بیکاری نه، زخمِ کاری
مَثَلِ دویدن روی تردمیلی که هر چه بیشتر روی آن میدوی، سرعتش بیشتر میشود. هر چه بیشتر چشم کار را در میآوری، ناکارآمدیِ سیستم، کمتر به چشم میآید. جان کندن، کندن یک گور دستهجمعی از اعضا و جوارحت. بوسههای سرد و سرسری بر لب لیوان، چایی که هر روز، از تو، تو از او، دلسردتر میشوید. توی یک سیستم کوچکِ الکی، بادکی، آبکی بزرگ شده، بمبارانِ تَسک، عذاب وجدانِ خلف وعده، وسواسِ کمالگرایی، خطِ مقدمی که نقطه سر خط ندارد، بیدقتی همکار، یادِ بیکاری که دِقت میداد، توهمِ کاردرستی و درستکاری خودِ تباه و اشتباهت، اولویتِ این کارها را چه کسی تعیین میکند؟ آن که صدایش از همه بلندتر و محو تماشای نوک دماغش، از همه کوتاهتر؟ و انتظار گفتن یک دستت درد نکند خشک و خالی از دهانشان نه، همین که بدهکار نباشی، دهانت تَر، آب میافتد اما با یک تیر خلاص آتشت میزنند، آیا کسی هست که تو را خاموش کند؟ خاموش، خود و چراغهای آیندهی روشنت، جنگ هست، بمباران هست. صدای آژیر میآید، ثانیهها کش میآیند، تو یک روز دیگر خودت را کشتهای، یک مرده از پلههای چوبهی دار که نه، از پلههای سرویس، بالا میآید، فردا خورشید به نام همین زندگی بالا میآید.
باید از روز تعطیل، از بسته بودن روز و روزنامه، از کار بدون لذت، از لذتِ بدون دسترنج، متنفر باشی تا این رنج را مضاعف خوانده باشی.