خواب و خیالِ بیداری
داریم از پای چوبهی دار برمیگردیم، دعوت نامه برایمان نفرستاده بودند، با پای خیال برمیگردیم.
به باد گفته بودم چون نزد تو میآید، بغض نکند، ابرها را بارور نکند، داستان درست نکند. حرفی نزند، لب، تر نکند، هر چه قدر هم گلو، لگد بزند، تنها زل بزند، یک نگاه حلال هست، حلال، حرام نکند. اما مگر دست خودش بود؟ هی مدام میگفت بادا باد و من میگفتم زنده باد. من خود باد بودم، این من بودم که با گیسوی تو به باد رفته بودم، من بچهتر از این حرفها بودم که حرف گوش بکنم، باد چگونه آن همه را نکند؟
حالا تو رفتهای به آسمان و من فوت میکنم این حجم از هوای میان دو کف دستانم را، آستانت را، هم چون بوسهای، کبوتری، قاصدکی، تا باد دوباره من را، هوای من را داشته باشد. چون باران بزند، خواهم دانست که تو برای این حجم از تنهاییِ دلِ سنگ من، چه سنگ تمامی گذاشتهای.
من از خیال تو چگونه دست بکشم؟ خیالِ رفتنم نیست، چگونه از طناب دار، پا، پس، بکشم؟ آهای بگو بیایند و بیاویزند مرا هم چون پیرهنی بر بند تو، در همان سلول انفرادی، همبند تو. چارهای نخواهند داشت، چون مرا بالا ببرند، من همین پایین کنار تو، شانه به شانه، خوابم میبرد، چه قدر اشتباه میگویم، تا صبح قیامت، در آغوش تن تو، در خاک وطنم، خوابم نمیبرد.
یک نفر از لباس شخصیها داد میزند نگاه کنید با دارِ بیداد هم، هنوز دو نفر بیدارند. ما اجازه نمیدهیم توی زمین فسادی رخ بدهد، بازدارندگی ما، باید به رخ کشیده شود، بگویید صدا و سیما اعلام بارندگی کند. زمین را تیرباران کنید. اما تو گویی تیر هوایی زدهاند، آسمان سرخ و سوراخ شده است، باران، درست، نیمهی آبان میزند. چه سنگ تمامی میگذارد، با خدای پنهان، آب پاکی روی دست شیطان میریزد، آن دو زیر سنگفرش خیابان، بوسهی آبدار میزنند، شهد و شکر هست که در هوا و حلوای غورهی صبر میریزد.