ساچمهای در چشم دختری به نام ایران
باید که انتقام حمایت آذربایجان از کردستان، در جریان جنبش #زن_زندگی_آزادی، یک جایی گرفته میشد، آن هم درست در شهری که داراترین، اهل مداراترین، بود. باید که چشم ایران را نیز، ساچمهای میزدند. باید که آهی گذاشته میشد بر دل ترک، کرد، ارمنی، آشوری، شیعه، سنی، اهل کفر، اهل فکر، همخون و همخونههای مهدی باکری، آن مغضوب الیه فرماندهان سپاه. به جای آن که علی را رو به روی سید علی بنشانند، شب قدر به تقابل نوروز میرود. آن هم درست در دولتی که میگویند رییسش، خود را ترک و کرد، هر دو میداند. اگر فارس بالاجبار به انگلیسی سخن میگوید و ترک به فارسی و کرد به ترکی، پس از کدام اختیار و نزدیکی آدمها با زبان مشترک، سخن میگوییم؟ آن چیزی که از رنگینکمان اقوام در جغرافیای ایران، تیر در کمان آرش و مرز ایران ساخته است، تاریخ مشترک، درد مشترک، تاریخ دردهای مشترک هست، تمام پدر در آمدنها با زبان مادری. و چه طنز تلخی هست که با این همه چوب الف بر سر و طناب دار بر گردن، علافِ چماقدار و چوب به دستها شویم. میبینی آنان که کوچکترین تجمع خیابانی را بر نمیتابند، چگونه خیابان را بستهاند؟ میخواهند ترمز دستی قطار انقلاب را با چوب دستی بکشند، با خطکشی مردم، با خط کشیدن به روی مردم به دست خود مردم، چه قدر باطل، نقشه میکشند.