چشم باز، خارِ چشم
اکثرا گمان میکردند نیمهی تابستان، پانزده مرداد هست اما شانزده مرداد بود. اگر کسی هم دقت به چنین اشتباهی می کرد، برایش مهم نبود. اما برای او دقیقا چیزهایی که برای دیگران مهم نبودند، اهمیت داشت. یک جور توجه در حق محرومان. اینگار دوست داشت دیگی را که برای او نجوشد، دیگی که در آن بجوشد. از آن دقتها که دقت میدهد.
و گاه آدمها عاشق صفاتی از یکدیگر میشدند، که آغاز امتحان کردن آنها از نزدیک، به قیمت دوری آنها از یکدیگر تمام میشد. مثلا شجاعتی که با خود زندان داشت، سلام از راه دور، دلتنگیِ گرفتن گوشی توی آغوش داشت. بوسههایی که باید از پشت شیشههای اتاق ملاقات، عبور میکردند آن جا که نور هم شکست میخورد. از آن ارادههای نشکستنی برای نوشتن به وقت نامه و ننوشتن به وقت توبهنامه. مثل یک برگهی امتحان که شاگرد اول دانشگاه باشی و سفید بدهی، لج استاد در آوری. قدرتی بالاتر از بیست، کاغذ، همه را به زانو در آوری.
آری استعدادی که مثل یک شیر آب باز و قرار بود که توی ذوق وابستگان بخورد، از بالا به پایین، زمین بخورد. اما چه اضطراب که او تمام عمر، از همین نوش دارو، پس از مرگ سهراب، آب خورده بود.
خوشگلترین، خوشقلبترین، باهوشترین، بااخلاقترین، باسوادترین، پولدارترین، مشهورترین، ورزشکارترین، همه فنحریفترین، قدرتمندترین، کوشاترین، شکیباترین، تاثیرگذاترین، امیدوارترین، جسورترین، باایمانترین انسان روی زمین هم که باشی، آخرش خواهی مرد، تو میمانی و یک "آخرش که چی؟"ترین با چشمانی بسته.
آن هم در یک زندگی که به تعداد راههای رسیدن به خدای آن، حق انتخاب داری. مثلا حق داری طناب دار دور گردنت را پاره کنی و با کشیده شدن چهارپایه، به جای آویخته شدن، فرو ریخته شوی به ته یک دره، به آسمان نرفته، در زمین فرو روی، بی تَه ترین، با چشمانی فرو بسته.
نه، نه، نه، چرا این همه سیاه نمایی؟ ما زنده میمانیم در تیره و تارترین قبرها، در تاریکترین تیرباران ابرها، به دست نسلهای زنده مانده از پسِ نسلکشیها، کشتارها، روی پای گستاخترینِ آزادی خواهان، در عین حال با چشمانی باز در خار چشمترین حالت ممکن، جلوی چشم دیکتاتورها.