه دار. #رضا_رسایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۳۸
i protester

تحریم هست و کیفیت قطعات پایین‌تر، مشتری هم دنبالِ قطعه‌ی ارزان‌تر، تعویض قطعات موکول به آینده‌ی روشن‌تر، گیرم شما راننده‌ی خیلی گیر‌تر، آن بغلیِ شما چی؟ با بستری به نام جاده‌ی خراب، منحرف‌تر، خون‌آلودتر؛ پیرهن یوسف را نه گرگ دریده نه زلیخا با پیراهنِ تَرتر، بوی کافور در نوردیده، سفرِ به زیر زمین، دل‌سوخته‌تر، داغ‌تر. مجلسِ دلباخته‌ی تحریم، مجلسِ ترحیمِ جان باخته.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۳۷
i protester

می‌خواستیم تحت سلطه‌ی هیچ سلطنتی نباشیم، به جای ما، دستانمان پا شدند، نه چهارپا، که دست از پا درازتر، چوپانمان با تشدید الله تاجگذاری کرد. گاومان زایید، امامزاده همان شاهزاده شد.

می‌گفتند از هیچ کس و هیچ چیز نترسید جز خدا و خود خدا شدند، جانشین خدا، آیت خدا، جانشینِ آیت خدا. البته که خدای این دنیا نیز از کدخدای دنیا می‌ترسید. ما که یک بار ایستاده کدخدا را با نام خدا از خانه، سفارت‌خانه، بیرون رانده بودیم این بار می‌خواستیم نشسته، کدخدا، این شهر را از شر خدا کم کند. ما انتظارها داشتیم و نمی‌دانستیم دست خدا و کدخدا یکی‌ست و هر دو بر سر ما. اصلا هر دو بیگانه، هر دو خاک وطن را ارج می‌نهند چون بر سر ما ریخته شود، ما مرده، ایشان زنده، اصلا پخش زنده‌ی مرگ. آنان می‌ترسیدند که ما بگوییم نترسید نترسید ما همه با هم هستیم و ما ای کاش می‌ترسیدیم و می‌گفتیم بترسید بترسید آنان همه با هم هستند.  اگر چه در این جنگِ آیت خدا و کدخدا دلمان بزدل شده بود اما ته دلمان انتظارها داشتیم؛ مثلا آن که از یک نقطه پای یک توییت می‌ترسد، از نقطه‌زن، بالای یک تابوت نترسد؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۳۶
i protester

مَثَلِ دویدن روی تردمیلی که هر چه بیشتر روی آن می‌دوی، سرعتش بیشتر می‌شود. هر چه بیشتر چشم کار را در می‌آوری، ناکارآمدیِ سیستم، کمتر به چشم می‌آید. جان کندن، کندن یک گور دسته‌جمعی از اعضا و جوارحت. بوسه‌های سرد و سرسری بر لب لیوان، چایی که هر روز، از تو، تو از او، دلسردتر می‌شوید. توی یک سیستم کوچکِ الکی، بادکی، آبکی بزرگ شده، بمبارانِ تَسک، عذاب وجدانِ خلف وعده، وسواسِ کمال‌گرایی، خطِ مقدمی که نقطه سر خط ندارد، بی‌دقتی همکار، یادِ بیکاری که دِقت می‌داد، توهمِ کاردرستی و درستکاری خودِ تباه و اشتباهت، اولویتِ این کارها را چه کسی تعیین می‌کند؟ آن که صدایش از همه بلندتر و محو تماشای نوک دماغش، از همه کوتاهتر؟ و انتظار گفتن یک دستت درد نکند خشک و خالی از دهانشان نه، همین که بدهکار نباشی، دهانت تَر، آب می‌افتد اما با یک تیر خلاص آتشت می‌زنند، آیا کسی هست که تو را خاموش کند؟ خاموش، خود و چراغ‌های آینده‌ی روشنت، جنگ هست، بمباران هست. صدای آژیر می‌آید، ثانیه‌ها کش می‌آیند، تو یک روز دیگر خودت را کشته‌ای، یک مرده از پله‌های چوبه‌ی دار که نه، از پله‌های سرویس، بالا می‌آید، فردا خورشید به نام همین زندگی بالا می‌آید.

باید از روز تعطیل، از بسته بودن روز و روزنامه، از کار بدون لذت، از لذتِ بدون دسترنج، متنفر باشی تا این رنج را مضاعف خوانده باشی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۳۵
i protester

آن گاه که طناب دار می‌بندید برای جوانی به جرم بستنِ خیابان، دم فرو نبستن، گفتن مرگ بر دیکتاتور، نوشتنِ زنده باد پایان؛ و پای آن می‌نویسید به دلیل اقدام علیه امنیت ملی، خارج از ذهن نخواهد بود که در دم و دستگاه امنیتی شما، در دم و بازدمِ امنِ شما، آن جاسوسِ دست‌بوس، مدام جانم فدای رهبر بر لب داشته باشد. آن همه نشسته بر تخت، خون ریخته‌اید که آبرویتان در پایتخت این چنین ریخته ‌می‌شود. راستی چه خدایی که به قربانی شدن ابراهیم راضی نمی‌شود، اسماعیل را هم قربانی می‌کند. خدایی که سایه‌ی بالا سر ماست، آقا بالا سر ماست، همسایه‌ی بالا سر ماست، آقای آقا بالا سر ماست و شما به جای جاسوس لانه کرده، مدام لانه‌ی جاسوسی گرفته‌اید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۳۴
i protester

زبردست، دستِ زیردست را نمی‌گیرد و زیردست برای زبردست، پاپوش درست می‌کند. یکی چشم بسته به حقوقِ دیگری و یکی چشم دوخته به حقوقِ دیگری. دست و پا زدن‌های دو تا همکار در باتلاق و خشکی محیطِ کار و کاری که مانده است روی زمین. دیدید میت روی زمین می‌ماند؟

و کارفرمای لاف‌زن، تفاهم صد در صدی با این اختلاف‌ها تا مبادا قیامی علیه او صورت بگیرد، جز ایستادن به پای او و چه بسا افتادن به پای او با همان صورت. جان گرفتنِ او از به جانِ هم افتادنِ برده‌ها، سر زدن‌ِ او به محیطِ کار برده‌ها، سلام فرمانده، جان بگیر، سر بزن، چشم‌های ما گلادیاتورهای به تور افتاده، در این میدان جاذبه‌ی رو به بالای تو، به انگشتِ شست تو، به لایک تو، ما عروسِ تو در این بازی، عروسک تو در این خیمه ‌شب بازی.

آری نه تلاشی برای یاد گرفتن، تنها برای پُست گرفتن، نه عزمی برای فهمیدنِ دیگری، پول گرفتن برای نفهمیدن، فیلمِ بازی مرکب، جهلِ مرکب.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۳۲
i protester

آن که چرا گفتن آموزد، در چراگاه خفتن نتواند. آن قدر خون بالا آورده‌ای که توی آفتابِ جهنم، خون دماغ نمی‌شوی. دنیایی که نمی‌توانستی یک ثانیه هم تحملش کنی، حالا یک میلیارد و یک ثانیه هست که طاقتش آوردی. راستی چگونه آبی که آتش را خاموش می‌کند، با یک قطره سر ریز شدنش منفجرت می‌کند؟ هیچ اشک‌های خشک دیده‌اید؟ بغض‌های سر به فلک کشیده، سر کشیده‌اید؟ آن همه خونسرد که اینگار زندگیِ خودت به تو ربطی ندارد.

می‌گفتند حتما دروغ گفته‌ای که دماغت این همه تحریک، دراز شده است. داشتند او را روی زمین می‌کشیدند، خون‌ آلود‌ه‌‌ی به خاک مالیده.  می‌گفتند آیا وقتی انسان در مراسم تدفین جسمش غایب هست، حضور در مراسم تدفینِ روحش، یک امتیاز نخواهد بود؟ رنج، رنج، آن قدر ترش روی که رنگ رخساره خبر از نارنجستان درونت می‌دهد. دنیا دارد به سمتی می‌رود که همه‌ی لحظات عمر شما قابل پیش‌بینی باشد و شما این ور دنیا دل بسته به رخداد برای فرار از بیداد، فرهنگِ از مسیر، از لحظه لذت ببر، رشد یافته در مکتبِ دِیم، پناه برده به خاک و خلِ طبیعت، به اسم تفریح، به رسمِ هدر، تلف، علف کردن عمر در همان چراگاه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۰۳ ، ۱۶:۳۱
i protester

می‌خواهم مرخصیِ دو روزه بگیرم، اینگار آسمان به زمین آماده است تا لب بگیرند، تا من لب‌هایم را گاز بگیرم. حق دارند دنیا دو روز هست و با مرخصی من، دنیا تمام، جهان به آخر می‌رسد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۳ ، ۱۶:۲۹
i protester

درست زمانی که غرب نه تنها دین بلکه  حکومت را به باد پرسشگری گرفته بود ما حکومت دینی تشکیل دادیم، یک جور همبستگی با فضای بسته‌ی پرستیدن به جای حلقه‌ی بازِ پرسیدن. فضایی که از تو کم می‌کرد تا توده را خاطر جمع کند. می‌خواستیم خبرنگار شاه را پاسخ‌گو کند، به جای خبرنگار، به شاه پاسخ دادیم. هر چه بیشتر به آه جمعیتِ معترض اضافه می‌شد، ما بیشتر با شاهنشاه خلوت می‌کردیم.

مَثَل دشمنی اصلاح‌طلبان با حکومت جمهوری اسلامی، مَثَل دوستی غرب با حکومت شاهنشاهی می‌ماند، به تنهایی عامل طول عمر یا سرنگونی حکومت نمی‌شوند، نکته تنها این خواهد بود: در روزی که منافعشان ایجاب کند با صد و هشتاد درجه تغییر فاز، دشنام اصلاح طلبان به صدا کردن نامِ کوچک می‌انجامد، هم‌چنان که در مورد دوستی غرب، جام شرابِ کریسمسِ پنجاه و شش تهران، به ترک گناه، امر به معروف و نهی از منکر، به توصیه‌ی سالیوان، سفیر امریکا در تهران، به ترک ایران در ژانویه‌ی پنجاه و هفت منجر شد.

آقای پزشکیان در این ده روزِ پس از انتخابات، تنها به دنبالِ دلجویی از طرفداران نظام، از آقا بالا سر، از همسایه‌ی بالا سرِ آقا بوده است. تنها کاری که کرده است نه ایستادن بر سر حرف خود، تنها، ایستادن در برابر شعار مردم و هیچ کاری نکردن بوده است: یا حسین، میرحسین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۰۳ ، ۱۵:۵۲
i protester

جگر گوشه‌ات در آغوشت جان می‌دهد، برای دستان تو، دنیا همان یک لحظه می‌شود، خالی، خیلی خالی، همدست با زیر پا، چه اعدامی.

از کیان ایران تا کودک اوکراین، از شام تا یمن، از فلسطین تا افغانستان، یا کربلای حسین را می‌بینند یا بلای حسین را. واقعا این حسین کیست که عالم همه دیوانه‌ی اوست؟

چگونه اشک را نمی‌بندید از خاطرِ عزاداری یک جان، چهارده قرنِ قبل؛ حال آن که چشم را می‌بندید بر طناب دارِ یک جان، همین چهارده ثانیه‌ی قبل. آیا مگر اتهام هر دو خروج بر حکومت اسلامی یک آقازاده نبوده است؟ گیرم که این دومی هنوز حکومت را به دست نگرفته باشد تنها در دست گرفته باشد. قرآن را بر سر نیزه‌ی هر دو آقا، معاویه و علی نمی‌بینید؟

 #علی_اصغر #کیان_پیرفلک #شریفه_محمدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۰۳ ، ۱۵:۴۷
i protester

نمی‌دانم چه طور با یک جمله‌ی ساده در ادبیات، می‌توان تمام پروتکل‌های ادبی را نقض کرد؟ رای را ملت می‌دهند و تنفیذ را رهبری می‌کند.

مَثَل آن اساتید ستاره‌دار و یا محبوسین چند قدم رفته تا پای دار که نه این دیکتاتوری را قبول دارند، نه اپوزیسیون دیکتاتوری را، نه دیکتاتور را می‌پرستند نه دل به سرنگونی آن با منویات دیکتاتور یا حتی جبهه‌ی پایداری بسته‌اند، مَثَل همان کسانی که دور نخست رای نداده‌اند و دور دوم از ترسِ کشتن تمامی چراغ‌‌ها به دست جنس تقلبی چراغ و پاقدمِ روح هم‌نام چراغ، مصباح؛ عهد با خویشتن را شکسته‌اند، و جمعه‌ی آخر، تک و تنها، به آقای پزشکیان رای داده‌اند، مثل آن آدمی می‌ماند که میانِ سپوخته شدن خود و سوخته شدن دیگری، اولی را انتخاب می‌کند.

آن‌هایی که پاک مانده‌اند، از آن سوی آب، از آن سوی گود، با همان دینِ ضد دینشان، حکم سنگسار می‌دهند. می‌گویند اندام تو دارند در این قیامت، شهادت می‌دهند، آن فلک را در تحت، سقف شکافته‌ای. کدام پایت، میانِ دو پایت لغزید؟ تویی که طرفدار خونریزی نبوده‌ای، چگونه منت، دامنت به خون آلوده شد؟ تویی که جانت کف دستت بود، از ترس کدام سر نیزه، به عشق کدام آغوش، آلت، دست گرفته‌ای و آلتِ دست شده‌ای؟ تویی که یک چشمت را در راه آزادی در زندان داده بودی چگونه چشم دیگرت را در زندانِ آزادی فرو بستی؟ تو به تنت خیانت کردی و به قیمت متلاشی شدن، تلاشیدی تا فرهنگ تجاوز، خود تجاوز درست جا بیوفتد. مسئول تمام خون‌هایی که زین پس در پیاده‌روی این رختخواب ریخته می‌شود، شمایی.

و درد آن جا به استخوان، به خوان هفتم، به شراب هفت خط، می‌رسد که همان جانی که ابتدای داستان برایش این همه زخم به تن و زخم زبان به جان خریده بودی، به تو تن فروش می‌گوید و البته به زبان عامیانه وطن فروش. چند روز بعد، چند ماه بعد، او را در خیابان، هم‌نامِ همین ماهِ تیر، تیر می‌زنند، تنش با گلوله سوخته می‌شود و چه بسا چند ساعت قبل از آن، داخل یک ون نیز سپوخته. با آن همه سرزنش و سرخوردگی، همان کسانی که این بستر را فراهم کرده‌اند، به تو پیشنهاد می‌دهند، که با آن کارت، با آن زخم کاریت، با آن انتخاب بد و بدترت، بیا و اصلا بدکاره شو.

تو نمک‌گیر شده‌ای، بیا و شهوت قلمت را در زهدانِ نمکدان جبهه‌ی انقلاب خالی کن. پایت را از گلیمت دراز نکنی، دستت جلوی کسی دراز نخواهد شد. برای ثلث آن #زن_زندگی_آزادی، برای زندگی، برای معاش، برای امرار معاش، رفتن چرا، در همین اتاق خواب پیش ما بمان و پس بگیر حقوقت را، حقوق ماهیانه‌ات را، شبانه‌روزی‌ات را، حقوق شبانه‌ات را. و چون تن ندهی، همان حکومتی که سنگ جلوی پایت می‌انداخت، سنگ می‌دهد دست ضد حکومتی‌ها، چه وحدتی میانِ دو تا ضد. سنگسارت می‌کنند دوباره، چند باره، پاره وقت، تمام وقت با همان سنگ بزرگی که علامت نزدن بود، با همان قلب مردمی که برای آزادی می‌زد، می‌زند. خوش‌نشین و بالانشین روی تو می‌نشینند تا آتش تندشان خاموش شود، تا آتش این شمع فداکار آزادی نیز خاموش شود، برنده‌ی انتخابت و انتخابات نه آفتاب که همان سایه می‌شود، سایه‌ی آقا بالا سر، همسایه‌ی آقا بالا سر. عده‌ای را با گرفتن، ارتباط از جامعه قطع می‌کنند و عده‌ای را با نگرفتن، اصلا با همان پرسش ساده‌ی چرایی نگرفتن قطع نخاع می‌کنند. آن که روی دلش پا گذاشته بود، فصل الخطاب و مرگ بر فصل الخطاب، بزدل خطابش می‌کنند. اگر تاریخ را فاتحان و جان باختگان، هر دو یک جور بنویسند، دیگر چه شبهه‌ای برای دروغ باقی ماند ای روسپیان با ایمان؟

راستی مگر شما از زندگی چه چیز می‌خواستید؟ جز سواد ِ خواندن و نوشتن؟ جز ایمان به آزادی ولو آب باریکه‌‌ای، با تمام سلول‌ها، در تمام سلول‌ها؟ آیا زندگی همین لیس زدن کاسه‌ی دهنی‌ بود؟ سگ دو زدن تا بوق سگ؟ می‌گویند باقی مانده‌ی غذایتان را دور نریزید، اسراف می‌شود، باید از طریق گُه‌وارش شما دور انداخته شود. می‌گویند آدمی را آفریده‌اند برای خوردن، روی هم خوردن. برای خوابیدن، روی هم خوابیدن. وای که چه قدر شما دیوانه‌وار نمی‌خواستید مثل ایشان شوید. شما را نه برای پرستش، برای پرسش ساخته بودند، نه برای برخورد فیزیکی، برای فیزیک، نه برای ریاضت، برای ریاضی، نه برای مردن با نماز آیاتِ رعد و برق، برای نمردن، از خاطرِ برقِ چشم، نه برای معافیت از بودن مثل آبِ روان، برای معافیتِ اعصاب و روان. راستی که شما چه دیوانه‌هایی بودید در این شهر دیوهای دیوانه‌. هم صفت ولی این کجا و آن ولی کجا؟

#علی‌رضا_رجایی #محسن_برهانی #علی_شریفی_زارچی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۳ ، ۱۵:۳۳
i protester

دیکتاتور به دل‌ها ترس می‌اندازد که راه مبارزه با من یکی‌ هست، اگر روش مبارزه دو تا شود، وحدتتان خرد خواهد شد و شکست خواهی خورد. او می‌ترسد که ما بدانیم همه با هم هستیم و از آلت دست او، برای خود، آلت، همدست بسازیم.

بر طبل شادانه مکوبید که نیروهای سرکوب، همین امشب شما را به جرم پخش شیرینی، در شب اول محرم، دستگیر خواهند کرد. اگر واقعا به انتخاب بد و بدتر تن داده‌اید، دیگر خوش رقصی ندارد. همین اولِ کار، آقای آذری جهرمی توییت زده است که یادمان نرود "ما ملت امام حسینیم". داخل گیومه گذاشته است تا با عرض ارادت خدمت موی دماغ، کسی ابتدای کار دولت منویات، موی دماغش نشود. شما غلط کرده‌اید که به پشتیبانی این ملت، توی دهان دولتِ بعد، توی دهان دولتِ منتخب بد از بدتر، توی دهان خودتان، توی دهان توییتتان نمی‌زنید؟ ما تنها ملتِ داغداریم، از طناب دار تا آبان و خیابان. سپاه یزید تنها چند روز آب را قطع کرد، شما هم تنها چند روز اینترنت را.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۰۳ ، ۱۵:۳۲
i protester

با قاطعیت نمی‌توان گفت که برای حکومت کدام اولویت دارد؟ انتخابات پر شور و مجال یافتن برای نفس کشیدن یا همان شور دور اول و آمدنِ جلاد تازه نفس؟ اصلا نکند کاندیدای مطلوبِ نظام همان منویات رهبر انقلاب باشد؟ و یا نکند تیر خلاص، تقلب در پانزده تیر باشد؟ جبهه‌ی پایداری طرفدار رهبر یا جبهه‌ی دلداری وامدار رهبر؟

تحریمی‌ها نمی‌گویند که با فرض یکسان گرفتن عمامه‌ی سیاه خمینی و افکار سیاه جلیلی، تجاوز این بار در حق آب و خاکی صورت می‌گیرد که چهل و پنج سال، از دست رفته‌تر شده است.

مشارکتی‌ها هم نمی‌گویند که قدرت سپاه ابرهه این بار، بیست و هفت سال فربه‌تر شده است و دولت اخته‌تر.

عده‌ای از برد شش امتیازی سخن می‌گویند که این اولین بار در انتخابات هست که توامان می‌توان برای دو بار، نهِ بزرگ به حکومت نشان داد، یکی با رای ندادن و عدم تامین مشارکت حداقلی مطلوب برای نظام و دیگری با رای دادن و عدم امکان پیروزی کاندیدای مطلوب‌تر برای نظام. و چنین تقسیم کاری، یکی از بهترین ضرب شدن‌ها و به توان دو رسیدن‌های مخالفان نظام در تاریخ خواهد بود.

عده‌ای از دوباره توی دامِ حکومت افتادن، سخن گفتن؛ عاقل ماندن، از گزیدن سوراخ صندوق رای، نه یک بار، دو بار، در امان ماندن.

تو گویی همه زندانی هستیم و عده‌ای تحلیل می‌کنند که مهم نیست قوه‌ی تعقل و اخلاق زندانبان چگونه باشد، گذشت زمان دیوارهای این زندانِ فرسوده را فرو خواهد ریخت، حتی اگر آن ریختن بر سرمان باشد رها خواهیم شد.

عده‌ای دیگر می‌گویند تغییرات اندک در طول زمان، حتی اگر در حد تغییر یک نظافتچی زندان و یک مکان باشد هم‌چنان مهم خواهند بود چرا که در محیط زیست ما تاثیر دارد. آن گاه که از زمان و مکان کلافه‌ای و با یک قطره بیشتر، سر ریز می‌کنی، چه بسا یک طعم گیلاس تو را منصرف کند از رفتن به اون دنیا، به اون ور دنیا.

اینگار راست می‌گویند که هر حکومتی مخالفانش را مثل خودش تربیت می‌کند، اگر پنجاه و هشت مرگ بر امریکا می‌گفتند حالا مرگ بر دیکتاتور، اگر آن زمان خون جوانان ما می‌چکد از چنگ تو بود، حالا خون جوانان وطن از دست تو. اگر با رای دادن، مشت محکم در دهان شیطان بزرگ می‌کوبیدند، حالا با رای ندادن مشت در دهان آیت خدا می‌زنند. هیچ برنامه‌ای برای مبارزه نیست تا مثل ژاپن انتقام هیروشیما را بگیرند‌. اصلا می‌بینی اکثریتی که دیروز مرگ بر شاه خائن می‌گفتند حالا سخن از اقلیت خائن می‌رانند، همین قدر همیشه پشیمان در گذشته، حال، آینده.

آقای پزشکیان شما برگ برنده‌ی ما بازندگان تاریخ نیستید، شما که نخواهید توانست بدون اجازه‌ی مقام معظم آب بخورید، شما که اجازه نمی‌دهید آب در دل دیکتاتور تکان بخورد، از آب‌ِ دیده‌ی ما چگونه کم خواهید کرد؟ دل خوش نباشید به نوشتن نام شما بر روی برگ رای، بخوانید با خون دل، از ترس بالا آوردن صندوق، از ترس یک دیو دیوانه، خود را همراه رایمان، از برج‌های رایگان روشنفکری، به پایین انداختیم، با این که می‌دانستیم دستمان خواهند انداخت با شمایی که بی‌برنامه‌اید و چه بسا دیوِ پر بهانه. دیگر حتی برای ما مهم نخواهد بود که تقلبی شود، رای ندادن ما را، رای ما را هفته‌ی پیش شمرده‌اند. ما تنها می‌خواهیم عید سعید ایشان را خراب کنیم، محرم و صفرشان را، زنده نگاه داشتن اسلامشان را.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۳ ، ۱۵:۲۸
i protester

مخالفان رای به شما اجازه‌ نمی‌دهند برای رای ندادن شک کنی و موافقان رای به شما اجازه نمی‌دهند برای رای دادن، یقین. کسی از تحریم انتخابات سخن می‌گوید که می‌خواسته است با شاهزاده به دموکراسی برسد و کسی از رفع تحریم‌ها زبان می‌راند که می‌خواهد با عمل به منویات سلطان در کلام، به مبارزه با منویات سلطان در عمل برود. یکی بزرگترین اعتراض مدنی‌اش نماندن و پس نگرفتن بوده است و دیگری رفتن پای صندوق و عکس گرفتن. مشخص نیست کدام نیرو قرار هست پتانسیل تحریم را به خیابان آورد و یا کدام پشتوانه‌ی رای، سرکوب را از خیابان، جمع ‌می‌کند. یکی می‌گوید به خاطر شهدا رای ندهید و دیگری با لباس شهدا، رای می‌خرد. یکی متنفر از هر کسی که کوچکترین نظر مخالف با او داشته باشد و دیگری عاشق هر کسی که کوچکترین نظر موافق، با او داشته باشد.

من رای نمی‌دهم چون گمان می‌کنم مشکل اصلی ما چرندیاتی به نام منویات هست؛ یا سخنِ راست شنیده‌ایم و فردای انتخابات زبان‌ها در برابر هر بازخواستی دراز هست که خودتان خواسته‌اید ما که گفته بودیم منویات و یا قرار است با بالا بردن قرآن و نهج‌البلاغه بر سر نیزه، این علی را شکست دهند، که آن هم آغاز یک پروژه‌ی دروغ هست و همانند میرحسین موسوی نخواهند توانست با خط امام به مبارزه با دست خط امام بروند. رای دادن را سرزنش نمی‌کنم که اعتراضات هشتاد و هشت مدیون رای دهندگان آن انتخابات و وادار کردن حکومت به تقلب بوده است. هم چنان که تایید صلاحیت و رای دهندگان امروز نیز، مدیون تحریم کنندگانِ انتخابات قبل و اقرارِ فصل الخطاب، به سرزنش‌هایی از پسِ انتخابات‌های کم شور گذشته بوده است.

اگر رای ندادن از مشروعیت نظام در خارج کم می‌کرد، نباید شاهد آزادی حمید نوری پس از انتخابات کم رونق مجلس می‌بودیم و اگر رای دادن به تغییر در رفتار نظام در داخل، منجر می‌شد، نباید شاهد کشتار آبان نود و هشت می‌بودیم. این را نیز که به حرمت خون شهدا، رای نمی‌دهم، گزاره‌ای عقب‌مانده از جنس جهلِ چهل سال قبل می‌دانم که به حرمت خون شهدا رای می‌دادند. هزینه دادن، زندان رفتن، به زیر تازیانه رفتن، از دانشگاه و وطن بیرون رفتن را نباید دلیل بر صحت تحلیل سیاسی بدانیم که در مقام طلبکاری از جنس سهمیه‌های کنکور، حقِ پای صندوق رای رفتن را از دیگران بستانیم. اگر ما با منویات شورای نگهبان مشکل داریم که اجازه نمی‌دهد مردم به کاندیدای دلخواه خود، رای بدهند باید با منویات نگهبانانی نیز، مشکل داشته باشیم که به مردم حق نمی‌دهند با تشخیص خود در این انتخابات، رای بدهند‌. اگر چه که تمام تحلیل‌ها در مقام دفاع از بد در برابر بدتر، را می‌توان برای هر نوع انتخابی، ولو میان هیتلر و موسولینی نیز، به کار برد. فارغ از رای دادن و یا ندادن، دلیلِ آن خواهد بود که می‌تواند از شما روشنفکر و عملگرا بسازد، ور نه، همه، برچسب‌هایی می‌باشند که با آب دهان بر پیشانی خود چسبانده‌ایم. مهم آن هست که تشخیص شما منطبق بر ریختن خون کمتر از سوی مردمِ رنجور و رنج بیشتر برای خونخواران باشد. اگر ائتلافی میان تحریم کنندگان و رای دهندگان شکل نمی‌گیرد تا یکی به نفع دیگری کنار رود و یک نه بزرگ آفریده شود، دلیل بر این نمی‌شود که فردای انتخابات دست یکدیگر را در راه مبارزه با دیکتاتور نگیریم‌. هم چنان که رای در اردیبهشت هزار و سیصد و نود و شش، مانع حضور در اعتراضات دی ماه همان سال نشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۳ ، ۱۵:۲۵
i protester

ترس از این که رای ندادن، خیانت به خون شهدای انقلاب بعدی، زمینه سازی برای انقلاب مهدی باشد. ترس از این که رای دادن، خیانت به خون شهدای انقلاب قبلی، #زن_زندگی_آزادی باشد. ترس از این که رای ندادنِ شما، شبکه‌های مجازی را، بیشتر قلع و قمع کند. ترس از این که رای دادن، فالوئرهای شما را پیشتر در شبکه‌های مجازی قلع و قمع کند. ترس از این که رای شما خوانده نشود‌. ترس از این که رای شما به رای پدرخوانده نزدیک‌تر بشود. ترس از این که رییس‌جمهور تدارکاتچی باشد. ترس از این که رییس‌جمهور آتش بیار معرکه‌ی آتش به اختیارها باشد. ترس از این که سوراخ صندوق رای، آخرین روزنه‌ی سنگ قبر ما باشد. ترس از این که از یک سوراخ، بار دیگر به دست مارهای دو دوشِ ضحاک، گزیده شویم. ترس از این که این بار، تمام جان‌ها به دستِ دست‌بوس‌ها، تمام آذربایجان‌ها به دستِ روس‌ها، گرفته شوند، نه وطن و نه هم‌وطنی، نه ایرانی ماند و نه ایرانی. ترس از این که این بار، از جان تو چه می‌خواهند؟ دوباره می‌سازمت وطن، پاک و بی‌باک نه، دوباره می‌سازمت هم‌و‌طن از آبِ اضطراب، از مخدری به نام ترس. ترس از این که با رفتن پای صندوق رای، با انگشت زدن، پاهای بیشتری تیر بخورند‌، تیر بزنند. ترس از این که آقا بالا سر، سرش را زمین بگذارد، هر سه قوه مال خودشان، فرمانداری‌ها هم دار بزنند، تفنگشان را زمین نگذارند. ترس از این که بگویند به مردم، در همان قامت وزیر بهداشت، که خودت بمال. خودشان نیز تنها دستور ندهند، به میدان آیند، خوب بمالند، هم سر سران را از ته، هم سر مردمان را، یکی را با دست خالی یکی را با شیره‌ی خوب.

روی سنگ قبر ما بنویسید: برای بزدلی هم اندکی همدلی نیاز بود، آری، نترسید نترسید ما همه با هم هستیم. می‌گویند بس کنید این دو‌دلی‌ها را، مگر آن موقعی که زندگی را در شکم مادر، به دست گرفته بودی، سوالِ رای من کویت را پاسخ داده بودند که حالا که به مرگ گرفته‌اند، تا به تب راضی شوید، حالا که این همه مادر را فرزند گرفته‌اند، تا به نماینده‌ی تبریز راضی شوید، انتظارِ پاسخ دارید؟

ما دیوانه‌هایی زنجیری بودیم در حکومت قتل‌های زنجیره‌ای یک دیو. ریسمانی به نام ترس که مدام به آن چنگ می‌زدیم و دست زدن به هر انتخابی، صورتمان را کبود و پیشانی بلندمان را پشیمان می‌کرد. ما تنها می‌خواستیم به دیکتاتور، رای کبود دهیم، اما زیر گنبد کبود، رنگ‌ها هم مثل آدم‌ها عوض می‌شدند. هیچ قتل عامی، ولو در خارج، حبسِ ابد نمی‌گرفت این نَفَس ما بود که داخل صندوق‌های رای حبس شده بود. می‌خواستیم با بیرون آمدن از آن، نفسی بکشیم اما چگونه؟ با فرو کردن انگشت داخل همان سوراخ؟ می‌بینی هیجان که جای جان را می‌گرفت، تجاوز چه قدر دستی، دم دستی؛ بستنِ روزنه، گشودن راه، تعبیر می‌شد؟ تو گویی رای انداختن مثل بچه انداختن از پس یک تجاوز بود هر انتخابی که می‌کردی، آقا برنده بود یا پرونده‌‌ی جنایتش پاک می‌شد یا فرزندش از صندوق، از تنِ دق داده‌ی تو، بیرون می‌آمد. ما چه قدر تنها بودیم و سر دادن یا ندادن، انداختن یک رای، بر سر یکدیگر فریاد می‌زدیم. آن‌ها دست در دست یکدیگر، سوار بر اسبِ قدرت، به پیاده‌روی اربعین و غدیر می‌رفتند. چه قدر ترس داشت این حکومت، حکومتِ ترس.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۳ ، ۱۵:۱۵
i protester

آسوده بخواب نیما که غم یک تسبیح پر رمز و نگار، خواب در چشمِ تر یک ملتِ دیندار و خمار، می‌شکند. گربه‌‌ی ایران را همه استعداد در بیدادخانه، سرکوب شده است، عمری گذشت و موش نگرفت، حالا بر سر در خانه‌ی یک موش، کوبیدن و عکس موش به دست گرفته است. خبر آمد که شیخی دگر همنام شیرازی، به جای تنباکو، به جای کوبیدن بر سر و سرکوبِ رای من کو، به جای کوبیدن آب در هاون، به جای بازی با ورق و عرقِ دین و علمایی که خوابن، این بازی را حرام کرده است، چه نظربازی، چه نظرِ بازی. #همستر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۳ ، ۰۷:۴۹
i protester

گاه به احترامِ قربانیان یک فاجعه یک دقیقه سکوت می‌کنند و گاه به احترامِ مسببان همان فاجعه، یک قرن. از آیت الله تا شیطان بزرگ، از خدا تا شیطان، همه با یک چشم انسان را نگاه می‌کنند. دعوا نه بر سرِ سجده، برای انسان که دعوا بر سر سجده‌ی انسان هست. نباید از خاطر به خاک و خون غلتیدن یک انسان آزرده خاطر باشی، باید خود انسانی باشی که به خاک افتاده و گزارده است سجده‌ی خدا و یا شیطان. نباید همه تن چشم شوی باید چشمان تو از کار بیوفتند، لااقل به یک سمت بیوفتند. از بازداشتگاهِ تهران تا پناهگاه آوارگان رفح، تو باید یکی را انتخاب کنی ور نه مهره‌ی خدا یا شیطانی. اگر چه ز دشمنی، فشنگ‌هایشان در جانِ لوله هست اما جان کلامشان همه ضد گلوله هست، هر دو گروه با یقین می‌گویند شک کنید‌‌. شک کنید به وقتِ حمایتِ شیطانِ بزرگ از معترضان کف خیابان در این سوی آب، شک کنید به وقتِ کف زدنِ صدا و سیمای آیت الله برای معترضان دانشگاه در آن سوی آب. آری باید کورکورانه به رنجتان، به رنجِ انسان بودنتان، به انسان بودنتان شک کنید. می‌بینی چگونه حق السکوت را با اعتراضی‌ترین حق انسان یعنی شک، در هم می‌آمیزند؟ چه نمازی می‌گزارند برای خدا و شیطان، چه شکیات نمازی. #رفح #زن_زندگی_آزادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۳ ، ۰۷:۴۵
i protester

برای مادرانِ داغدار و دخترانِ داغِ دار دیده‌ی خاوران، چه فرقی دارد که در قیز قلعه (قلعه‌ی دختر) نعمتِ تحریم رخ داده باشد یا خرابکاری موساد یا جنگ بر سر جانشینی بیداد؟ اگر چه زمان به عقب برنمی‌گردد اما این ما هستیم که هنوز عقب مانده‌ایم، داریم با زبان قلم و بدن، از انتقامِ سختِ ایشان، انتقام سخت می‌گیریم، باشد که آرام بگیریم. اگر تا قبل از خبر فوت، پامنبرانی دست به آسمان برده، خواهان لغو قانون جاذبه‌ی زمین به دستِ مجلس شورای اسلامی بودند، بعد از خبرِ فوت، نیز خداناباورانی داشتیم  که از دستِ خدا و نماز بارانشان می‌گفتند. آن یکی پهبادش همه باد و این یکی هر چه پیش آید، چون چنین آید، بیش باد. جمهوری بال در آورده‌اند که سقوط کرده است بالگردِ مترسک ریاست جمهوری. عده‌ای طرفدار زندگی، آن ثلث دومِ #زن_زندگی_آزادی، ذوق مرگ شده‌اند از مرگِ ریاست قوه‌ی مرگ، از ترکیبِ دار و درخت، از درختی که این بار، دار خود دار شده است، از شکستِ دار به دست درخت. ما هنوز و هر روز مردمانی دست بسته روی زمین، چشم بسته به آسمان، نه دنبال زندگی که دنبال یک مرگ و یا مرد باد آورده‌ایم که آزادمان کند، چه مهره‌ی سوخته باشد چه مهره‌ای باشد سوخته. ما هنوز عقب مانده‌ایم در شادی و عزا، می‌گوییم در عزای قربان، عید قربان گرفته‌ایم. به جای آموختنِ نه گفتن به سلطان، به قربان، به خدای ابراهیم، داریم کم شدن یک بله‌، یک بله قربانگو، یک ابراهیم را جشن می‌گیریم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۳ ، ۰۷:۳۷
i protester

دارد از در و دیوار این مملکت، خیلِ عظیم بی‌سواد بالا می‌رود. درسِ عبرت بگیرید که دیگر به کسی نگویید درس بخواند.
حکایت افراد تحصیل کرده‌ی کنکور گَزیده‌ی این سرزمین، حکایت آن اسپرمی‌ست که فکر می‌کرد با عبور از سدِ چنان رقابتی، برایش در این دنیا تخمِ دو زرده کرده‌اند اما دو زرده‌اش رفت و یک یای نکره باقی ماند بر سر آن.
و چه نانابود مردمانی که نه دمی به دود و بدرود از این دودمانِ  دود از کنده بلند می‌شود، یک تنه، تن به تسلیم نمی‌دهند.
بیا برویم داخل آن میهنی که از نامش برای ما ونِ یخچال‌دار، نامِ یک دار و یا شب زنده‌داری با پیکری بی‌جان میان یخ‌ها، باقی مانده است. جایی که خدا، پسر، روح‌القدس تو را تنها گیر آورده‌اند و نشسته‌اند بر روی سینه‌ی تو، به سانِ شمر بر سینه‌ی حسین، تا ذکر یا حسین را سینه به سینه نقل و نقد کنند. و تو داری دست و پا می‌زنی در این میهن، بی آن که پا بدهی و یا دست بکشی از تسلیم نشدنِ یک ضرب، تا آخرین ضربه، تا ضربه‌ی فنی شدن. آفرین به تو و ضربانِ قلبِ تو، در عصر زیستن به سان دیوانه‌ای در میانِ دیوها، پروانه‌ای در میان قاتلان شمع‌ها، عقلِ محضی دست بسته در میانِ شهوت دو پای شعبان بی‌مخ‌ها، بی‌سوادها، دکترای افتخاری‌ها. برخیز پروانه که آخر الزمان شده است شمع‌ها گِرد تو، بر سر مزار تو آمده‌اند.
#نیکا_شاکرمی #کنکور
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۷:۴۷
i protester

دروازه‌بانی که تا دیروز آن سوی #زن_زندگی_آزادی، سنگربان تیم حکومتی نامیده می‌شد و جماعتی بابت گل خوردن او در برابر تیم فوتبالِ انگلیس، شادمانی می‌کردند، حالا بابت یک آغوشِ باز، به آغوشِ ملت باز گشته است. این قدرتِ نه گفتن هست که انسان را از نو تعریف می‌کند، حتی اگر یک عمر با دستانِ بسته، زیسته و تعریف شده باشد. 
کمیته‌ی اخلاق جریمه‌اش می‌کند بابت عبور از خطوط قرمزِ بی‌اخلاقی. زندگی خرج دارد، زنده بودن خرج بیشتر. اگر چه آبی هست، باز باید مالیاتِ آب را بدهد، مالیاتِ آب دیده را، آب دیده‌ی آن دخترانِ ورزشگاه ندیده را. اما این بار، باز می‌گوید فدای سرِ هوادار، تا هنوز یک نفر باشد که نتوان با پول خرید. تا همه بگویند یکی بود که زر، زور، تزویر، چهار گوشه‌ی نقش جهان را بوسید و مثل گوسفند نچرید. حالا می‌خواهند او به پای نظامی بیوفتد که با یک آغوش، به خطر می‌افتد. باید توبه نامه‌ی سرگشاده بنویسد که با ایستادن بر سرِ موضع، به گناه افتاده است. اما چه سود برای سلطه‌ی ضحاک که هر روز یک انسان دیگر از این خاک، سر بر می‌آورد و سر باز می‌زند از نشستن به گورهای دسته‌جمعی. گیرم که چشم‌ها را در خیابان و زندان کور می‌کنید، برای روی ماه، قابِ طنابِ دار، تصویر می‌کنید، با علامت‌های سوال بر سر هر انسان، با آن قلاب‌های نجات از این منجلاب، با زوال عقلتان که گور گم می‌کنید، چه می‌کنید؟
#صدیقه_وسمقی #توماج_صالحی #سید_حسین_حسینی
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۷:۴۵
i protester

راست می‌گویند شعار ایشان هم #زن_زندگی_آزادی هست اما منظورشان از زن، بن مضارع فعل زدن هست، یعنی بزن، زندگی کن، آزادی. صاف صاف توی خیابان خواهی چرخید چه روی سر زن بزنی چه توی سر زن، آزادی.
این همه زن، به خاطر حجاب، زمین می‌افتند تا حرف آقا، نقش بر آب، زمین نیوفتد. تا یک مرتبه، یک آقا، به گناه نیوفتد. این همه زن را بزن، اما آخر تو را چه سود که سرکنگبین این بار صفرا فزود. دارید درختان سیب، آن میوه‌ی ممنوعه را می‌زنید، با افتادن هر سیب بر زمین، پرسشی جوانه می‌زند و قانون جا‌ذبه‌‌ای کشف می‌شود روی زمین که تاج و تخت شما را میخ تابوت می‌زند. نگران موشک از آسمانید اما دارید روی زمین، خودتان را می‌زنید. از دولت اسراییل مثال می‌زنید که کودکان و زنان فلسطینی را با موشک می‌زند، شما که در خیابان، مادران را جلوی چشم کودکان می‌زنید، کاسه‌ی چشم را از کدام عصر عاشورا، خیمه و حجاب، آب می‌زنید؟
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۳ ، ۰۷:۳۴
i protester

سلام دایی بهروز
حالا که از سالِ مرگ، پانزده سال می‌گذرد، معلوم نیست که من چند سال به تو نزدیک‌تر و یا دورتر شده‌ام؟ آخر همه‌اش بر می‌گردد به آن دنیا باوری و منِ به این ابرهای کفر بارور آسمان، چگونه بفهمانم که می‌خواهم نزد تو بر گردم؟ همه‌ی این سال‌های سیاه، مرا هم چون خال سیاهی در مرکز گیر آورده‌اند، همگی اینگار همین دیروزند با شعاع رنج یک روز، شرافتمندانه زیستن. و ما همگی خسته‌ایم هم چون سربازی از پادگان برگشته، مادری از زایمان برگشته، دانش‌آموزی از آزمون سراسری برگشته، ستاره‌داری از سیلی آبدار حراست برگشته، اصلاح‌طلبی از انقلاب برگشته، صلح‌طلبی از جنگ برگشته، یک انقلابی از آرمانشهر برگشته، مددکاری از پایین شهر برگشته، بورژوایی از مصادره برگشته، کارگری از اولِ ماه، خرید نرفته، برگشته، یک معترض از کف خیابان برگشته، یک گیسوی آویزان از چنگال قانون جنگل، از تجاوز در ون، در وان، از پیش مهسا برگشته، یک بخت، یک چایی با خیال تخت، برگشته، یک زندونی بی‌ملاقاتی از هواخوری برگشته، یک اعدامی از پای چوبه‌ی دار برگشته، یک زندگی از خودکشی برگشته، یک خودکشی از زندگی برگشته، یک شیطان از سجده بر انسان برگشته، یک انسان از پیش خدا، از کیش آیات خدا، از ایمان برگشته، یک پرنده‌ی مهاجر از ایران برگشته، یک لاک‌پشت، آخر خط، برگشته.
راستی وقتی این همه راحت می‌میریم، چرا این همه سخت زندگی می‌کنیم؟ تو گویی از قطار پیاده می‌شوی و کسی عین خیالش نخواهد بود که تو را با بستن دو عینت، جا گذاشته است. اما برای کسی مثل تو که آخر دنیا را دیده‌ بود اصلا چه باکی بود وقتی می‌شنوفت که دنیا برایش به آخر رسیده است؟ راستی که شنیدن کی بود مانند دیدن؟ 
#دایی_بهروز
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۳ ، ۰۷:۳۳
i protester

برنده و بازنده‌ی جنگ جهانی دوم، می‌خواهند در فروش تسلیحات به اسراییل، اول شوند. آدم‌ها با این همه آدم‌کشی، به کدام بشر، به کدام حقوق بشر، پناه ببرند؟ شاید از نگاه غرب، مردم غزه را می‌توان مثل پناه‌جویان با ترانه‌ی آزادی وسط آب‌های مدیترانه رها کرد، سر مردم اوکراین سلامت باشد که گوشت قربانی دم در قاره‌ی سبز هستند.
اسراییل، فرماندهان سپاه را داخل کنسولگری دمشق، می‌کُشد. این جور بخوانیم که یک حکومت آدم‌کش، آدم‌های یک حکومت آدم‌کش دیگر را در داخل خاک حکومت آدم‌کشِ ثالث می‌کُشد.
مردم در خیابان‌های اسراییل و امریکا، تظاهرات ضد جنگ بر پا می‌کنند، در خیابان‌های ایران، طرفداران جنگ، شعار مرگ بر اسراییل و مرگ بر امریکا سر می‌دهند.
آی آدم‌ها، نه شرقی، نه غربی، نه جمهوری اسلامی، کسی از مرگ شما و کودکان شما خجالت نمی‌کشد. از عذاب شما، آب نمی‌شود برود توی زمین، داغ، مذاب نمی‌شود توی دل زمین. نه غزه، نه اوکراین و نه حتی جانم فدای ایران، کسی آدم حساب نمی‌شود در این سرزمین. همه به صف ایستاده‌اند تا گوشی اپل بخرند به یاد سیبی که آدم ابوالبشر در بهشت، گاز زده است، گور بابای آدم، خونِ پسر آدم، ناز جنازه‌ی او را چه کسی بکِشد؟ نازی‌ها؟ عزادار، قاتل پسر آدم، خود، پسر آدم، از خونِ آدم، هم‌خونه‌ی آدم، جانشین آدم هست.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۳ ، ۰۷:۳۲
i protester

امسال سیزده به در با شهادت مولود سیزده رجب، مصادف شده است. جماعتی تا صبح، شب قدر را زنده می‌دارند و جماعتی از خروس‌خوان روز طبیعت را. عده‌ای با میگساری و غمگساری هر دو حال می‌کنند و عده‌ای با هیچ، با هیچ کدام. 
عجیب هست آنان که به روی مردم آتش می‌گشودند، حالا با روشن کردن آتش، مخالف شده‌اند و نیز، مضحک هست آنان که مرگ بر دیکتاتور می‌گفتند و یک چشم، شاهد می‌آوردند، حالا شادی‌شان را توی چشم عزادار، فوت می‌کنند. کاش دو زاری‌مان می‌افتاد که هر مخالف دینی، روشنفکر و هر دین‌داری اخلاق‌مدار نیست. نه روشنفکر دینی عقل کل هست و نه عقل محض دانای کل. جامعه‌ای که شک و پرسش را از او گرفته باشند، با یقین و پرستش، حتی برای مدارا هم طناب دار می‌سازد حالا چه اهل قدر باشد چه سیزده به در، و چه از هر دو عالم، به در. و ما این جامعه‌ را صدقه سر آقا بالا سری داریم که از تجمع مردم کنار درخت هم می‌ترسد، آخر آن درخت روزی چوبه‌ی ‌داری خواهد شد و آن تجمع بالقوه سیاسی خواهد بود.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۳ ، ۰۷:۳۱
i protester

تبریک‌های سال نو همان قدر بی‌خاصیت، که گویی تسلیتی برای رفتن عزیزی می‌گویند، شاید آن عزیز، همان سالِ از دست رفته باشد.
آری سال چه قدر نو شده است: جماعت نوکرها و نوکیسه‌ها می‌خواهند در شب قدر و نوروز، برای خدا، خانه‌ی نو بسازند. طرح اسکان خدای بی‌خانمان و کارتن خواب در فضای سبز، چه قدر ثواب دارد در این روزها و شب‌ها، چه مسجدی، چه محل سجودی، چه دوکانی شبانه‌روزی‌ برای زاکانی.
جماعتی به گاد پناه می‌برند و جماعتی به پاسارگاد، زیر لب می‌گویند آمده‌ام ای شاه پناهم بده. پناهندگانی به باد و به گاااااااااد رفته، نه اهلِ شدن که افتخار به بودن، نه آدمِ خود بودن، که از پسِ سال‌ها تحقیر شدن، زنده‌ای دنبال یک گور، یک بود، یک یادبود بودن.
در حکومت خدای مذکر، جماعتِ نسوان با حقوقِ نصف و نیمه، با حقوقِ نصف از نیمه، اجازه‌ی ورود به ورزشگاه نداشته است ولو یک نیمه، ولی در نیمه‌ی ماه خدا، با اجازه‌ی ولی، اذن دخول داده‌اند به زن و مرد، به زن با مرد، بزن ای مرد، هر سازی که زن با چوب الف تو می‌رقصد. باز نه آدمِ خود بودن، نه حوا بودن، که هوا بودن، آدمِ خودی بودن. آیه‌ای نازل شده است که هر عملی، هر جنسی، ولو عملِ جنسی، در زمین ما، در زمان ما، در آزادی ما، آزاد هست. 
می‌بینی از قیطریه تا خواهر کوچکتر یا چه دانم بزرگترِ امجدیه، هر کجا سبز هست نام خدا نیز، سبز می‌شود، آخر این شهر، شهردار دارد، شهرِ دار هست، دارالمومنین. ایران نه، پایتخت ایمان هست، هر چه بادا باد برای این خاک و آب، کسی شک نمی‌کند، مرده باد سرِ پر ز باد. اصلا آن کله‌ای که بوی قورمه سبزی با خود دارد، جایش توی دارالمجانین هست. اگر شهردار ارومیه، وقت سر خاراندن داشته است و درس خوانده است، ما را چه باک که جای دگر خارانده‌ایم و درس پس داده‌ایم. اگر مهدی باکری، برای خاک ایران، سر داده است، ما برای خاک کردن ایران پا داده‌ایم.
این سیستمِ مومنانه حلاج را هم در خود حل می‌کند، کافی‌ست قرآن ما بر سر بگیرید، قدرتان دانسته می‌شود، از سر دار به پایین کشیده می‌شوید، سرمایه‌دار می‌شوید، اهل بوس و بوستان. دیگر پابرهنه‌ی سیلی خورده نخواهید بود، زیر پا برهنه‌ی لیسی خورده خواهید شد. پناهتان می‌دهیم، سرپناهتان، استقلال مالی، آزادی یواشکی، روز جمهوری اسلامی، شب قدرتان می‌دهیم. دارالمجانین مال آدم‌های بی ایمان هست، مال یکی مثل کارگردان قصه‌های مجید و یا آن یکی صادق هدایت که پس از تعطیلات نوروز خودکشی می‌کنند، دارالمومنین مال ما هست که قصه‌های قرآن مجید فراوان داریم، هم صادقیم هم اهل هدایت، خودسازی می‌کنیم و غیرخود‌ی‌کشی.  
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۰۳ ، ۰۷:۳۰
i protester

مصداق روزه‌خواری کدام هست زمین‌خواری یا زمین خوردن؟ خیالتان راحت، دین اسلام اهل تساهل و تسامح هست، نه آن اولی روزه‌ی امام جمعه را باطل می‌کند و نه دومی روزه‌ی کارگر بدون جمعه را. اصلا زمینِ اولی به برکتِ گزاردن نماز نزد ولی عصر و ولی فقیه، استخری می‌شود که مدام خودش را برای دسته گل به آب دادنِ فرزند، آبیاری می‌کند، اما زمین دومی از خاطر معصیت و کمبود ثواب، مکانی می‌شود برای فرو رفتن و آب شدن یک فروند ولی، نزد فرزند. آن دومی که سواد احکام شرع ندارد امضایی هم ندارد تا آن را جعل کنند و زمین به نامش بزنند، چاره‌ای نیست باید انگشت بزند. اما به جرم دزدی از بیت‌المال، حاکم شرع، انگشتش را می‌زند. دزدی از کدام مال؟ بیت‌المال. مالِ بیت. آخر هر چه باشد او دست برده است در مالی که مال او نیست، مالِ کارفرمایش نیز نیست، مال کسی هست که بر جان، مال و ناموس او اختیار دارد، مالِ بیت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۲ ، ۰۷:۲۹
i protester

در این دنیا، هر کس آلوده به چیزی هست و عده‌ای آلوده به رنج، چه تلخی بی‌نتیجه‌ای، چه نتیجه‌ی تلخی: دنیای رنج آلوده، آش نخورده و دهان سوخته.
برای قضاوت شدن تنها جواب آخر و نتیجه‌ی آخر بازی مهم هست، هیچ کس وقت ندارد فریم به فریمِ بازی زیبای شما را، با آن همه خطا بر روی شما، به تماشا بنشیند و یا خط به خط دنبال کند ابتکار، استعداد و سواد شما را برای رسیدن به جواب. نتیجه مهم هست نه مصدومیت شما، نه ناداوری، نه کیفیت بد زمین، نه کم‌کاری هم‌تیمی‌های شما، دردی از تنهایی پس از باخت، کم نمی‌کند. برای قومِ نتیجه‌گرا، مثل ناسزا می‌ماند اگر روزه‌ات را چند دقیقه مانده به اذان، با یک لیوان آب باطل کنی و یا شناسنامه‌ات را با دوری فراوان از سرنگونی، با یک اعتراض خشک و خالی وسطِ خیابان، مهر باطل بزنی. عجیب هست که این همه شهوتِ نتیجه، در جامعه‌ای رخ می‌دهد که هیچ رخدادی در آن پیش‌بینی‌پذیر و قابل مدل‌سازی نیست، تمام تلاش‌های شما برای رسیدن به یک باره در صفر، ضرب می‌شود. نتیجه مثل یک لیبل بر پیشانی شما چسبانده می‌شود و دیگر برای کسی مهم نخواهد بود که وضعیت کنونی شما ناشی از گشادی کان شما نبوده است. گمان می‌برند اگر شما باخته‌اید پس فکر کردن و منطق ما را نجات نمی‌دهد، یک ناجی، یک جان، یک جانی، یک هیجان، یک امامزاده‌ی با احساس، یک شاهزاده‌ی اهلِ لاس، باید بیاید و به جای همه‌ی ما فکر کند. 
این رنج تنهایی و فهمیده نشدن، مثل خشمی از رگ‌های درون کلمات فواره می‌زند، مثل فلسطینی‌ها، سیستان و بلوچستانی‌ها، مثل آن مادر توی دردمانگاه.
کودکِ بیمار در آغوش مادر هست، تو گویی آینده در آغوش مام وطن و یک نفر دارد به نام دین، با لباس دین، نه برای همدردی، برای دردسر بیشتر، برای سردرد بیشتر، از او فیلم می‌گیرد. آن که می‌گفت نگاه به نامحرم، حرام هست، حالا دارد با چشم‌های قرض گرفته از علمِ قراضه، برای دین، چشم‌چرانی می‌کند. اما این پایان داستان نیست، چنان ایمانِ مذکر فرادستی را عصیانِ مونث فرودستی خواهد بود که دیگر از دستِ زدن بالادستی کاری ساخته نیست باید دنبال یک جفت پای فرار باشد. 
قاضی و آدم‌هایی که قرار هست با چشم‌شان، با چشم‌چرانی، قضاوت کنند از آدم‌های منطقی سر خورده تنها همان فریم آخر، همان چهره‌ی عصبانی به یادگار می‌برند، با بانی آن باخت، کسی کاری ندارد، چه مدرک داشته باشی چه نداشته باشی. اگر اهل خوردن نیستی، به تو یک لیوان آب هم نمی‌دهند، ثواب و کباب را به نتیجه می‌دهند، باید تاب بیاوری خورده شدن را، کباب شدن را، آب شدن را، تلخ شدن را، تلخیِ نشدن را.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۰۷:۲۸
i protester

نامِ کاسه‌ی توالتی واژگون شده، صندوق رای شده است، معلوم هست چه چیزی را بالا می‌آورد؟ اما دیکتاتورها همیشه نمی‌خواهند قرعه‌ی گُه بودن به نام شما بیفتد، گاه از شما می‌خواهند به گُه خوردن بیفتید.
هفتاد سال قبل، در شش اسفند سال کودتا، محل اختفای حسین فاطمی لو می‌رود و چند ماه بعد، در آبان ماه سال هزار و سیصد و سی و سه، تیرباران می‌شود. چگونه می‌شود در زمانه‌ای که عده‌ای به گه خوردن افتاده‌ بودند، او چاقو می‌خورد؟ این چه اشتیاقی هست که از میان تمام اقسام شق کردن، او با کله شقی، شق القمر می‌کند؟ این چه شقاقی هست میان اشتیاق به آزادی و میل به بندگی؟ این چه بارانی هست که برای فرزند کویر، بوی تیرباران می‌دهد؟
صدای غِژ غِژ سکوی اعدام می‌آید، دانه‌های تسبیح قاضی، بند پاره می‌کنند، چه پدر و مادرهایی که به پایش افتاده‌اند، او نگران افتادن دانه‌های تسبیح هست.
بُغضی که می‌تِرکد برای ایران، پشت میله‌های زندان، پشت مربع‌های تور دوازه‌ی فوتبال، بالای پله برقی فرودگاه، بالای چهار پایه‌ی اعدامِ چهار انسان. آب‌های دیده‌ای که از سر، می‌گذرند، سیستم زجرکشی که به درصد کُلُرشان گیر می‌دهد. گوشه‌گیری پناه برده به اون دنیا، به اون ور دنیا. تنی را گویند شامل آن همه سلول، هم‌وطنی را نمی‌گویند مشمول این همه سلول؟ آن همه تلاش برای آزادی که بدون رهایی، رها می‌شوند.توپ‌هایی که تیرک می‌خوردند، گل نمی‌شوند، دسته گل‌هایی که تیر می‌خوردند، پَر پَر می‌شوند. باخت‌هایی که از چشمِ بخت دیده می‌شود، بختیارهایی که از چشم خلق، پوشانده می‌شوند. بارانی که بوی تیرباران می‌دهد، ایرانی که بوی جماران می‌دهد. چشم‌هایی که توی حمامِ خون زاینده‌رود شسته می‌شوند، دست می‌شورند از جور دیگر نگریستن، از گریستن بر جورِ بی‌سهرابی، بی‌آبی، برتر حجابی. این هنر نر بودن هست که با شما مثل یک ماده رفتار می‌کند؟ راستی هرگز فکر کرده‌اید که تفاوت آخ و آخ جون، تنها در یک جان هست؟ آیا جان‌ها با همین یک جان، زیر شکنجه، جان به در می‌برند؟ یک نفر دارد با یک عدد آدامس باد کرده، پرواز می‌کند، آیا هرگز حساب کرده است که این بالن خصوصی، چه قدر برایش آب می‌خورد؟ پاکبانی را از روی پل نیایش، به جرم توهین به پرچم‌های دهه‌ی فجر، به پایین پرتاب کرده‌اند. دیدید کار آدم‌های بی کس و کار، چه قدر راحت تمام می‌شود؟ خدا هم کتابش را تجدید چاپ نمی‌کند تا نامی از ایشان ببرد، همین قدر بی‌حساب و کتاب، در دعوای جبر و اختیار، جانبِ آتش به اختیار را می‌گیرد، یک نفر طرفدار حکومتِ روحِ خدا، جان یک بی‌گناه را می‌گیرد. 
خستگی انگار با باسن نشسته باشد روی چشمان تو، دارد بسته می‌شود پرونده‌ی عمر امروزت. روی آتش غم، اشک می‌ریزند، گُر نمی‌گیرد؟
دانه‌های برفِ تازه به دورانِ بلوغ رسیده، تا به لبِ داغ زمین می‌رسند، از شدت شرم، آب می‌شوند، می‌روند توی زمین. می‌بینی با یک بوسه‌ی آبدار چگونه خود را دار می‌زنند؟ به اشتباه پشت سرشان می‌گویند چه ناکام، چه قدر تباه، از دار دنیا رفتند.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۰۲ ، ۰۷:۲۶
i protester

 لابد آتش گرفته است که با پتو می‌خواهد خویش را خاموش کند. می‌گویند جانباز بوده است، بخشی از جانش را برای این خاک داده است، حالا چه جای شکایت که پسر جانش را زیر خاک می‌کنند؟ یک نفر نیست که هوشیارش کند پیاده‌روی اربعین زیر باران، آن هم از نوع فرادی، ثواب عطش کربلا را هرگز نمی‌برد. آخر سر بی‌گناه که بالای دار نمی‌رود، حتما پسرش با سهمیه‌ی جانبازیِ پدر، گناهی مرتکب شده است که دسته گلِ روز پدر، بر سر مزار می‌برند. 
از آن روز که تو رفته‌ای، دارد از آسمان، بر سر این سرزمین، برف و باران می‌بارد‌. تو گویی آسمان می‌خواهد از شرمندگی، آب شود و توی زمین رَود. زمین هم که جای خود دارد، با برف، تمام تنش را کفن کرده است. 
هوا سرد بود و ما سرگرم، درست مثل کبک زیر برف. با این که زمستان بود اما تو گویی باران بهاری می‌بارید. طناب دار خیس شده بود. سوز سرما خشک و تر را با هم می‌سوزاند. 
آنان که به صندلی قدرت، سخت، چسبیده بودند، برای بی‌قدرتان، چهار پایه‌ با زبانِ نرم، سفارش داده بودند تا در حق کسی ظلمی نشود، همه بنشینند اما داستان که به سر می‌رسید، سرخوردگانی بدون یک لحظه سرسپردگی، به تلافی زمان و زمانه‌ای که ایستادن نیاموخته بودند، روی چهار پایه هم ایستادنشان می‌گرفت. قاضی القضات می‌ترسید نماز شبش، قضا بشود، تمام ظلم و ظلمت را نماز می‌گزارد. 
و چه طناب‌های داری تو را می‌بوسند برای آخرین بار که نخستین دیدارِ با تو، سر باز می‌زند رهگذری را از بوسه زدن بر دست و پای خداوندگارِ جبار. صدای اذان صبح می‌آید و خدایی که نشسته به شرابِ قدرت، به محراب ایستاده است. هم او فرموده باشد که صبح فردا، پایان شب یلدا، نه آغاز که پایان زمستان، انتهای بهمنِ خونین، اسپند سرسلامتی را نبینند. بگو آسوده نخوابد که اگر چه به دستور، چشمانی را بست، چشمانِ تری تا صبح قیامت، چشم به راه، گشوده است، بدمستی او را هشتاد تازیانه می‌زنند با هر پلکی که می‌زنند.
#محمد_قبادلو #وفا_آذربار #پژمان_فاتحی #محسن_مظلوم #محمد_فرامرزی #نه_به_اعدام  
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۰۲ ، ۰۷:۲۵
i protester

مسلمانان رجب را ماه خدا و در عین حال، آن را یکی از چهار ماه حرام می‌دانند که نباید در آن، آتش جنگ روشن شود. شیعیان نخستین شب جمعه‌ی ماه رجب را نیز شب آرزوها می‌نامند‌. 
حال بیاییم تا گرفتاری به خالِ لب دوست، پیش نرویم و اسلامِ صلح‌طلب دوست داشتنیِ پیاده شده را مو به مو مرور کنیم:
هنوز ماه خدا فرا نرسیده است که مردمانی بی‌دفاع در کرمان، با نام خدا، قربانی می‌شوند. پس از آن، در ماهِ حرام خدا، سپاهِ حرامیانِ حکومت خدا، از دیگر مردمانی بی‌دفاع در کردستان و پاکستان طلبِ خون می‌کند. در همین ماه، دیگر حکومت مردانِ خدا، بی‌دفاع مردمانی را در سیستان و بلوچستان، از برای زنده نگاه داشتنِ قصاص، این حق ِحیاتی حیات، می‌کُشد. 
آری در شب آرزوها، با این همه افکار بسته، برای بستگان، برای بازماندگان از مرگ، برای بازماندگان از زندگی، آرزویی نمی‌ماند جز آرزوی مرگ، پایانِ زندگی.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۲ ، ۰۷:۲۰
i protester

خشمگین مردمانی داغ دیده، آگاهی را نصف و نیمه، نفهمیده، تو گویی مثلِ حفظِ نظام، فقط حفظ کرده. گفته باشند مخالف و عکس حکومتیم، اما درست مثل یک عکس از حکومت، خونِ هم‌فکر خود را رنگین‌تر دیده. دیروز، به تلافیِ آبانِ ندیده، ما هم بمبارانِ غزه ندیده. امروز به وطن، به هم‌وطن رسیده‌ایم‌، هواپیمای اوکراین را دیده، کرمان را ندیده. شاید که این همه سال خونِ دل خوردن و خونِ نور دیده دیدن، چشمانِ ما را کور کرده باشد خون؛ ترور کور دیده‌ایم و دگر خون نگریسته‌ایم. دلشادیم که چه شادی‌های پوک و پوچی بر ما حلال گشته است: شادیِ روح پس از مرگ، به دست یک لشگر سیاهی، شادی از پسِ مرگِ یک سیاه لشگر. راستی آن که گفت باید خون گریست بر گمانِ جانشینی روح خدا، ضحاک شد و زبانش، دست خدا، ما که این همه زخمِ زبان می‌زنیم بر خون مردم کرمان، چه آقا محمد خانی دست و پا خواهیم کرد دم در دروازه‌های کرمان، چه حمام خونی از چشم، در برابر چشم، البته که این بار بی نام خدا آغاز خواهیم کرد، خدایی که به جای خواری حکومت ظلم، به ما خونخواری حکومت و خلافت خود را نشان داد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۲ ، ۰۷:۰۲
i protester

در زمانه‌ی آلتِ دست بودن، رقص یعنی اختیار دست و پای خویشتن را خودم دارم نه ساز و کارِ ساز شما. بشکن بشکنی که نمی‌شکند اراده‌اش، حتی به قیمت شکستن استخوان، مغز استخوان. جز این باشد در این ظلمتِ شب، از دست یک عروسک خیمه شب بازی کاری ساخته نیست چه رسد به این که با مرده‌ترین عضو انسان یعنی تار مو، زنده‌ترین جنبش را پخش زنده کند. فرق هست میان شادی روحت شاد و شادی روحِ شاد که اولی بوی قبر گرفته است و دومی از جبر، اراده‌‌اش را پس گرفته است. فرق هست میانِ رقص بزم و رقص رزم. 
در جامعه‌ی لال و دلال پرور اگر استعدادی هم دست به آفرینش بزند، چون آفریدن به وقت بردگی بوده است، خلقت و خلاقیتِ او، دوباره او را به بند مضاعف می‌کشد. تو خود، سکوت جمع، تُنگ آرامشِ خاطر جمع‌ها را بشکن. کارگر باش به وقتِ مفت‌خورها را پول هنگفت دادن. تخصصِ بی‌صدا باش به وقتِ چرب‌زبان‌ها را نشانِ هنرمندِ متعهد، تخصیص دادن. منفی باش به وقتِ مثبت‌ها را بیست دادن. بچه مثبت باش به وقت منفی‌ها را عشق و حال دادن. آخر صف توی اون پشت و پَسَل‌ها باش به وقتِ نورچشمی‌ها را پُست دادن. شمع باش به وقت عشقِ پروانه‌ها را، پُز دادن. نجاستِ خون دل باش به وقت پاکی‌ها را توی بهشت، خونه دادن. پاک باش به وقت بی‌گناه را سرِ بی‌کلاه، پای چوبه‌ی دار، داد دادن. باهوش باش به وقتِ کودن‌ها را از کان، شانس دادن. یک دست و پا چلفتی عقب‌مانده باش به وقت زرنگ‌ها را آش دادن. آب خنک زندان، آتش تبعید باش، به وقت نکند آب‌ها در دل تکان دادن، قربان صدقه دادن. ایران باش به وقت مغزها را فراری دادن. خودت باش به وقت بی‌خودی‌ها را پر و بال دادن، از پرواز، از مهاجرت، بیم دادن. برقص به وقتِ شادی را حکم دادن. بایست پای حرفت به وقت قهقهه‌ی استخوان، به وقتِ جا خالی دادن، به وقت خالی بودن جای دسته‌گل‌هایی که بردند، حکم اعدام‌هایی که بریدند.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۲ ، ۰۳:۴۷
i protester

زندگی توی جهنم هزاران مصیبت هم که داشته باشد لاجرم یک اتفاق مثبت نیز همراه خود دارد: دیگر کسی نمی‌تواند تو را با جهنم بترساند. نه از دست کشیش‌ها کاری ساخته است، نه از دست پلیس‌ها، نه از دست سیاهی‌ها، نه از دست سیاه چال‌ها. می‌بینی ما از نیمه‌‌های خالی لیوان هم چه قدر با دست پر، با امید برمی‌گردیم؟
می‌گویند اسراییل تلاشش را می‌کند تا غیر نظامیانِ غزه، کمتر آسیب ببینند، درست مثل آن حکومت کودک‌کشی که در آبان نود و هشت، وقت می‌گذاشت، دست روی قرآن می‌گذاشت، کمر به پایین را نشانه رود. و یادش می‌رفت تلویحا به تیراندازی اقرار کرده است. آیا نسخه‌ای که غرب برای از پا در آوردن مثلا سارقین یک بانک می‌پیچد، قربانی کردنِ گروگان‌هاست؟ آیا به همین راحتی می‌توان حقوق بشر را پیچاند؟ نفرمایید، این همه شتابزده قضاوت نکنید، نه تنها برای غرب که برای اسراییل هم جان انسان‌هایی که حماس به گروگان گرفته است اولویتِ نخست دارد، منتها، تنها گروگان‌های اسراییلی و نه فلسطینی‌.
راستی چه کسی می‌گوید که من آزادی خواه نیستم؟ در یک نگاه، حتی دیکتاتورها هم آزادی خواهند، مهم آن هست که آزادی را برای چه کسی می‌خواهند؟
جامعه‌ای که آزادی را زندگی نکرده باشد، در برابر هر پرسشی، از خود، ناشکیبایی نشان می‌دهد. فرقی ندارد سوال از سوی طرفداران آزادی باشد یا از سمت به دار آویختگان آزادی، او به سوال، به چشمِ یک حلقه‌ی دار نگاه می‌کند که باید آن را پایانِ باز کند. حتی اگر شعار آبدارِ زن، زندگی، آزادی سر داده باشد، ضمانتی وجود ندارد که پرسشگری یک زن را تاب آورده باشد و این دقیقا همان نقطه‌‌ایست که یاسمین پهلوی نمی‌تواند از نرگس محمدی سوال کند، نرگس محمدی نمی‌تواند از اسلام ناب محمدی سوال کند، چپ و جبهه‌ی ملی نمی‌تواند از شکنجه‌گر پهلوی سوال کند، مشروطه‌خواه نمی‌تواند از رفراندم انحلال مجلس هفدهم سوال کند، دلِ پُرِ یک جان، نمی‌تواند از پر بودن جانِ لوله‌ی تفنگِ رفیق جان، سوال کند، یک شهر زیر باران بمباران نمی‌تواند از رفیق گرمابه و گلستان سلطنت‌طلبان، از شهرک یهودی‌نشین سوال کند، یک یهودی نمی‌تواند از کوره‌های آدم‌سوزی نازی‌های نازنین سوال کند، یک لیبرال نمی‌تواند از اردوگاه‌های کار اجباری حکومت کارگران سوال کند، یک کمونیست نمی‌تواند از زبان لال مجسمه‌ی سفیدپوست آزادی سوال کند، یک کافر نمی‌تواند از نطفه‌ی مسیح سوال کند، یک مسلمان نمی‌تواند از بیگ بنگ سوال کند، یک پایین‌دست نمی‌تواند از آبِ آبادی و اختلاف با قانون جاذبه سوال نمی‌کند، پاییز نمی‌تواند از آبان سوال کند. 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۰۲ ، ۰۳:۴۶
i protester

حضور خستگی‌ناپذیر ماه که می‌داند تا آخر ماه چیزی از او باقی نمی‌ماند، درست مثل کارگر شیفتِ شب و یا سرباز بالای برجکِ لبِ مرز و یا پرستارِ شبانه‌روزی یک کودک، یک سالخورده، یک جوانِ قرص خورده. صبح شده است و انگار خورشید مثل یک داروغه آمده است تا از شبانه‌روز، بدون حساب کردن ماه، روز و روزی‌ تحویل بگیرد. مهر خبر ندارد که دیشب یک نفر جای دندان‌هایش روی تن دیگری افتاده است و جای دندان‌های دیگری روی بالشِ همان کاراکتر اولی. تنها ماه می‌داند که تنی فروخته شده است برای خرید یک تُن ماهی. تنها او می‌داند که چه حجمی از هوای درد آلود را می‌توان گاز گرفت. حتی یک آه هم نمی‌داند، قبل از طلوع آفتاب، یک طناب دار، چند تُن تنهایی را کشیده است؟ گوینده‌ی رادیو می‌گوید صبحتان به خیر و شادی، آری توی این سرزمین، شادی را با خیر، به زنجیر می‌کِشند و روح شاد را برای دنیای دیگر، بار امانت می‌کنند. راستی چرا ماه این همه پیر شده است؟ از ترسِ کدام حادثه، صورتش مثل گچ، سفید شده است؟ تو گویی به شکل یک قرصِ خواب آور در آمده است، اثر نمی‌کند، از خواب ابدی، انتظار معجزه می‌کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۲ ، ۰۳:۴۵
i protester

می‌گویند گور کم آورده‌ایم، طبق اصل لانه کبوتری، به گورهای دسته جمعی روی آورده‌ایم.
آی آدم‌هایی که تنتان و خاک وطنتان یکی شد، برخیزید که دوباره بنزین ارزان شده است. راستی از آن آبان که ناگهان باریدنِ تیر گرفت، از آن تیرباران که جان آدم‌های بی نشان را نشانه گرفت، از آن آتشنشان که خاموش می‌کرد طبقات بی‌صدا را، از آن آتشفشان که مذاب می‌کرد طبقات زیر زمین را، از آن دارِ پروردگار که بالا می‌برد طبقات پایین را، از آن نیزارها که بالا می‌برد صدای زار زار را، از آن غروبِ پاییز که تازه می‌کرد غم آخرین دیدار را، از آن رهاییِ تیر خلاص که بی کس می‌کرد آدم‌های بی کس و کار را، چند زندگی از این حکومت مرگ طلبکاریم؟ از انتقام سخت با داربست‌های کرمان تا بستن به موشک، هواپیمای اوکراین، از واکسن آن سوی آب که ورودش ممنوع شد تا آبِ دریاچه‌ی ارومیه، هامون، زاینده‌رود، کارون که خروج از خانه برای شهروندش ممنوع شد، از کولبر تا سوخت‌بر، از اعدام روح الله در حکومت روح الله تا اعدام نوید افکاری در عادل آبادِ حکومت عدل علی، از ونِ گشت ارشاد تا تونل وحشت مترو‌ی تهران، از فرو ریختن ساختمان متروپل آبادان تا خودکشیِ کفِ خیابان از بالای ساختمان، از نماز جمعه‌ی خونین زاهدان و چشمان خونین جمعه‌ی اصفهان تا کردستان، چشم و چراغ ایران، از حجاب‌های نقش بر آب تا شمع‌های آب دیده، از تو، ای پری کجایی تا پروانه‌های پَر پَر، یکی را داغدار کرده‌اند و یکی را سر به دار، یکی را به بیداری ابدی دچار کرده‌اند و یکی را به خواب ابدی فرو برده‌اند. از ترسِ بیداریِ دیگران، به آن که از آگاهی سودی نبرده است آموخته‌اند خدای کعبه، سر به دار را جاندار نمی‌داند و به آن که در مسیر آگاهی قدم گذاشته است القا کرده‌اند خدای رنگین کمان در بیمارستان شفای غزه احضار روح نمی‌شود، تنها خون هم‌خونه‌های شما رنگین هست. بازی زمان و مکان، جمعه‌ی موعود و ارض موعود، یوسف زهرا و بنیامین یعقوب راه انداخته‌اند. نباید این سو و آن سوی آب همراه شوند، سیلاب می‌شود، از نیل تا فرات، اصلا تا هرات، این همه فرعون، غرقه در نیل، آینده‌ی فرزندان ارباب خراب می‌شود. آغوش‌هایی که برای آزادی سرد می‌شوند، از دهان می‌افتند، سوختنی که با سوختِ ارزان، هم صفت، از قلم می‌افتد.
#غزه #آبان_نود_هشت
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۰۲ ، ۰۳:۴۴
i protester

آبان هست و درختان دارند یکی یکی لخت می‌شوند. عده‌ای کفاره‌ی این گناه، ایشان را زنده زنده می‌سوزانند. و عده‌ای مخالفِ پوشش اجباری، اخبار ایشان را پوشش نمی‌دهند.
می‌گوییم ما را چه به دردهای یک بچه در غزه، لبنان، جانم فدای ایران. حال آن که چه سرنوشتی مشابه‌تر از آن که به دست یک گروه نظامی، خودت و میهنت گروگان گرفته شده باشید و بیگانه‌ای به بهانه‌ی آدم کردن آن گروه، این همه آدم، این همه هم‌میهن را کرور کرور، با خاکِ میهن، یکسان کند. آری در داخل یک ضحاکِ ماردوش، سرِ جوانان وطن را می‌خورد و عده‌ای در خارج، آدرس سر ما را به عنوان سرِ مار، می‌فروشند.
#غزه #آبان_نود_هشت
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۲ ، ۰۴:۰۱
i protester

چه ترقی معکوسی؛ اعتیاد بلای خانمان سوز هست یا کمپ ترک اعتیاد؟ آی ابراهیم، تو چگونه الگویی برای رنجبران خواهی بود که آتش تنها برای پیامبران، گلستان می‌شود، تنها برای خلیل الله، برای دوستِ خدا. که درب‌ها تنها برای پیامبرِ خوشگل، در احسَن القصص باز می‌شوند، نه برای خطوطِ رنج بدون منتِ ترنج، نه برای قصه‌های به آخرِ خط رسیده، تنها برای فرار از آتش گناه و نه برای آتش بی گناه.
#حریق_کمپ_ترک_اعتیاد_لنگرود
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۲ ، ۰۴:۰۰
i protester

و چه دردناک هست آب، مایه‌ی حیات، از سر بگذرد. می‌پرسد چرا خانه‌ی ما کوچک هست؟ پاسخ می‌دهد: بزرگ شوی، خواهی فهمید. مثلا خیلی زود درک خواهی کرد که گاه، برای خانه‌ی بزرگتر داشتن، باید خودت را کوچک کنی. یک نفر می‌گوید خوش به حال شما که خانه‌تان روی پشت بام هست، حالا گیرم که دیگر برف نمی‌بارد، لااقل به خدا که نزدیک‌ترید. خدایی در میانِ بشقاب‌های غیر پرنده، گربه‌های بدون پرونده. خدایی درست وسطِ دودکش‌ها، آن جایی که نام دودکش بی مسمی شده است و دقیقا برعکس دود را ملاقه ملاقه، برایت می‌کِشند. خدایی بازیچه‌‌ی کفتر بازیِ تورمِ نقطه به نقطه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۰۲ ، ۰۳:۵۸
i protester

اینگار راست می‌گویند که کافر به هر چیزی دست بزند آن را نجس می‌کند، چه کسی کافرتر از یک حکومت دینی که حقیقت را می‌پوشاند؟ هم دین را نجس می‌کند، هم دفاع از مردم ستمدیده‌ی دیندار را. برای شیطان بزرگ چه خبری خوش‌تر که او بر پشت بامِ خانه‌اش، سفارت‌خانه‌اش، الله اکبر بگوید؟ خدایی که نتواند شیطان را برای افتادن به پای انسان، آزاد بگذارد، آزادی انسانِ خون‌ریز دامنش را خواهد گرفت، از چشمِ عالمی خواهد افتاد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۰۲ ، ۰۳:۵۶
i protester

دیگر چه فرق که گروگان‌های حماس شهروند اسراییل باشند یا ملت فلسطین، اسراییل با موشک نقطه‌زن می‌زند آدم‌هایی را که حالا دیگر یک نقطه هستند، نقطه سر خط. 
اگر آن سوی خاورمیانه یک نفر می‌زند توی سرش که دخترش روی خاک افتاده است، این سوی خاورمیانه، یک نفر را توی سرش می‌زنند و خاک‌ها روی دختری افتاده است، مترو به آخر خط رسیده است.
گروهی دنبالِ یافتن گروه خونی خویش تا به رهبر خویش تقدیم کنند و گروهی دنبال یافتن خونِ رنگین‌تر، تا خوش آب و رنگ، عزاداری کنند، اینگار که حق دارند آخر یک نقطه رنگی ندارد.
راستی یک خط چند نقطه دارد؟ یک پاره خط چه طور؟ یک نقطه چگونه می‌تواند پاره‌ی تن یک نقطه‌ی دیگر شود؟ یک نقطه چگونه پاره پاره می‌شود؟ آیا مگر دنیا بدون نقطه نمی‌تواند خط بنویسد؟ به این دست خط بدش ادامه دهد. آن هم نقطه‌هایی که حرف ندارند، رنگ ندارند.
#آرمیتا_گراوند #غزه
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۲ ، ۰۳:۴۵
i protester

چه کسی می‌گوید حکومتِ ایران تنها با کشتن مردم غزه مشکل دارد؟ حکومت ایران هم مشکلات خاص خودش را دارد، منتها نه با کشتن مردم ایران با خبرِ کشتن مردم ایران. می‌بینی درست از جنس همان مشکلی که حکومت اسراییل با کشتن مردم غزه دارد، به راستی این دشمنان چگونه به وحدت می‌رسند بر سر خبرنگاران بی قرار.
#نیلوفر_حامدی #الهه_محمدی #آرمیتا_گراوند #غزه
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۲ ، ۰۳:۴۴
i protester

هر گاه ظالمی از مظلومی در برابرِ ظالمی بزرگتر و کهنه‌کارتر، دفاع کند، در نهایت به بی‌پناه‌تر شدن آن مظلوم و زخمِ کاری‌تر بر پیکر او کمک کرده است چرا که به ظالم بزرگتر اجازه‌ی مظلوم نمایی خواهد داد. این مظلوم فرقی ندارد مردم غزه باشند یا مردم ایران یا مردم افغانستان یا مردم یمن یا مردم سوریه، آن ظالم نیز فرقی ندارد حماس باشد یا غربِ استعمارگر یا دولت امریکا یا حکومت ایران یا داعش، آن ظالم بزرگتر هم فرقی ندارد دولت اسراییل باشد یا سپاه یا طالبان یا حکومت عربستان یا اسد. اصلا از یک جا به بعد، ظالمِ کوچک، خود بزرگ‌تر می‌شود و او هم مظلوم‌نمایی را یاد می‌گیرد، جان‌های بیشتری در آسمان و زمین، در آب‌‌راهه‌ها گرفته می‌شود. می‌بینی نازی‌ها، استالینی‌ها، محمد رضا شاهی‌ها، حزب‌اللهی‌ها، صهیونیست‌ها در نهایت به شما می‌گویند یا این سرزمین را ترک می‌کنی یا این زمین را.
#غزه
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۲ ، ۰۳:۴۳
i protester

-خدا را شکر هر چی نداریم، امنیت را داریم.
حدیث نفس یک دزد، یک آدم‌کش، یک ماله‌کش، یک آقا زاده، یک آقا‌، یک قاتل زنجیری، یک قتل زنجیری.
و چه خدای زشتی را شکر می‌گویند که از فرودست جان می‌گیرد و از جانی، دست. حالا دیگر نه کیارستمی داریم و طعم گیلاس، نه پوراحمد و شب یلدا، نه مهرجویی و هامون، البته که داریم، هر سه را، زیر خاک پر گهر. دیگر مهم نیست حرفت را پس و پروانه‌ی نمایش گرفته باشی، آن چه مسلم هست جانی دیگر گرفته باشند و جانی در امان باشد‌. آری این هنر دیکتاتور هست که در پاییز، زاینده‌رود خشک می‌کند و خون پروانه‌ها به نمایش در می‌آورد. یک روز عزت‌الله نقش گاو را بازی می‌کند و یک روز آن یکی الله، آیت. راستی که چه آب‌هایی، چه خون‌هایی به پایان می‌رسند در این قصاب‌خونه‌ی گاو، در این گاوخونیِ بدون آب.
#داریوش_مهرجویی #وحیده_محمدی‌فر #داریوش_فروهر #پروانه_اسکندری
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۲ ، ۰۳:۴۲
i protester

سواد در یک حوزه، دقیقا لحظه‌ای اعلام موجودیت می‌کند که شما در آن حوزه قادر باشی مفهومی سنگین را به ساده‌ترین شکل ممکن و مفهومی ساده را به پربارترین شکل ممکن بیان کنی. و در این رفت و برگشت، تفاوت سنگینی و پرباری نیز به بهترین شکل مشخص می‌شود، تو گویی همانند تفاوت چاقی و زورمندی، و یا در مقامِ سخن، تمایز شِر و شعر. آن که سواد ندارد، قطعات را یکی یکی دمونتاژ و مونتاژ می‌کند بلکه پاسخی درست از مدار معیوبِ زندگی دریافت کند، فرقی ندارد مهندس برق باشد یا پزشک قلب، دینِ تازه به دوران رسیده‌ای باشد یا دیکتاتوری مادام العمر، عمر و عمرها تباه می‌کند تا بلکه به پاسخ درست برسد. اما قیمتِ این بی‌سوادی گاه چند عدد مقاومت می‌شود و گاه جبهه‌ی مقاومت در برابر واقعیتِ از دست رفتن جان آدم‌ها. دهان و نوار قلبی صاف ‌می‌شوند بی آن که هوا و تصویری صاف شده باشند. اصلا همان دست به کار شدنِ بی‌سواد و پذیرفتن مسئولیت، لطفِ سلطه تعبیر می‌شود بی‌آن که حقِ بازخواست از نتیجه، برای آدم‌های تحت سلطه تعریف شده باشد. در انتها با فروتنیِ فاسد شده می‌گویند گردن ما از مو باریک‌تر هست، حال آن که گردن می‌زنند هر آن که یک تار مو در ماست سپیدشان، در ماست مالی‌شان، نشان دهد. و اگر بی‌خیالِ هر آن که گفته باشد از ماست که بر ماست،  تنها به مالیدنِ ماست، قناعت نکنی، پله پله تا ملاقاتِ کدخدای بی‌سواد، تا پست ریاست، تا ریاست بر تمام جمهور سیاه لشگر، پیش خواهی رفت. راستی که چه پیشرفتی. و چه خوب که یک درخت، کمتر قطع و یک کاغذ، کمتر، از خاطرِ سواد، سیاه خواهد شد، یک قدم به هوای تمیز ماستی نزدیک‌تر می‌شویم.و اگر بی‌خیالِ هر آن که گفته باشد از ماست که بر ماست،  تنها به مالیدنِ ماست، قناعت نکنی، پله پله تا ملاقاتِ کدخدای بی‌سواد، تا پست ریاست، تا ریاست بر تمام جمهور سیاه لشگر، پیش خواهی رفت. راستی که چه پیشرفتی. و چه خوب که یک درخت، کمتر قطع و یک کاغذ، کمتر، از خاطرِ سواد، سیاه خواهد شد، یک قدم به هوای تمیز ماستی نزدیک‌تر می‌شویم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۲ ، ۰۳:۴۱
i protester

چرخه‌ی ظلم دقیقا جایی از کار می‌افتد که ستمدیده پس از رهایی از دستِ ستمکار، از انتقام دست بکشد و رها کند ستمی تازه را. ور نه هر کس قابی از ظلم و جانِ مظلومی را انتخاب می‌کند، هر کس تاریخی را و نیز جغرافیایی را. برای رسانه البته ملاک حال فعلی افراد هست، مهم نیست که شما چند زن را کشته باشید مهم آن هست که چادر از سر یک زن و یا پیرهن از تن یک زنِ ‌هم‌جبهه‌ی شما، برداشته باشند. اصلا مسابقه‌ای راه می‌افتد که هر کس جان کمتری گرفته باشد نشانِ جان جان بیشتری خواهد گرفت. جمعه‌ی سیاه میدان ژاله با سخن گفتنِ جعبه‌ی سیاه هواپیمای اوکراین، روسفید می‌شود، شما باید تن بدهید به انتخابِ میانِ تاج بد و عمامه‌ی بدتر، میان راست‌گرای افراطی و اسلام‌گرای انتحاری، میان آلمان نازی و استالین نازنین، میان خمینی و صدام، میان هولوکاست و اسراییلِ بدون کم و کاست، میان سرمایه‌داری در غرب که گردنت را می‌بندد و کمونیستی که در شرق دهانت را. به این بازی تن ندهی به تو می‌گویند وسط باز، حال آن که وسط باز از هر دو طرف می‌خورد نه آن که از هر دو طرف، سنگ بخورد.
چه قدر تلخ هست که تنها جانِ عده‌ای را شیرین بنامیم. چه فرق هست میان جانِ یهود و جانِ مسلمان؟ میانِ جانِ شرق و غرب بیت‌المقدس؟ میان شام و یمن؟ میان آن که ساواک شکنجه می‌دهد یا آن که بر پشت بام مدرسه‌ی رفاه تیرباران می‌شود؟ میان ترور وسط خیابان و یا دفن شبانه در خاوران؟ میان جانی تنها بر سر دار و یا یک جان بر کفِ طرفدار؟ میانِ جانِ جانباز و هم‌جنس‌باز؟ میانِ چشم آبی و صورت نیلی؟ میانِ آذری و ارمنی؟ میانِ ایرانی و افغانی؟
آری بله قربان گویی نزد قربانی، جانِ یک قربانی را می‌گیرد. چند صباح بعد قربانِ عوضی، بله قربان گویش را عوض می‌کند، تو گویی در این کره‌ی خاکی نه قربانی بوده است نه بله قربان گویی، جان‌ها همه به قربانِ قربان جان می‌شود، قربانِ آقا جان، همان عزیز جانِ یوسف زهرا، قربانِ بنیامین، برادر یوسف جان. چه دعای ندبه‌ای، چه دیوار ندبه‌ای. چه مهدی موعودی، چه ارض موعودی. چه قبله‌های عالمِ هم قبیله‌ای، هم قِبله‌ای. می‌بینی چه اسماعیل‌هایی زیر تیغ ادیان ابراهیمی می‌روند و عالمی بنده‌ی خدا، پدر مسیح، روزه‌ی سکوت گرفته است؟ راستی چرا سایه‌ی انسان‌ها این همه بی‌صدا هست؟ شاید چون سایه‌ی قبله‌ی عالم، به جای همه‌ی عالم حرف می‌زند.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۲ ، ۰۳:۴۰
i protester

دوباره نیمه‌ی مهر، ناتمام، میلاد مهربانِ تمام شده است‌. در دعوای شمش و قمر، این بار، این ماهِ شمسی هست که صاحبِ قرص قمر شده است.
آیا نبود از سرم زیاد، کنار یاد تو زیر سقفِ آسمان زیستن؟ حکماً که دنیا سر به سرم گذاشته است. من، تو، زیر یک سقف؛ قلباً زمین، اوجِ آسمان را پشت سر گذاشته است.
سالی گذشت اگر چه تاریک‌تر برای دو ثلث شعارمان، لیک، ای زن، چشمان شهرِ شمس، به گیسوانِ تو، روشن‌تر شده است، این هست آغازِ انتهایشان. 
#فاطمه_جانم #زن_زندگی_آزادی
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۰۲ ، ۰۳:۳۹
i protester

طالبان گفته است دو روزه اصفهان را فتح می‌کنیم. حالا چرا اصفهان و نه تهران؟ شاید نه جغرافیا که این حکومت عقب‌مانده می‌خواسته است تاریخ را یادآوری کند: سقوطِ آخرین حکومت دینی قبل از انقلاب پنجاه و هفت. همان زمان که حسین حسین شعار ما بود و شاه سلطان حسین دست خدا بر سر ما. قرآنی که می‌گفتند کتاب زندگی‌ست، کتاب مرگ و زندگی ما شده بود، سپاه شاه محمود افغان پشت دروازه‌های شهر بود و دست خدا برای استخاره به کتاب خدا، دست می‌برد‌. راستی که چه بردی بود پیش از آن همه باخت.
عجیب نیست که آمدنِ حکومت ما و طالبان، هر دو، با بال در آوردن و استقبال رفتنِ یک هواپیما، همراه بوده است؟ ببین اضطراب و اضطرار چه کارها که نمی‌کند از پرواز به کشور غربی جا مانده‌ای باید دل خوش کنی به فرارِ زمینی به همسایه‌ی غربی خود، به سرزمینِ فرار مغزها. به آن جا که تنها برادر افغان می‌شناسند نه خواهر افغان.
و مردمی این سوی مرز، به یاد کتاب زمین سوخته‌ی احمد محمود، شبیه گفتگوی دو هم‌وطن در سال‌های جنگِ ایران و عراق، شبیه مردم اصفهان به مردم خوزستان می‌گویند: به نصف جهان چرا چنین شتابان؟ تُنگمان را تَنگ کرده‌اید، تنها در بهشت زهرا، آب و برق مجانی‌ست. راست می‌گویند این جا که دیگر زیرزمین هم پناهگاه خوبی نیست برای بمبارانِ تورم، باید پشت و پناه تو،  پشت‌بام، آسمان باشد، نه راهِ زمینی.
برای آن که سرباز می‌خواهد برای سلام فرمانده، یا علی می‌خواهد برای لشگر فاطمیون، برای رهبر خود خوانده‌ی مسلمین، چه فرق دارد مهمان ناخوانده این سوی قرن به دنیا آمده باشد یا آن سوی قرن؟ این سوی مرز یا آن سوی مرز؟ دیدید حکومت ما نژادپرست نبود و افغان‌ها را پناه داد؟ دیدید به زبان فارسی اهمیت داد و فارس‌زبان‌ها را پناه داد؟ اما یک وقت تَه دلتان خالی نشود، زرادخانه‌ی ما هوایِ هم‌خانه‌ی بلوچِ غیر فارسِ فارس زبانش را بیشتر از همسایه دارد، خشاب‌ها را با آب و تاب، زودتر خالی می‌کند، بی آن که از او شناسنامه، امان‌نامه ولو یک نامه خواسته باشد.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۲ ، ۰۳:۳۷
i protester

گیرم که کارفرما دقیقه به دقیقه‌ی غذا خوردن شما را را از ساعت کاری شما، کسر می‌کند آیا هم‌چنان نباید سپاسگزار او باشید که دقایقِ قضای حاجت شما را نیز، حساب نمی‌کند؟ انصاف ندارید، به ایستادن توی صف غذا و قضا در کارخانه‌ی آدم سازیِ ما، اعتراض دارید؟ 
در جامعه‌ای که با آدم‌های تنبل، بی‌دقت، بی‌اخلاق، بی‌سواد، بی‌استعداد، بی‌مسوولیت و بی‌احساس سر و کار دارید، دو گونه رنج خواهید برد: نخست بابت تمام نداشتن‌های ایشان و دوم از این بابت که پس از مدتی گمان می‌برید تمام آن‌ نداشتن‌ها را خودتان به تنهایی دارید، چه توهمِ دردناکی.
آدم‌ها چهار دسته هستند: بی‌شعورهایی که انتظار شعور از دیگران دارند. بی‌شعورهایی که انتظار شعور از دیگران ندارند. باشعورهایی که انتظار شعور از دیگران دارند. با‌شعورهایی که انتظار شعور از دیگران ندارند. تنها گروه چهارم هم اخلاق دارند هم آرامش.
آن که قرار هست خانه‌اش عوض شود، دیگر نگران هیچ خرابی در خانه‌ی فعلی خود نخواهد بود. آیا آن که می‌خواهد مهاجرت کند، نیز، این چنین نگران وطنش خواهد بود؟ آیا این حسِ موقت و گذرا بودن به تمامی خراب شدن‌های زندگی در این دنیا، قابل تعمیم نخواهد بود؟ آیا اگر کسی پل‌های پشت سرش را خراب کند و پس از آن شعار دهد: به عقب برنمی‌گردیم، روغن ریخته را نذر امامزاده نکرده است؟
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۲ ، ۰۳:۳۵
i protester

می‌بینید پایش بیوفتد ‌شیعه‌ی دست‌بوس صفوی، در شام غریبانِ آخرین امامِ شهیدش، جشن و پایکوبی می‌کند. آخر هر چه باشد دارند شاه و امام یکی می‌شوند، سالروز تاجگذاری آخرین امام، بر قلب و سر مردم، یک تیر دو نشان، پوزیسیون و اپوزیسیون، یکی می‌شوند. حتی فکر نکرده‌اند که می‌توانستند فردای آن روز را تعطیل کنند، پیش خود گفته‌اند ما که این همه روز عزای عمومیِ مردم را تعطیل نکرده‌ایم بگذار روز تعطیل را عزای عمومی کنیم. آمده‌ام ای شاه، ای نوه‌ی رضا شاه، ای نوه‌ی نوه‌ی رضا شاه، ای شاهزاده‌ی پهلوی، ای شاهزاده‌ی علوی، پناهم بده. راستی که گاه عمامه و کروات، چه قدر با طناب دار به شباهت، به وحدت می‌رسند. بیچاره آزادی که از ترس یکی، گاه و بی‌گاه به دیگری پناه، ببرد.
#تشیع_صفوی
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۰۲ ، ۰۳:۳۳
i protester

راستی که فرهاد حق داشت کوه را بِکَند، کوهی که قرار هست بالا رفتنش تو را پست کند. می‌گویند مردم مقصر، حقیر نیستند، ایشان تنها به دنبال یک زندگی معمولیِ محقر هستند. بسیار خوب، آن که طناب دار را می‌کِشد، آن که به روی مردم اسلحه می‌کشد، آن که دست می‌بوسد، آن که از گزینه‌های روی میز، به زیر میز، پناه می‌برد، نیز، به دنبالِ یک زندگی معمولی هست. اصلا چگونه می‌توان یک حکومت غیرمعمولی را با یک زندگی معمولی تغییر داد؟ یعنی هیچ تفاوتی نمی‌بینید میان آن که یک سالِ قبل از تپه‌های زندان اوین بالا می‌رفت با آن که امسال از تپه‌های هتل اسپیناس بالا می‌رود؟ آیا برای رهایی نباید تمامی اشکال سلطه نفی، شود؟ کسی نمی‌تواند به زور به من بگوید چریک بشو اما لااقل می‌توانم سرباز نباشم. چه سرباز گمنام آقا امام زمان، گل زهرا، چه سرباز گمنام آقای گل. مقصر بودن حکومت دلیل بر بی‌تقصیر بودن ما مردم نمی‌شود. اگر رفتار چندین جوان را نمی‌توان به تمام مردم ایران تعمیم داد پس چگونه سال قبل می‌توانستیم شجاعت چندین جوان را به تمام مردم ایران تعمیم دهیم؟ در حکومتی که خواندن و بیداری جرم هست، لالایی خواندن، خود، بزرگترین خدمت هست. فرهاد با لالایی، تنها می‌تواند خواب شیرین ببیند نه خود شیرین را.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۱۵
i protester