اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این‌ صفحه‌ی پر از خش درد مشترکیست که مالکیت خصوصی ندارد، تازه به دوران رسیده‌‌ای که پدر و مادرش را در اعدام‌های دسته‌جمعی وبلاگ‌ها از دست داده است، این جا خبری از صنعت چاپ و رسالت چاپیدن نیست، این جا فالوئر، شیعه و حواریون نداریم، این جا با شراب کهنه و آب تشنه به آفرینش خدایان اعتراض داریم.

بایگانی

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

حاکمان درست می‌گویند جوان‌هایی که نمی‌توانند یک زندگی را اداره کنند چگونه می‌توانند در مورد بی‌لیاقتی ایشان برای اداره‌ی کشور نظر بدهند؟ وقتی حالم خوش نیست حالم را نپرس، منتظر خیلی ممنون خوبم نباش، گمان نکن بابت آن همه دزدیدن‌های نگاهم قادر به اعتراف گرفتن از زبانم باشی. دارم به چیزهای خوب فکر می‌کنم تا اگر پرسیده باشی به چه چیز فکر می‌کنی دروغ نگفته باشم، ببین در این عصر بی‌پولی سر خودم را تا کجا با گول سرگرم می‌کنم. با این حال بدم مرا بستری مکن، ضد‌حال‌هایی که به من تزریق می‌کنند در حال بدم ضرب نمی‌شود، با حال بدم جمع می‌شود. نمی‌دانم چرا یک بار هم نشد که ندانم چرا حالم بد است و آن‌ها را امیدوارم کنم به افسردگی لاعلاجم. بچه بودم شب‌ها وسط گریه‌های زیر پتو از این که فردا صبح همه چیز را فراموش می‌کنم اعصابم خرد می‌شد، بزرگتر شدم دیگر خودم به جای اعصابم خرد می‌شدم. وقتی حالم خوش نیست نه من را از قفسم آزاد کن نه قفسم را به باغی ببر، من نه اهل مرده‌خوری هستم نه اهل خوشگذرانی، دیوار باش و بی‌احساس، ایراد از حال من حساس است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۸ ، ۰۰:۵۲
i protester

بگذارید گمان کنم چهره‌ی شما را هم با فِیس اَپ پیر کرده‌اند. بگذارید گمان کنم با فشنگ‌های مشقی برادران و خواهرانم را تیرباران کرده‌اند. بگذارید تا سر بچرخانم و بگویم بر عکس عکستان چه قدر خوب مانده‌اید. بگذارید گمان کنید با عمر دراز عکس‌هایمان، این بار دیگر سن بلوغ جامعه به درازا نمی‌کشد. بگذارید گمان کنید درد دوری از آزادی و عدالت موهایمان را یک شبه سفید کرده‌اند. بگذارید تا سر بچرخانید و بگویید بر عکس عکستان سرهای همه سبز و زبان‌های همه سرخ گشته‌اند. بگذارید جای یک عکس را خالی بگذارم، به یاد هنرمندان مفقود الاثر جنگ، به یاد لاک غلط گیر، خاوران بعد از جنگ، به یاد خانه‌ی سالمندان بهایی‌، به یاد پزشک کهریزک، مننژیت و تنهایی، به یاد تمام مردان و زنان رنج‌دیده‌ی سرزمینم که دستشان به دهانشان نرسید تا عکسی از ایشان در دسترس عموم باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۰۰:۵۰
i protester

آخر این چهارشنبه‌های طلایی هم می‌رود می‌نشیند کنار تلگرام طلایی، چون زود معلوم می‌شود دوپینگ کرده‌اند، طلایشان را زود پس می‌گیرند. دروغگو کم‌حافظه است این‌ها همان کسانی هستند که فیلم قلاده‌های طلا را ساختند تا بگویند ما از آن طرف آب، طلا و از این طرف آب طلاق گرفته‌ایم. گفتند می‌بینید طلا چه قدر بد است؟ با این که گنبد طلا را می‌دیدند گفتند طلا بد است‌. حالا که حال طلا جانشان خوب شده، کیمیاگری شغل انبیا شده است. با پول طلای سیاه چهارشنبه‌های سفید را طلایی کرده‌اند، عجیب به عدالت تقسیم غنائم کرده‌اند، بیست و چهار ساعت حجاب سیاهش برای ما، طلای بیست و چهار عیارش برای ارشاد ما. باید طلا گرفت آن که به اختیار حجاب بر سر نهاده است، باید طلا گرفت آن که به اختیار حجاب از سر بر زمین نهاده است، آن چه که باید طلا گرفت اختیار است اختیار است اختیار.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۸ ، ۰۰:۵۰
i protester

ای کاش من هر جا می‌رفتم بی‌سوادی‌ام زودتر از من نرفته بود تا برای من جا بگیرد. ای کاش من هم مثل علم ای کاش نمی‌گفتم. در انشای علم بهتر است یا ثروت؟ هر چه انشا کردیم علم بهتر بود اما هر چه املا کردیم ثروت گردن کلفت و علم عَمَله‌ای بیش نبود. علم این عزیز دردانه‌ی آرامش بخش که برایش فرقی ندارد شما مریم میرزا‌خانی باشی یا مریم مقدس همیشه راستش را به کسانی گفته است که طاقت دروغ شنیدن و دروغ گفتن نداشته‌اند. علم به شما وعده‌ی بهشت نمی‌دهد، او حتی به شما یک وعده غذا، یک یخ در بهشت هم نمی‌دهد. او نمی‌گوید اگر تلاش کنید نتیجه‌ی تلاش‌هایتان را خواهید دید، او نمی‌گوید اگر جواب نوک زبانتان باشد من شما را از بالا سزارین خواهم کرد، او برای شما تره هم خرد نمی‌کند. او برای گفتن آن که دو دو تا چهار تا می‌شود، حساب و کتاب، سبک و سنگین نمی‌کند. او همیشه درست نمی‌گوید اما همیشه راستش را می‌گوید. علم این پیامبر خجالتی خدا تنها آمده است که مساحت رنج من و شما را کم کند، بی‌ آن که پیاز داغش را زیاد کند. اما جامعه‌ای که فقیه عالمش باشد و دلال نابغه‌اش، همه را زیر درخت سیب می‌نشاند به امید آن که سیبی به کله‌ای بخورد یا سیبی را بی‌کله‌ای بخورد. همه می‌خواهند بعد از خوشگذرانی یا اسحاق نیوتن شوند یا استیو جابز. مهندس آن جامعه نیز که فقط مهندسی معکوس بلد است همیشه عکس عمل می‌کند، نه راهی می‌سازد نه راهی پیدا می‌کند، راهزنی می‌کند. قصه‌ی آدم و حوا را کپ می‌زند با این گاف بزرگ که ملاک لخت کردن افراد دوری از درخت سیب است و نه نزدیکی به آن. این طور می‌شود که کله گنده‌های علم به یک اتاق پناه می‌برند و با وقت‌کشی بسیار در و دیوارش را گاز می‌گیرند. خیلی به خودشان حال دهند  با حل یک مساله‌ی سخت در آن اتاقِ گازِِ باقی مانده از جنگ‌های جهانی خودارضایی می‌کنند و نتیجه آن که علم دیگر بچه‌دار نمی‌شود. یک نفر آن وسط فریاد می‌زند آی سلول‌های خاکستری مغزم این جور به من نگاه نکنید، من از همان زنگ انشا هم می‌دانستم در این مملکت علم و متلک شنیدن بابت بی‌پولی، دو روی یک سکه‌اند. با این یافتم یافتم‌های ارشمیدسی خود زکات علمتان را ندهید. من تازه از غار بیرون نیامده‌ام، خواب من سال‌ها پیش به جای خودم پریده است، حالا هی پَر زدن رفیقان مهاجرم را به رخم بکشید. این جا عکس امثال مریم میرزاخانی‌ را بعد از رفتن روی سرشان می‌گذارند و حلوا حلوایشان می‌کنند. این جا حلوا شیرین‌تر از ریاضیست، امریکا و مدال فیلدز را بیش از صاحب مدال دوست می‌دارند، این جا کسی خود علم را دوست ندارد‌، علم کابوس و  بوس توی بورس است. این‌جا علم هنوز آن قدر پیشرفت نکرده است که وطنت را توی یک آی‌ سی کوچک جا دهد اما آن قدر پسرفت کرده است که از نو انشا بنویسند علم بهتر است یا بوس پویان؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۸ ، ۰۰:۴۸
i protester

یک من از خویش را کپی می‌کنم می‌دهم دستشان تا با من دیگر کاری نداشته باشند اما آن قدر با همان منم کاری ندارند که حیفم از آن کپی کردن می‌آید. ماکت مات من را چه به عروسی؟ هر چه قدر هم صابونِ چند ساعت اعصاب خردکنی را به تنم مالیده باشم باز این شادی‌ها از روی تنم سُر می‌خورند، باز هم من همان گوشت تلخ یخ زده‌ی وارداتی به این دنیای مسخره می‌مانم. چه زیبا صادق هدایت شش دانگ زندگی سگی را به نام گازگرفتگی کرد. دستم از دنیایی که می‌خواهم بسازم کوتاه است، هر چه قدر بالاتر می‌پرم آهم بلندتر می‌شود اما منِِ پا بر روی مین رفته را چه به زانوی غم؟ دارم مگر؟داریم مگر؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۸ ، ۰۰:۴۷
i protester

بچه بودیم می‌گفتند راه قدس از کربلا می‌گذرد. به سن بلوغ که رسیدیم گفتند راه کربلا از آستان قدس می‌گذرد. قدس همان قدس نبود اما هر دو راه از روی مردم می‌گذشتند، هر دو قدس جزو سرزمین‌های اشغالی شده بودند. نه این که ما خیلی آزاد هستیم اما خب مشهدی‌ها ابد و یک روزترند. تقویم آن‌ها دیگر با ما فرق دارد، به احترام همان یک روز تعطیلی بیشتر تمام کنسرت‌هایشان تعطیل می‌شوند. آن‌جا تسبیحات اربعه‌ی زَر و زور و تزویر و زِر دقیقا از مخرج ادا می‌شود. آن جا سلطان سکه را دار نمی‌زنند یک عدد سلطان دارند که به نام او طلا بار می‌زنند. وقتی عربستان با پول نفت خدا را خانه نشین کرده است چرا ایشان نباید با پول مفت،برای امام رضا بیش از بتان عرب جاهلیت، سنگ تمام بگذارند؟ می‌گویند برای رفاه مردم، لابد هر آن چه خارج از حرم رضاست، حیوان است که برای رفاه او تلاشی نمی‌کنند. امام رضا می‌بینی اگر برای کبوترهایت دانه نریزند آبرویت را می‌ریزند که تو به هیچ دردی نمی‌خوری. در حَرَمت حجاب که هیچ، چادر اجباریست شاید برای آن که پابرهنگان دیده نشوند. هنوز هم نفهمیدم چرا درست جایی که تو را خاک کرده‌اند میلادت را جشن می‌گیرند؟ یا ضامن آهو من هنوز نمی‌دانم چرا آن ایمانی که محکم توی مشتم گرفته بودم و به پنجره فولادت بسته بودم ناگهان پرید، اما چه خوب که آزاد شد و پرید. حالا می‌توانم با همه دست بدهم، با تمام آهوان مردم ندیده، با تمام کافرانی که مدام نوبتشان را برای نجات و شفا یافتن به دیگران می‌دهند. حالا می‌توانم تو را پس بگیرم از دست بزدلان کاردستی‌ساز حرمت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۸ ، ۰۰:۴۳
i protester

می‌گوید خسته نباشی، گوش‌هایم جور دیگری می‌شنوند: آی خسته، ای کاش دیگر نباشی. چه گوش‌های بدبینی دارم، لابد از همنشینی با دندان‌های عقلم بوده است. خسته نیستم، یعنی هیچ گاه خسته نبوده‌ام. با این که ناامیدی راستگوترین پیامبران بوده است، یک روز هم زندگی‌ام را خرج یاس فلسفی نکرده‌ام. تلخ نوشته‌ام، اوقات تلخی کرده‌ام اما مدام پوست از سر سرنوشتم کنده‌ام. دیگران گمان کرده‌اند دارم گورم را می‌کنم حال آن که برای فرار از زندان زمین را کنده‌ام. اما چه کنم که وقت‌های بسیار از من کشته‌اند و حتی جسدشان را به من تحویل نداده‌اند. با این ابن‌الوقت بودنم وقت‌کشی پدرم را در آورده است. وسط این کشت و کشتار اگر وقتی هم اضافه پیدا کنم، هول می‌شوم، اینگار که بخواهم یک فراری را در خانه‌ام راه دهم دست و پایم را گم می‌کنم. اصلا از ترس این که مبادا من نیز قاتل او شوم زندانی‌اش می‌کنم، می‌گویم آخر وقت به تو سر خواهم زد اما در را نبسته قلبِ وقت روی سینه‌ی دیوار می‌ایستد. در وقت‌های مرده می‌نویسم بیچاره ملتی که وقت برایش اهمیت نداشته باشد، همین می‌شود که حکومتی چهل سال وقتش را می‌گیرد. هی به خودمان امید می‌دهیم که این نیز بگذرد اما چه سود که گر بگذرد از عمر کم کرده‌اند و گر نگذرد از جان کم کرده‌اند. پوکه‌ی امیدهایمان را هم به ما پس نمی‌دهند تا مبادا با آب دهان خویش تیر هوایی بزنیم. به گمانم اگر این وقت آفریده نمی‌شد آن وقت مرگ ما هم‌ یک بار بود و شیون هم یک بار. اما یک جورهایی امید به آینده یعنی امید به وقتی که وقتش نشده ما را مجیزگوی زمان کرده است. من ترحم زمان را نمی‌خواهم حتی اگر تا آخرالزمان ناامید بمانم. من اگر وقت خویش را دوست می‌دارم ‌برای آن است که کار مفیدی انجام دهم نه این که کار نکرده منتظر دوست داشتن وقت بمانم. گویند ماهی را هر وقت از آب بگیرید تازه است کاش می‌فرمودند ما که در شکم ماهی هستیم دقیقا کجا را باید بگیریم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۸ ، ۰۰:۴۲
i protester

از دید حاکمان خبرنگاری که سوال می‌پرسد سائل است، نیازمند است. باید شهرداری امثال آن‌ها را از سطح شهر جمع کند تا این همه تخم لق در دهان مردم نکارند. انقلاب کردیم تا شخص اول مملکت را پاسخگو کنیم، شخص اول زالد و ولد کردند، حالا باید زورمان به نگهبان سرویس‌ بهداشتی برسد و اگر بتوانیم او را بابت اسکناس‌های کثیف پاسخگو کنیم. راست می‌گویید عالیجناب! زن و بچه را چه به سوال و جواب؟ خبرنگاران هم دو حالت بیشتر ندارند یا زن هستند یا بچه، با این تفاوت که بچه‌ها در نگاه شما روزی بزرگ می‌شوند اما زنان تنها می‌توانند بزرگ کنند. تازه این‌ها که پابوس صفحه‌ی دوم شناسنامه‌ی شما هم نبوده‌اند. راستی آن زنان بچه در بغل که انقلاب کردند چه می‌دانستند آن بچه‌ها بزرگ خواهند شد و دوباره ایشان را کنار بچه‌ها خواهند نشاند؟ می‌خواستم بگویم دکان امثال آقای معاون از پای بست لق و ویران است و مردم به زودی آن را خواهند بست اما گویا با خنده‌ی حضار باید کف خواسته‌‌هایم همین باشد که حضار سوت و کف نزدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۸ ، ۰۰:۴۱
i protester

هم بی‌احساس و یخ ‌کرده، هم حساس مثل قالبی یخ در دست طفلی صغیر که آدم به این بزرگی را آب می‌کند. دوباره خوابم از لب پشت بام پریده است و من قبض روحش کرده‌ام. اِن مثل انزواطلبی و اَن مثل من، مثل انتگرال از من. آن که می‌خواهد دنیا را تغییر دهد اگر باهوش نباشد و نگاهش را تغییر ندهد این چنین مثل من سزاوار ناسزا می‌شود. باید قدر خود را بدانیم و از افکارمان قدرمطلق بگیریم. باید قبول کنیم که آن‌ها به نزدیکی ما با یک نفر گیر ندهند و ما به نزدیکی رای آن‌ها به رای یک نفر، آن‌گاه خیال هر دومان تخت می‌شود. تخت‌خواب و تاج و تخت چه فرقی دارند؟ هر چه قدر هم سیاست داشته باشیم آخرش می‌شویم حسنک وزیر که مردم به او سنگ زدند و نه وزیر حسنک که سنگ مردم را به سینه‌ی دیوار زد. باید خودمان بمالیم و مواظب باشیم به ایشان مالیده نشویم تا خدایی نکرده زرهای ایران مالشان نریزد. می‌دانید مشکل ما چیست؟ این که خانه‌مان اتاق و به تبع آن اتاق فکر ندارد تا به کارهای بدمان فکر کنیم. هنوز درگیر نیازهای اولیه و دنبال خرید خانه هستیم، آن قدر فرهنگ نداریم که موقع خرید هم کتابخانه دنبال خود داشته باشیم. آقا بس کنید می‌خواهم دوباره اول شخص مفرد بی‌مقدار شوم. می‌خواهم دوباره به جای مترسک، چوب بستنی‌ای در دهان ایران تب‌دار باشم. شکایتی ندارم کله‌ام به جای کلاغ داغ بود، جوانی‌ام آب شد، بی آن که حتی به بستنی خویش یک لیس بزنم. سیگار بکشم که چه شود؟ می‌خواهم با سیگار نکشیدن خودم را خفه کنم. اندوه بزرگی نیست ایران تنها مال من نباشد و فکر ‌کنم هر مکانی عمومیست. خوابم دیگر خوابش نمی‌آید، برگشته است و به جای من بیدار می‌ماند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۸ ، ۰۰:۴۲
i protester

بالای آب می‌آیی نفس می‌گیری دوباره زیر آب می‌روی، این تمام حکایت بالا و پایین زندگیست، بالا آمدنت هم در خدمت پایین رفتنت خواهد بود. شما هم باشی خسته می‌شوی، نمی‌شوی؟ نفس کم می‌آوری، نمی‌آوری؟ بعد هم بالای آب عده‌ای خوش‌گذران پیدا شوند و به تو بگویند خوش باش، بخند، از زندگی لذت ببر. چه می‌کنی؟ تنها یاد نفرینی می‌افتی که می‌گفت روی آب بخندی. اگر خون به مغزت برسد اتوپیای تو می‌شود خشکی یعنی همان خاک و خل، یعنی همین خاک خل‌پرور. آن قدر روی سرت فشار می‌آورند که توی زمین فرو می‌روی و دوباره آرزوی آب می‌کنی. می‌بینی دردهایت نرفته بودند تنها داخل یک اسب تروا پنهان شده بودند. آیکون باک چهار چرخت روشن می‌شود، به مرز بی‌باکی می‌رسی. اما به جای این که کُرکُ پَرت بریزد، ترست می‌ریزد، یک نوع خونسردی سر زده از راه می‌رسد. نخست نیت می‌کنی سایه‌ات را بکشی که این همه مثل مدرسه‌روهای شب امتحانی توی حیاط خلوت ذهنت راه نرود‌. اما برای کشتن آن باید آفتاب و مهتاب را بکشی. باید با کل طبیعت درگیر شوی. همین طوری که نمی‌شود، پول می‌خواهد. به نقطه‌ای خیره می‌شوی گمان می‌کنی تمام تو در همان نقطه جا خواهد شد اما نمی‌شود. اعتصاب غذا می‌کنی تا لاغرتر شوی، تا جا شوی. اما یک مرتبه یادت می‌افتد که آب را باید بخوری، آخر می‌خواهی به جای تنت کلیه‌ات را بفروشی، کلیه‌ات باید سالم بماند. آزمایش می‌دهی، گروه خونی‌ات آ بِ مثبت می‌شود یعنی هم آ خدا را خواسته‌ای هم بِ خرما را خواسته‌ای. گند آخر را با مثبت بودنت زده‌ای به هیچ کس نمی‌توانی اهدا کنی جز آن که از همه کس اهدا را قبول می‌کند. از لیست خطت می‌زنند و باقی زندگی یک بازی تشریفاتی می‌شود. همراه چراغ‌ها خاموش می‌شوی. فکر می‌کنی بر آن مردکی که توی رختخواب است چگونه می‌توانی خرده بگیری؟ هر چه باشد این نخستین پرده از زندگی برای ناکام نرفتن از دنیاست. آن مرد حق دارد گاوی نباشد که توی هوا شاخ می‌زند. از زکریای رازی به این طرف این تمدن هیچ کشفی نداشته است، چگونه دل خوش نباشد به این که کریستف کلمب یک تن شده است و از راز سرزمین موعود در شب معراج پرده بر‌داشته است. قرآن بر سر نیزه می‌رود و راه عقل به چشم باز می‌شود، می‌گویند کارت تمام شده است، حالا دیگر دختر نیستی. آن پرچمی که برایشان مقدس بود باد توی خواب برده است. یونس پیامبر بابت ناامیدی از قومش به شکم ماهی رفت، تو را که از همان اول در شکم ماهی به دنیا آمده‌ای کجا خواهند برد؟ این بار که پایین رَوی بالا نخواهی آمد، آب تو را بالا خواهد آورد و چه زندگی مسخره‌ای که برای اثبات زنده بودنت باید خودت را بکشی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۸ ، ۰۰:۴۱
i protester