جنگ آیت خدا و کدخدا
میخواستیم تحت سلطهی هیچ سلطنتی نباشیم، به جای ما، دستانمان پا شدند، نه چهارپا، که دست از پا درازتر، چوپانمان با تشدید الله تاجگذاری کرد. گاومان زایید، امامزاده همان شاهزاده شد.
میگفتند از هیچ کس و هیچ چیز نترسید جز خدا و خود خدا شدند، جانشین خدا، آیت خدا، جانشینِ آیت خدا. البته که خدای این دنیا نیز از کدخدای دنیا میترسید. ما که یک بار ایستاده کدخدا را با نام خدا از خانه، سفارتخانه، بیرون رانده بودیم این بار میخواستیم نشسته، کدخدا، این شهر را از شر خدا کم کند. ما انتظارها داشتیم و نمیدانستیم دست خدا و کدخدا یکیست و هر دو بر سر ما. اصلا هر دو بیگانه، هر دو خاک وطن را ارج مینهند چون بر سر ما ریخته شود، ما مرده، ایشان زنده، اصلا پخش زندهی مرگ. آنان میترسیدند که ما بگوییم نترسید نترسید ما همه با هم هستیم و ما ای کاش میترسیدیم و میگفتیم بترسید بترسید آنان همه با هم هستند. اگر چه در این جنگِ آیت خدا و کدخدا دلمان بزدل شده بود اما ته دلمان انتظارها داشتیم؛ مثلا آن که از یک نقطه پای یک توییت میترسد، از نقطهزن، بالای یک تابوت نترسد؟