اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این‌ صفحه‌ی پر از خش درد مشترکیست که مالکیت خصوصی ندارد، تازه به دوران رسیده‌‌ای که پدر و مادرش را در اعدام‌های دسته‌جمعی وبلاگ‌ها از دست داده است، این جا خبری از صنعت چاپ و رسالت چاپیدن نیست، این جا فالوئر، شیعه و حواریون نداریم، این جا با شراب کهنه و آب تشنه به آفرینش خدایان اعتراض داریم.

بایگانی

و قرآن گفت بخوان به نام خدایی که تو را از خون بسته آفرید و آبان گفت بنویس از خونی که کف خیابان آزاد شد.
و تو، این خواندن و نوشتن را از نشستن پشت میز و صندلی‌های‌ مدرسه ندان که از اول انقلاب، چهارپایه‌ی اعدام به پشت بام مدرسه‌ی رفاه برده‌اند. 
پاسبان سوت می‌کشد و مغز تو نیز. یک نفر می‌گوید نترسید، نخست تیر هوایی می‌زنند، رسم نیست پرنده‌های داخل قفس را با تفنگ ساچمه‌ای بزنند. 
هنوز کرونا نیامده است، دورکاری رسم نشده است. برعکس، کار خانه را بیرون می‌برند. عده‌ای وسط راه‌بندان نشسته‌اند، سبزی پاک می‌کنند. می‌خواهند بگویند شیطان بزرگ هیج غلطی نمی‌تواند بکند.
در صدا و سیما می‌گویند، شهر را چراغانی کنید، حرف سلطان زمین نمانده است: جمعیت زیاد شده ‌است. خیابان‌ها شلوغ، و عبور و مرور زیاد شده، پاهای بیشتری روی سیم‌ها می‌رود، برای همین هست که اینترنت قطع شده است. اهل بصیرت باشید، مشکل از سیماست، به صدا و سیما گیر ندهید. 
اما ناگهان، وسط خیابان، تیرهای هوایی، هوای قورمه سبزی می‌کنند. کله‌هایی که بوی قورمه سبزی می‌دهند، به صف می‌کنند. آری، شعبان بی‌مخ‌ها هم سر صبر آمده‌اند که سبزی، سر سبز، پاک کنند‌. رفاه نام یک مدرسه هست، بنزین گران و خون فوران، از پشت مردم، نازلِ بنزین و از پشت بام، چشم چران وارد می‌کنند.
از گلدسته‌ها اذانِ بزن باران، فرمان تیرباران می‌خوانند، باید هر جور شده مغزهای مردم و خون‌های کف خیابان شسته شوند. می‌گویند ما هم اعتراض داریم به یقه سفیدها، به عمامه سفید‌ها، به چشم سفیدها. به آن روحانیِ عشق دوربین که با دوربین شما را تهدید کرده، به آن رییس که آخر همه، آخر هفته، خبردار شده است. گناه آن روحانی را پای این روحانی ننویسید. به او نگویید نوک دماغش را نبیند، کور که نیست، می‌بیند.
آب‌ها که از آسیاب بیفتد، آبان که تمام شود، دیگر کسی گوشه‌ی خیابان، داخل نیزارها نمی‌افتد، خیال سلطان تخت می‌شود، هر که اعتراض داشت، گوشه‌ی تخت بیمارستان، سینه‌ی قبرستان، داخل زندان می‌افتد. 
اینترنت دوباره وصل می‌شود و دوباره عکس نوک دماغ‌ها، عکس نوک پستان الاغ‌ها پست می‌شود. لشگری هم می‌آیند آن اخبار زرد را نوک می‌زنند. آن برگ‌های زردِ آبان، آن رنگ و روی زرد کف خیابان، جمع می‌شوند. قلم‌ها را دیگر نه نوکی می‌ماند، نه دل و دماغی. برگ دیگری از تاریخ تاریک این مملکت ورق می‌خورد، هم قیمت سوخت و هم قیمت سوختن واقعی‌تر می‌شود.
#آبان_۹۸
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۰۰ ، ۰۰:۴۴
i protester

زندگی برای انسان مخفی شد و برای خدا دوربین مخفی. به جای دست و پای کولبر، به جای دلِ ناامید سوخت‌بر، به جای رختخواب کارتن خواب، به جای نفسِ یک معترض داخل سردخانه، به جای تمام زمین خورده‌ها، این زمین هست که دارد گرم می‌شود. آخر تو حساب کن، این سال‌ها چه قدر پروانه برای شمعِ آزادی آتش گرفت و زیر خاکش کردند و یا چه قدر شمع برای آزادی روشن کردند و به حال خویش رهایش کردند، خب، همه‌ی این‌ها در گرمایش زمین موثرند، دیگر.
دسته‌ای از آدم‌ها هستند که خیلی زود، دست دنیا برایشان رو می‌شود و هر چه قدر هم با آب و تاب، از زرق و برق این دنیا و لذت‌های داخل زر ورقِ آن دنیا، برایشان بگویی، باز هم خیلی زود، هم‌چون جسدی روی آب می‌آیند. و چه امیدوار مردمانی که هر چه قدر، بردباری‌شان، قدرِ برد نمی‌بیند، از قوره‌های حلوا شده بر سر مزارشان نمی‌ترسند. به راستی که ایشان را چه رستاخیز مضحکی باشد، خوابیدن در این دنیا از برای روی هم خوابیدن در آن دنیا. 
توی این شهربازی، از هر سوراخشان هم، سکه وارد کنی، یک تکان به خودشان نمی‌دهند، برای تو خم و راست، منارجنبان نمی‌شوند. بعد، چگونه انتظار داری، ساعت‌ها توی صف بایستند و به سکه‌ها رای بدهند؟
و آن که دستش را دراز نمی‌کند، دست و پایش را می‌بندند و آن که دست، نمی‌بوسد، دهانش را، آخر ناشکری را بی‌پاسخ نمی‌گذارند. تا به حال آهن دیده‌اید که چگونه آهن ربا به سوی خود می‌کشد، اینان را اراده‌ای‌ست آهنین که کشیده نمی‌شوند، حتی نیازی نیست، سیگار و افیون بکشند.
و علم را برای علم می‌خواهند. برای لحظه‌ی ناب دانایی، برای فرآیند برگشت‌ناپذیر آگاهی، برای ارگاسمی به طول عمر اجرام آسمانی. برای این که دردی دوا کند و برای دعا، یک خاطره بیشتر، سوا کند. 
و ایمان را برای زندان می‌خواهند، برای همدردی با شیطان، برای رانده شدن از جمعیت انسان‌ها، برای جان دادن برای همان انسان‌ها، برای تنهایی وسط شلوغی‌ها، برای تنهایی پس از شلوغی‌ها.
و پاییز را پادشاه فصل‌ها نمی‌دانند که هیچ فصلی را برای پادشاه، کنار نمی‌گذارند. پاییز را دوست می‌دارند، برای راستگو بودنش، برای برگ‌های رنگیِ زیر پا افتاده، برای زند‌گی زمین افتاده، برای زندگی نکردن توی ابرها، برای آسمان ابری‌، برای بغضِ زخمی، برای باران، برای خیابان، برای آبان، برای مهر، برای آذر، برای فروهر، برای پروانه، برای زندگی‌ای که آفتابی نمی‌شود و مخفی‌ست، برای خدایی که می‌خندد با صدای باد، از راه دور، و دوست می‌دارد انسان‌های شوت را با لانگ شاتش.
و هیچ کس نمی‌داند روح پروانه‌ها را بیماری پروانه‌ای‌ست که با یک خراش ساده آزار می‌بیند، حال، تو دست‌هایشان را ببین که این زندگی چه قدر علیه شاه رگ، بر روی آن شعار نوشته ‌است. به قول حافظ
"شرح این قصه مگر شمع بر آرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی" 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۰ ، ۰۰:۲۳
i protester

هاشمی رفسنجانی در خاطرات آبان سال هفتاد و یک خود، می‌نویسد: به آقازاده (وزیر نفت) گفتم به مهدی (پسرش) کار محدودی واگذار شود که مزاحم درس او نشود. قرار شد در هیات مدیره‌ی سکوهای پارس جنوبی باشد.
نام امیرحسین مرادی را جستجو می‌کنی. 
دانشجوی فیزیک دانشگاه شریف که متهم به ارتباط با سازمان مجاهدین خلق، مفسد فی الارض شناخته شده است. 
دیپلم کامپیوتر که به جرم آتش زدن بانک در آبان خونین خلق، محکوم به اعدام شناخته شده است. 
می‌بینی شاید این پسرهای هم‌نام هم، خاطراتِ آبان هاشمی را خوانده‌اند و مثل پویا بختیاری پیش خود گفته‌اند من هم پسر کسی هستم. پس باید دستم جایی بند شود. اما اگر برای پویا، آفتاب داشت غروب ‌می‌کرد، برای ایشان آفتاب آمد دلیلِ آفتاب. چه دلیلی بهتر از دست‌بند که دستِ ایشان، جایی بند شده است؟
با این همه، این آقازادگان را بختی نبود که آقازاده را بشناسند. برای همین هست که دیگر کسی نگران درس خواندن ایشان نیست که فرق است ، میان جنوب شهر و جنوب پارس، میان آتش زدن بانک و آتش زدن سرمایه‌ی مملکت، میان بنزین و گاز، میان درد نان و باد شکم. 
اگر کره را جنوبی‌ست که فیلم بازی مرکب در آن، پُر کرده‌اند، ایران را آبان و جنوب شهرهایی‌ست که با پخش زنده‌ی هر قسمتِ بازی مرکب، خانه‌های آن را خالی کرده‌اند. آری جوانِ پَر پَر را لیقه‌ی دواتِ مرکبِ تاریخ‌نویسی حکومتِ شمشیرِ برهنه بر پای برهنه کرده‌اند. 
سال‌ها از آن خاطره گذشته است و سَرِ خاطره‌نویسی که نمی‌دانست در این بازی مرکب، می‌بایست عمامه در مرکب بزند، زیر آب و دست پسرش را بندِ آب خنک کرده‌اند. اگر چه فرق بسیار هست میان آب خنک پسر او با آب خنک دانشجو و آب خنک آبان، اما به هر حال از آن عمامه‌ی سفید که با یک خاطره در مجلس، آقا بالا سر را تعیین می‌کرد، جسدی ماند که بزرگ آقا، بالای سرش نماز بخواند. 
آی مرغ سحر بس کن این همه ناله سر کردن، پسرم، پسرم، این همه کوکو کردن. یک روز جوان من کو؟ یک روز رای من کو؟ یک روز بنزین من کو؟ یک روز واکسن من کو؟ یک روز جوانی من کو؟ تو چه قدر ساده‌ای، وسط بازی مرکبی. بازی اشکنک داره. سر شکستنک داره. 
آی ماهی سیاه کوچولو گمان مبر که تُنگ، مثل قفس می‌ماند، آزادی تو مرگ توست، پس بلند بگو مرگ بر آزادی. اصلا بابت این همه تنگ‌های شکسته است که می‌گوییم پا برهنگان به خیابان نیایند.
#بازی_مرکب #امیرحسین_مرادی #آقازاده #آبان_پابرهنگان
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۰ ، ۰۰:۳۷
i protester

درد داریم تا درد. یک زمان موضع درد محل کار هست، یک زمان شهری که در آن زندگی می‌کنی. یک زمان کشورت، یک زمان خاورمیانه‌ای بودنت، زرد و رنگ پریدگی آسیا و سیاه بختی آفریقا. یک زمان از پس مهاجرت از تمام مکان‌ها، موضع درد، دقیقا همین دنیاست. همین دو روزه بودن دنیا. که وقت کم می‌آوری برای رهایی از آن زندان‌های تو در تو. هر چه قدر هم پشتکار داشته باشی، یک مرتبه، پشتت، زیر پایت، خالی می‌شود. اینگار رسوا شده‌ای که به درد این دنیا نمی‌خوری. نه شکم، نه زیر شکم، نه میز، نه زیر میز، چنگی به دلت نمی‌زنند. همه توی گوشت، فالش می‌خوانند و تو کور خوانده‌ای که همه دنبال آزادیِ همه باشند. آن برج آزادی نمی‌بینی؟ دو پایش را از هم، باز کرده است تا تو ببینی توی این مملکت، ایستاده، مشغول چه کاری می‌باشد. اصلا نمی‌شود پای حرفت بایستی، قطع نخاع می‌شوی. این زندگی چریک‌ها را همه، چروک می‌خواهد. تو می‌خواهی برای شروع، از زخم‌های کاری محل کارت بنویسی و می‌بینی آن همه جویای کار، پشت میله‌های زندان، دنبال یک نوشته، یک سفارش، برای آمدن به همین زندان قصر هستند. عده‌ای پولِ قلم و کاغذ، همان یک قلم را هم ندارند، بدون موضع، یکپارچه درد هستند. چه شایستگی‌های بالقوه که نه زمین دارند و نه زمان. نه زمینی که بفروشند، نه زمانی که بخرند. راستی که چه فاجعه‌ای هست وقتی خودِ فرد، نیز، از لیاقتش، خبردار نمی‌شود.
کلمات مثل جسد، از سر قلم روی سپیدی کاغذ، روی پرچم صلح، افتاده‌اند، چه کشتاری مرتکب شده است این سلاح کشتار جمعی. بیایید ببریدش، تا سرنگونی، توی گونی‌اش بکنید. بگویید بر سر موضع مانده است، بر سر دارش کنید. اما پیش از آن بگویید زنده‌ی ما به چه درد می‌خورد؟ برای زنده زنده خوردن؟ از بالا، از پایین، از صورت، از مخرج. با این کسر، دیگر چه فرقی می‌کند چه کسری از عمر ما باقی مانده باشد؟ داریم به کجا می‌رویم؟ به نماز جمعه، به کنسرت شب جمعه. اسلحه دست گرفتن بالای سر مردم. پایین کشیدن شلوار، بالا کشیدن پول مردم. داریم پیک می‌زنیم با حجت الاسلامِ بله قربان گو، با امیرحسین مقصودلو، در روز تعطیل، در شب تعطیل، در شب و روز تعطیل، در زمین و زمانی تعطیل، پیش و پس از کرونا. دنیا همین دو روز تعطیل، همین دو گروه تعطیل هست. تو به کدام بین التعطیلین امید داری؟
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۰ ، ۰۰:۳۶
i protester

می‌گویند زنان را چه به ماهیگیری؟ صید را چه به صیادی؟ راست می‌گویند این سال‌ها در زمینه‌ی حقوق زنان، خیلی رشد کرده‌ایم، خیلی بالا رفته‌ایم، مثل جسدی روی آب.
هم چنان که زن نباید به دریا بزند، در خیابان نیز، قدم زدن، حکمِ دل به دریا زدن دارد؛ با تفنگ ساچمه‌ای او را می‌زنند.
آن که نتواند قدم بزند، حق دارد رکاب بزند؟ چشم‌ها را باید شست، با اسید‌. جور دیگر باید نگریست، به فرمانِ ایستِ آیینه.
دارند سوار می‌کنند پیاده‌ها را، یکی را به جرم چیزی که توی سرش هست و دیگری را به جرم چیزی که روی سرش نیست. شورشی‌ها را می‌شورند و می‌برند. این بار مردم پیاده از حال سواره خبر ندارند. به جای چهارشنبه‌ها؛ روزنامه‌ها، کتاب‌ها و شکنجه‌ها سفید می‌شوند.
برای این که دستان مرد بیش از اندازه، تا داخل واژه‌ها و واژن‌ها، به گناه نیفتد، برای که پاهای زن داخل ون بیفتد، یک نفر با چادر سیاه جلو می‌افتد. می‌گوید از ترس گشت ارشاد، خانه‌ی خدا هم چادر سر کرده است شما که عددی نیستید. کشته هم بشوید، عددی، بیش نیستید.
آن‌ها که تماشا می‌کنند، دلشان می‌گیرد. دستشان به خدا و روح خدا نمی‌رسد، با نگاهشان توی مترو از خانم‌های چادری، از مخالفان کشف حجاب اجباری در سلطنت قبل، انتقام می‌گیرند. 
به راستی در جامعه‌ای که نفهمی، عذابت بدهد، اضطرابت بدهد، یک آب خوش از گلویت پایین ندهد، رنج عظمی این خواهد بود که تو را دچار توهمِ فهمیده بودن می‌کند.
توی مشرق زمین، چلغوزها روی سر، بالای سر می‌افتند و توی غرب سیب‌ها، اَپِل‌ها‌. سر که همان سر هست شاید مشکل از دار و درخت می‌باشد که این جا فقط دارش مانده است. این جا سری که سر باشد سوا و سوار می‌کنند، پای زن را روی زمین می‌کشند تا بهشت را از زیر پایش بیرون بکشند و به طلای المپیاد نجوم، مدال طناب دار می‌دهند که چرا سر به زیر نبوده است؟ و به آسمانِ نامحرم نگاه کرده است. چه مفسدان فی‌الارضی! چه فسادی بیش از این که سر انسان هوا بخورد؟ انسان، سر به هوا باشد.
#گشت_ارشاد #علی_یونسی
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۰ ، ۰۰:۳۵
i protester

می‌بینی؟ برای تبریک روز تولدت، هم دیر رسیده‌ام. درست مثل آن سال‌ها، که با تو بوده‌ام و به تو، دیر رسیده‌ام. در این ماه‌ها که مدام برق‌ها رفته‌اند، دیگر کمتر آبرویم می‌رود که شهر را برای آمدنت چراغانی نکرده‌ام. اصلا زیره به کرمان بردن است در برابرِ برق چشمان تو. گیرم که چشم‌های این پسر بی‌زبون با چشم‌های تو حرف بزنند، حکایت کمتر بودن سرعت صوت از سرعت نور، نشنیده‌ای؟ ببین تا کجاها تو کوتاه آمده‌ای و من کوتاه بوده‌ام. می‌دانم که سنگ تمام گذاشته‌ای در این سال‌های سخت جانی و من آن سنگ را جلوی پای تو دوستِ جان جانی گذاشته‌ام و اصلا تو را چه به پسری بی‌مو، اخمو، ترشرو؟ با این همه بیا و بخند و این روزنه‌ی امید را نبند ای دلبندم. طاقت بیار رفیق، در این گردشِ زمین، روزی سر زمین هم، به سنگ می‌خورد و سرِ عقل می‌آید، مهر را رها می‌کند و دورِ متولد ماه مهر من می‌گردد. عکست را نگاه، ببین چه عالی پشت کرده‌ای به تمام عالی قاپوها، تاج و عمامه‌ها، توخالی‌ها، پوشالی‌ها. جهان را نقش و نگار تویی، نقش جهان را نوکِ پرگار، اعتبار تویی. 
#فاطمه_جانم
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۰۰ ، ۰۰:۳۳
i protester

چه قدر یک انسان باید درست تربیت شده باشد که برای دل به آتش زدن، محتاج دلگرمی دیگران نباشد. نوجوان ایذه‌ای را می‌گویم، همان پسری که ممکن بود در اعتراضات تابستانِ خوزستان جان داده باشد و یا دختری آبی باشد که برای آزادی، به آب و آتیش زده باشد. اما آتش تنها برای ابراهیم و سیاوش، گلستان می‌شود، برای اسد و عین‌الاسد. نه به روی سوخت‌برها و کولبرها، نه برای هواپیما و مادرها، نه برای نیستان و ماهشهرها. آتش‌بس هم که باشد برای عهدنامه‌ی گلستان هست نه خود گلستان، برای سلامتی اهالی کاخ گلستان هست نه رعیت و باغبان، و فرودستان.
در یک سیستم معیوب، همیشه نیاز هست برای جبرانِ ندانم‌کاری عده‌ای، عده‌ای دیگر فداکاری کنند: یا سرباز صفری باشد که روی مین برود و یا پرستاری که از حال برود. اما فدارکاری تا یک جایی می‌تواند پیرهنِ یوسف را به کنعان ببرد، ساختمان پلاسکو که فرو بریزد، دیگر هیچ انسانی، جان سالم به در نمی‌برد. نه نشانی می‌ماند و نه آتش‌نشانی. آخر فرادستان را علم و تخصصی نبوده است و فرودستان را فرصت کسب علم و تخصصی. آب‌ها که از آسیاب بیفتد، تمام آن‌هایی که دست به سیاه و سفید نزدند، آرش‌های کمانگیر را جوگیر صدا می‌زنند. سیاهی سواد می‌شود و بی‌سواد، روسفید.
می‌بینی مردمی می‌آیند، رنج می‌کشند و می‌روند، می‌گویند خاک می‌شوند اما دودِ هوا می‌شوند؛ در هیچ ثبت احوالی، حالِ ایشان ثبت نمی‌شود. در گلویمان مین کار گذاشته‌اند و پایشان روی گردن ما. می‌گویند اگر بردارند، سرمان بر باد می‌رود و تجزیه خواهیم شد همراه وطنمان. پس باید دست روی دست بگذاریم و  سقف خواسته‌هایمان، گذاردن زبان، بر کف نعلین و چکمه‌هایشان باشد. 
اصلا علم می‌خواهیم چه کار؟ معلم می‌خواهیم چه کار؟ علامه‌ها بسیارند، حسن‌زاده‌ها، آقازاده‌ها، شاهزاده‌ها. فهمیده‌های طبقاتِ پایین را برای زیر تانک ساخته‌اند، آن لوله را نمی‌بینی؟ طبقاتِ بالا، برای تجاوز، تغافل، تعامل ساخته‌اند. هیچ کس نباید از توی سر تو بترسد، باید از روی سر تو بترسند که با برداشتن روسری روشنفکر بشوی و با گذاشتن آن مریم مقدس. گیرم معلمی باشی که آتش گرفته باشی، یعنی هم آگاهی هم فداکاری؛ رودخانه‌ها را از قبل، برای خاموش کردن چنین شمعی ساخته‌اند. آری مرگ تو باید مشکوک باشد تا ماهی سیاه‌های کوچولو از تو مرگ را به یاد آورند نه زندگی را. غرق شدن در آب را به یاد آورند نه آبیاری قطره‌ای این کویر را. 
شاید برای همین هست که در این مملکت، سقط جنین، گناه دارد و سقوط هواپیما خیر. که اولی را آن طور که بخواهند آموزش خواهند داد، بعد از دردِ شکم مادر و دومی را از خدا آمرزش می‌خواهند، بعد از داغ بر کمر مادر. آری این چنین همه را خاموش و فدای خاموشی می‌خواهند که قرار نیست آقای صدا و صدای آقا از اون بالا، پایین بیایند، قرار هست ما دست و پا بزنیم برای واکسن، برای سِن.
#علی_لندی #عزیز_قاسم‌زاده #صمد_بهرنگی #سقط_جنین_جنایی #ممنوعیت_ورود_واکسن_امریکایی #کنسرت_ابی
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۰ ، ۰۰:۳۰
i protester

وقتی همه کلاه خویش را سفت چسبیده بودند که باد نبرد، او سر آورده بود.
آن گاه که آخر تابستان، حتی زمان هم عقب می‌کشید هیچ کس نمی‌دانست چرا فیلِ او یاد خاوران افتاده و عقب نمی‌کشد؟ قرار بود او را به جرمِ چشم سفیدی، به خاکِ سیاه بنشانند. 
خشونتی عریان دیده بود و عورتی مخالفِ حجاب اجباری. آه مظلوم فراوان شنیده بود و صدایِ سکوت شیعیانِ تقیه‌‌ی استیجاری. نه شنیدن و نه دیدن، افعالی حرام نبودند، مشروط بر این که او، به جای چشمانش، جای خویش را خیس می‌کرد. برای آن که کله پا نشود، جای سر و ته، به اشتباه، عوض نشود، باید زیپ شلوارش را به جای زیپ دهانش باز می‌کرد. شکر نعمتِ زبان، دم فرو بستن بود، گیرم که بی‌شرم، اهل بیرون، و سر کار رفتن بود. در بهترین حالت، شرمنده و پیشه‌اش بوسیدن یک آلت بود: دست، پا، میان دو پا. اصلا مگر خدا بشرِ دو پا را چگونه آفرید؟ جز از میان دو پا؟ اما او قدر نعمت حیات نمی‌دانست، نه توی باغ بود و نه مرغِ باغ ملکوت. 
گفت شهادت می‌دهم. گفتند شهادت هنر مردان خداست نه حرام‌زادگان، نه آنان که به حرام افتاده‌اند، چشم، گوش و زبان. همه در آن دنیا، علیه تو شهادت خواهند داد که قدرشان ندانستی و تقوای الهی پیشه نکردی. مگر خدا نگفت برترین شما، باتقواترین شما، ترسوترین شماست؟ چرا خودت را به خواب نزدی؟ آن گاه که هیچ چراغی روشن نبود. چرا جرمت را سنگین کردی؟ آن گاه که تمام گوش‌ها سنگین بود. چرا زبانت را در کاسه‌ی خونِ دل زدی؟ آن گاه که تمام ‌چرب‌زبان‌ها مشغول وضو با خون‌های در شیشه‌ی مردم، بودند. پیش از شهادتت، شهادتین‌ت را بگو. کاوه‌ی آهنگر هم که باشی تو را مذاب، آب، خواهیم کرد. آب میشی و می‌ری توی زمین. خاک میشی و می‌ری توی زمین. 
حالا او خاک شده است و صدای صدا، خاموش. قومی از هوا به کربلا رفته‌اند، و این جا روی زمین، صدای هل من ناصر ینصرنیِ ناصری پا در هوا مانده است.
#شاهین_ناصری
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۰ ، ۰۱:۱۶
i protester

سیستمی که به شما فرصت اشتباه در انتخاب رشته را نمی‌دهد و آب رفته، باز نمی‌آید به جوی؛ خود، دست به یک رشته انتخاب اشتباه می‌زند و آب از آب تکان نمی‌خورد. هشت سال طول می‌کشد تا جام زهر، سر بکشد و هشت ماه طول می‌کشد تا نوش دارو، وارد کند. می‌گویند خدا سهراب‌ها را زنده می‌کند، کی، کجا و چگونه؟ دیگر به چه دردِ زندگی تهمینه در این دنیا، می‌خورد؟ گیرم که عو عو سگان ایشان بگذرد، عمری گذشت، دیگر به چه دردِ جوان و جان ما می‌خورد؟ 
ببین اصل حمار قانون اساسی و اصول دین خمار، چگونه با کوتاهترین راه، مردم را نزد خدا می‌برند؟ خبری از اعدام سلطان واکسن نیست، آخر چاقو که دسته‌اش را نمی‌برد، سلطان که سلطان اعدام نمی‌کند. 
پایش بیفتد، آقای صدا هم مثل صدای آقا، مردم را به کشتن می‌دهد، مشکل همه‌ی ما تنها همین هست که فقط دستمان نمی‌رسد. از ابی تا سید علی، از کنسرت تا اربعین حسین بن علی، بیا برهنه شویم، بیا، پا برهنه شویم، شاید که خاکِ گور کشف عورتمان را پایان دهد، چه عورتی، زشت‌تر از عقل؟ چه دردسری بیشتر از سری که درد می‌کند؟ بیا فرمان ببریم، بیا حالش را ببریم، بیا گوش‌های خویش را دراز کنیم، گوش‌ها را چه لذتی بیشتر از تحریک شدن با صدای یک مَرد؟ گوش و چشم را اگر منارجنبانی نباشد ار قبیله‌ی خنگانی. 
گیرم صدای آقا اجازه نداد واکسن از اون ور آب بزنیم. گیرم آقای صدا اجازه داد اون ور آب، برای کرونا، پیک بزنیم. گیرم اربعینی در پیش هست برای بسیار، چهلم گرفتن، تبعید آقا روح الله به ترکیه و عراق، از مردمِ چهل، پنجاه سال، بعد، انتقام گرفتن. گیرم مردم را به دست مردم می‌کشند، بزن و بکوب و سرکوب، شلوغیا را از کفِ خیابون، بردن توی کنسرت و بیابون. تو چرا باید دردت بیاید؟ تویی که واکسنت را زده‌بودی و مسواکت را. تویی که سیاست را بی پدر و مادر می‌دانستی‌. بی پدر و مادرتر از مسیح، پسر خدا. تویی که قرار بود فرار کنی همراه مغزت و از هواپیما ادرار کنی به گور بابای این مملکت، به مام میهن. تویی که جانمازت را با شیر مرغ آب می‌کشیدی و به قیمتِ جون آدمیزاد، حسابِ تمام سانتی‌مترهای مربع بهشتت را داشتی، چه ابلیسی تو را از سرِ سجده، به سرِ عقل آورد؟ سر به هوا کرد؟ بنده‌ی خدا این جا هفتاد متر هم از خط مقدم جلوتره، اعدام روی شاخته، بگذار شاختو بشکنند، همین اول، توی انفرادی.
می‌گویند یک دقیقه سکوت کنید به احترامِ از دست رفتگان. آخر، سکوت را که کرده‌اند، رفتگان، در رفتگان، به خواب رفتگان. حرفی بزن هم قبیله. اعتراف کن از تهِ چاه، از تهِ سیاهچال. بگذار برنامه‌هایشان با صدای تو پُر شود ای نوید آزادی، بگذار خودشان را داخل سوراخ موش، خالی کنند.
می‌بینی چه صف‌هایی از مردم تشکیل داده‌اند؟ آنان که به خاطر دیگران، جان خویش را به خطر می‌اندارند و آنان که جان دیگران را به خطر می‌اندازند.
اصلا چه قدر خوب هست که بشر، اخلاق، آزادی و عدالت را مثل یک آشغال ته یک دره بریزد، تا جلوی چشمش نباشد، تا بوی ایشان، بینی‌اش را آسیب نزند. گیرم که روی کار آمدن طالبان را با کلاه گشاد عمامه‌ها بر سرش، همانی بداند، نباید کار به جاهای باریک، به دره‌های تاریک تاریخِ این جغرافیا برسد. حافظه‌ی ما را چه به پاوه‌ی پاره پاره؟ شاید برای همین هست که طالبان در شرق ایران است و حکومت، غرب را بمباران می‌کند. نباید کسی یاد پنجشیر ایران بیفتد. او هم مثل کولبرانش باید از چشم ما، به زمین بیفتد.
#توماج_صالحی #کنسرت_ابی #پیاده‌روی_اربعین #بمباران_کردستان_عراق #سلطان_واکسن #نوید_افکاری
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۱۵
i protester

با این که مستاجر بودند به او، زن خانه‌دار می‌گفتند‌. با این که درد مثل یک درخت مو، از فرق سر تا نوک انگشت پای ایشان پیچیده بود، اما چون جاده‌ی زندگی پیچیده بود و ایشان نپیچیده بودند، به او ساده، همسر یک کارگر ساده می‌گفتند. می‌گفتند در نوبت واکسن، اولویت با کسانی هست که در تماس مستقیم با مردم هستند، همان کسانی که از خط ویژه عبور می‌کنند و بر صورت مردم، از نزدیک سیلی می‌زنند. نه کارگری که از خروس‌خوان تا بوق سگ، کار می‌کند و آدم نمی‌بیند. نه همسری که تمام اون ساعت‌ها، همراه در و دیوارهای خانه منتظر دید و بازدید یک آدم می‌ماند. 
دارد از نفس می‌افتد، روسری‌اش افتاده است. چیزی نمانده است که راننده‌ی اتوبوس به گناه بیفتد. شماره‌ی کارت ملی‌اش را می‌پرسند. کجای کاری؟ نمی‌خواهند که به او واکسن بزنند، حجاب نداشته است، پرچم اسلام را احترام نذاشته است. گیرم که گردنش از مو باریک‌تر، گردن او بوده است که پیدا بوده. بی‌عدالتی‌ست اگر جریمه، گردن راننده بیفتد. می‌خواهند به تعداد بی‌حجاب‌ها، پونز وارد کنند. به دست نمی‌زنند، برای ایمنی گله‌ای، به پیشانی می‌زنند، به پیشانی گاو پیشانی سفید.
دانشجوی ستاره‌دار دانشجو نیست که واکسن بزند، درس نخوانده است که دعوت‌نامه بگیرد، فرار مغزش را جار بزند. کارگر می‌شود. خانه‌نشین، خانه‌دار می‌شود. مادر نیست که بهشت زیر پایش باشد، به یاد جنبش سبز، علف زیر پایش سبز می‌شود. 
کارگر ساده را، در زمان و مکان، در آبان و خوزستان، واکسن نمی‌زنند که کرونا نگیرد، گلوله می‌زنند که هیچ گاه کرونا نگیرد. خانه به خانه می‌گردند. زیر شکم‌ها را جستجو می‌کنند، یکی را بهر فرو کردن و دیگری را برای در آوردن، سرنیزه و گلوله را می‌گویم، مال و بیت‌المال را می‌گویم، ناموس و حق الناس را می‌گویم. مونث و مذکر، درختان ایستاده را از پا در می‌آورند، می‌برند چوب دار می‌سازند.
فلجِ مازاد می‌شوند، خانه‌نشین، خانه‌دار می‌شوند. رد خونِ پیشانی‌های سفید بر سبزی علف می‌ماند، پرچم ایران زیر دست و پا می‌ماند.
برق‌ها رفته‌اند، آسانسور هم مثل ایشان از کار افتاده است. ویلچرهایشان برج زهرمار شده‌اند، این همه پله، شور بازی مار و پله را هم در آورده‌اند. کسی نیست برایشان دارو بخرد، کرونا گرفته‌اند. معلوم نیست از کی؟ حتما از بی‌فرهنگی خودشان بوده است که برای یک لقمه نان، دنبال کار می‌روند‌و گر نه نون قلبشان را می‌خوردند. صدا و سیما دارد تبلیغ بیمه می‌کند، می‌گوید تبلیغ بیمه نیست، فقط دارد تبلیغِ "از کی" می‌کند. 
عصبانی هستند‌. دستشان به جایی بند نیست. از بانیِ این وضعیت، از مرگ بر امریکایی که مرگ بی امریکا شد، از مردمی که می‌خواستند زندگی‌شان را کنند و به سیاست کاری نداشته باشند، از تبانی، از تباهی، از آهی که نمی‌ترساند، عصبانی هستند. دلشان یک دلِ سیر، پنجشیر می‌خواهد. شیری که توی پرچم مجاهد و سلطنت‌طلب قفس نشود. اسد اللهِ بی خدا، اسد نشود. سلطانِ جنگل، موشِ روس و دست‌بوسِ چین، یک عمامه‌ی کرم‌خورده‌ی سیاه، پیاده نظام کاخ سفید نشود.
هم برقِ کنعان قطع کرده‌اند و هم برق چشمان. هم قطع امید کرده‌اند و هم قطع نخاع‌. هم جان ما گرفته‌اند و هم عمر ما. اما چه سود؟ چگونه بگیرند این همه فکری که در ته چاه و دره روشن شد؟ درها و دره‌ها بسته نمی‌ماند برای یوسفی که به پای پاکی نشست. بایست در برابر تمام ایست‌های ایشان.
#احمد_مسعود
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۱۴
i protester