یک لاکپشتِ آخر خط، برگشته
سلام دایی بهروز
حالا که از سالِ مرگ، پانزده سال میگذرد، معلوم نیست که من چند سال به تو نزدیکتر و یا دورتر شدهام؟ آخر همهاش بر میگردد به آن دنیا باوری و منِ به این ابرهای کفر بارور آسمان، چگونه بفهمانم که میخواهم نزد تو بر گردم؟ همهی این سالهای سیاه، مرا هم چون خال سیاهی در مرکز گیر آوردهاند، همگی اینگار همین دیروزند با شعاع رنج یک روز، شرافتمندانه زیستن. و ما همگی خستهایم هم چون سربازی از پادگان برگشته، مادری از زایمان برگشته، دانشآموزی از آزمون سراسری برگشته، ستارهداری از سیلی آبدار حراست برگشته، اصلاحطلبی از انقلاب برگشته، صلحطلبی از جنگ برگشته، یک انقلابی از آرمانشهر برگشته، مددکاری از پایین شهر برگشته، بورژوایی از مصادره برگشته، کارگری از اولِ ماه، خرید نرفته، برگشته، یک معترض از کف خیابان برگشته، یک گیسوی آویزان از چنگال قانون جنگل، از تجاوز در ون، در وان، از پیش مهسا برگشته، یک بخت، یک چایی با خیال تخت، برگشته، یک زندونی بیملاقاتی از هواخوری برگشته، یک اعدامی از پای چوبهی دار برگشته، یک زندگی از خودکشی برگشته، یک خودکشی از زندگی برگشته، یک شیطان از سجده بر انسان برگشته، یک انسان از پیش خدا، از کیش آیات خدا، از ایمان برگشته، یک پرندهی مهاجر از ایران برگشته، یک لاکپشت، آخر خط، برگشته.
راستی وقتی این همه راحت میمیریم، چرا این همه سخت زندگی میکنیم؟ تو گویی از قطار پیاده میشوی و کسی عین خیالش نخواهد بود که تو را با بستن دو عینت، جا گذاشته است. اما برای کسی مثل تو که آخر دنیا را دیده بود اصلا چه باکی بود وقتی میشنوفت که دنیا برایش به آخر رسیده است؟ راستی که شنیدن کی بود مانند دیدن؟
#دایی_بهروز