اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این‌ صفحه‌ی پر از خش درد مشترکیست که مالکیت خصوصی ندارد، تازه به دوران رسیده‌‌ای که پدر و مادرش را در اعدام‌های دسته‌جمعی وبلاگ‌ها از دست داده است، این جا خبری از صنعت چاپ و رسالت چاپیدن نیست، این جا فالوئر، شیعه و حواریون نداریم، این جا با شراب کهنه و آب تشنه به آفرینش خدایان اعتراض داریم.

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

هفدهم آبان هزار و سیصد و هشتاد و پنج در دفترچه‌ی خاطراتم از زهرا امیرابراهیمی گفته‌ام و این که ارتکاب چنان عملی از سوی او محال است. اگر در بیست و دو سالگی آن فیلم را ندیدم به خاطر اعتقادات مذهبی‌ام بوده است نه به خاطر اخلاق و حقوق بشر. آن روزها با گناه کسی که آن فیلم را پخش کرده بود کاری نداشتم تمام تلاشم این بود که بگویم امیرابراهیمی گنه‌کار نیست. نگفته‌ام که انسان حق دارد آزاد باشد، گفته‌ام تکلیف این است که برایش دعا ‌کنم. می‌بینی چنین نگاهی از نگاه روشنفکران ساکت و چه بسا کیفور به وقت انتشار فیلم خصوصی عبدالرضا هلالی جلوتر است اما آدمی از همین احساس جلو بودن و خدا را مال خود دانستن، ضربه می‌خورد. مشکل از روزی آغاز می‌شود که حقوق بشر با اعتقادات منِ دیندار در تعارض باشد، آن‌گاه حرام‌های ذهن من هر نوع بی‌عدالتی را حلال می‌دانند. هر چه قدر هم بشنوم وجدانت قبول می‌کند؟ خواهم گفت دینی که قبول کرده‌ام و قبول کرده‌اید چنین گفته است. هر چه قدر هم بشنوی کجای دین گفته‌اند که فیلم خصوصی را می‌توان منتشر کرد؟ خواهی گفت آن موضوع دگر و جرم دگریست به وقتش به حسابشان خواهیم رسید، علی‌الحساب حکم این رسوایی شلاق است. و البته منِ بیرون قدرت همان بِه که دستم به جایی بند نباشد وگر نه به نام دین دستور به بند کشیدن و کور کردن فروغ دیده‌ی خاوران می‌کنم حتی اگر دیندار دیگری به نام دین، عدالت مرا زیر سوال ببرد و از خیر قائم‌مقامیِ رهبری به نفع مردم بگذرد. و این‌ها همه در حکومتی اتفاق می‌افتد که مردمانش را در عطش رابطه‌ی جنسی تربیت کرده است و جامعه به مثل سگی که استخوان به دندان بگیرد له‌له‌زنان، وای وای کنان و واق واق کنان فیلم را دست به دست می‌کند. نام این ویرانی می‌شود افتتاح یک توالت عمومی وسط حریم شخصی. تجاوز دسته‌جمعی و گله‌ای به حقوق یک انسان و یک تنه فراری دادن یک تن و یک هم‌وطن از وطن و تن خویش، یک نوع تباهی نامتناهی. حالا هم که بعد از سیزده سال دوباره سخن می‌گوییم سرطان مجید بهرامی را کفاره‌ی گناهش می‌دانیم و هیچ نمی‌گوییم با این نگاه دینی، دِینی و دِیمی باید به دنبال گناه تراشی برای کودکان محک و مریم میرزاخانی‌ها نیز باشیم. خودمان را گول نزنیم این دنیا گنگ‌تر از آن است که حق مظلوم را از ظالم بگیرد، به امثال امیرابراهیمی حتی یک ببخشید هم نمی‌گوید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۸ ، ۱۸:۱۱
i protester

وقت تنگ‌ است و با این همه تنگ‌دستی، زندگی هم تمام قد خِنگ به نظر می‌رسد. زندگی آن قدرها نمی‌فهمد که بیست و چهار ساعت شبانه‌روز برای یک زندگی شرافتمندانه و خردمندانه کم است. باید از همه چیز بزنی تا مثلا آخر سگ دو زدنت یک تکه نان جلویت باشد و یک تکه استخوان جلوی دیگران نباشی. نه وقتی برای خواندن و نه وقتی برای نوشتن. همان دو فعلی که در ابتدای زندگی همه برایشان دست و پا می‌شکستند، اما اینگار آن هم از برای حساب و کتاب و پول و زندگی ورشکسته بوده است. قطار کلمات از روی ریل‌های کاغذ عبور می‌کنند و بی آن که نقطه سر خط برسند به اسفل السافلین سقوط می‌کنند، جایی که دیگر هیچ خواننده‌ای آن‌ها را نمی‌بیند. جایی شبیه آن سوراخ‌های تو پُر کتاب حسابان میان دو سوراخ خالی، نقاطی که تابع حد دارد ولی حد و مقدارش برابر نیست، معلق در هوا. جلو رفتنت نیز مَثَل آن وزنه‌برداری باشد که دارد مدام زانویش خم می‌شود و اعتراض دارد به هیئت ژوری. خوش آمدید، این‌جا جشن‌های دو هزار و پانصد ساله‌ی هالووین است. تمام سال چهره‌ی ترسناک خویش را در آیینه می‌بینیم و با اعتکاف در غار حرای خویش به رسالت ناامیدی مبعوث گشته‌ایم. طناب دار دیده‌اید؟ عزادار چه طور؟ آن را که حتما دیده‌اید. چهار پایه زیر پا، پا در هوا، آتش به اختیار ندیده‌اید؟ امید، نخ تسبیح این زندگی، گفتند پاره‌اش کنید، ندهید دست مشتری.  سرها را مثل گلدان‌ روی طاقچه چیده‌اند و منتظر گل دادنشان نشسته‌اند نه برای تماشا برای چیدن. چراغ‌ها خاموش می‌شوند، شمع‌ها دود می‌شوند، ماه به آخر می‌رسد، کوچه‌ها تاریک و باریک می‌شوند و در آخر، انتهای یک بن‌بست گیر می‌کنی. زورگیرها لختت می‌کنند، موهای سرت را یکی یکی می‌کَنند. آن‌قدرها فرق خرس و آدم خرس گنده را نمی‌دانند برای همین است که فکر می‌کنند مو کندن از خرس غنیمت است. پایین‌تر می‌آیند نباید رسانه جرات کشف عورت از حکومت را داشته باشد، دو حس بویایی و شنوایی‌ات را به خون، به لجن می‌کشند، شروع به مُثله کردنت می‌کنند، گوش و بینی‌ات را می‌بُرند. با این خون‌بازی، با این بازی، زبانت سرخ شده‌است، با آن پُز آزادی بیانت را می‌دهند. لابد تا حالا کمتر صدای خون شنیده‌اید، آدمی احساس می‌کند زمستان پنجاه و هفت شده است و زندانیان سیاسی دارند فوج فوج آزاد می‌شوند. می‌بینید آدمی تا کجاها می‌خواهد به خودش امید دهد؟ هر چه روحم بالاتر می‌رفت دستان ایشان پایین‌تر می‌رفت. حالا رسیده بودند به فتح الفتوح، به فتح دو قله. می‌گفتند زن را چه به شیرزن بودن، نهایت کار زن شیر دادن است. از این جا به بعد یک تَن، یک تُن آه شده بودم و آن‌ها هم مسبوق به سابقه از آه مظلوم نمی‌ترسیدند. از خودشان می‌پرسیدی حس پا گذاشتن به سرزمین موعود را داشتند، خود را قوم برگزیده خداوند می‌دانستند. تصورش سخت بود که خشونت ایشان از من عریان‌تر و سه ثانیه‌های اتاق خوابشان از عمر من طولانی‌تر بود. دلم می‌خواست بنویسم، آلت، قلم باشد و آغوش، صفحه‌ی کاغذ. اما هنوز سریع‌ترین راه ارتباطی میان بشر برق چشمان بود. همان برقی که نیاز به سنکرون شدن با کشور همسایه نداشت. چشمانم از قلم افتاده بود، با همان‌ها می‌توانستم بنویسم مثل چشمان ندا آقا سلطان. از کوچه‌ی کناری فریاد می‌آید می‌کُشم می‌کُشم آن که برادرم کشت. اینگار آمار ما زنان هنوز در میان کشته‌ها حساب نمی‌شود. گویا حق کشته شدن هم نداریم. چرخ زندگی مردم نمی‌چرخد، سانتریفیوژ نمی‌چرخد، یک نفر نیست که بگوید چرخه‌ی خشونت هم نچرخد؟ صدای من در گلوی این بن‌بست گیر کرده است، کاش کسی باشد که رسانه باشد. که حرف‌های من از زبان او باشد. کاش در جامعه بسته لااقل پایان ما باز باشد. برای باز یافتن راه نجات از این بن ‌بست‌ها.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۸ ، ۱۸:۱۰
i protester

هنوز هم نمی‌دانم چرا افراد را سپیده دم اعدام می‌کنند؟ شاید برای آن که بگویند دیدید از دست فردا، آینده، سپیده دم، تمام دم‌ها، تمام دمتان گرم‌ها هم کاری ساخته نیست. آن قدر درد کشیده‌ایم که لذتمان از زندگی همان کمتر درد کشیدن شده است. بر نسل من خرده مگیرید که این همه زندگی را چِرت و چِرک می‌بیند، آخر گوش‌های او هنگام تولد، زندگی را با شعار مرگ بَر، نوبر کرده‌اند. چه کسی می‌گوید ما بهار ندیده‌ها سیزدهمین روز سیزدهمین ماه سال را به در کرده‌ایم؟ سیزده به در ما همان سیزده آبان بود که مملکت و دولت را با هم به در کردیم. انقلاب دوم هم چهل ساله شده است و چه قدر این عدد چهل با عقول ناقص ما، جناس ناقص دارد. آن قدر در این چهل سال مذاکره نکرده‌ایم که حالا مذاکره با یک ابله عاقلانه‌ترین کار عالم به نظر می‌آید. عده‌ای به طرفداری از ترامپ می‌گویند رییس جمهور امریکا تا توانسته بر سر حاکمان ایران خاک ریخته تا ایشان نتوانند تشخیص دهند که جلوی خاکریز هستند یا پشت خاکریز؟ می‌بینی چه ساده‌لوحانه قانون جاذبه‌ی نیوتن را فراموش کرده‌اند؟ آخر این خاک‌ها که از روی سر آقا بالا سرها بر سر مردم ایران می‌ریزد. در داخل هم یک نفر نیست تا باری از دوش مردم بردارد، پاسخ مردم با دوشکا و رگبارِ گلوله داده می‌شود. خلق الانسان مِن عَلَق و نه از عقل، اینگار شرط بسته‌اند که اگر آدمی زندگی را با خون بسته آغاز کرد ایشان با آزاد شدن خون، تماممش کنند. خونی که در رگ ماست  هدیه و پیشکش می‌شود برای رجزخوانی رضاخان‌های ریش‌دار. دل‌هایی که با دلهره بزرگ شده‌اند چرا باید از این وضعیت قرمز بترسند؟ هنوز هم نمی‌دانم با این همه خون‌های ریخته شده بر زمین، چرا از چا‌ه‌های نفت خوزستان خون بالا نمی‌آید؟ دیگر دست کسی اسکناس‌های دویست تومانی و تصویر آزادسازی خرمشهر را نمی‌بینی. گفتند اما تمام راست را نگفتند، خرمشهر آزاد شد، ریختن خون مردم ماهشهر و خرمشهر آزاد شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۸:۱۰
i protester

کارخونه، داروخونه، غسالخونه، خونه به خونه، خون بالا می‌آوری و حکومت شرعی تو را نجس می‌شمرد. از جنسِ نجس‌تر باشی می‌گوید حق نماز خواندن هم نداری، تو را چه به حرف زدن با خدا؟ با همان نخوت تو را تجسم شهوت می‌داند و در باب ورود به دستشویی مشغول استخاره می‌شود که نخست کدامین پای را بر زمین نهد؟ یک نفر می‌گوید با همان پا که تو را بر زمین زده است. با همان پا که تو را له کرده است‌ و طبقه‌ی فرودست درست کرده است. خط موزاییکی برجسته در پیاده‌رو، مخصوص کسانی که مردم را نمی‌بینند و مردم نیز ایشان را. خطی که از یک جا به بعد حالش را نداشته‌اند بیش از این به حال نابینایان پیاده‌رو فکر کنند و مثل تمام پروژه‌های این مملکت نیمه‌کاره رهایش کرده‌ بودند. او که چشمانش در اسید‌پاشی‌ها سوخته بود بیشتر از هر کس دیگری بوی سوختن اذیتش می‌کرد. من به او گفته بودم بیرون نرود، اگر صدا و سیما می‌گفت روشندل عزیز به جامعه برگرد برای آن بود که می‌بایست برنامه‌اش بوی گل و بلبل می‌داد، می‌بایست به من و تو امید کاغذی، دستوری، اتاق فرمانی می‌داد. اصلا گیرم که گفته بود به خیابان برگرد، منظورش که این روزهای آبان نود و هشت نبوده است. اصلا مگر گوش او به حرف روانشناس چند ماه قبل صدا و سیما بود؟ و برادرش که شیرین زبانی‌اش در هجده تیر هشتاد و هشت عود کرده بود و پاهایش را در بازداشتگاه کهریزک از ترس پیشرفت مرض قند قطع کرده بودند. به او هم گفته بودم بیرون نرود. او که روی ویلچر زمین خوردن مردم را بیشتر از هر کسی می‌دید و چون پایی نداشت پایین تنه‌ای هم برای نشانه رفتن به دست نیروهای امنیتی نداشت. تمام اصل‌های علت و معلول کتاب‌های فلسفی مرا تنها به یاد معلولین خانه‌ام می‌انداخت. به آن‌ها گفته بودم بیرون نروند‌‌. شهر مثل دل من آشوب بود و ماشین‌های آب‌پاش نه بنزین داشتند و نه آب. بچه‌بازی که نبود تا تفنگ آب‌پاش بیاورند. وقتی خواهر و برادر با هم بیرون می‌رفتند یکی راه را نشان می‌داد و یکی راه می‌برد. اما این برای فرار کردن کافی نبود. اصلا چرا باید فرار می‌کردند؟ آن‌ها که وامی نگرفته بودند تا بخواهند اقساطش را با عمر نوح پرداخت کنند، درآمدی نداشتند تا بخواهند مالیاتش را فرار کنند، میزی نداشتند تا بخواهند زیرمیزی‌اش را دریافت کنند، تفنگی نداشتند تا بخواهند حرفشان را توی کله‌ی مردم کنند. یک ویلچر بود و یک عصای سفید، تنها می‌توانستند همان‌ها را وسط خیابان پارک کنند. یک حقوقی بود برای معلولان که آن را هم، چون زیستنی نبود بهزیستی زیر بارش نمی‌رفت. داروخانه می‌گفت با ما بحث نکنید، دست ما نیست، سیستم می‌گوید تحریم است، مصوبه‌ی مجلس است که اولویت دارو با کسانیست که امشب مجلس ترحیمشان است. عدالت‌خانه می‌گفت سرانه تولید زباله هر فرد در شمال تهران هزار و دویست  گرم در روز و سرانه تولید زباله هر فرد در جنوب تهران هفتصد  گرم در روز است، آشغال‌های دوست‌داشتنی چرا ریخت و پاش نمی‌کنید؟ چرا این همه زباله کمتر تولید می‌کنید؟ ما از زباله‌ها برق تولید می‌کنیم، اصلا برق کارخانه‌ها را از همین راه تامین می‌کنیم. چرا کارخانه‌ها را تعطیل می‌کنید؟ به بچه‌ها گفته بودم بیرون نروند، هوا سرد است، سرما می‌خورند. هوای آزاد، هوای آزادی اصلا برای حالشان خوب نیست، سرشان به سنگ می‌خورد، تیر می‌خورد. اما چه می‌کردم وقتی سر به هوا تربیت شده بودند و سرشان توی لاک خودشان نمی‌رفت؟ تمام کلاه‌ها از سرشان می‌افتاد من چگونه سرشان کلاه می‌گذاشتم؟ در صدا و سیما می‌گفتند هر کس بر علیه حکومت از خانه خروج کند محاربه با خداست و بر اساس نص صریح قرآن باید دست و پای او را به خلاف قطع کنند، چه می‌دانستند فرزندان من ایشان را خدای آیه‌ی سی و سه سوره‌ی مائده نمی‌دانند، آن‌ها آیات صد و بیست و چهار اعراف، هفتاد و یک طه و چهل و نه شعرا را نیز خوانده‌اند و این قطع کردن دست و پا و به صلیب کشیده شدن را از زبان فرعون خطاب به ساحران تازه ایمان آورده شنیده‌اند. هر دوی آن‌ها یک بار آخر دنیا، غمگین‌تر از غروب پاییز را دیده بودند، من چگونه آن‌ها را می‌ترساندم؟ دارند زنگ خانه را می‌زنند، به گمانم برگشته‌اند. گروگانگیر‌ها می‌گویند برای تحویلشان باید پول بدهم. دارم فکر می‌کنم کپسول آتش‌نشانی واحد ما چه قدر ارزش دارد؟ توی این شرایط حتما به دردشان می‌خورد‌. ساعت دیواری خانه‌ی ما فقط باتری ندارد ولی خب خوب که کار می‌کند. ناگهان از دهان یک نفرشان می‌پرد تحویل خودشان که نه، تحویل اجسادشان. چشمانم سیاهی می‌رود، قطع نخاع می‌شوم. آخر آن همه خون جگر کار خودش را کرد، جگر گوشه‌هایم غرق خون شده‌اند.  عین نجاست، کافر اندر برابر کافر شده‌ام. هی می‌گویم دمتان گرم، اما سردخانه به حرف من گرمشان نمی‌کند. من که گفته بودم بیرون نروند، لابد آن قدر نترسیده‌اند که زندگی جرات نکرده به ایشان دروغ بگوید، چهره از نقاب ظالم کشیده است. اما به چه قیمتی؟ به قیمت چهره در نقاب خاک کشیدن تمام دارایی‌های من؟ نگویید بنزین گران شده است بگویید زندگی با شرافت گران شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۸:۰۹
i protester

یک هفته در حصر، زل زده به دیوارها، بی‌خبر از مردمی که فرصت شعارنویسی هم نداشته‌اند. اینترنت خاموش به تلافی اتومبیل‌ها‌ی خاموش. ایرانیان آتش‌پرست، حکومت نظامیست، با خود، خودتان را بیرون نیاورید، با چشم‌هایتان فیلم‌برداری نکنید، ای نور دیده! خاموش، هر آن چه دیدی، خاموش. ایران شبیه گربه است، به هوش باش و دنبال لانه‌ی موش.  قبله‌ی عالم، تصاویر را همه‌ حرف پندارند، برف پندارند. آدم برفی‌ها را زیر آفتاب گرفته‌اند و از مردم عکس با نقاب، قاب گرفته‌اند. چاکران و سینه چاکان می‌گویند همین که ارباب از درس خارج به داخل صحنه آمدند آفتاب آمد دلیل آفتاب. هفتاد و هشت توانستند، هشتاد و هشت توانستند، نود و هشت هم می‌توانند. ما درختان لخت شلاق خورده از حزب باد، از پنجاه و هشت به گروگانگیری عادت داریم، ما از قبل از شصت و هشت به تغییر قانون اساسی عادت داریم. فرمان آمده است این چهار فصل برگ‌ریزان، این تقویم‌های اشک‌ریزان را جمع کنید، ما تمام سال یک فصل بیشتر نداریم، فصل الخطاب. راست می‌گویند زمان امام هم زمام امور این گونه و مجلس در راس امور بوده است، منتها منظور از مجلس همان مجلس دور همی سران قوا و پابوسی فرمانده‌ی کل قوا بوده است. خاطرمان که هست در دهه‌ی شصت رییس جمهور وقت با تمام خاطرخواهی‌اش حق نداشت نخست‌وزیر دلخواهش را انتخاب کند، حالا ما می‌خواهیم با این همه راه بندان در خیابان، نوبت حنابندانمان با حکومت بشود؟ چه قدر این کف دست خیابان بگوید مو ندارد؟ می‌بینی این همان حرف‌هاییست که می‌خواهند روی بام سر من و تو مثل برف بنشیند. اپوزوسیون خارج‌نشین هم روغن ریخته را نذر امازاده‌ی شاهزاده و یا مریم مقدس می‌کنند. می‌گویند مردم به خاطر ما بیرون آمده‌اند، پس از طرف ما بانک، پمپ بنزین، اتوبوس و مترو آتش بزنید، ما خواهیم آمد و فوتش می‌کنیم. راستی اگر توانستید یک دور افتخار هم به افتخار ما بزنید. این وسط عده‌ای شهادت می‌دهند که اصلا آتش بیار معرکه همان آتش به اختیارهای پدر هستند، مردم طفل صغیر، بچه که دست به آتش نمی‌زند. حکومت شش دانگ آتش ‌سوزی‌ها را به نام مردم می‌‌زند و مردم به نام حکومت. بوی سینما رکس آبادان هم بیاید حکومت تنها مردم را به قناعت در مصرف بنزین و قانع شدن بابت دلایل گرانی بنزین فرمان می‌دهد. عده‌ای از مردم اموال عمومی را پرچم امریکا می‌پندارند، فیلم‌های قبل از انقلاب، دهه‌ی فجر زیاد دیده‌اند.  هر جا را ورق بزنید دارد مثل دل ما می‌سوزد. گویا تمام ایران پلاسکو شده است و از دست ما باز هیچ کاری ساخته نیست. دولت امریکا به خاطر ما ایران را تحریم کرده است و دولت ایران به خاطر ما بنزین را گران کرده است، می‌گویند در دعوا حلوا تقسیم نمی‌کنند اما گویا این دعواییست که از قضا در آن حلوای مردم ایران را تقسیم می‌کنند. رییس‌جمهور با چشم مسلح تهدید می‌کند و از اتومبیلی سخن می‌گوید که در اختیار مردم گذاشته شده‌، حتما اشتباهی رخ داده است این مردم ایران بوده‌اند که برای رفتن به پاستور اتومبیلی در اختیار رییس‌جمهور قرار داده‌اند. آری دروبین‌ها را حتما رصد کنید، ببینید چگونه به یاد پنجاه و هفت گل‌ها را بر سر لوله‌های تفنگ قرار دادید، گل‌هایی که یک تیغ هم برای دفاع از خود نداشتند، گل‌هایی که بیمارستان‌ها در آب نمی‌گذاشتند و می‌گفتند بوی آشوب می‌دهند، گل‌هایی که از بیمارستان می‌بردند تا بنزینشان دهند، تا اعتراضشان را پاسخ دهند، گل‌هایی که باید سوت و کور به خاک سپرده می‌شدند و آن گاه که قانون شمایید پزشکی قانونی هم شمایید. اینترنت قطع است، گویا یک نفر پایش را روی سیم گذاشته است و الکترون‌های آزاد را هم گروگان گرفته است. عجیب است که در این فضای صفر و یک، صفر و یک‌های دیجیتال هم خودی محسوب نمی‌شوند. می‌گویند در خانه اگر کس است یک حرف دگر بس است. یا از ایران می‌روید و به زندگی طبیعی دچار می‌شوید یا از دنیا می‌روید و به مرگ طبیعی دچار می‌شوید. برگردید خانه‌هایتان تا شما را مثل تاریخ جعل نکرده‌ایم، از امروز تا آخر سال، هر روز را نُه دی اعلام می‌کنیم. نیازی هم به مشارکت شما برای انتخابات مجلس نیست، ما دور زدن تحریم‌ها را خوب فرا گرفته‌ایم. تصورش سخت است یک نفر از اون بالا، از اون برج‌ها، از اون بیت‌ها، از اون برج میلادها و ایران مال‌‌ها لحظه‌ای نداشتن مردم پایین شهر را احساس کرده باشد؟ می‌گویند بروید خانه‌هایتان، اما هیچ کس نمی‌پرسد آیا با این تورم خانه‌ای برای برگشتن وجود دارد؟ بیچاره کارتن خوابی که آذر نیامده، خانه‌اش سوخته است، او بهتر از هر کسی معنی آذر را می‌فهمد. حتی بهتر از مایی که یاد گرفته بودیم آزادی دیر یا زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. سوختیم و آزادی نیامد. ابراهیم تیر خورده وسط خیابان دارد جوشن کبیر می‌خواند: سبحانک یا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب و هاجر دنبال یک سواری تا او را به بیمارستان برساند. سواری می‌آید و او را خلاص می‌کند، انگشت به دهان می‌مانی این بسیجی چه مستجاب الدعوه‌ای بود! مردمی که تا قبل از آن مثل همیشه فریب ظاهر را می‌خوردند و چه بسا آن بسیجی را می‌زدند، حالا داشتند گیج می‌زدند، یک بسیجی طرف آن‌ها را گرفته بود و این همان امیدی بود که از هشتاد و هشت تا نود و هشت به دندان گرفته‌ بودیم، امید به همدردی مشترک. امیدی که حتی امیدکُشی دولت تدبیر و امید هم نتوانسته بود از ما بگیرد. سواری برمی‌گردد، ابراهیم را باید با خود ببرد، او را باید به جای شهدای حکومت جا و جار بزند. او را باید با سوخت فراوان تا آزادی برساند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۸ ، ۰۰:۱۵
i protester