فصل الخطابِ خاموشی
آن گاه که از دست زبان کاری ساخته نیست، کلمات در شکنجهگاه گلو یکی یکی سقوط میکنند و همگی دست به دامانِ ترجمان سکوت میشوند. ناگهان زبان نفهمی میگوید: هیس، خاموش!
مبادا با هیس گفتن ما، خودتان را خیس کنید. پیش از آن که برقها برود، چراغها را خاموش کنید تا اختیار را تجربه کنید. برای قانون خانواده و جوانی جمعیت، آن جور دگر خودتان را خیس کنید. برق چشمان میخواهید چه کار؟ دیگر دوران آن حرفها که میگفت آیندهی شما درخشان هست گذشته هست، همه را فراموش کنید. اگر از نظم جهانی هم سخن می گویند، جهان ما سوم، از خاموشی منظم، سخن میگوییم. حالا، حالِ حال هم گرفته است، تاریک هست، تنها آیندهی روشن سیگار، شیک هست. آن قدر همه چیز تیره و تار هست که عقربههای ساعت هم معلوم نمیکنند، چه دقایقی، چه ساعاتی، چه عمری بر ما گذشته است.
تو گویی تنها سپیدی داستان ما موهای سرمان بود که به سر، رسیدند. ریختند، خود را به دار آویختند.
ثلثی به انتظار برای آمدنِ سپیده دم، پایان بازدم شمع و کشتن پروانه در شب سیاه، ثلثی برای کار و بار، وجدان کاریِ و مزد بی انتظار، ثلثی به انتظار برای آزادی الکترون، پایان انقلاب انفجار نور، پایان مغزی بدون نورون، روشن کردن یک چراغ، روشن کردن فن یک مستراح. آخر شبانهروز را هر سه ثلث تمام، یک روز دگر حرام شد، حتی نشد زمان برای خواب خوش پایان انتظار. آیا مگر به وقت خواندن و نوشتن، ثلثها را فصول سه گانه نبود؟ دانی چرا تمام فصول، فصل امتحان شده است؟ شاید چو نسلها از نفس افتادهاند، گمان بردهاند که افتادهاند، در فصل داغ داغدار بودن، امتحان داغ بودن، داغ کردن، مجدد گرفتهاند.