اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این‌ صفحه‌ی پر از خش درد مشترکیست که مالکیت خصوصی ندارد، تازه به دوران رسیده‌‌ای که پدر و مادرش را در اعدام‌های دسته‌جمعی وبلاگ‌ها از دست داده است، این جا خبری از صنعت چاپ و رسالت چاپیدن نیست، این جا فالوئر، شیعه و حواریون نداریم، این جا با شراب کهنه و آب تشنه به آفرینش خدایان اعتراض داریم.

بایگانی

۴ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

می‌گویند زنان را چه به ماهیگیری؟ صید را چه به صیادی؟ راست می‌گویند این سال‌ها در زمینه‌ی حقوق زنان، خیلی رشد کرده‌ایم، خیلی بالا رفته‌ایم، مثل جسدی روی آب.
هم چنان که زن نباید به دریا بزند، در خیابان نیز، قدم زدن، حکمِ دل به دریا زدن دارد؛ با تفنگ ساچمه‌ای او را می‌زنند.
آن که نتواند قدم بزند، حق دارد رکاب بزند؟ چشم‌ها را باید شست، با اسید‌. جور دیگر باید نگریست، به فرمانِ ایستِ آیینه.
دارند سوار می‌کنند پیاده‌ها را، یکی را به جرم چیزی که توی سرش هست و دیگری را به جرم چیزی که روی سرش نیست. شورشی‌ها را می‌شورند و می‌برند. این بار مردم پیاده از حال سواره خبر ندارند. به جای چهارشنبه‌ها؛ روزنامه‌ها، کتاب‌ها و شکنجه‌ها سفید می‌شوند.
برای این که دستان مرد بیش از اندازه، تا داخل واژه‌ها و واژن‌ها، به گناه نیفتد، برای که پاهای زن داخل ون بیفتد، یک نفر با چادر سیاه جلو می‌افتد. می‌گوید از ترس گشت ارشاد، خانه‌ی خدا هم چادر سر کرده است شما که عددی نیستید. کشته هم بشوید، عددی، بیش نیستید.
آن‌ها که تماشا می‌کنند، دلشان می‌گیرد. دستشان به خدا و روح خدا نمی‌رسد، با نگاهشان توی مترو از خانم‌های چادری، از مخالفان کشف حجاب اجباری در سلطنت قبل، انتقام می‌گیرند. 
به راستی در جامعه‌ای که نفهمی، عذابت بدهد، اضطرابت بدهد، یک آب خوش از گلویت پایین ندهد، رنج عظمی این خواهد بود که تو را دچار توهمِ فهمیده بودن می‌کند.
توی مشرق زمین، چلغوزها روی سر، بالای سر می‌افتند و توی غرب سیب‌ها، اَپِل‌ها‌. سر که همان سر هست شاید مشکل از دار و درخت می‌باشد که این جا فقط دارش مانده است. این جا سری که سر باشد سوا و سوار می‌کنند، پای زن را روی زمین می‌کشند تا بهشت را از زیر پایش بیرون بکشند و به طلای المپیاد نجوم، مدال طناب دار می‌دهند که چرا سر به زیر نبوده است؟ و به آسمانِ نامحرم نگاه کرده است. چه مفسدان فی‌الارضی! چه فسادی بیش از این که سر انسان هوا بخورد؟ انسان، سر به هوا باشد.
#گشت_ارشاد #علی_یونسی
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۰ ، ۰۰:۳۵
i protester

می‌بینی؟ برای تبریک روز تولدت، هم دیر رسیده‌ام. درست مثل آن سال‌ها، که با تو بوده‌ام و به تو، دیر رسیده‌ام. در این ماه‌ها که مدام برق‌ها رفته‌اند، دیگر کمتر آبرویم می‌رود که شهر را برای آمدنت چراغانی نکرده‌ام. اصلا زیره به کرمان بردن است در برابرِ برق چشمان تو. گیرم که چشم‌های این پسر بی‌زبون با چشم‌های تو حرف بزنند، حکایت کمتر بودن سرعت صوت از سرعت نور، نشنیده‌ای؟ ببین تا کجاها تو کوتاه آمده‌ای و من کوتاه بوده‌ام. می‌دانم که سنگ تمام گذاشته‌ای در این سال‌های سخت جانی و من آن سنگ را جلوی پای تو دوستِ جان جانی گذاشته‌ام و اصلا تو را چه به پسری بی‌مو، اخمو، ترشرو؟ با این همه بیا و بخند و این روزنه‌ی امید را نبند ای دلبندم. طاقت بیار رفیق، در این گردشِ زمین، روزی سر زمین هم، به سنگ می‌خورد و سرِ عقل می‌آید، مهر را رها می‌کند و دورِ متولد ماه مهر من می‌گردد. عکست را نگاه، ببین چه عالی پشت کرده‌ای به تمام عالی قاپوها، تاج و عمامه‌ها، توخالی‌ها، پوشالی‌ها. جهان را نقش و نگار تویی، نقش جهان را نوکِ پرگار، اعتبار تویی. 
#فاطمه_جانم
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۰۰ ، ۰۰:۳۳
i protester

چه قدر یک انسان باید درست تربیت شده باشد که برای دل به آتش زدن، محتاج دلگرمی دیگران نباشد. نوجوان ایذه‌ای را می‌گویم، همان پسری که ممکن بود در اعتراضات تابستانِ خوزستان جان داده باشد و یا دختری آبی باشد که برای آزادی، به آب و آتیش زده باشد. اما آتش تنها برای ابراهیم و سیاوش، گلستان می‌شود، برای اسد و عین‌الاسد. نه به روی سوخت‌برها و کولبرها، نه برای هواپیما و مادرها، نه برای نیستان و ماهشهرها. آتش‌بس هم که باشد برای عهدنامه‌ی گلستان هست نه خود گلستان، برای سلامتی اهالی کاخ گلستان هست نه رعیت و باغبان، و فرودستان.
در یک سیستم معیوب، همیشه نیاز هست برای جبرانِ ندانم‌کاری عده‌ای، عده‌ای دیگر فداکاری کنند: یا سرباز صفری باشد که روی مین برود و یا پرستاری که از حال برود. اما فدارکاری تا یک جایی می‌تواند پیرهنِ یوسف را به کنعان ببرد، ساختمان پلاسکو که فرو بریزد، دیگر هیچ انسانی، جان سالم به در نمی‌برد. نه نشانی می‌ماند و نه آتش‌نشانی. آخر فرادستان را علم و تخصصی نبوده است و فرودستان را فرصت کسب علم و تخصصی. آب‌ها که از آسیاب بیفتد، تمام آن‌هایی که دست به سیاه و سفید نزدند، آرش‌های کمانگیر را جوگیر صدا می‌زنند. سیاهی سواد می‌شود و بی‌سواد، روسفید.
می‌بینی مردمی می‌آیند، رنج می‌کشند و می‌روند، می‌گویند خاک می‌شوند اما دودِ هوا می‌شوند؛ در هیچ ثبت احوالی، حالِ ایشان ثبت نمی‌شود. در گلویمان مین کار گذاشته‌اند و پایشان روی گردن ما. می‌گویند اگر بردارند، سرمان بر باد می‌رود و تجزیه خواهیم شد همراه وطنمان. پس باید دست روی دست بگذاریم و  سقف خواسته‌هایمان، گذاردن زبان، بر کف نعلین و چکمه‌هایشان باشد. 
اصلا علم می‌خواهیم چه کار؟ معلم می‌خواهیم چه کار؟ علامه‌ها بسیارند، حسن‌زاده‌ها، آقازاده‌ها، شاهزاده‌ها. فهمیده‌های طبقاتِ پایین را برای زیر تانک ساخته‌اند، آن لوله را نمی‌بینی؟ طبقاتِ بالا، برای تجاوز، تغافل، تعامل ساخته‌اند. هیچ کس نباید از توی سر تو بترسد، باید از روی سر تو بترسند که با برداشتن روسری روشنفکر بشوی و با گذاشتن آن مریم مقدس. گیرم معلمی باشی که آتش گرفته باشی، یعنی هم آگاهی هم فداکاری؛ رودخانه‌ها را از قبل، برای خاموش کردن چنین شمعی ساخته‌اند. آری مرگ تو باید مشکوک باشد تا ماهی سیاه‌های کوچولو از تو مرگ را به یاد آورند نه زندگی را. غرق شدن در آب را به یاد آورند نه آبیاری قطره‌ای این کویر را. 
شاید برای همین هست که در این مملکت، سقط جنین، گناه دارد و سقوط هواپیما خیر. که اولی را آن طور که بخواهند آموزش خواهند داد، بعد از دردِ شکم مادر و دومی را از خدا آمرزش می‌خواهند، بعد از داغ بر کمر مادر. آری این چنین همه را خاموش و فدای خاموشی می‌خواهند که قرار نیست آقای صدا و صدای آقا از اون بالا، پایین بیایند، قرار هست ما دست و پا بزنیم برای واکسن، برای سِن.
#علی_لندی #عزیز_قاسم‌زاده #صمد_بهرنگی #سقط_جنین_جنایی #ممنوعیت_ورود_واکسن_امریکایی #کنسرت_ابی
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۰ ، ۰۰:۳۰
i protester

وقتی همه کلاه خویش را سفت چسبیده بودند که باد نبرد، او سر آورده بود.
آن گاه که آخر تابستان، حتی زمان هم عقب می‌کشید هیچ کس نمی‌دانست چرا فیلِ او یاد خاوران افتاده و عقب نمی‌کشد؟ قرار بود او را به جرمِ چشم سفیدی، به خاکِ سیاه بنشانند. 
خشونتی عریان دیده بود و عورتی مخالفِ حجاب اجباری. آه مظلوم فراوان شنیده بود و صدایِ سکوت شیعیانِ تقیه‌‌ی استیجاری. نه شنیدن و نه دیدن، افعالی حرام نبودند، مشروط بر این که او، به جای چشمانش، جای خویش را خیس می‌کرد. برای آن که کله پا نشود، جای سر و ته، به اشتباه، عوض نشود، باید زیپ شلوارش را به جای زیپ دهانش باز می‌کرد. شکر نعمتِ زبان، دم فرو بستن بود، گیرم که بی‌شرم، اهل بیرون، و سر کار رفتن بود. در بهترین حالت، شرمنده و پیشه‌اش بوسیدن یک آلت بود: دست، پا، میان دو پا. اصلا مگر خدا بشرِ دو پا را چگونه آفرید؟ جز از میان دو پا؟ اما او قدر نعمت حیات نمی‌دانست، نه توی باغ بود و نه مرغِ باغ ملکوت. 
گفت شهادت می‌دهم. گفتند شهادت هنر مردان خداست نه حرام‌زادگان، نه آنان که به حرام افتاده‌اند، چشم، گوش و زبان. همه در آن دنیا، علیه تو شهادت خواهند داد که قدرشان ندانستی و تقوای الهی پیشه نکردی. مگر خدا نگفت برترین شما، باتقواترین شما، ترسوترین شماست؟ چرا خودت را به خواب نزدی؟ آن گاه که هیچ چراغی روشن نبود. چرا جرمت را سنگین کردی؟ آن گاه که تمام گوش‌ها سنگین بود. چرا زبانت را در کاسه‌ی خونِ دل زدی؟ آن گاه که تمام ‌چرب‌زبان‌ها مشغول وضو با خون‌های در شیشه‌ی مردم، بودند. پیش از شهادتت، شهادتین‌ت را بگو. کاوه‌ی آهنگر هم که باشی تو را مذاب، آب، خواهیم کرد. آب میشی و می‌ری توی زمین. خاک میشی و می‌ری توی زمین. 
حالا او خاک شده است و صدای صدا، خاموش. قومی از هوا به کربلا رفته‌اند، و این جا روی زمین، صدای هل من ناصر ینصرنیِ ناصری پا در هوا مانده است.
#شاهین_ناصری
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۰ ، ۰۱:۱۶
i protester