بندرِ درد
زمان، نام بهشت را بر دوش میکشد و مکان، طعم جهنم را بر دهان میچکد، چه مُردی بهشتی شده است ایران من. پس از انفجار بندر رجایی، آن قدر توی شفاخانهها، فرمان به قطع عضو دادهاند که حکومتِ کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا، برای با مسما شدن نام بندر عباس، قطع امید نکند. تو گویی از تمام آخ جونهای دنیا، جونش را گرفتهاند و یک آخ طولانی برای ما مانده است. اینگار به اشتباه گفته باشند که کشتار ما دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد، حواسشان به سوز گلوله در خیابان و نیزارهای ماهشهرِ درست وسطِ بیابان، به آن سوز سرمای بامداد اعدام، به آتشسوزی ساختمان پلاسکوی تهران، به متروپل آبادان، به کشتی سانچی، به قطار خراسان، به هواپیمای اوکراین، به آبان، به آتش زبانِ حجاببان، به همین بندر هرمزگان نیست. داستان ما نبودِ یکی بود یکی نبود، بود. زندگیهایی که تا همین چند لحظه پیش، بود و در پیش پا افتادهترین حالت، نبود، نابود شدند. بودنی که در این دنیا، هرگز فلسفهاش مشخص نشد و هر لحظهاش به رنج نابودی از خاطر آن دنیا، ختم شد، به خاطر کی؟ به خاطر همان یکی که بود، روح خدا، آیت خدا، ختم کلام، فصل الخطاب، چهار فصل، عذاب. چه خدای در پستو نهانی، چه انبار باروت، در امانی، چه انقلابی، چه انفجار نوری، چه سوادی، چه سواری، چه ایمان نقش بر آبی، چه ایران تشنه بر لبِ آبی، چه عباسی، چه بندر عباسی.