اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این‌ صفحه‌ی پر از خش درد مشترکیست که مالکیت خصوصی ندارد، تازه به دوران رسیده‌‌ای که پدر و مادرش را در اعدام‌های دسته‌جمعی وبلاگ‌ها از دست داده است، این جا خبری از صنعت چاپ و رسالت چاپیدن نیست، این جا فالوئر، شیعه و حواریون نداریم، این جا با شراب کهنه و آب تشنه به آفرینش خدایان اعتراض داریم.

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

بامداد سی و یک شهریور، ساعت صفر ناگهان بیست و سه می‌شود. تو بگو برای ملتی خمار چه قماری بهتر از این؟ تا بوده همین بوده، شادی ما از پسِ پس‌گرفتن‌ها بوده. افطاری پس از روزه، شفا پس از بیماری، آزادی پس از زندان، بند عمومی پس از انفرادی، رضایت پس از رفتن به پای دار، نبودن پس از بودن به قیمت رنج، بودن پس از نبودن به تلخی مرگ، مشروطه پس از سلطنت، کشف حجاب پس از انقلاب، قطعنامه‌پس از جنگ، رییس‌جمهور با عمامه پس از احمدی موگابه، دلار جهانگیری پس از روحانی، شیادی و دستگیری، زندگی پس از کرونا، زندگی نه، اندکی نفس پس از دلتنگی محرم و سفر. ما چیزی به دست نمی‌آوریم، آن قدر از دست می‌دهیم که تنها می‌خواهیم به روز اولمان، به زمان مرگ بر گفتنمان، به دوران ساواک، سازمان امنیتمان برگردیم. ما نه برای تساوی حقوق زن و مرد، نه حتی برای تساوی حقوق دو تا مرد، برای تساوی حقوق خود و گذشته‌ی خود، خودِ چند دهه قبل خود، خودِ چند سال قبل، چند ماه قبل، چند روز، چند ساعت قبل خود می‌جنگیم. ما گل‌باران شده‌ایم و تنها می‌خواهیم یک شادی پس از گل به ما بدهند، یک دروازه‌ی خالی، یک ذهن خالی. ما داریم از دست می‌دهیم چون هیچ وقت با دست‌رنج خود به دست نیاورده‌ایم. نیمی از جامعه را بهشت، زیر پا و نیمی دیگر را بهشت، بین دو پا تعریف کرده‌ایم. کدام اندیشه در چنین جهان سومی زاده می‌شود آن گاه که دنیای یکی را چند دقیقه رختخواب و دنیای دیگری را خواب ابدی خواهد ساخت؟ زن خوب مثل جاروبرقی خوب در خانه جارو می‌کند و اعتراض نمی‌کند و مرد خوب بیرون خانه اعتراض‌ها را جارو می‌کند. آی پروانه با شما هستم، این جا آمده‌ای چه کار؟ زیر دست و پا؟ تو باید الان دور شمع می‌بودی. تو که جورج فلوید نیستی، پا از روی گردنت برنخواهند داشت. قاصدکِ پَر پَر، از تو تنها یک نقطه مانده است. چرا گذاشته‌ای باد یاد تو را از ما بِبَرد؟ اندکی دماوند بیاورید، اندکی آتشِ آبان، داریم خاکستر می‌شویم با این ذوق کردنمان برای بالا رفتن از قوطی چوب کبریت‌ها. یک نفر از میان ما را با باتوم روی زمین خواباندند. طول کشید تا بخوابد، شما هم طولش بدهید و بخوابید و هرگز فکر نکنید چرا ما از رفتن، تنها عقب رفتن آموخته‌ایم؟
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۰۸
i protester

گویند بخواب که با خوابیدن همه چیز درست می‌شود، دقیانوس می‌رود و زندگی‌ات اقیانوس آرام می‌شود. این همه سگ دو زدن از برای چه؟ وقتی که سگ اصحاب کهف خودش الگو می‌شود. آفتاب به زیر میز نمی‌تابد، تو رشوه‌ات را بگیر و حزبِ بادِ شکمت باش، یک وقت گمان نکن که جز آفتابه، چیز دگری بیت‌المال شود. زمانه‌ی ما علی با نفس گرم خویش بر دست عقیل بوسه‌ی داغ می‌زند، نترس قطع چهار انگشت دست راست، سهم امام، مال حمال شود. نمی‌شود که عدالت چیپ اسلامی به آن عضو چپش باشد، گویند هم‌چون علی سنگ به شکمش می‌بست، آفتابه دزد را دیگر چه مرضش باشد؟ ببین بعد از این همه شیرین کاری حکومت، قند خون کارگر تا کجا بالا رفته است؟ که چون از پای افتد، قطع ید چاره‌اش باشد. بگو به رای او دگر هیچ نیاز نمی‌باشد، انگشت اشاره‌اش با خود می‌برند و یک شست برای او به نشانه، هوالباقی‌اش همان باشد. تو هم ای قلم! انگشت به دهان نمان، که دهان بسته را سوراخ، به قدر کفایت، اندکی بالاتر از آن، یک جفت غار، اصحاب کهفی به کفت باشد. دندان عقل و دندانه‌های سرِ تیغ عدل، به انگشتان تو نمی‌رسد، هیهات، که عقل روزی موی دماغ من و تو شود. 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۰۷
i protester

قایم ‌باشک نیست که من به دیوار تکیه داده باشم. دیوار به من پشت کرده است، من هم به تلافی چشم‌بند زده‌ام. اما همیشه یک نفر هست که از آدم دلجویی کند. چون دست‌بند سبز زده‌ام، یک نفر به جای خدا پشت سر من سبز شده است. حق ندارم برگردم، که اگر هم برگردم باز این خدا را نخواهم دید. این همه رفاه تا به حال کجا سراغ دارید؟ من، دیوار و بازجویم هر سه در انفرادی جا شده‌ایم. دیوار دهانش را هم‌چون رَحِمی زخمی برداشته است. بازجو هم ماسک نزده است، مخالف حجاب اجباریست. من نیز اسفندیاری هول شده‌ام، ماسکم را به احترام بازجو، از دهان و بینی عبور داده‌ام، به چشم، به نگاه حرام، رسیده‌ام. زبان سرخ را کشف عورت کرده‌ام. نور چراغ را به هر طرف که بخواهد می‌تاباند، خورشید این جا دقیقا دور زمین می‌گردد. زمان توی مکان گیر کرده است و من گالیله‌ی گاگولِ اعتراف نکرده‌ام. اینگار تمام زجرهایی که در زندگی کشیده‌ام، برای همین امروز بوده است که پا پس نکشم. تو فکر می‌کنی کی هستی؟ چرا زندگی‌ات را نمی‌کنی؟ چرا فکر می‌کنی حتما زندگی باید تو را بکند، تمام و کمال؟ آی بوف کور داری سخت می‌گیری، گره‌ای که با دست، با یک دست خط، باز می‌شود، داری کور می‌کنی، برای خودت گور، جور می‌کنی. تنها باید نگاهت را به زندگی عوض کنی، عوضی جان! آن گاه به وقت تجاوز هم از زندگی لذت می‌بری، نامش رابطه خواهد شد، انسان از رابطه است که به جایی می‌رسد. من اگر امروز این جا هستم، آمده‌ام که تو و شاخت را بشکنم. گردن من آن قدر کلفت هست که طناب دار گردنت بیندازم. از این ادبیات کردنی و کرگدنی داشت حالم به هم می‌خورد. تا دیدند دلم قرص‌تر از این حرف‌هاست، چیزخورم کردند. از تمام سوراخ‌های تنم یک قرص، یک نارنجک، یک مین، یک نفربر وارد کردند. برای امشب این آخرین نفر را هم به هپروت می‌بردند، دفاع مقدسم را لجن می‌کردند. فکرم از کار افتاده بود. حالا چهار نفر شده بودیم، من و دیوار، تایپیست و تراپیست. سال، سال کبیسه بود و حکومت سلطان یک روز بیشتر. چیزی نمانده بود به پایان تابستان، به کوتاه آمدن روزها، به فصل پادشاه، به پادشاه فصل‌ها، به پاییزی نازنین زیر دست و پا، به لخت کردن درختانِ ایستاده، درست، وسط خیابان. به مهری که نشسته بود بر دل، به آبان و خون دماغ شدنِ کف خیابان، به آذر و تَن‌های نشسته بر خون، شسته با خون، به چکه چکه کردن خون از ناخن‌های ناخدا، به قتل‌های زنجیره‌ای هفتاد و هفت، به دادگاه‌های سر در آخور این مقام و آن مقام برتر، به سرانجام دادگاه‌های حکومت الله اکبر،  به همنام بودن خدا و متهم ردیف اول، معاون قاضی القضات، طبریِ اکبر. قاضی کلاهش را سفت چسبیده بود تا باد سوادش را نبرد. گزارشگر صدا و سیما هم آمده بود و من گُر گرفته بودم. تاثیر داروها از بین رفته بود، دیگر هیچ چیزی تیره و تار نبود، شکنجه‌ها هم مثل موهای من سفید شده بودند. قیامتی بود و تازه فهمیده بودم در آن بازجویی، انگشتان و زبانم به جای من شهادت داده‌اند. من را در اعدام شیخ فضل الله نوری و تیرباران نواب صفوی مقصر دانسته بودند و هشتگ نه به اعدام زده بودند. من را به دو بار اعدام محکوم کرده بودند. یک دقیقه مانده به بامداد آخرین روز تابستان. با این که ساعت‌ها را به عقب می‌کشیدند، اما زمان به عقب برنمی‌گشت. تنها من بودم که دوباره اعدام می‌شدم.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۰۵
i protester

دارد آفتاب می‌زند، دارند یک نفر را دار می‌زنند. قاضی نگران است نمازش قضا بشود. می‌گویند آفتاب از مطهرات است، کیف پسر قاضی پر از کرم ضد آفتاب است. از آفتاب برق تولید نمی‌کنند صورت کارگر بی‌پناه را به جای سیلی با برقِ آفتاب سرخ می‌کنند. می‌گویند اگر بی‌گناه باشد آفتاب پشت ابر نمی‌ماند، تا پای چوبه‌ی دار می‌رود اما سرش بالای ابرها نمی‌رود. اما چه سود؟ که در مملکت امام زمان، امام زنده همان آفتاب پشت ابر است. دارد باران می‌بارد، دارند یک نفر را تیرباران می‌کنند. قاضی نگران است مردم دیگر خشکشان نزند. می‌گویند آب از مطهرات است، کیف دختر قاضی واترپروف است. از آب برق تولید نمی‌کنند با برق چشم‌های منتظر، از خون دل، اشک صادر می‌کنند. می‌گویند اگر بی‌گناه باشد زیر پایش را خیس نمی‌کند. اما چه سود؟ که در فرهنگ ما ایرانیان، پشت پای مسافر کاسه‌ای آب ریخته‌اند. داریم برمی‌گردیم خانه‌هایمان، تمام شد، رادیو سرود ملی پخش می‌کند، ما قهرمان شده‌ایم، سر زد است افق، مهر خاوران. به علی گفته باشند فاطمه را شبانه دفن کند. دوباره یاد آخر تابستان، یاد بقیع خودمان، یاد خاوران می‌افتم. کشتی‌گیرمان را خاک می‌کنند و مقامات همه به قوه‌ی قبله‌ی عالم تبریک می‌گویند. تو گویی قرار بوده است دور بعد به اسراییل بخوریم. و تو ای انسان، قلم هشتگ زنت را بینداز دور، من نه آفتاب و نه باران، دلم هوای ابری، هوای گرفته می‌خواهد. بیایید همه‌ی ما را بگیرید و اعدام کنید. بس کنید این همه هوای ما را نداشته باشید، تیربارانمان کنید.  
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۰۴
i protester

داروگ نوید کدام باران را خواهی داد؟ که نویدمان را اعدام کردند. کشتی‌گیر را کشتند و خاک کردند، اما نمی‌دانم اگر او شکست خورده است پس چرا دستش را به همراه سر و پایش بالا برده‌اند؟ و ما دوباره مثل چوب خشکمان زد، چه چوب‌های خوبی، جان می‌دهیم برای چوبه‌ی دار. اصلاح‌طلبان بر طبل شادانه خواهند کوبید که جریان سرکوب از خیر اعدام دوم نوید افکاری گذشته است. اساتید بیایید دهانتان را با خاطره‌ی رضایت ولی دمِ میترا استاد شیرین کنید. شما هم چه انتظارها دارید؟ تمام پدرها که پدر رومینا نمی‌شوند، گاهی پدر با قتل قاتل فرزند خویش آرام می‌شود. می‌بینی ما که بیشتر از نوک دماغمان را نمی‌بینیم چرا دماغمان را عمل می‌کنیم؟ گیرم به خاطر بویایی، با آن چند سانت بینایی به باد رفته چه می‌کنیم؟ بنده‌ی خدا کدام آرام؟ این اعدام خط و نشانی بود برای نا‌آرامی‌ها. همیشه که از آسمان به زمین نمی‌برند، همیشه که هواپیما نمی‌زنند، گاه از زمین به آسمان می‌برند، گاه دار می‌زنند. هی داریم به خودمان امید می‌دهیم که از یک جا به بعد، از یک جام به بعد، از یک زندگی به بعد، این همه ماتم تمام می‌شود. اما تاریخ از ما چند پیرهن بیشتر پاره کرده است. به راستی ما برای آزادی خود چه کار کرده‌ایم؟ آن گاه که نطفه‌ی انسان بسته می‌شود، سرنوشتش به دهان بستن گره می‌خورد. یا دهان خودش یا دهان دیگری. نمی‌شود که لب مرز این دو دهان، ایستاده باشد، باید ظلم را لب زده باشد. یا مظلومی باشد که زل می‌زند یا ظالمی باشد که ظلم می‌کند. این دو نباشی زندگی پَسَت می‌زند، به زمین گرمت می‌زند، به خاک پَسَت می‌دهد. همین می‌شود که سربازهای گاوشان زاییده را می‌فرستند لب مرز و به آقازاده‌‌های دربار می‌گویند مرز شما زیپ شلوارتان، همان را لب به لب بکنید. آن‌گاه که ما سرگرم دوستانی موافق از جنس مخالف بودیم و گمان می‌کردیم با تیرهایی آن سوی خط قرمزها، روی قلب دیوارها، آرش کمانگیر زمانیم، ایشان رفیقانی داشتند که تمام لواسان را به نامشان می‌زدند. آن گاه که بیماری داشتیم روی تخت بیمارستان و تمام مفاتیح را برای آن امتحان، برای شب امتحان، حفظ کرده بودیم و فکر می‌کردیم اگر دعایمان برگشت بخورد، لابد درست احساس بی‌پناهی و رفیقی جز خدا نداشتن را، نداشته‌ایم، ایشان رفیقانی داشتند که به ایشان نه زندگی در آسمان، بلکه زندگی با هوای بالا شهر، با هوایی نزدیک آسمان را هدیه می‌دادند. آن‌گاه که نمی‌دانستیم نزد چهارشنبه‌ها روسفید می‌شویم یا نه، ایشان به سر کعبه چادر سیاه می‌کرده‌اند. پیری دارد از میان موهایمان جوانه می‌زند، جوانی‌ما دیگر حرفی نمی‌زند. ان الانسان لفی خسر َش مال ما، فتبارک الله احسن الخالقین َش مال ایشان. یوسف! این پیرهن‌ها که برادران و زلیخا از تو پاره کرده‌اند، هرگز تجربه نبوده است. تو در آن‌ها نقشی نداشته‌ای. داخل این همه زندان تو در تو که نمی‌دانی درب خروج می‌گشایی یا درب ورود، نه مظلوم باش نه ظالم. بگذار تو را لب جاده بگذارند. بگذار ماه را، تماشای ماه را حرام کنند. تو با خواندن و نوشتن، با این دم و بازدم، از حیات این قصاص و تقاص این زندگی عبور کن. حتی اگر آزادی را پشت کوه قاف برده باشند. آدم‌ها به وقت رفتن مهربان‌تر می‌شوند به جز ارباب که تا جان ما را از سر ناخن‌هایمان نگیرد نمی‌رود. تو به فکر درست راه رفتن خودت باش. تو تنها نیستی. بعد از تو افکار آزادت را مثل نفت از زمین بیرون خواهند کشید. به جای این همه زانوی غم بغل گرفتن، نوید بده که در برابر ظلم زانو نخواهی زد. بعد از نوید افکاری چه فکرها که آزاد نخواهند شد. ما هرگز نخواهیم گفت قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید، ما این قفس را از نفس خواهیم انداخت.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۰۲
i protester

ما تنها با برهنگی افکار خویش خلوت کرده‌ایم شما چرا این همه شلوغ می‌کنید؟ هر گونه شلوغی و تجمع بیش از یک جنس ممنوع است. قرار بر فاصله‌گذاری اجتماعی بوده است، دختران از روی کتاب به توی کتاب رفته‌اند، بازی را رها کرده‌اند رفته‌اند درسشان را بخوانند. نگران نباشید این همه مزار بدون عکس، آیا کسی به شما گفته است این قبری که سرش گریه می‌کنید، مرده‌ای توش نیست؟ برگه‌ی ترحیم رومینا اشرفی را مگر ندیده‌اید؟ خاک را آب داده‌اند، گل روییده است. اصلا آن مریمی که مقدسش می‌کنید توی همین آب و خاک، ریاضی سوم دبستان و جدول ضربش را خوانده است. او هر چه دارد از همان جشن تکلیف سوم دبستان، از همان ضربدریست که بر زبان می‌آورد. نمی‌شود که خشت اول را معمار انقلاب کج نهاده باشد. نمی‌شود تعداد زنان در مجلس خبرگان قانون اساسی از تعداد معصومین زن در فرهنگ شیعه بیشتر باشد. گیرم که مردی تو را خط زد، دست زد، بر دستت داغ زد، اصلا گرفت و تو را سیر کتک زد، تو تنها او را باد و بوسه بزن، ای زن، ای بن مضارع فعل زدن. که اگر درست بزنی، نسل‌ها همه از حزب باد خواهند بود و زیر بار استبداد، چه میل به دانستن دو دو تا چهار تا؟ میل، هر چه میل سلطان باد، رعیت هر چه بادا باد. چرا شلوغ می‌کنید؟ آمده‌اند کیک جشن تولد سال تحصیلی را فوت کنند، دخترکان روی جلد را نَفَس مبارک با خود برده است.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۰۲
i protester

پشت ماشین سوار شده است. پشت ماشین که نه، پشتِ پشت ماشین. نشسته که نه، ایستاده. تو گویی آخرین نفری بوده که خود را به اتوموبیل رسانده است و چون داخل جا نبوده، همان بیرون ایستاده است. راننده فرشته حمل نمی‌کند که ما را از مهرآباد به بهشت‌زهرا مقصد باشد. مبدا و مقصد او یکی هست، سطل آشغال. گویی از تمام میگوها و نارنج‌های عالم به او همین رنگ فسفری و نارنجی لباسش رسیده است. خطوط رنجِ وسط پیشانی‌اش، تمام انگشتان زنان مصری را به هنگام بریدن ترنج، به سلامت نگاه خواهد داشت که سرنوشت او را نه یوسفی میانه‌ی بارگاه، یوسفی دست بسته، وسط بازار، زیر بار و ته چاه نوشته‌اند. غمزه‌ها را همه تاریخ مصرف، گذشته‌اند، چه کسی گفته است تاریخ همیشه تکرار می‌شود؟ بیا و ببین، نگار من که از فرط درد نان و آب، به مکتب نرفت و خطی از نان و آب ننوشت، کجا مساله‌آموز کدام مدرس شد؟ او که درس سیاست نخوانده بود، تنها کارگر شهرداری بود نه شهرداری در لباس کارگر. می‌بینی اگر شهرداری کنار کارگر بنشیند، فرزندان آن کارگر آرزو می‌کنند کاش پدر ما کارگر خالی بود. تا به حال خالی‌تر از خالی آرزو کرده‌ای؟ دیر آمده‌ای، پشت ماشین ایشان، زیر باد کولر، می‌خواهی با یک خسته نباشید گفتن، بار عذاب وجدانت را خالی کنی؟ چرخ‌های سطل آشغال خراب شده‌اند، تو گویی آشغال‌ها به صندلی قدرت چسبیده‌اند، از جایشان تکان نمی‌خورند. دارد از پشت تلاش می‌کند که دستگاه، آشغال‌ها را بالا ببرد، چه قدر به دم و دستگاه حکومت می‌ماند. آن سطل سرانجام خالی می‌شود تا طبقه‌ی من پوست موزهایش را داخل آن اندازد، تا کسی سُر نخورد. یک وقت آب در دلتان تکان نخورد، طبقه‌ی ایشان موز نمی‌خورند. حالا او سوار شده است و از حال من پیاده خبر ندارد. من هم خبر ندارم که او برای آن که کار پیدا کند، مدراک دانشگاهی‌اش را توی سطل آشغال انداخته است. این همه سال کسی به او نگفته بود بابت بوی آشغال‌ها ماسک بزند، حالا بابت ویروسی که قدرت بویایی را می‌گیرد می‌گویند ماسک بزند. لب‌هایش از پشت ماسک‌ها از کار افتاده‌اند، زیر لبی ندارد که با آن غر بزند. بعد از او یک نفر دیگر می‌آید که به سطل آشغال سر بزند. گویی که نان شبش را تو آشغال‌ها گم کرده است. و تو چه می‌فهمی تماشای یک سطل خالی برای او چه حالی دارد؟ اینگار که شهرداری خانه‌اش را خالی کرده باشد و یا فهمیده باشد خانه‌ی خدا از قضا یک کعبه‌ی توخالی باشد. دارد آتش می‌گیرد اما او به اندازه‌ی یک سطل آشغالِ آتش گرفته برای حکومت اهمیت ندارد. چه قدر بی‌انصافم من! می‌گویم حکومت به فکر مردم نیست. اصلا بنزین را گران کردند تا طبقه‌ی فرودست نتواند بنزین بخرد. نتواند خود را با بنزین آتش بزند. آشغال‌های تر و خشک را از هم جدا می‌کنند، اشک‌ها با آب‌های دهان و زهدان یکی می‌شوند، خشک مقدس‌‌ها از هر چه تر است برتر می‌شوند.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۰۰
i protester

همیشه که با بگیر و ببند آدم نمی‌کشند، گاه باز می‌کنند ضامنِ نارنجکی. مگر حدیث آتش گشودن را نشنیده‌اید؟ آبِ پشت سدها، باز کردن را ندیده‌اید؟ چه تهمت‌های ناروا به رییس‌جمهور، به پاسدار قانون اساسی، به پاسدار اصل صد و ده قانون اساسی، زده‌ایم، او که دلش نمی‌آید زنگ یک مدرسه را بزند، چگونه دستور داده است از آن شنبه‌ی آبان تا این شنبه‌ی فلان، مردم را بزنند؟ کلاغ‌های او تنها صبح‌های جمعه برایش خبر می‌آورند، تمام روزهای هفته از خروس خوان تا بوق سگ، به قابیل‌ها آموزش خاک کردن هابیل‌ها می‌دهند. شخص اول مملکت، شخص دوم مملکت، می‌گویند این سوم شخص غایب است که دارد مملکت را اداره می‌کند. این نقش‌ها که در جهانِ سوم ما بازی کرده‌اند، نقش جهانِ زر، زور و تزویر بود ور نه عمری نداشت قیام، رکوع و سجودشان. یک روز جرات رفتن به دانشگاه نداشته‌اند، امروز طفل گریز پای مدرسه شده‌اند. مدارج علمی در حکومت ما چنین طی می‌شود، برای همین است که نگران مهدها شده‌اند. آخرین روزهای بلند قرن، آیا شود که هوشیاری ملتی دست‌های ایشان از گلوی ملتی بلند کند؟ کوتاه کند؟
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۵۹
i protester

این همه نشانه‌ها و شانه‌های ما را در این خاک، خاک کردند، یک بار هم که می‌خواهند کشتی‌گیر ما را به آسمان ببرند، داد و بیداد می‌کنیم. قبله‌ی عالم تنها از کشتی‌گیران ما خواسته‌اند که ببازند، در عصر ایشان، اگر شعر می‌خوانند نو باشد و در شب شعر ایشان. حالا یک نفر قافیه را نباخته و غزل خداحافظی سروده‌است. این تختی شما تنها بوی تخت‌جمشید نمی‌دهد، نایب قهرمانی که پهلوانی نمی‌شود، او دیوانه‌ایست که زنجیر بریده است. ما تنها برای او دو بار حکم اعدام بریده‌ایم، یک بار به خواست خویش و یک بار به خواست رعیت بریده‌ایم. گفتند قیمت پسته‌های خندان بالاست، از بالا فرمان داده‌ایم تورم را به سوی سال‌های زندان بَرَند. شما که از برخورد ساواک با برادران جهان‌آرا و باکری خاطره‌ی شیرین می‌سازید، این برادران یوسفِ داستان ما، حواریون خائن به شاه و میهنند، با یک مرتبه تخفیف، از خانواده‌ی ایشان، یک مسیح نامسلمان به غنیمت برده‌ایم. این نسل تاریخ نخوانده را چه انتظار؟ ما که خود با کودتا برگشته‌ایم از مرداد، نه چهاردهم، دو چهارده، سرکوبش را خوب فرا گرفته‌ایم. گیرم شصت و پنج سال گذشته باشد و ما از حق خویش گذشته‌باشیم، این حق‌الناس است که ما را به پای چوب دار نشانده است. این حکم‌ها که می‌بینید حق مردم است، کف دستشان گذاشته‌ایم.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۵۸
i protester

می‌دانی خون از برای چه سرخ رنگ است؟ شاید خواسته باشند که تو از یک جایی به بعد یاد خط قرمز‌هایت بیفتی. نمی‌شود آرمان داشته باشی و تنت داخل گودی قتلگاه بیفتد، ولی سرت بالای سرنیزه نباشد. آن هم تویی که نه اهل حرم هستی و نه حرمسرا، نه خدا را می‌خواهی نه خرما. خواه آن رنگ، جنبش سبز باشد و خواه چهارشنبه‌های سفید. نمی‌خواهم اسیر رنگ‌های پرچمت باشی. می‌شود رنگ تنی باشد که با شلاق با رنگ کبود، مِش کرده باشند و یا جعبه سیاه یک هواپیما که گمش کرده باشند. و یا نه گرسنه‌ای که رنگ و رویش زرد، بگویند توکلت به خدا باشد، قرآن بخوانند و یادی از گاو بنی‌اسراییل کرده باشند و یا حکومتی اسلامی که همه‌ی مردم را رنگ کرده باشد. سلام بر آن که جوهر امضای امان نامه‌اش بی‌رنگ است. آن بار امانتی که آسمان بر دوش نکشید او روی زمین با دندانش، با اعتصاب غذای داخل زندانش، با حیاتش، با مایه‌ی حیاتش، با رنگ آب، با آبی که رنگ ندارد به رخ عالم کشید. این بار شیطان هم او را سجده می‌کند که آی انسان چه خوب تو هم توانستی زیر بار حرف زور نروی. آی قوم به حج رفته، این آب زمزم نیست که با خود می‌آورید، این اشک‌های خدا برای هاجریست که فریاد هل من ناصر ینصرنی‌اش را تنها خارهای بیابان شنیدند. شما سر می‌تراشید و این جا سر می‌برند. با این خشونت عریان، خیاط ازل هم نمی‌تواند برای ما لباس احرام بدوزد. عباس، ما چگونه لب تشنه‌ی آب باشیم که این جا هر که بیعت نکرد، سر، زیر آب کردند؟ اما به گمانم همه گفته‌اند یا حسین، آن گاه که آب خنک زندان می‌نوشند.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۵۷
i protester