نارنجستانِ رنج
آن که چرا گفتن آموزد، در چراگاه خفتن نتواند. آن قدر خون بالا آوردهای که توی آفتابِ جهنم، خون دماغ نمیشوی. دنیایی که نمیتوانستی یک ثانیه هم تحملش کنی، حالا یک میلیارد و یک ثانیه هست که طاقتش آوردی. راستی چگونه آبی که آتش را خاموش میکند، با یک قطره سر ریز شدنش منفجرت میکند؟ هیچ اشکهای خشک دیدهاید؟ بغضهای سر به فلک کشیده، سر کشیدهاید؟ آن همه خونسرد که اینگار زندگیِ خودت به تو ربطی ندارد.
میگفتند حتما دروغ گفتهای که دماغت این همه تحریک، دراز شده است. داشتند او را روی زمین میکشیدند، خون آلودهی به خاک مالیده. میگفتند آیا وقتی انسان در مراسم تدفین جسمش غایب هست، حضور در مراسم تدفینِ روحش، یک امتیاز نخواهد بود؟ رنج، رنج، آن قدر ترش روی که رنگ رخساره خبر از نارنجستان درونت میدهد. دنیا دارد به سمتی میرود که همهی لحظات عمر شما قابل پیشبینی باشد و شما این ور دنیا دل بسته به رخداد برای فرار از بیداد، فرهنگِ از مسیر، از لحظه لذت ببر، رشد یافته در مکتبِ دِیم، پناه برده به خاک و خلِ طبیعت، به اسم تفریح، به رسمِ هدر، تلف، علف کردن عمر در همان چراگاه.