دمِ گرمِ بازدم
قلم تو راندهای، تو را رجیم نامند و میرانند، گنه چون تو نکردهای ز چه رو در دفاع گویند گناه دارد؟
یک مداد، یک خودکار، نمیدانم کدام، لای دو انگشت گرفتهای و داری قدم، قلم میزنی. قلبت دارد تندتر میزند، اینگار هر چه بیشتر میزنی قلمت سربلندتر میشود. باید چیزی از آن تراوش کند که کاغذ را خیس کند. بعد از آن نهایتِ لذت، روی کاغذ افتاده است، تکان نمیخورد یک حس ِسرخوشی توامان با افتادن متن از چشمِ تو، از حاشیه، دست میدهد. این دیگر نیاز به نه ماه انتظار ندارد، زایشی رخ داده است. و تو اگر چه تنت را با فروتنی غسل میدهی، اما ته دلت، قند آب میشود اگر کسی از این قدمِ نو رسیده تعریف کند. و چه خلقتی که هر چه بیشتر نوک پستانِ قلم را بمکی، بیشتر این نوزاد را شیر میدهد، شیر میکند.
راستی که برای زنده ماندن تنها اکسیژن لازم نیست حتما باید کربنی باشد در قامت گرافیتِ سر قلم تا دمت گرم، بازدمت رخ بدهد.