اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این‌ صفحه‌ی پر از خش درد مشترکیست که مالکیت خصوصی ندارد، تازه به دوران رسیده‌‌ای که پدر و مادرش را در اعدام‌های دسته‌جمعی وبلاگ‌ها از دست داده است، این جا خبری از صنعت چاپ و رسالت چاپیدن نیست، این جا فالوئر، شیعه و حواریون نداریم، این جا با شراب کهنه و آب تشنه به آفرینش خدایان اعتراض داریم.

بایگانی

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

در نصف جهان، چشمشان را بر روی آن روحانی دیگر بسته‌اند و مرگ بر این روحانی سر داده‌اند. با این که روحانی از چِشم مردم افتاده و به قبله‌ی عالم فراوان چَشم گفته ‌است اما باز فوران کرده‌اند که ای کاش او، چشم از دنیا فرو بندد. شاید چون به دستور نخواسته‌اند سیاه نمایی کنند و بیشتر از نوک دماغشان را ببینند، چشم سفید شده‌اند. و این‌موتورسواران، این نور چشمی‌ها، نه چشمِ دیدن مردم پیاده‌ی آبان را دارند و نه چشمِ دیدن دختران دوچرخه‌سوار تابستان را. زن و مرد باید زمین بیفتند، زمین بخورند، چشمانشان سیاهی رود، به محاق بروند، تا ایشان به گناه نیفتند، تا ایشان آخر ماه از صدقه سرِ سرکوب، نون بخورند. حتی اگر چشم‌های مردم مرگ بر روحانی هم گفته باشند، باز مقبول نمی‌افتد. دوربین‌های رییس‌جمهور هم از کار افتاده‌اند، پیر شده‌اند، هر چه عمر داشته‌اند برای آن آبان گذاشته‌اند. راستی تو یادت می‌آید اسیدپاش‌ها با دوربین‌های مدار بسته چه قدر بسته‌اند؟ هیچ اثری از مرد آزادی تهران نیست، دور، دورِِ مردان میدون آزادی اصفهان است. بیا مثل دستانمان که روی هم گذاشته‌ایم، چشم روی هم بگذاریم. تازه سوار شده‌ایم، هنوز خیلی راه مانده است. بیا بخوابیم. هر کس سرش طرفی افتاده، گویا هدایتی پیدا شده که شیر گاز باز کرده است. از سر کار بر‌می‌گردیم. جاده خراب است، بارون باریده، همه جا گِلی شده، تو گویی یک نفر اصرار داشته پشت پای تمام مسافران آب بریزد. راننده دارد نمک می‌ریزد. بروید خدا را شکر کنید که سرویس هست و گر نه دهانتان سرویس بود. او هم برده‌ای مثل ماست، ماستِ ماست. فقط تصمیم گرفته از مسیر لذت ببرد. آخر، تجاوز هم خودش یک نوع هم‌آغوشی‌ست. کسی جواب او را نمی‌دهد. نمی‌دانم این همه خشم، این همه درد دقیقا کجا می‌رود؟ راننده چراغ‌های مینی‌بوس را روشن می‌کند، کسی صلوات نمی‌فرستد. توی مترو دهانِ بغل‌دستی‌ام ماسک من شده است. اگر نفس کم بیاورم، حتما او می‌تواند دهان به دهان نفس مصنوعی‌ام بدهد. اگر جان بدهم حتما او سینه به سینه خبرم را نقل و منتقل خواهد کرد. یک نفر دارد از پادگان برمی‌گردد، با هم‌خدمتی‌اش می‌گوید فردا که این دو سال تمام شود آزاد و رها هستیم. یک نفر از دادگاه برمی‌گردد، مهریه‌اش را بخشیده است، سقف بالای سرش را، با پاره‌ی تنش می‌گوید فردا که این چند سال تمام شود آزاد و رها هستیم. یک نفر از سر کار برمی‌گردد، زیادی وراجی کرده است، اخراجش کرده‌اند، با تازیانه‌های بیکاری سخن‌می‌گوید، از فردا دیگر آزاد و رها هستیم. یک نفر از پای چوبه‌ی دار برمی‌گردد، با روح همسرش می‌گوید فردا که خود را حلق آویز کنم، کنار هم آزاد و رها هستیم. یک نفر از سرنگونی، از زور زدن‌های آخر زورگوها می‌گوید، از پایان یک قرنِ بدون مشروطه، فردا که بهار آید، آزاد و رها هستیم. اما وقتی انسانی را از زندانی آزاد می‌کنند، زمان می‌برد تا بفهمد زندان قبلی، خود محاط در زندان بزرگتری بوده است. شاید دیر اما بالاخره می‌فهمد که چکمه‌و نعلین هر دو زنجیرهایی بر پا هستند. تو گویی جان و رهایی به هم نمی‌رسند. برسند هم، زمان امان نمی‌دهد. عمر کوتاه هست و هستی در برابر این کوتاهی، کوتاه آمده است. دیوانه می‌شوی، پریشان می‌شوی، یا باید سازگار باشی و پَری و یا باید دیو باشی و روی کول مردم این سو و آن سو بپری. زیاد سخت بگیری یک انسان، یک کولبر می‌شوی. آنان که در زندگی خود هیچ تلاشی نکرده‌اند و تمام شب‌ها آویزان بوده‌اند، دارند توی صف رنجبران می‌زنند و می‌گویند حکومت مقصر تمام بدبختی‌های ماست. آنان که در زندگی خود هیچ تلاشی نکرده‌اند و تمام شب‌ها لویزان و لواسان بوده‌اند، دارند توی سر فرودستان می‌زنند که مردم مقصر تمام بدبختی‌های ما هستند. دسته‌ی اول همان کسانی هستند که فردای انقلاب و سر ریز شدن سر به زیرها، اگر به قدرت برسند، همه را سرکوب می‌کنند و دسته‌ی دوم همان کسانی هستند که از سلطنت و ولایت و ضد انقلاب، خاطرات خوش تعریف می‌کنند. داریم به ایستگاه آخر می‌رسیم. به شوش، راه‌آهن، به جنوب ایران، به جنوب تهران، به کهریزک، به برخورد با جسم سخت، به زندگی آخر شب، به آخر زندگی سخت. می‌گویند عمر دست خداست و دست خدا بر سر ما. دست آن دو دسته هم‌که هیچ گاه کوتاه نمی‌شود. از هر چه شانش و اتفاق و دست خوب آوردن توی این بازی هم که متنفری. از دست، دست کردن، از وقت‌کشی هم ایضا. کرونا هم که نامحرم هست، دست نمی‌دهی. بگذار موقع خداحافظی یک دست، دل سیر نگاهت کنم. از دست هیچ کس کاری ساخته نیست، شاید این بار چشم‌ها کاری کنند. از پشت همین ماسک‌ها، در همین شهر کورها، تو پادشاه به توان دوی من هستی رفیق رنجور. بگذار دیگر گوشمان بدهکار به آن حرف‌ها نباشد که چشم‌ها را باید شست. چرا این همه حرص می‌خوری؟ این چشم‌هایی که هرگز چَشم نگفته‌اند خاک گور هم نمی‌تواند پُر کند. اسفندیارِ مغموم، این بار فقط چشم‌های تو رویین‌تن شده‌اند، آزادی چشم به انتظار ماست، مایی که همه تن چشم شده‌ایم، رساله شده‌ایم، رسانه شده‌ایم، بیدار شده‌ایم، دیگر چشم نمی‌گذاریم. دیگر نمی‌ترسیم، تمام شد قایم شدن، تمام شد قایم باشک، تمام شد یوم ‌الله‌هایی که یوم الشک بودند. آزادی ما چشم بر هم زدنی، چشم زدنی، نخواهد بود. آزادی، دیه تمام ستم‌هایی خواهد بود که با دو چشم خویشتن در این وطن دیده‌ایم. این پیروزی چِشم در برابر چَشم خواهد بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۵۸
i protester

روس‌ها همیشه که مجلس را به توپ نمی‌بندند، گاه با یک تیر دو نشان می‌زنند، هم رییس مجلس را هم رییسِ رییس مجلس را. پیامبرِ خدای ما را به کاخ فرعون راه نداده‌اند، اجازه‌ی اجازه گرفتن هم نداده‌اند. تقصیر ماست که حافظه بر باد داده‌ایم، ور نه فرعون، سال‌ها قبل، خودش به دست خدای ما قرآن نازل کرده است. آقای شهردار اسبق، همیشه سوختن مال این رعیت اسفل السافلینِ آفتاب سوخته نیست که در پلاسکو از گرمای آتش بسوزد و در پیاده‌رو از سوز سرما. گاه دماغ‌های دراز هم می‌سوزند. انقلاب کوخ‌نشینان خودش را موسی‌ای یافت که می‌بایست در کاخ فرعون تربیت شود، در عجبم چرا بعد از این همه کاخ‌خواری، هنوز پشت درب یک کاخ دیگر دخیل بسته است؟ شاید دارد ما را سیاه می‌کند، این‌ها همه را از لج کاخ سفید می‌کند. آی عباس میرزا، می‌بینی؟ نفت را پیش فروش کرده‌اند، واکسن را پیش خرید کرده‌اند، اما هنوز اندازه‌ی سگ اصحاب کهف اجازه‌ی ورود ندارند. تو ز چه رو در تاریخ این مملکت، افسرده نشسته‌ای؟ تو که دنبال ریشه‌های عقب‌ماندگیِ این جغرافیا بودی، خبر نداشتی یکی، دو قرن از ما جلوتری؟ دوباره آن آذر ماه سال هزار و سیصد و بیست و دو تکرار شده است، اعلیحضرت را به کنفرانس تهران در سفارت شوروی راه نداده‌اند. ما پل پیروزی برای عربستان، سوریه، ترکیه، چین، روسیه، اسراییل، امریکا، اروپا، حزب‌الله، امریکا‌ی جنوبی، کره‌ی جنوبی، تمام این کره‌ی زمین شده‌ایم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۵۸
i protester

آیا شنیده‌اید دختری را بگویند برای خودش زنی شده است؟ اما حتما شنیده‌اید پسری را بگویند برای خودش مردی شده است. شاید برای آن که فکر می‌کنیم دختر را باید مردی باشد تا زن بشود، اما پسر بدون مرد هم می‌تواند برای خودش مردی باشد، حالا بدون زن که بماند. مشاغل را به درستی تقسیم کرده‌اند، کدخدا شدن برای مردان، کدبانو شدن برای زنان. تو گویی هنوز به دنیا نیامده، یک نیمه را باخته‌ای. سهم تو نصف و نیمه است، یک نیمه است. با آن که نیمی از جهانی اما از نصفِ جهان، از نقشِ جهان، از لطف خدا، سهم تو نیمی از یک نیمه هست‌. زر، زور و تزویر مشغولِ چشم چرانی تو هستند ای مسجد بدون مناره، ای جنس ناجورِ تکراریِ آواره، اصلا لطف خدا بوده است که شیخ لطف الله، نه زن، نه زنِ شاه، پدر زن شاه بوده است. می‌بینی زن چگونه میان دو مرد مقام پیدا می‌کند؟ میان پدر و شوهر محل عبادت پیدا می‌کند؟ آن جنسِ دگر را نیمه نیمه‌ی مربیان است، تجربه دارند، تجربه کرده‌اند، از راندن اتومبیل تا کشتی نجات، تا قطار انقلاب. هر گندی بزنند باز از فاطمه به تو این گونه خطاب است ارزنده‌ترین زینت زن، نه داد زدن، نه اعتراض کردن، حفظ حجاب، روبنده زدن، چادر کردن است. میلاد فاطمه را روز مادر نامیده‌اند و نه زن، که اگر فاطمه فاطمه هست به خاطر جبران مافات خدیجه هست، او دو تا پسر برای پدر و همسرش آورده است. آی فاطمه، کسی نشانی قبر تو را در بقیع نمی‌داند، هم چنان که مادران خاوران نشانی از فرزند خویش نمی‌دانند. اصلا نمی‌دانند چرا خداوند دختر و زن را با کمک یک مرد، متفاوت آفرید؟ چرا در حدیث، دین مردان تنها با چنان تلاشی کامل می‌شود؟ آیا راست گفته‌اند که در فقه، اعدام دختران حرام است؟ پس یعنی دختران ایشان اعدام نشده‌اند؟ هنوز زنده هستند؟ زندانی هستند؟ نه دروغ می‌گویند، چه کسی می‌گوید حرام است؟ تهمت می‌زنند، از شیر مادر حلال‌تر است. تا حالا دیده‌ای بازجو با گفتن حلال بودن حکم اعدام، انتظار بال در آوردنِ خانواده‌ی متهم را داشته باشد؟ می‌گویند بهشت زیر پای مادران است، راست می‌گویند وقتی جگرگوشه‌های ایشان را زیر خاک، زیر پای ایشان کرده‌اند. آیا دخترانشان را در تقویم چنین بیدادی، روزِ زن، تبریک، باید گفت؟ آی کِرم خود درخت، آی تجسم سوءظن، آی باد بزن مرد، آی هر نامی که تو را با آن صدا بزنند، تو سرانجام روزی این بازی‌ها را به هم خواهی زد. این قلب توست که دارد برای آن روز می‌زند چه در خاوران باشی چه جایی آن سوی ایران. ما هنوز آن نیمه‌ی دیگر جهان خویش، ایران، را ندیده‌ایم، نیمه‌ای که در آن زنان، کارگران، پرستاران، معلمان، دگرباشان، بهاییان، زرتشتیان، ارامنه، یهودیان، کافران، سیستان و بلوچستان، خوزستان، کردستان، گلستان، مسافران پرواز سه هزار و هفتصد و چهار هواپیمایی آسمان، زلزله‌زدگان، سیل‌زدگان، خاوران، آبان، زندانیان، کولبران، تشییع‌کنندگان، سقوط‌کنندگان، دوزخیان، زمینیان، قربانیان را حقوق نصف و نیمه نباشد‌. آی مام وطن، از آن روزِ مادر سال قبل تا روزِ مادر امسال چند مادر را داغدار دیده‌ای؟ می‌بینی همه زیر خاک برابر می‌شویم، دیگر فرقی ندارد بچه‌ی میدون خراسان باشی یا سلطان خراسان. تو را تیر زده باشند یا واکسن نزده باشند. بی کس و کار باشی و تنها مرده‌شور تو از مرگ تو خبر دار شود یا کارخونه دار باشی و ملتی پشت درب بیمارستان تو خبردار ایستاده باشند. این روزها مردمانی که در میان آن هفتاد، هشتاد نفرها بودند یک عدد هم نبودند، یک کمیت بودند، برای آسودگی خاطر ما که کرونا را رام و ناز کرده‌ایم، حالا که یک نفر از میان ما رفته و هفتاد، هشتاد میلیون نفر داغدار شده‌اند، تازه می‌فهمیم یک نفر می‌تواند دوست، آشنا، هوادار، مادر داشته باشد. تو گویی همیشه یک علی می‌بایست از میان ما برود که یاد بچه‌های یتیم کوفه بیفتیم. پسر مادر انصاریان یا دختر مادر خاوران، از مشهورترین تا گمنام‌ترین، مادران ما را این همه بهشت زیر پا و زنان ما را این همه روز جهنم زن، روز داغ بر دل زدن نمی‌خواهند. آی مام وطن، سلطان، فرزند را پیشمرگه می‌خواهد تو فکر تازه‌ای بیاور برای رهایی، برای برابری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۵۶
i protester

دوم راهنمایی بودم، جام ملت‌های هزار و نهصد و نود و شش. مهرداد میناوند بعد از گلی که به تایلند زد، روی زمین نشست، دستانش را بالا برد و از خدا تشکر کرد. تو گویی دعای پس از استجابت دعا بود. آن روزها گمان می‌کردیم با دعای مایلی‌کهن و ملت کهن سرزمینِ ایران، داریم عربستانِ مرحله‌ی گروهی و کره‌جنوبیِ پلی آف را گل‌باران می‌کنیم. اگر در نیمه‌نهایی هم به عربستان باختیم، لابد بابت ناداروی و تنها بودن تنها حکومت شیعه در دنیا بوده است. اگر چه دعاهای مایلی کهن تاریخ انقضا داشت اما ما با دعای همان مردم ایران، تنها تیمی بودیم که بدون برد در شش بازی آخر خود، به عنوان آخرین تیم به جام‌جهانی هزار و نهصد و نود و هشت راه پیدا کرد. ما، خدا و خداداد داشتیم روی زمین تمام دروازه‌ها را باز می‌کردیم. ما با دعا حتی امریکا را هم بردیم. ما داشتیم بزرگ می‌شدیم، بزرگتر از شیطان بزرگ. بزرگتر که شدم فهمیدم آن چه بزرگ شده دروغ‌هایی بوده که به نام دین به ما گفته شده است. دروغگوی بچگی‌ها دشمن خدا بود اما حالا دیگر دروغگو خود خدا شده بود. شاید برای همین است که دیگر دعاهایمان آن مهرداد میناوندِ دست به دعا را شفا نمی‌دهد. از دست خدا کاری ساخته نیست، نه آه ما که فغانِ مردم افغانستان هم بلند شده است. نخستین جمهوری به نام اسلام، طالبِ طالبان و دست دادن با شیطان شده‌است فقط به خاطر آن که کسی نگوید از خر شیطان و دیوار سفارت پایین آمده‌اند و با شیطان بزرگ دست داده‌اند. روح الله و فداییان اسلام به این که یک امریکایی شاه ایران را زیر کند و مصونیت قضایی داشته باشد اعتراض داشتند، حالا خود الله و طالبان اسلام به این که یک واکسن روسی مردم ایران را زیر کند و مصونیت قضایی داشته باشد اعتراضی ندارند. آن قدر مرگ بر امریکا گفته‌ایم که دیگر از امریکای آن چیزی نمانده است، ما مانده‌ایم و مرگ. تو گویی هر چه قدر هم از نو، قرعه‌کشی کنند، ما دوباره در گروه مرگ می‌افتیم. شاه ایران به سلامت، ایشان که زیر گرفته نمی‌شوند، ایشان که به زیر کشیده نمی‌شوند. این همه آدم رو به قبله شوند و عمرشان کوتاه شود تا قبله‌ی عالم از حرفشان کوتاه نیایند. آی کولبران کردستان به کوری چشم شما و چشم به انتظارهای شما، زمستان در بیت بهار است.  انا ربکم الاعلی، آیا نمی‌بینید با انگشت‌های پایتان، با این گوشت‌های یخ‌زده‌ی روی برف‌ها، با هر قدمی که برمی‌دارید، به قدرت ایشان رای می‌دهید؟ حالا هی بگویید زیر بار حرف زور نمی‌روید. سر هیچ سرمایه‌داری سر دار نیست. همه چیز دقیق سر جای خود نشسته است، ایشان فرزندان خویش را به امریکا صادر می‌کنند و ما التماس می‌کنیم که برای پدر و مادرمان از امریکا واکسن وارد کنند. به این می‌گویند نظم و نظام سرمایه‌داری. ما حتی نخست‌وزیری هم نداریم که امریکا بخواهد او را سرنگون کند‌. زنده باد کاپیتالیسم. زنده باد کاپیتولاسیون. مرگ بر استالین. مرگ بر شاه. آی ستم‌دیدگان می‌بینید نه در مرده باد و نه در زنده باد، هیچ نامی از شما نیست. با این همه چپ زدن، از دست اهدنا الصراط المستقیم هم کاری ساخته نیست. راست می‌گویید و من خدایی را می‌خواستم که با من توی صف، توی کوه، توی کوره بایستد و قبل از دعا، تلاش و قبل از ایمان، شک و قبل از عرفان، آگاهی به جانم بریزد. خدایی که به پایم بنشیند و در کمین گناه و آه من ننشیند. خدایی که من انتخاب کرده باشم و با خلقِ من، انتقام آن سیب را از من و خلق نگرفته باشد. خدایی که بن‌بست، این همه کعبه‌ی از پای‌بست ویران، نیافریده باشد. خدایی که نه سرش سرمایه‌دار، نه الله‌ش با تشدید تاجگذار، و نه عدالتش تنها میان دو سوی سبیل‌هایش ماندگار شود. خدایی که گر چنین نباشد همان بِه که نباشد. همان به که من تمام آن الیس الله بکاف عبده را فراموش کنم و کافر باشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۵۶
i protester

من توی دهن این دولت می‌زنم. دوباره بهمن و این بار دهانِ سرباز وظیفه، دهانِ دولت شده است. همیشه که کف خیابان با گلوله نمی‌زنند، همیشه که توی آسمان با موشک نمی‌زنند، گاهی فقط یک سیلی می‌زنند. بهشت زهرا بود، هلی‌کوپتر می‌خواست فرزند زهرا را بالا ببرد، مردمانِ پایین شهر اجازه نمی‌دادند، شلاقشان می‌زدند تا رها کنند. اما همیشه رهایی جواب نمی‌دهد، گاهی مثل همان مردمان کرمان، برایمان داربست می‌زنند. گفتند ما همه سرباز توییم روح‌الله. گوش به فرمان توییم بقیه‌الله. پسر را مو تراشیدند و دختر را بدون مو آفریدند. نباید کسی یادی از موی دماغ می‌کرد، یا باید مو به تن سیخ می‌شد یا تن را عضو دگر سیخ می‌شد. یکی باید پا جفت می‌کرد و یکی پا، باز می‌کرد. آن قصه سر دراز داشت، هیچ کس نباید زبان درازی می‌کرد. سربازی را رضاخان به این مملکت آورده بود، نباید کسی از کشف او، کشف حجاب می‌کرد. جمهوری اسلامی که اهل لجبازی نبود، بالاخره کارهای خوبی هم پهلوی کرده بود. مثل اسلام که قانون برده‌داری را لغو نکرده بود و قانونمندش کرده بود، این حکومت هم دو سال خدمت را برای فرزندان ذکور لغو نکرده بود، بیست و چهار ماهش کرده بود. آن جنس دیگر را هم صد و بیست و دو سال به خدمت برده بودند تا با عمر صد و بیست ساله هم، کارت پایانش ندهند. خدمت اجباری، حجاب اجباری، ازدواج اجباری، اردوگاه کار اجباری، آری یا خیر؟ انتخاب خودتان است، جمهوری اجباری. تو گویی اجبار با ما به دنیا می‌آید، چه می‌گویی؟ اصلا خود به دنیا آمدن ما اجباریست. اجبار دقیقا زمانی زاییده می‌شود که یک سوی ماجرا بی‌پناه باشد و چاره‌ای جز آه نداشته باشد. و در این میان، اینگار هر چه قدر دم مرزتر باشی اجبارش بیشتر خواهد بود، چه سرباز باشی چه زن چه کولبر چه رعیت. درست مثل مرزهای این دنیا و آن دنیا، میلاد و مرگ، این اجباری‌ترین افعال دنیا. اما در این میان آدم‌هایی به دنیا می‌آیند که بار این اجبارها را به یک باره خالی می‌کنند و از هر چه پرستشِ سرپرست، سرسپرده، سرور و سردار است، سر، باز می‌زنند، سربازهایی که سرنوشتشان را خود می‌نویسند و پناهگاهشان خودشان می‌شوند. و این درست لحظه‌ای خواهد بود که بی‌قدرتان، صاحب قدرت می‌شوند و از نو متولد می‌شوند، این بار به اختیار. کاش همیشه برای این رهایی، چشم و هم چشمی‌ای باشد. آی سربداران سبزوار، مغول را اگر زر و زور بود، تزویر نبود. اگر نگهبان بود، شورای نگهبان نبود. اگر چنگ، دندان و چنگیز بود، دین نبود. اگر خان بود، فقیه نبود. شما مگر دنبال یک حکومت شیعه نبودید؟ بفرمایید این نماینده‌اش. آی مردم چرا شلوغش می‌کنید؟ راه را باز کنید، می‌خواهد به خانه‌ی ملت برود. حواسش را پرت کرده‌اید ور نه دزد دانا می‌کشد اول چراغ خانه را. راه را باز کنید، شاید بیمار داشته باشد، یک لحظه خود را جای او بگذارید، شاید من و شما هم، همان بیماری را داشته باشیم. چرا بی‌آبرویی می‌کنید؟ صورتتان را با سیلی سرخ نگاه می‌دارند تا آبرویتان نرود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۵۴
i protester

ما توی فامیل چنین ژنی نداشته‌ایم، لابد جنی شده‌ای که داری زندگی‌ات را به لجن می‌کشی. اصلا نمی‌شود که کسی برای زندگیِ بیشتر، دست به خودکشی بزند. گیرم که کارت توی اردوگاه کار اجباری باشد، تو چرا به اجباری بودنش گیر داده‌ای؟ این همه آدم بی‌کار ندیده‌ای؟ حالا به دستور مقام معظم، اجازه ندادند کیش بروید، در کارخانه که به اردوی مختلط رفته‌اید. اعداد مختلط در ریاضی نخوانده‌ای؟ پول، ستار‌العیوب و جز حقیقی زندگی‌ست، تو دنبال بخش موهومی زندگی رفته‌ای؟ خدا را شکر پسر هم که به دنیا آمده‌ای. زور بازو و اندام‌های دیگرت را هم می‌توانی بخوری. اخبار دنبال نمی‌کنی؟ حراج تهران، در ایامی که نباید نفس به نفس برسد، صدا به صدا می‌رسد و پول صاحبش را پیدا می‌کند. نمی‌بینی هنرِ نر بودن چه گران بهاست؟ همیشه که نقاشی را با دست نمی‌کشند گاه با پا نگارگری می‌کنند، نگاری را، جانی را جانباز می‌کنند. می‌گویی وقت کتاب خواندن نداری و به وقتش کتابت می‌کنی. خدا اگر در کتابش گفت بخوان منظورش انشای تو نبود، املای خودش را می‌گفت. هیچ نظمی را بر نمی‌تابی و بی‌نظمی را هم تاب نمی‌آوری. به آینده‌ات فکر نمی‌کنی و در سر عمر نوح داری. به خانه، به اتومبیل، به مبل، به بیل زدن باغچه، به بچه، به چهار چرخی که تو را تا خانه ببرد، به چهار دست و پا راه رفتن آخر عمر، تو اصلا فکر نمی‌کنی. تمام لذت‌هایی که مردم می‌برند با گفتنِِ آخرش که چی؟ برای خودت به پایان می‌بری. در عجبم به پوچی هم نمی‌رسی و آخرِ وقت، از تلف شدن وقتت به در و دیوارِِ سرویس بهداشتی شکایت می‌بری. رگت را هم که بزنی، باز نگران آنی که به موقع سر کار، کارت بزنی. لج آدم را در می‌آوری، برای چند دقیقه مرخصی آخرِ وقت با عقلی که به چِشم است و ساعت خروج را می‌بیند، با عقلی که دنبال چَشم است و ساعت ورود را نمی‌بیند، سر و کله می‌زنی اما حاضر نیستی برای لجبازی هم که شده از کارت بزنی. تو حتی برای زندگی مینی‌مال هم ساخته نشدی، انزواطلبی و در چند متر مربع به انزال زودرس جوانی‌ات نشسته‌ای. ساختار شکنی و حال آن که شکستن نوک مدادت را تاب نمی‌آوری. تو گویی برای خرید قلم، بیش از دنبال کار بودن وقتت تلف می‌شود. امثال شما را نباید زندان برد، نباید برای شما چند سال انفرادی برید، چون آن وقت فکر می‌کنید این بازی را برده‌اید، شما را باید با زندگی در یک کاخ بالا شهر بازنده کرد، آن جا که با آن همه رفاه دیگر نتوانی از این زندگی کوخ‌نشینان آه بکشی. دختر بودنت را انتخاب نکرده‌ای‌اما سر کار رفتنت را خودت انتخاب کرده‌ای. توی ایران به دنیا آمدنت را انتخاب نکرده‌ای اما کارگر بودنت را خودت انتخاب کرده‌ای. دلم خنک می‌شود چوب ناشکری خدا صدا ندارد آن درآمد خوب را رها کرده‌ای که چنین پدرت در آمده است. تو هر شب مثل بچه‌ها جایت را خیس می‌کنی، چه فرقی می‌کند صفحه‌ی سفید کاغذ باشد و یا یک تشک و ملحفه‌ی سفید؟ با جوهر خودکار و ادراک نوشته باشی یا با مایعات بدون اراده و ادرار؟ گیرم تمام آدم‌هایی که کشته‌اند از گورها قیام کنند. گیرم که دیگر کسی سجده‌ی ایشان را نکند. گیرم طناب‌های دار را ببُرند و نه عمامه‌ای و نه تاجی، دیگر هیچ کلاهی بر سر مردم نرود. گیرم که دوباره فاطمه افطاری‌اش را به اسیر دهد و هیچ ملتی اسیر عمامه‌های مشکی، این به قول خودشان بچه‌های فاطمه، سیر از زندگی نخوابد. گیرم که نه دین خون بریزد و نه خونِ دین‌دار بریزند. گیرم که نه حجاب بر سر کنند و نه حجاب از سر کشند. گیرم که تخصص قدرت بیاورد و نه قدرت، تخصص. گیرم که سرمایه‌دار برده‌داری نکند و کارگری که کم‌کاری کرده است مظلوم نمایی نکند. گیرم مردان زنان را برای یک دست، فرو کردن و حاکمان مردم را برای فرودست بودن نخواهند. گیرم در این دیوانه ‌خانه، کارخانه، خانه، دیگر کسی حرف اول و آخر را نزند، آن که تی می‌کشد، آن که شلوارش را پایین می‌کشد، آن که هفت‌تیر می‌کشد، آن که جانماز آب می‌کشد، همه را تریبونی باشد. گیرم که دیگر کسی در برابر حرف زور نه خوار شود و نه بخار. گیرم نظامی باشد که آزادی، عدالت، نان و احترام به همه برسد، تازه وقت می‌کنی که این بار به حساب نظام هستی برسی. تویی که از جشن تولد هم فراری هستی به انتظار کدام جشن نشسته‌ای؟ آی گوشت تلخ یخ‌زده! بگو چگونه تو را سرگرم کنم؟ از عمر کوتاه تو، یک آه هم نمی‌ماند، لااقل یک آخ بگو برای تمام نداشتن‌هایی که ملتی برای داشتنش در صف ایستاده‌اند. با این که گنده شدی اما هنوز اَه به این اخلاق گند تو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۵۴
i protester