اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این خط‌خطی‌ها قصد آفرینش ندارند تنها یک لحظه بیرون جهیده‌اند و زِهدانی نیافته‌اند. از این زمزم درد هر چه می‌خواهید بردارید، صاحب آن ملتی رنج‌دیده هستند.

بایگانی
چهارشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۳، ۰۴:۰۹ ق.ظ

سرمای سمی

آهای دهه‌ی شصتیِ پیچیده، از درد، به خود، پیچیده، در شکننده‌ترین حالت چهل سال اخیرت، چه می‌کنی؟

پاییز رفته است. از دست، رفته است. روزها با ریاکاری تمام دارند کم کم، بلند می‌شوند. مثلا می‌خواهند بگویند هوای کارتن‌خواب‌ها را چند ثانیه‌ای بیشتر دارند اما هیچ کس نمی‌گوید در عوضِ آن، با دمای کمتر و سرمای بیشتر، چه دماری از آن‌ها در آورده‌اند‌. و یا کولبرانی که دست از این اندک آزار و اذیت خیابانیِ روحمان برداشته‌اند، دور افتاده‌اند، تبعیدی‌اند، مثل برگ‌های پاییز از سطح خیابان رفته‌اند، از دست مساحت رنج، فراتر رفته‌اند.

سرما مثل یک سم، در اعماق وجودش نفوذ کرده بود. از حرف که می‌گذشتیم، به آمدن برف می‌رسیدیم، به رفتن توی برف، به پاشیدن خاک گور سرد توی چشم‌ها. آری برف که برای مردمِ حالی به حالی این خشکسالی، حکم شادی موقت تولد را داشت، برای او غم نشستن پیری بر موی جوان، به ارمغان داشت.

حالا توی آن تنهایی بیابان وسط این برف بی‌پایان، وقتی آسمون یک ستاره هم برای او کنار نگذاشته بود، چه کسی می‌دانست که این دانشجوی ستاره دار، چه قدر درس خواندن را دوست می‌داشته است؟ تو گویی پیش از مریم میرزا خانی شدن، سرطان گرفته باشد و گفته باشد، خب، باشد.

 و یا وسط حنابندان و بوسه‌ی داغ بر لبان ماه پیشانی او، چه کسی یک دقیقه هم به دوست داشتن ناتمام او بدون یک دوستت دارم خشک و خالی، به یخ‌بندانِ لب مرز، به لبِ لبِ مرز، به خونی که داشت از او می‌رفت و دست برف را توی حنا گذاشته بود، فکر می‌کرد؟ مامورهایی که چند باری تا دم در خانه‌شان آمده بودند، حالا اولیای دم او شده بودند. اصلا از ترس ایشان مدتی خود را گم و گور و خواب شیرین بر خود، حرام کرده بود. شما جای شیرین، فرهادی که همه‌ی فکر و ذکرش کوه و گور کندن، باشد، به درد زندگی می‌خورد؟ مردم چه خواهند گفت؟ پسره، از پشت کوه آمده است. خوب که دقت می‌کرد روی پیشانی او نوشته‌ بودند: آن که در جا می‌زند، سرانجام روزی جا می‌زند.

اینگار با هر قدمی که از کوه بالا رفته بود، قیمت دلار، چند تومانی بالا رفته بود. حالا حتی نمی‌توانست جنسی بخرد، یک رفتنِ تمام قد، به عبث آلوده، تو گویی، داشت کتاب افسانه‌ی سیزیف آلبر کامو را پخش زنده می‌رفت. ایضا بیگانه‌ی کامو، آن جا که به جرم نَگریستن در مراسم تدفین مادرش، بی‌رحم‌ترین انسان‌ها، خطاب می‌شد. او پیش از جدایی از جان شیرین، یک قطره اشک هم نریخته بود، اینگار راست گفته بودند که کردها جدایی‌طلبند. حالا فقط سرما نخورده بود، سرما، تمام تنش را خورده بود. او یخ زده بود و اشک‌هایش آن قدر با نمک نبودند که برف روی مژه‌هایش را آب کنند. سَم سرما به سرش رسیده بود، لشگری یک نفره، میرزا کوچک خانی که توی برف‌ها خوابش برده بود. برف‌ها که آب می‌شد، آب‌ها که از آسیاب می‌افتاد، گذر کودکی برای تفریح به آن جا می‌افتاد، چون اعتراضش می‌گرفت، بر سر مزار او شاشیدنش می‌گرفت. آن ادرار، نهایت ادراکِ مردمِ تکراری روزمره بود. آری باید نیمه‌ی پر لیوان، خشاب پُرِ امید به زندگی، مثانه‌ی پر نشسته بر جای دل پر را می‌دید: بوی تند و گرم آزادی، خبر از پایان روزگار سرد تلخ‌تر از زهر می‌داد. چه فروردینی، چه دینی.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۱۰/۱۲
i protester

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی