اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این‌ صفحه‌ی پر از خش درد مشترکیست که مالکیت خصوصی ندارد، تازه به دوران رسیده‌‌ای که پدر و مادرش را در اعدام‌های دسته‌جمعی وبلاگ‌ها از دست داده است، این جا خبری از صنعت چاپ و رسالت چاپیدن نیست، این جا فالوئر، شیعه و حواریون نداریم، این جا با شراب کهنه و آب تشنه به آفرینش خدایان اعتراض داریم.

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

یک سوی خاورمیانه به نام دین موعود آدم می‌کشند و سوی دیگر آن به نام ارض موعود. تو گویی سرزمین‌های مادری را، تمام روزها، عادتی ماهیانه هست که در دامان خویش، خون ببینند. از رقص نفرت یهودیان افراطی تا الله‌اکبر گفتن مسلمانان افراطی، از رد صلاحیت نماینده‌ی زرتشتی تا قتل‌های ناموسی تا کشت، کشتم، کشتی، این جا جنس خوب، خون هست و توی خونمان، توی خونه‌‌مان به قدر کفایت یافت می‌شود. هم‌جنس بازی حرام هست و خون‌بازی حلال. چاه‌های نفت بوی بد می‌دهند، از ترس آن که مبادا آبرویمان نزد مهمانان ناخوانده‌‌ی چشم آبی برود، با فواره‌های خون، صورتمان را سرخ نگاه می‌داریم. و چه ظلم بزرگی‌ست که ظالمی از مظلومی دفاع کند، شیطان بزرگ از مردم افغانستان، ژن خوبِ ستم‌شاهی از مردم ایران، جمهوری اسلامی از مردم فلسطین، داعش از مردم شام، هیتلر از جورج فلوید، فروغ جاویدان از خاوران. آری صدا و سیمای جهان می‌بایست کتک خوردن یک بسیجی اسراییلی را پوشش دهد و آن که سنگ پرتاب می‌کند، هر منطقی لیاقتش را زیستن در عصر حجر بداند. غیر نظامیان جهان نباید گمان کنند که هم‌میهن یکدیگرند، فلسطینینان برای هیتلر حمد و سوره بخوانند و جنبش سبز شعار نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران سر بدهد. ما همه کارگران معدن زغال‌سنگ دامغانیم که در روز کارگر، سقف روی سرمان ریزش می‌کند تا معلوم شود هر آن چه در این دنیا کنده‌ایم، قبر خویشتن بوده است. روزی به نام ما، سقفی بالای سر ما و کاری در تاریک‌ترین نقطه‌ی سرزمین ما، همگی از سرمان زیاد بوده است. ما مَثَل آن خال سیاهیم که عالمی را به نام حقوقمان گرفتار کرده‌ایم، اما همه ما را برای زدن دوست می‌دارند. زنانمان را روسری سیاه باید، تا باران بیاید و مردانمان را کت سیاه نباید، تا آب پشت سدها پایان نیابد. ما همه دانش‌آموزان مدرسه‌ی دخترانه‌ی افغانیم که مرگمان لایک و زندگی‌مان خاک می‌خورد. ما همه کودک پنج ساله‌ی بلوچ هستیم که صدایمان به کانادا نمی‌رسد، پیش پا افتاده‌ایم، اشتباه هست دیگر، پیش می‌آید. وقتی اشتباهی به دنیا آمده‌ایم، چرا اشتباهی از دنیا نرویم؟ و کودک را چه گناهی بیش از این که مرگ دیکتاتور را خواهد دید؟ در دفتر روزگار تمام نقطه‌های سر خط را به یاد ما کاشته‌اند تا بگویند اگر چه اجازه‌ی حرف زدن نداشته‌ایم اما مثل حرف‌های خودشان، تماممان کرده‌اند. خون ما یک قطره هم نبود، یک نقطه بود، یک روزگار سیاه، یک خال سیاه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۱۶
i protester

آی مرده شور! اندکی آهسته‌تر. او در سر خویش شورها داشته‌است، اندکی شایسته‌تر. این سر اگر زمین خورده است، به پای کسی نیفتاده است. ببین در دستگاه سرکوب تو هم یک آخ نگفته است، یک خط توبه ننوشته است. برف‌های روی گونه‌اش از شوری اشک، طفلکی آن دماغ سوخته‌اش در دوری وصل. یک عمر آب شد، چسبید پوست‌به استخوان و رنج به مغز استخوان. حالا عجیب نیست که تو آب در آب انداخته‌ای؟ جانم بگو از کدام انگور، شراب انداخته‌ای؟  او که دیگر خاموش گشته‌است، از ترس کدام آتش در آب انداخته‌ای اش؟ شاید که پیش خود گمان برده‌ای، یک عمر کوتاه نیامده‌است قامتش، حالا که باخته‌است، به نیت آب رفتن، در آب انداخته‌ای اش؟ آن سوراخ‌های روی جمجمه، سوراخِ موش نیست، او اهل فرار نبوده‌است، باتوم که مرگِ موش نیست. آن روی نیلی که می‌بینی، آن سر بشکافته که چون نیل می‌بینی، نه همسر علی، نه فرق سرِ علی، معجزه‌ی امامی‌ست هم‌نام علی که خرمشهر را از دست خدا آزاد کرده است. ای آن که پنبه در گوش، دهان، بینی‌اش کرده‌ای، خون دل‌هایش ز هر دیده، آفتابِ پنهانش کرده‌ای، پنبه مال گوش ملاست، چرا در روز روشن، این همه اسرافش کرده‌ای؟ آن همه کافور بر سر و رویش، در گلویش مریز، آن پابرهنه‌، کودکی که به خیابان رفت، آلتی جز یک قلم، گچ نداشت، بر طبع سرد خاک، هزار طبق خرما اثر نداشت. آری برهنگی که همیشه پول نمی‌آورد، غیرت مردِ مسلمان را به جوش، روشنفکرِ نامسلمان را به خیابان نمی‌آورد. این همه از آداب شستن میت و انواع آب‌ها برایت گفته‌اند، آیا کسی تو را از آبان هم گفته است؟ تو آب می‌ریزی و گورکن، خاک، راستی سهم او چه بود از این آب و خاک؟
#محسن_محمدپور
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۱۴
i protester

نگو سلام هی حتی مطلع الفجر که ما از فجر خاطره‌ی خوبی نداریم. از تنزل الملائکه و روح، از فرود فرشته و روح خدا، از رفتن دیو و آمدن دیوانه، از شبی که به زورِ ولایتِ مطلق می‌خواهند قدر مطلق انسان را بگیرند و ره صد ساله بروند. از شبی که ما هم فرشته می‌شویم، دوباره از آسمان به زمین می‌افتیم، آفتاب می‌آید دلیل آفتاب، دیگر روز می‌خواهیم چه کار؟ برشته می‌شویم. از شبی که عکس امام در ماهی خیر من الف شهر، می‌افتد، این بار کارگر در انقلاب مستضعفان از نفس می‌افتد. 
بگو سلام بر تو، اگر در این عصر ظلمت برخیزی و قیام کنی.
یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ. قُمِ اللَّیْلَ إِلاَّ قَلِیلاً
ای جامه به خود پیچیده، برخیز شب را مگر اندکی. (مزمل، اول و دوم) 
یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ، قُمْ فَأَنْذِرْ.
ای جامه بر خود کشیده، برخیز و بترسان.)مدثر، اول و دوم)
برخیز و به دل مگیر که تمام آن ضمایز مذکرند یا ایتها النفس المطمئنه. نگو که همین قرآن گفته باشد
الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّساءِ
مردان بر زنان مسلط هستند (نساء، سی و چهار)
که تو گویی به وقت ایستادن و مبارزه، در برابر یک آقا بالا سر، سایه‌ی یک آقا بالا سر دیگر، نیاز هست.
که همین قرآن گفته باشد
أَنِّی لا أُضِیعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْکُمْ مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثى
همانا من عملی از شما، چه مرد، چه زن را ضایع نمی‌کنم(آل عمران، صد و نود و پنج)
امید داشته باش که تو از پیامبرانِ ناامید برتری.
حَتَّىٰ إِذَا اسْتَیْأَسَ الرُّسُلُ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ کُذِبُوا جَاءَهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّیَ مَنْ نَشَاءُ
تا آنجا که رسولان مأیوس شده و گمان کردند که وعده نصرت خدا خلاف خواهد شد، در آن حال یاری ما به ایشان فرا رسید تا هر که ما خواستیم نجات داده شد.(یوسف، صد و ده)
می‌بینی در قرآن نام هیچ زنی برده نشده است، جز مریم. حتی پیامبران را چندان و چنان غیرتی بوده است که خدایِ قرآن، لب از بردن نام زنان ایشان فرو بسته است.
برخیز که تو از مریمِ ناامید، برتری.
قالَتْ یا لَیْتَنِی مِتُّ قَبْلَ هذا وَ کُنْتُ نَسْیاً مَنْسِیًّا
گفت:ای کاش پیش از این مرده بودم و از یادها فراموش شده بودم.(مریم، بیست و سه)
نترسید ما همه با هم هستیم که به زن و مرد گفته باشد
قالَ لا تَخافا إِنَّنِی مَعَکُما أَسْمَعُ وَ أَرى‏
گفت:نترسید، من با شمایم، می‌شنوم و می‌بینم(طه، چهل و شش)
و خدایی که نمی‌تواند حرف بزند، به چه درد می‌خورد؟ شهادت او را چگونه قبول کنند که او نیز هم چون ما مردمانِ زبان بسته، به نیم، هم، از او شهادت نپذیرند؟ این همه خدایان را نمی‌بینی که هر آدینه به جای او سخن می‌گویند؟ و ما را با بتی لال، هر آینه، سرزنش می‌کنند. چگونه مادران و پدران را امید باشد به رهایی فرزندان؟ حتی اگر گفته باشد
اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هذا فَأَلْقُوهُ عَلى‏ وَجْهِ أَبِی
این پیراهن مرا ببرید و بر چهره‌ی پدرم افکنید تا بینا شود(یوسف، نود و سه)
فَرَدَدْناهُ إِلى‏ أُمِّهِ کَیْ تَقَرَّ عَیْنُها وَ لا تَحْزَنَ وَ لِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّـهِ حَقٌّ 
پس او (موسی) را به مادرش برگرداندیم تا دیده اش به جمال او روشن و غمگین نباشد و بداند که وعده ی خدا حق است(قصص، سیزده)
وَ إِذْ نَجَّیْناکُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ یَسُومُونَکُمْ سُوءَ الْعَذابِ یُذَبِّحُونَ أَبْناءَکُمْ وَ یَسْتَحْیُونَ نِساءَکُمْ وَ فِی ذلِکُمْ بَلاءٌ مِنْ رَبِّکُمْ عَظِیمٌ
آن گاه نجات دادیم شما را از آل فرعون که سخت شما را شکنجه می‌کردند، پسرانتان را می‌کشتند و زنانتان را زنده نگاه می‌داشتند (از برای تجاوز) و در آن آزمایشی بود از سوی پروردگار بزرگتان (اعراف، صد و چهل و یک)
بگو لابد عصای موسی سفید بوده، نابینا بوده، به جای نیل، بر لبان و تن ما، فرود آمده است. خشکمان زده است.
این همه خانه‌های مردم خراب شده است، خون‌ِ مردم شرابِ حاکمان شده است و باز خدا با خونسردی قرآن باز می‌کند و می‌گوید:
إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ
خداوند سرنوشت قومی را تغییر نداد، مگر آن که تک تک ایشان تغییر کردند(رعد، یازده)
و ما را چه تغییری بیش از این؟ که دیگر کسی نمی‌گوید به لاله‌ی در خون خفته، قسم به آزادی، به لحظه‌ای که جان دادی. همه پشیمانند و می‌خواهند دوباره محمد رضا شاه، مثل آن آبان پنجاه و هفت صدای‌ایشان را بشنود. همه قسم خورده‌اند که دیگر کسی سینه چاک در برابر ساواک نمی‌ایستد، از هر چه ارتجاع سرخ، سیاه، از سیاهکل و ماهی سیاه کوچولو، از گل سرخ و خسرو گلخسرخی، اعلام انزجار می‌کنند. نامه نوشته‌اند تو تنها از خاک برخیز و دوباره به این خاک برگرد. گیرم نشد ژن مبارکش برگردد. اصلا محمد رضا نشد، سید محمد برگردد. دارند می‌دهند ما را دست سعید محمد، شما را به آن دین ناب محمدی، بگو همان احمدی، محمود برگردد. دارد سرمان گیج می‌رود، کاش به دور آخر می‌رسیدیم از دستِ دور آخرِ این آخری. کاش به قبل از آبان، به قبل از کرونا، به فصل قبل، به ماه قبل، به هفته و روز قبل برمی‌گشتیم. اصلا حدیث داریم آن که دو روزش یکسان باشد، زیانکار خواهد بود و این گونه هست که ما مو به مو به دینمان عمل می‌کنیم تا در آخر به درخت مو برسیم.  
اما خدای من نه می‌خواست من او را سجده کنم و نه شیطان من را. او همه را سربلند می‌خواست. او امید به تغییر را در من کشته بود تا این همه سکون من را ناامید نکند. خدای من قرآنی بالای سر نمی‌خواست، وقتی اون بالایی‌ها تمام آیه‌های او را بالا آورده‌ بودند. 
اگر مشروطه خواهی ما در آستانه‌ی صد و بیست سالگی، سیاست‌ورزی را ورزیدن اندام مبارک اعلی‌حضرت می‌داند. اگر آبی در دل سلطان تکان خورده که با دم تکان دادنِ وزیر، باز نیاید به جوی  خویش. اگر چهل سال بالای سرت قرآنِ نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی را گرفته باشی و هنوز آن قدر، بی قدر باشی که در راس امور نباشی. اگر اصلاحات در ایران در هجده تیر، به سن قانونی تیرباران شده باشد و از شکلات عبای آن، قند در دلمان آب شده باشد. اگر وزیر خارجه‌ی ما نه حسین فاطمی‌ست که کار دست خودش می‌دهد و یک توبه‌نامه‌ی خشک و خالی، دست نمی‌گیرد تا شاه او را‌تیرباران نکند، بلکه محمد جواد ظریفی‌ست که لیس، انگلیسی، زبان و چرب زبانی‌اش خوب هست، اما باز کار دست خودش می‌دهد و هر چه توبه می‌نویسد، باز دستش را نمی‌گیرد. آری اگر حرف راست را با صداقت، اما نه با جسارت، در پستو بزنی، سیستم غلط تو را به غلط کردن می‌اندازد و هر چه موش هست از سوراخ‌های خویش، علیه تو شهادت خواهند داد. نیتت هر چه قدر هم خیر باشد، با دست‌بوسی سلطان، خون‌های کمتری از دستانش نخواهد چکید. اگر عاقبتِ تمام سعیِ صفا و مروه‌ی هاجر، سراب، فرار یوسف از دامان آلوده، زندان، دعوت یونس، شکم ماهی، عبادت مریم، رسوایی، تلاش برای برابری، کاخی به رنگ نژاد پرستانه‌ی سفید، تلاش برای آزادی، اردوگاه کار اجباری، زبان سرخ، سینه زدن زیر پرچم سرخ، تلاش برای جمهوری، اسلامی تا دندان مسلح، اعتراضِ کف خیابان، اتاقِ گاز، کفِ دهان، تلاش برای حکومت مردم، حجاب بر سر زنان، تلاش برای استیفای حقوق اولیه‌ی کارگر،  عقب‌ماندگی حقوق ماهیانه‌ی کارگر، تلاش برای دوباره سرِ پا ایستادن مردم، صف‌های طویلِ مرغ تا جان آدمیزاد، داخل سطلِ آشغال، افتادنِ مردم، تلاش برای رشد زندگی معلم و رشد علم، جهش یک ویروس صدا خفه‌کن و گچ خوردن ریه‌های معلم شده است. پس خدا چرا به ما، دست، پا، چشم، گوشِ، نیمکره‌ی مغزِ مضاعف داده است؟ آیا تنها برای حسرت مضاعف بوده است؟ فرق است میان سکون و سکوت، که سکوت از پی تلاش‌های ناکام و نهایت رنج‌های بدون حاصل می‌آید و سکون نشستنی کنار ساحل از پی آمدن کشتی نجات. گمان مبرید که هرگز این سکوت شکسته نخواهد شد. آن گاه که در صور دمیده شود، تمام ستم‌دیدگانِ روی زمین و زیر زمین برخواهند خاست و دیگر به انتظار معجزه از آه مظلوم نخواهند نشست. تمام می‌شود افتادن کارگر از ساختمان، از نفس، از اسب و افتادن کارفرما از دماغ فیل، از اصل. شاید این بار ابرهه از فیل بیفتد و قرآن، از دست او. دیگر به پای ما گناه ننویسند که چرا باعث نزولِ قرآن شده‌اید؟ دیگر فرمان به بریدن سر ما ندهند، که اگر دکان سلمانی هم زده باشند، نباید برای ایشان فرقی میان سرِ سلمان فارسی و سرِ سلمان رشدی باشد. شاید این بار دیگر کسی از ما نخواهد، به وقت شنیدن آیات قرآن سکوت کنید. آری کتاب آسمانی را همان بِه، که به وقت گردن‌کشی ستمگران، سکوت و به وقت مرگ ستمدیدگان، عربده‌کشی کند. اگر قرآن برای زمینیان نازل شده است، می‌بایست به درد زمینیان بخورد ور نه دردی می‌شود که او نیز ایشان را می‌خورد. بگو مستضعفین به مرگ کسی و ارث بردن زمین، راضی نیستند، تنها می‌خواهند زمینشان را در زمان حیاتشان پس بدهید. این همه سخن گفتن از ستمدیدگان، کافی‌ست، زمان، زمانِ شنیدن سخن ستمدیدگان است. شاید آیه‌‌ها از نو بر سر من و تو نازل شوند و تمام شود این انزال زودرس بشر به وقت لذت بردن از دین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۳۶
i protester

گفتی نروید، یک فردا دیرتر بروید، مهمان ما شوید. اما ما رفتیم، گفتیم کرونا هست، نوبتی دیگر، دیدار، تازه می‌‌شود. گفتی معلوم نیست تا سال آینده چه کسی زنده باشد؟
آخر آن که از دست می‌دهد، گوش‌هایش برای خبر تلخ، تیزتر شده است. چند ماهی بود که مادرتان را از دست داده بودید و شما گویی با مرگ از نزدیک دست داده بودید. گفتیم زنده باشید، سلامت باشید، کرونا هست.
حالا چند شبی هست که شما رفته‌اید، کرونا گرفته‌اید، نه دیگر سالمید و نه دیگر زنده. حتی فرصت نکردیم به شما بگوییم نروید. 
استرسِ سالِ قبلِ دایی را یادتان می‌آید؟ چه قدر رعایت می‌‌کرد. همه می‌ترسیدند این ترسِ کرونا، قبل از کرونا، کار دستش دهد. اما آدمیزاد است دیگر، چاره‌ای ندارد، باید عقب بکشد تا زندگی آن شلوار خیسش را پایین بکشد و پهن کند زیرِ آفتاب عادت. هفته‌های آخر زندگی مادرتان، مثل پروانه کنارشان بودید. می‌خواستید بهشتِ زیر پایشان، درست وسط خانه‌ی شما بیفتد. همه می‌گفتند دست روزگار را ببین: دایی که از ترس کرونا خانه‌نشین شده بود، کرونا دودستی به خانه‌اش آمده است. می‌بینی در جهان سوم، همه دست روزگار را می‌شناسند، دست پروردگار را. کسی آن دستی که فرمان ریختن بمب بر سر مردمش را امضا می‌کند، نمی‌بیند. حالا چه فرقی می‌کند موشک زدن باشد یا واکسن نزدن.
طاقت نیاوردید چند ماه بیشتر بدون مادر باشید. می‌گویند چه خوب هست که فرزندی نداشته‌اید. یعنی لااقل کسی بی‌مادر نشده است. می‌بینید یک عمر غصه‌ی فرزند نداشتن شما را داشتند و امروز شادی آن را؟  
حالا دایی تنها شده است و چهل سال زندگی مشترک مثل مور و ملخ از در و دیوار خانه‌تان ظاهر شده‌اند. دیگر نه زن‌دایی‌ای هست که بگوید و بخندد، نه چادر زن دایی‌ که داداش آن را به شوخی روی صورتش بکشد و او خجالت بکشد. 
اصلا چه فرقی دارد سنگ زندگی را چه قدر به سینه زده باشی؟ وقتی آخرش قرار بوده است، سینه‌ی قبرستان باشی. زندگی است دیگر، به همین مسخرگی. یک ویروس کم داشت که چرخ زندگی را سریع‌تر بچرخاند و ما را مثل آن رآکتور چرنوبیل، زودتر به دور آخر برساند.
می‌گویند سالی که نکوست از بهارش پیداست و توی این سال‌ها، آخرین فصلِ کسان من، همگی همین نخستین فصل سال بوده است.
راستی تو که در این ماه به مهمانی خدا می‌رفتی، دیگر چه اصراری برای ماندن پیش خدا بود؟
هنوز نمی‌دانم چگونه آدم‌ها به این فکر افتاده‌اند که با فکر نکردن به مرگ، مرگ نیز، به ایشان فکر نمی‌کند؟ گفتند الدنیا مزرعه الاخره و مرگ را هم‌چون مترسکی بر سر این مزرعه نشانده‌اند. بیا نقاب از چهره‌ی مرگ برداریم، بیا بازی را به هم بزنیم. من اگر قبل از مرگم بمیرم، تا آخر عمر این منم که هر روز یک روز زندگی، از مرگ پس می‌گیرم، نه این که مرگ بخواهد یک روز زندگی به من باج بدهد.
از زیر سنگ دنبال وقت می‌گردی؟ نگران نباش، فردا که سنگی روی تو گذارند تا ابد وقت خواهی داشت. قلمی که قرار بود عصای من به وقت پیری باشد، زودتر از من خوابش برده است. روی این برف‌های کاغذی سُر خورده و از حال رفته است. آخر هر چه باشد او تمام روز، سر و ته، تمام وزنش روی سرش، آن که راه رفته، سرش بوده است. و چگونه هست آدمی که هر شبانه‌روز لااقل یک بار به خواب می‌بازد و لااقل یک روز به مرگ نزدیکتر می‌شود، از باختن، از فرو ریختن، از فرو رفتن توی زمین می‌ترسد؟
آی هشتاد ساله‌ها به بالا، آی بچه‌های بالا، کارت ملی‌تان را بیاورید و واکسن بزنید. دیگر از من نپرس پس سیستان و بلوچستانی‌ها چی؟ بهایی‌ها چی؟ کارت ملی ندارند، کارت بسیج هم ندارند؟ کارت بانکی؟ کارت عبور از خط ویژه؟ گرین کارت هم ندارند؟ یک نفر زیر لب می‌گوید مشروطه‌ی ایرانی هم بالای هشتاد ساله، چرا کسی او را واکسن نمی‌زند؟ لابد اخبار را دنبال نمی‌کند، از همان اول تاریخ هم مردگان را واکسن نمی‌زدند، آتش می‌زدند.
چینی‌ها در خاک ایران واکسن می‌زنند و روس‌ها از خاک ایران، از هگمتانه، از جغرافیای تاریخ ایران، موشک می‌زنند. بوی جنگ جهانی اول و اول شدن در جنگ افروزی جهانی را می‌دهیم. آی کهنه سربازان بریتانیایی بخورید و بیاشامید و بگویید ایرانیان مهمان‌نوازند. اگر از شما نسلی پیدا نکنیم، ما را همان به که شما نسل ما را بکشید. مگر تاریخ نسل ما را نخوانده‌اید؟ ما بعد از کودتای بیست و هشت مرداد، به پای معاون رییس‌جمهور امریکا، سه دانشجویی که نمی‌خواستند گوسفند باشند، قربانی کردیم، حالا که علم پیشرفت کرده است و هر بیگانه‌ای در ایران گوسفند و قربانی خودش را دارد. خدا نیاورد روزی را که دلبری ما از یکی شماها، باعث دلگیری دیگری شود، ما می‌دانیم مهمان از مهمان خوشش نمی‌آید. روس از انگلیس، امریکا از چین، چین از روسیه، انگلیس از امریکا. ما دروغ گفته باشیم مهمان عزیز است ولی هم‌چو نفس، خفه می‌سازد، اگر آید و بیرون نرود. از دستمان در رفته است، زیردستان ما اگر حرفی داشته باشند برای تاریخ می‌زنند. برای زمانی که همه‌ی ما زیر خاک رفته باشیم. مهمان حبیب خداست. هر خدایی در این سرزمین خواسته‌است که خودش را در دل یکی از شماها جا کند. 
زمان به نفع مرگ می‌گذرد و ما نشسته‌ایم که نفع ما در مرگ زمامدارانمان رقم بخورد. هر چه خاک وطن بوده به پای سفینه‌ی نجات و کشتی نوح ریخته‌ایم، شاید برای همین است که کشتی ما به گِل نشسته است. قحطی نان، آب، واکسن، مرغ، جون آدمیزاد آمده است و من از قحطی زمان برای نوشتن درد در حکومت امام زمان می‌گویم. مردم ایران ناتوان از ساختن آمال، دارند آمار را می‌سازند‌. غلامرضا تختی و صادق هدایت، هر دو بر تخت افتاده‌اند، همه منتظرند کی آن یک نفر از تخت می‌افتد؟ اصلا همین که به قول گلستان سعدی، برای خواب نیمروزی به تخت برود، خودش یعنی بخت با ما یار افتاده است، یک نفس کمتر از یک نفس، آدم کشتن، یک نفس بیشتر پیش از آن که مثل بچه‌ی آدم مردن. این جغرافیای گل‌سِتان، آن تاریخ عهدنامه‌های گلستان و این تکه از گلستان، ما را چگونه انتظار باشد با یک گل بهار شود؟ وقتی با این همه گلستان، زمستانیم. می‌گویند آخر شاهنامه خوش است، افسوس که در سرنوشت ما چند برگ آخر را از تَه کنده‌اند. زمستان بوده است، برگ‌ها را به جای مازوت سوزانده‌اند. نگو چرا دود هوا کرده‌اند؟ این کار را به خاطر محیط زیست کرده‌اند. دانی چرا می‌گویند محیط زیست؟ یعنی حق شما از زندگی در این مساحت وطن، تنها بر روی محیط اوست. پیشمرگه‌اید آخر، چه جای شکایت از اوست؟ برای مرزبانان، برای محیط‌بانان می‌نویسند شهادتتان مبارک. آری زنده‌اید و روزی‌تان نزد خدا. صحبت کرده‌ایم با خدا. اشکال ندارد بودجه‌ای که از بیت‌المال بر سر زندگی شما تلف کرده‌ایم.
گل آورده‌اند بر سر مزار تو. همان یک گل که با آن بهار نمی‌شود. بگو تا به حال به فرودگاه نرفته‌اید؟ آیا ندیده‌اید به وقت استقبال، گل می‌‌آورند؟ دانی که راز پشت آن گل چه بوده است؟ لابد خواسته‌اند که بگویند عمر سفر مثل عمر این گل کوتاه هست. تا توانی دل نبند مسافر من‌. اما به وقت بدرقه که نمی‌دانی گلت را به کجا می‌برند، از خودت نپرسیده‌ای گل را به کجا می‌برم؟ آری همه داریم می‌رویم، عده‌ای به اون دنیا، عده‌ای به اون ور دنیا. در این ماه مبارک هم، به آن عضوِ  مبارکِ مقام معظم نیست. عده‌ای هم به خاوران می‌روند، آن جا که مزار و زاری ممنوع هست. از تمام آن مغزها یک مغز استخوان مدفون هست. آن‌ها که گفته بودند کارت ملی‌شان نمی‌دهیم، بر قبرهای بدون شناسنامه سکونتشان می‌دهند.  
ابرهه کلیددار خانه‌ی خدا شده است، سنگ‌های ابابیل هر چه بوده در رمی‌جمرات، تمام شده است. آی بندگان خدا خوش به حال شما، که این خدای ما، در ماه خدا، در خانه‌ی خودش، مهمان نواز شما شده است. اگر نشانه می‌خواهید؟ پرس و جو نکنید. نشان به آن نشان که تکه‌ای از پارچه‌ی کعبه، نوار مشکیِ گوشه‌ی عکس شما، ببین که تمام ایران، نونوار شده است. اگر تمام شهرهای ما مشکی شده‌اند چه خیال؟ آب در دلِ خیالِ خدای عمامه مشکی ما تکان نخورد. بگو روسیاهی ما در تاریخ بس است، ای فرزانه‌ی نادر، در به روی هند بگشا و نادر ِ جهانگشای ما بی‌حساب فرما. فرهاد بگذار تمام کنم داستان نخود‌های سیاه. دارو تمام شد، روسیاه شد بازار سیاه. دانی تو را ز چه رو به دنبال کندن کوه فرستاده‌اند؟ آن کوه، دل توست، تو را پی دل کندن فرستاده‌اند. 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۳۵
i protester

دارد پرده‌ها می‌افتد. عوام الناس می‌گویند یک نفر از دختر بودن، اما تو بخوان یک نفر از مرد بودن‌‌. می‌گوید عشق آقای نامجو بودم. یعنی چی؟ یعنی شما عاشق آقای نامجو بودید یا آقای نامجو عاشق شما؟ نه آقا جان، هواداران دو آتیشه‌ی استاد گفته‌اند، آتیش استاد ما آن قدرها هم تند نبوده است، میترا استادی بوده است، جوان جویای نامی که نام از ما می‌جوید. اگر سه بار هم، نَه گفته باشد، آخر، سرش در تورِ بله‌ی ما گیر می‌افتد. نُ مینز نُ اشتباه لپی‌ست، شنیدن کی بود مانند دیدن؟ نُ شنیده‌ای، لب‌های غنچه را ندیده‌ای؟ شما جوجه کمونیست‌ها، شما جوجه فمینیست‌ها، از جان من چه می‌خواهید؟ در تصویری که می‌بینید امریکا پشت من است، نیویورک پشت بام من است، هر کس با من دَر افتد، ور می‌افتد. اعلی‌حضرتِ آواز می‌گویند اِکس و سه‌ایکس کار مخالفان، کار جنس مخالف بوده است، من سینما رکس را آتش نزده‌ام اما این آتشی نیست که مثل آتشِ رختخواب، بتواند آن را بخواباند، موتورِ انقلابی‌ست که از کار نمی‌افتد. از پشت‌بام‌های دهکده‌ی جهانی فریاد می‌شنود: بازم بگو نواره، نوار که پا نداره. سال هشتاد و هفت رو یادته؟ معاون دانشگاه زنجان؟ حریم شخصی تو با اون، برای ما چه فرقی داره؟ معذرت‌خواهی خشک و خالی، آخه چه فایده‌ای داره؟ گیرم صدامونو شنیدی، اونم بعد چند ماه، اما تو آب نریختی روی آتیش، آب دهان پاشیدی، گفتی برید گم بشید. بهتره کناره‌جویی کنی از هنرِ نر بودن، کمی دلجویی کنی از اون زنایی که اون جا بودن. اونایی که گفته باشند حریم هنرمند شخصیه، کسی نباید فیلم بگیره، مگه اونم لباس شخصیه؟ برند بگیرند اونایی که از آبان فیلم گرفتند، آی استاندارد دو گانه، برای شما هم مهم اونه که قرعه‌ی کار به نام کی بیفته؟ فرق داره برای شما میون مطرب و شیخ. رسوایی وقتی خوبه که روی سر آخوند بیفته. ما چپیا می‌شکنیم شیشه‌‌ی هر کی را که خرده شیشه داره. 
هوادارهای استاد از پیله بیرون میفتند. میگن آره ببین پسر جان، سفارت هم اینا، همین جوری گرفتند. عرق‌فروشی‌ها را همین جوری شکستند. آخه کین این چپیا؟ آدم یاد چپ کردن ماشین باباش میفته، یادِ چفیه‌ی اون مادام العمر، پدر انقلاب میفته. داغِ داغ بری خونشون، سرد میشی، از دهن میفتی. قیافه که ندارند، نه اهل سه ایکس و بازی، فقط یاد روزهای عزا میفتی. نه گردن کلفت و نه پارتی کلفت، فقط یاد سبیل‌های فرق از وسطِ باباشون میفتی‌. سرمایه هم ندارند، سرمایه‌شون کتابه، کتاب آسمانی‌شون هم سرمایه‌ی مارکسه، از شب تا صبح، سرشون، فقط روی کتاب میفته. هر چی که سنگ مفته، هر چی که گنجشک مفته، جلوی پای لنگ میفته. آی محسن عزیزم با این حرفا یه وقت نگیره وقتت، خودم صبح زود میام و با صدای گنجشکا برات قهوه می‌ریزم. حریم شخصی برای ایرانی جماعت، فقط یه حرف مفته. آدم یاد اولای انقلاب میفته. گفتم اگه انقلاب شه، حکومت باز دست اینا میفته. فردا اگه خدایی نکرده، گردنِ نامجوی ما، طناب دار بیفته، چهارپایه به دست خودش از زیر پا بیفته، باز آدمای اینان که جلو همه میفتن، به جون ما میفتن، به خون‌خواهی‌ش میفتن. میگن تقصیر شما بود کار از کار بگذره، لو دادانش این همه، عقب عقب بیفته. شما پشتش ایستادین و گر نه خودش از همون بیدا بود که با یه باد بیفته. این همه آدم از کرونا، هر روز رو تخت مریض خونه میفتند. به ما چه ربطی داره؟ روی تخت‌خونه‌ی تو، کی رو کی میفته؟ ما مگه مریضیم که دنبال تو بیفتیم؟ فقط به ما بگو نسل این آخوندا کی ور میفته؟ این شایعات که میگن، همش پیش پا افتادن، مهم اینه که نفسِ تو از نفس افتاده. خسته شده و دیگه ادامه هم نمیده. همه کامنت‌ها را بسته‌اند، کرکره‌ها را کشیدند. فحش، شعار و ناسزا مثل نقل و نبات، روی زمین میفته. حالا بگو ببینم تو کدوم ور بومی؟ از این ور پشت بوم یا از اون ورش میفتی؟ لطفا نگو اعتدال، یاد روحانی میفتم، یاد آخوندایی که می‌خوان صاف وسط بهشت بیفتن. وسط پشت بوم که باشی چلغوز رو سرت میفته. راستش یادم میفته کلی لجم می‌گیره، از اونایی که گفتند : آی به چپم، ضعیفه، آی استکانِ ورپریده، آخ، لبات پریده؟ اگه به دلم باشه، منم میگم من چپم. کسی حق نداره به حقوق بشر نگاه چپ کنه.  از شلوارهای خیس مردا، سراغ نقشه‌ی ایران رو، وجب وجب گرفتیم. یادت می‌یاد اون روزا حرف و حدیث مین بود، مثل همین الانا پاها همش هوا بود؟ یادته خاوران رو، توبه نکردنِ دختران رو؟ چی بود؟ چی می‌گفتند؟ موضع اگر نگیری، موضع‌تو گاز می‌گیریم؟
نگاه سرمایه‌داری به انسان، مثل کالا می‌مونه؟ آدم یاده برده‌داریِ مدرن میفته. توی قرآن با تحریف نوشته لا تسقط من ورقه الّا بالاذنه، یعنی مگر به خواست خدا، برگی زمین نمی‌یفته. آقا اجازه؟ اما روی کره‌ی ما، سایه‌ی یه عده مرد زمینی روی ماه زنا میفته. با این که خسوف میشه، هیچ جا، نماز آیات، هرگز بر پا نمیشه. گفتم بر پا، نه این که از جاتون بلند شید. آخه هنوز نماز نخونده، یه اتفاق بد دیگه میفته. ببین از عصر جاهلیت کلی زمان گذشته بابا، زنده به گوری مد نیست، از توی گهواره، کام می‌گیرند. عصر فرزندآوری از فرزند، یک فروند موشک، درست وسطِ پوشکِ بچه، میفته. بابا آب داد، بابا دسته گل به آب داد. بازم می‌خوای که چپ بشی؟ پیامبر خاوران بشی؟ نمی‌بینی، اون که نبرده لذت، با خاور چپ میشه روی زن و فرزند؟ آخه بابا جون، این چپ که اون چپ نیست. چپ بودن یعنی این که با همین چیزا چپ بیفتی. اگه روی ماه گفتم نه این که مثل نامجو برو پی بر و رو، ماه تمامو میگم، ماه شب چهارده رو، اونی که برای آدمای بیدار مثل چراغ می‌مونه. روشنفکری به تن نیست، به طول عمر و سن، به حجم باسن نیست. تا حالا دلتنگی را با زبونت چشیدی تا که بفهمی زندگی، همش سوراخ‌تنگ نیست؟ لابد همیشه تا حالا، ونک به بالا را دیدی، درست ندیدی دخترانِ انقلابو. تا حالا با دوچرخه رفتی توی خیابون؟ موشِ آب کشیده شدی زیر نیشگون و بارون؟ صدا داریم ما بهتر از این ساز ناسازگاری؟ آیا جواب پا زدن‌ها، دست و پا زدن‌ها، یه دست زدن خشک خالی هم نه، پشت پا زدن بود؟ داستان ظهر جمعه، از زبون امام جمعه، اونو که حتم، شنفتی؟ پا زدن دخترا، روی رکاب دوچرخه، بارونو بند میاره، قلبمونو درد میاره، خودش عذاب میاره. کجای این داستان ایستادی استاد؟ تو هم داری ما را بد کاره صدا می‌زنی؟
اینا همه گفتی چپ. آره منم می‌دونم تو  اهل بازار نیستی، اما یکی مثل بازرگان، زودتر همه انقلابا، تو از قطار انقلاب میفتی. بذار دوباره برگردیم آهنگ قبلیمونو. کلمات توی این آهنگ همش دارند میفتند. وزن نداره شعرم، تر زده‌ام تو ترانه.
آن مقام معظم برتری و حکومتش شادند که عکس امام ما هم توی ماه، توی این ماه، می‌افتد. آری تهمت زدن چه آسان است هم چنان که یک پیک، بیشتر زدن. به وقت سنگسار یک زخم زبان بیشتر، به وقت بوسه‌باران یک نیش‌گون بیشتر. اکثریت نه قدرت دارند، نه ثروت و نه شهرت. گاهی درد، درک و در، روی همین پاشنه‌ی آشیل می‌افتد. دادگاه تشکیل نمی‌شود، حکم معلوم هست. هر که بی‌پناه‌تر، نی‌نی‌تر، مامانی‌تر، پسر پغمبرتر، ما از نوادگان آیت‌الله خلخالی و جنتی هستیم، هر که سرمایه‌دارتر، دشمن پیغمبرتر، موسولینی‌تر، به چوبه‌ی دار نزدیکتر. اما تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد. همیشه دست برتر، پای برتر، عصای قورت داده، پای سوم برتر، رویِ روی تخت نمی‌افتد، گاه همان که می‌گوید عقلش کامل‌‌تر، مغزش سنگین‌تر، کله‌اش گنده‌تر هست، همان که یک ساعت نفسش از دو فصلِ لیگِ برتر ما برتر است، بدون عصای موسی، زیر آب می‌افتد، با دست خدا، توپ توی زمین او، داخل تور دروازه‌ی بریتانیای کبیر می‌افتد. آری مرز خواستن که معلوم نیست، شما بگو خودش پا، یک دست، داده است، جانبازی او در راه تن من بوده است اما آزادی بیان، آزادی پایان هم داشته است؟ شما بگو از کجا معلوم؟ برای تقلب وسطِ شیطنت بازی، مدرکی هم دارید؟ من به شورای نگهبان، به در، دیوار و تخت گفته‌ام، پای صحبت‌های موش‌های داخل دیوار بنشینند، ببینند این انتخاب، انگشت زدن خود آن زنان نبوده است؟ یا فقط می‌خواهند موش بدوانند. شما زنان دستتان به بقیه نمی‌رسد، می‌خواهید انتقام پیامبر نشدنتان را از من محسن، که خودم امام نشده‌ام، بگیرید؟ برای پیرهن یوسف چه فرقی ندارد از جلو یا عقب پاره شده باشد، در هر دو حال چشمانِ منتظرِ کنعان و نان را شفا می‌دهد. آدم‌ها دارند از چشم انسان می‌افتند. آن هبوط آدم یادت هست؟ دو زاری همه، نی آن شاهد بازاری، این یوسفِ دو زاری ته چاه فاضلاب می‌افتد. گویند هر چه درخت پربارتر، افتاده‌تر اما گاهی آدمی از دماغ فیل می‌افتد. فکر می‌کند جای پایش خیلی محکم است، اما از آسمان به زمین، درست جای اشتباه می‌افتد. پیش خود فکر می‌کند این بار بیا انگشت اتهام را فرو کنیم، دست پیش بگیریم و پا دراز کنیم. حافظ! همه روی آن برگ اول دیوان تو افتاده‌اند، که عشق آسان نمود اول. تو بگو تشت رسوایی شما هم اندکی بعد می‌افتد. ‌گویند آدمیزاد است چرا از هول حلیم توی دیگ می‌افتید، آری ولیک، چرا هر کس غش می‌کند، خیلی شیک، روی حوا، سمت مخالفِ حوا می‌افتد؟ یک نفر توی گوشم می‌گوید هیس! دخترها فریاد نمی‌زنند، ما همه در پی آنیم که این حکومت هر چه زودتر از پا بیفتد. اتحاد، اتحاد. نمی‌بینی مردم به جان مردها می‌افتند؟ تو یک جان نشان من ده، تا من بگویم چرا به جان هم می‌افتیم؟ اتحاد جماهیر شوروی را هم دیده‌ایم قبلا، این آش پشت پا با یک وجب روغن رویش، ندیده‌ایم عمرا. فردا که آب‌ها از آسیاب افتد، دوباره همه دنبال باد می‌افتیم، که این بار میل او را کدام سو می‌افتد؟ لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو فرمایی. هر کس که خویش را، جان شریف خویش را در آب نمک خوابانده است، نمی‌گندد. بگذار باد کلاه از سر همه بردارد، او با کلاه گشاد، پا از این قبر به آن قبر بر می‌دارد. حق تقدم با خانم‌هاست تا جلوی هر دربی. پشت درب‌های بسته، تسلیمِ قانونِ قضا و انقضا هستیم. فردا که بهار آید، ما پیش خدا هستیم. آزاد و رها آری، لیک، از هفت دنیا به در هستیم. ما همه خاکستریم آن روز، درست مثل همین امروز. نه سفیدیم و نه سیاه. چه بی‌رنگیم آن روز. کینه ز که می‌گیریم؟ صلح با که می‌جوییم؟ فردا که گذشت هفت روز، رفته است یاد ما، رفتارها می‌ماندند، کاش این، در خاطرمان ماند. آن کس که خوب خواند، آن کس که خوب بنویسد، نیست آن که هر لحظه، هر ساعت و هر ساحت، خوب داند، خوب بنماید و خوب ماند. دنبال که می‌گردی تا که از بازی دنیا، لحظه‌ای آرام گیری؟ رفته است مراد ما از پی مرید بازی. فرق است میان کام، دهان و دل؟ نیست کام، راه ورود به دل. دل بالاتر از کام هست، بالاتر از عقل ناکام. آن که پایین دهان باشد، نامش شکم ‌می‌باشد. جهتش معلوم، هدفش معلوم، نوک بینی‌اش تنها تا زیر شکم بیند. آی نامجو، برگرد به ترنجت تو، تا رنج کمتر بینی. دست‌ها بریده بینی، پاها شکسته بینی. گر جنس مخالف را کمتر ز مور ‌بینی، هزار نکته باریک‌تر، ز مو نمی‌بینی. با آن رازِ ناز و نیاز، هرگز، درمان نشود علف هرزه. چشم یعقوبت را تا آخر عمر، کور می‌بینی. گیرم که شدی شاخ و شهرت به کف آوردی، آیا خودت را بالاتر از گاو مقدس می‌بینی؟ مشکل نه ژن مرد ایرانی، نه هورمون زن ایرانی. دو سه پا، بالاتر برو از این گیتی، بالاتر از ونکِ تهران، آن جا که یک آلونک هم نمی‌بینی. هوادارت را دنبال چه می‌بینی؟ دنبال یک نقطه، دنبال باد هوا بینی. میازار، آن که تو، مور، پنداری. بر باد مده صاحب گیسویی. یوسف ته چاه هم باشد، روزی عزیز گردد. سعدیا، نامجو و کامجو می‌میرند، مرد نکونام نمیرد هرگز. اشکال ندارد اگر در این مکتب‌، در این مکتب‌خانه، درس‌ها را همه افتادی. تنها این نکته بیاموز نگار من و دیگر هیچ خط ننویس. گفتا ادب ز که آموختی؟ گفتم ز درخت سیب. قانون جاذبه در افتادن بود. جبر جغرافیایی این بود. 
پی‌نوشت 
آیه تحریف نشده: ما تسقط من ورقه الا یعلمها (انعام، آیه ۵۹)
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۳۴
i protester