آب تنی با تناقض
آخر نمیشود آدمی را هم جان کف دست باشد هم نگران سلامتیِ دندان. هم آمادهی تیر خوردن، هم مقاومت در برابر پفک خوردن. هم درد را فراوان بکشد هم سیگار را یک بار به لب نکشد. هم برای نوشتنِ دوستت دارم لب خویش گاز بگیرد، هم برای عریان شدن قلمش از کسی اجازه نگیرد. هم عذاب در اردوگاه کار اجباری، هم حالِ خراب در روز تعطیلی، بیکاری اجباری. هم پیامک حقوقش را آدم، حساب نکند، هم خرج نکند بدون حساب و کتاب، جز برای کتاب، جز برای حساب. هم آن قدر مغرور که از کسی خواهش نکند، هم آن قدر فروتن که یک بار برای بلد بودن، دست، بلند نکند. هم گله از عالم و آدم و اهل گیر دادن، هم پرحوصله برای یاد گرفتن و یاد دادن، اهل رها کردن، برای همیشه به دست آوردن. هم نیمه شب را به تماشا نشستن، هم سپیده دم را برخاستن. هم تن را با تازیانه بوسه دادن، هم تن به قصاصِ فردای انقلاب، ندادن. با این همه تناقض، رای به دروغگویی تو خواهند داد. به درد این زندگی نخواهی خورد، زندگی تو را میخورد، میدَرَد تا استخوان تا مغز استخوان تا آن جا که بگویی غلط کردم و چه دانند که دست خودت نیست که اگر بود نیز دستشان میانداختی.
بعد از این همه آب و تاب بیا و از یک تناقض ناب، سخن بگو که چگونه آبِ مایهی حیات، مرگ را به زندگی متصل میکند؟ آری آبِ نطلبیده همیشه مراد نیست گاه میبرند که سرت زیر آب، تو را برای همیشه خواب کنند. نگاه کن گاه آبِ پشت سر در کاسهی چشم ریخته میشود. نور دیده میرود، بدون یک تار گیسوی او، همه جا تارتر، تاریکتر میشود. این تمام داستان آب نیست گاه همه چیز درست از آب در میآید، حق به حقدار میرسد، پول به پولدار، سر به سر دار.