یک دستِ خاموش یا خاموشی یکدست
تو گویی عابدزادهی ایران استرالیا همان مارادونای آرژانتین انگلیس بود. آن دست خدایی که گل میزد حالا خدایی شده بود که با یک دست، اجازهی گل زدن نمیداد. وقتی همه بد بودند، او بدجوری خوب بود. اینگار توی سرزمینی که همه از دست رفته بودند، او آخرین داستان و دستانی بود که توی زمین خودی، توی سرزمین مادری مانده بود. وقتی همه به او پشت کرده بودند و امید همه را دار زده بودند او داشت با پشتک وارو زدن، امید را دوباره صدا میزد. هیچ کس در اوج آن همه تیرباران و بمباران دروازهی خودی فکرش را نمیکرد ایرانِ من دوباره باز هم روی زمین، لبخند بزند و حتی چند ماه بعد در تلاقی بهار و تابستان، در کشور عشاق، دروازههای امریکا را باز و دوباره پرواز کند. خدادای که گل صعود را زده بود در مقدماتی جام جهانی بعد بابت بله قربان گو نبودن، خط میخورد و علی دایی که پاس گل صعود را داده بود تا دو جام جهانی بعد، آن قدر در قدرت میماند که ملتی به انتظار خداحافظی او نشسته دست به دعا برمیدارند، خداحافظ جام جهانی، خداحافظ علی دایی. اما این پایان داستان نبود، سرنوشتها دقیقا در مسیری عکس نوشته میشوند. خاطرهی هشت آذر با باخت به شیطان بزرگ در سال زن، زندگی، آزادی باسازی میشود. خداداد بلهقربانگوی قدرت میشود و علی دایی کنار مردم خط می خورد، جوونهای مملکت بابت شادی پس از باخت، تیر میخورند. همه یکی یکی ایران را ترک میکنند، شادی دستهجمعی زودتر از همه چمدانش را میبندد، دست خدا نه دست عابدزاده که عابد و آقازاده همدست آیت خدا، شیطان بزرگتر میشوند، ایران من دوباره روی زمین تنها میشود. آیا هنوز کسی پیدا میشود که توی همین زمین بدجوره خوب باشد؟ امید را صدا بزند؟ آیا با همان یک دستی که میگویند صدا ندارد، در این عصر خاموشی یکدست، تلاش میکند گل و گول بیشتر نخورد تا فرصت جبران از دست نرود. از آن باز کردن گرهی روسریها تا بسته ماندن دروازهی ایران، آیا سری هست که سرسپرده، صاحب سپرده نباشد. سرخورده باشد اما گل نخورد؟