اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این خط‌خطی‌ها قصد آفرینش ندارند تنها یک لحظه بیرون جهیده‌اند و زِهدانی نیافته‌اند. از این زمزم درد هر چه می‌خواهید بردارید، صاحب آن ملتی رنج‌دیده هستند.

بایگانی
يكشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۵:۵۴ ق.ظ

انفرادی بیرون از انفرادی

اگر چه فردیت و انفرادی در لغت، هم‌خانواده هستند اما در منطق قدرت، با انفرادی‌ تلاش می‌شود فردیت شما را تا قطره‌ی آخر سر، ته بکشند. آن قدر دست تو از جامعه کوتاه می‌شود که برای یک دست به آب شدن، کلی ذوق کنی. چهار دیواری که مدام در حال لب گرفتن از یکدیگرند و حرف‌های تو با خیال دیگری که رایگان زیر لب، دفن می‌شوند.  نگهبانی که با زبانِ خوش از تو خواسته است برای لَختی، لُخت باشی. داری آب می‌شوی اما برای او حکمِ آتش گرفتن دارد. افسر نگهبان به او می‌گوید، حواسش به کارش باشد. کار از چشم‌چرانی گذشته است‌ می‌بینی چگونه چشم، آن عضو دوست‌داشتنی و دوست داشتن، از چشمت می‌افتد؟ آهای پاسبان‌ها، بادبان‌ها را بکشید. شلوارها، بالا کشیده می‌شوند.

اما این خاطره مربوط به روزهای نخست هست، نه حالا که هوای داخل سلول دارد تو را می‌خورد و کسی نیست که پاسخت را بدهد انسان از سلول آفریده شده است یا سلول از انسان؟ تویی که برای هزار سال بعدت برنامه داشتی نمی‌دانی هزار ثانیه‌ی قبلت را با چه معجزه‌ای از سر گذرانده‌ای؟ اصلا چه کسی فکرش را می‌کرد تویی که تنها، تنهایی را می‌پرستیدی، این همه زود ترسیدی و کافر شدی. آن قدر زمان را کش می‌دهند که دیگر معلوم نیست چه مرزی با گذشته و آینده دارد. می‌گویند آینده‌ات را با خرابکاری در گذشته خراب کرده‌ای، با قیر مذابِ تحقیر، فقیرت می‌کنند، تهی می‌شوی، زیرمجموعه‌ی تمام مجموعه‌ها، تهی‌دست می‌شوی، خالی‌تر از تمامِ توخالی‌ها، یک کاست خالی اجباری.

دنیا را آب ببرد، تو را خواب خواهد برد. دیکتاتور هم سرنگون بشود، تو آن قدر نگون‌بخت خواهی بود که توی این تاریکی فراموشت می‌کنند. راستی تو چه می‌دونی که تمامِ ساعت‌های هفته توی هلفدونی، مثل یک عصر جمعه‌ توی خانه‌ی سالمندان، می‌ماند. یک جور انتظار مرگ که نامش انتهای زندگی باشد‌. خانه‌ی تو محبس شده است و خانواده‌ی تو، همان نگهبان و بازجو که گویی آن‌ها هم توی حبس هستند، با خط‌کشی میله‌هایی از ترسِ بَر پا، بر پا شده. اینگار در تزاحم اراده‌ها، می‌خواهی خودت را از چنگ سلطه، نجات بدهی و با تمامِ نداشته‌هایت یک نه بزرگ داشته باشی که آهای مردم من هستم ولو با آغوش گرفتنِ نیستی. اصلا چه سخت هست که مجبور باشی با مرگ، ثابت کنی زنده‌ هستی‌. النظافت من الایمان، بفرمایید داروی نظافت تا تَنِ زمین از موی دماغِ زائدی مثل شما پاک شود.

النجاة فی الصدق، راستش را جلوی دوربین بگویی، پشت پرده، نجات خواهی یافت. هیچ حقیقتی وجود ندارد، حقیقت را ما می‌سازیم. طبق سفارش. سرت را بالا بیار و بخوان به نام کسی که تو را از نو خلق کرد. یاد لحظه‌ی بازداشتت پشت دوربین‌ها، داخل ماشین بدون زمان می‌یوفتی، چشم‌بند و سری که می‌گفتند برود پایین. تو گویی سرت را داخل کاسه‌ی توالت فرو کرده و سیفون را کشیده باشند آن چنان که سرت نیز کشیده شده باشد. کشیده شدنِ سر به جرم سرکشی. اما حالا تو را سربلند می‌خواهند از خاطر روایتشان‌. بازجو که از آغاز تا پایان، یک لحظه هم تن تو را جست و جو نکرده است و فراوان گمان برده است موهای ریخته‌ی تو، سفید بوده‌اند و احترام ایشان گزارده است، می‌خواهد دست‌رنج کارش، رنج همکاری تو را ببیند. تا خبرنگار می‌خواهد بازجویی را آغاز ‌کند، در سرزمینِِ آب و برق مجانی، برق‌ها می‌روند. ژانراتور نیز از کار افتاده است. این تنها کاری‌ست که از دست الکترون‌های آزاد ساخته است.

آن گاه که دلیل آمدنت به انفرادی مشخص نیست بیرون آمدنت از انفرادی نیز دلیل نمی‌خواهد. اما در بند عمومی، بر سر زبان‌ها انداخته‌اند که تواب شدی و در اوج آسمان‌ها هستی، آب نشدی که بروی توی زمین. اگر چه دروغ هست اما بدت نمی‌آید که حرفشان را همه باور کنند و تو از حق کم آوردن زیر شکنجه، دفاع کنی. می‌گویند مثل بچه‌ی آدم بگو که گه خوردم، یک نفر محترمانه می‌گوید آخر این چه سیبی بود که آدم خورد و این همه آسیب دید؟ همه با انگشت تو را نشان می‌دهند، حدیثِ تجاوز از راه دور، شنیده‌اید؟ اگر حسین را مسلمانان کشتند، آزادی را نیز آزادی‌خواهانِ دیکتاتور شده خواهند کشت. می‌خواهی به انفرادی برگردی، لااقل اون جا نیاز نیست برای اثبات تنهایی‌ات، گوش خلق را بخوری، نامش، دهان‌ها را خواهد بست.

آهای ققنوس، خاکستر تو با کدام بوسه، با کدام مرا ببوس برای آخرین بار، گُر می‌گیرد که آیه‌های یاس هر چه قرآن ببوسند، دیگر، به این سرزمین برنگردند؟ دو سال گذشت، به ماه نُه، که، هیچ، به فصلِ نُه و نو رسیده‌ایم، آیا خزان هنگامه‌ی به دنیا آمدن میان دو زندان، سوختن وسط هُرم تابستان و سوز سرمای زمستان، نیست؟ نگاه کن درختان چه عریان، کف خیابان، عنان از کف خواهند داد و با دلِ خونِ زمین، گونه‌های سرخ از نخستین بوسه، نوبر می‌کنند؟ یک نفر زیر چتر فریاد می‌زند زنده باد آبِ باران، آن یکی بدون ماسک می‌گوید آبان و ادامه می‌دهد که آیا نمی‌بینید زاینده‌رود هنوز پاییز به دنیا نیامده، بدون بنزین، بدون چشم‌داشت، بدون داشتن چشمی که ساچمه نخورده باشد، بدون آتشِ زیر خاکستر، آتش گرفته است، پس چگونه به انتظار باران،  آب در هاون می‌کوبید؟ قصه‌ی ما به سر رسیده است، به کوبیدن بر سر یک زن، یک زندگی، یک آزادی، به سرکوبِ سر، توی سر، روی سر. تو هم بیا به سر برسان این همه سر به نیست شدن‌های انفرادی را. #زن_زندگی_آزادی #نام_تو_رمز_می‌شود

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۶/۲۵
i protester

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی