شیرینی یکدست
دارد از دست میرود، آخر یک کاری دست خودش میدهد. دستهایش را ندیدهاید؟ بیخِ گوش شما، آن همه بخیه و صلیب، روی دستش کشیدهاند، آخر او از زندگی، زندگی از دست او چه میکشد؟ یک رگ، یک شاه، یک شاهرگ، سالم، باقی مانده است، اینگار همه کیش و مات یک ماتم بزرگ، اما هنوز همچون ابراهیم، تبر، بر گردن یک بت بزرگ. شاید این همه خیری که توی زندگی شنوفته است، نتیجهی آن همه دعای عاقبت بخیرِ بچگی باشد. یقهی چه کسی را باید گرفت؟ مادر بزرگ؟ بیچاره او، نه، شاید یقهی آن آخوندِ بدون یقهی گردن کلفت، آلتِ دستِ آقا بزرگ. او بود که میگفت، همه چیز، دست خداست، حتی دست همان کودکی که دستش را توی بمباران غزه از دست داده است یا دختری که چشمش را پس از آبانِ سراسر غصه. چه زندگیهای یکدستی میخواهند. جامعهای یکنواخت، سربسته، همگی سرباز، بدون یک لحظه سر، باز زدن، ولو یک نت خاص، نواختن، سازِ دلخواه، از نو، زدن. میگویند باید یک وقتی داشته باشیم برای حرف نزدن، برای حرف را، دار زدن، برای سکوتِ مطلق، کتابخانه که نه، خانهی ابدی، وقتِ آزاد، سینهی قبرستان، نه همچون مشتِ گره کرده، یک مشت شوت مطلق، با سراب، بدون عذاب، حُقنه کرده. باید سرک بکشند کسی سرکشی نکند، دختر و پسر به هم، با هم، دست نزنند، حرف نزنند. زندگی دو روز بود، دوم خردادش، تمام شد، نوبت روز ایشان، زور ایشان شده است، خدایی که شهر را آزاد کرده است، برای جنایات خودش. مثل اسراییل پس از حماس، جمهوری اسلامی پس از عراق، مثل تحریم یک سایت از پس فیلترینگ آن یکی سایت، مثل بیبرقی تابستان، پس از نکبتِ زمستان، یک زندگیِ خاموش یکدست بدون صدای اعتراض یک پنکه، زنده باد گفتن برای این شکرستان. مثل خواب شیرین یک شیرین عقل، با پای مقطوع از مرض قند، یک زندگی شیرین، کاملا یکدست.