اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این‌ صفحه‌ی پر از خش درد مشترکیست که مالکیت خصوصی ندارد، تازه به دوران رسیده‌‌ای که پدر و مادرش را در اعدام‌های دسته‌جمعی وبلاگ‌ها از دست داده است، این جا خبری از صنعت چاپ و رسالت چاپیدن نیست، این جا فالوئر، شیعه و حواریون نداریم، این جا با شراب کهنه و آب تشنه به آفرینش خدایان اعتراض داریم.

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

انسان‌ها در جشن تولدشان، به تعداد سال‌هایی که کُشته‌اند، شمعی می‌کُشند. و این کشتار دسته‌جمعی را با بازدمی انجام می‌دهند که دم را غنیمت شمرده است، غنیمت برده است. نباید لحظه‌ای توقف کنند و در چراگاه به چرا گفتن بیفتند. توقف یعنی عقب افتادن از قافله، خراب کردن نظم‌یک گله‌ی پر سابقه. 
به چهارپای بارکش مال می‌گویند، شما نیز مال اربابید. جزو اموال اربابید. درست هست که ارباب به شما، وقت، برای سر خاراندن نمی‌دهد، اما در عوضش می‌توانید اندام ارباب را تا می‌توانید بمالید. خودت بمال تنها یک حدیث نیست، اگر جفت شش بیاورید، به آن جفت آویزان، آویزان خواهید شد. میزان زبردستی شما همین زمان دو دستی آویزان بودن شما هست. اگر چه او خیلی خوب می‌داند که شما مالی نیستید اما با این همه، صدقه سرِ نیکوکار بودنش به شما کار داده است، صدقه داده است. او از خوابش گذشته است تا شما کارتن‌خواب نباشید. مدام زیر لب غر نزنید که او حق شما را خورده است، توی خرما پزون، وسط برف و بارونِ بیرون، نمی‌بینید این کارخونه، این خونه، این سرپناه، چه آفی خورده است؟ چرا به این کارآفرین، آفرین نمی‌گویید؟
به جهنم که توی جهنمید، همه‌ی کارها را که انسان نباید خودش انجام دهد، مثلا همین خوشگذرانی، اگر طبقه‌ی شما نمی‌تواند خوشگذرانی کند، می‌تواند انگشت بزند، در عکسِ خوشگذرانی طبقه‌ی بالاتر. آری به جای آن که بگویید فلان کار را دوست دارم، آن کار را خیلی شیک لایک کنید. 
چه کسی گفته است که حتما باید بر ستم بشورید؟ گاه باید چشم خویش را بشورید. و بمکید سماق را. و بچسبید کلاه خویش را. سفت. دودستی. اصلا مهم نیست که کار خود را به چه قیمتی به بالادستی خود می‌فروشید مهم آن هست که به هر قیمتی زنده بمانید. برای شکار شما، تنها زنده‌ی شما به دردشان می‌خورد.
وسطِ حال از حال رفته است و یک روز دیگر از عمرش، بر باد. می‌بینی برای آدم‌ها، کلا، کلاه، از عمر مهم‌تر هست؟  
قلمش، خود را روی کاغذ خالی کرده است. تک تک کلمات را نگاه می‌کند، چه بی‌قدرتان خشمگینی! نمی‌داند کینه‌ی خود را دقیقا کجا بیاویزد؟ بر گردن ارباب یا بر طناب دار سرمایه‌دار؟ راستی آن آخرین قطره بر کاسه‌ی صبر آدم‌ها، دقیقا چه لحظه‌ای فرود می‌آید؟‌ آن ققنوس غنوده، کی سر، از زیر این همه خاکستر و خاکِ بر سر، بیرون می‌آورد؟ آن لحظه‌ی نابِ تن ندادن، آن سرآغازِ سر باز زدن، بر کدام سر و تن، عمر را تحویل می‌کند؟
گیرم تنی که هوای آزادی به سرش زده است، در بند کنند، چگونه آن هوا را جمع می‌کنند؟ گیرم فعل استشمام را حرام کنند، با این خشکسالی چگونه ذهن‌ها را استحمام کنند؟ همیشه که نمی‌توانند مازوت بسوزانند، نوبت به دماغشان هم خواهد رسید. ببین چه دست‌ها که در گوششان آیه‌ی تبت یدا خواندند و پای ایشان نلرزید و دست زدند. تو هم بیا دست بزن نه برای بیرون آمدنِ یک گوساله از زیر بار شکم، برای بیرون آمدن یک ققنوس غنوده از زیر بار ستم. برای آتش زدن یک نیستان. یک شبستان. برای یک فکر بیدار در عصر بیداد.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۰۰ ، ۰۰:۵۳
i protester

چه قدر راست می‌گویند که بهشت زیر پای مادران هست، آن گاه که در آرامگاه، تو مادر باشی و ستار بهشتی افتاده، به پایت. آنان که همه را افتاده به زیر دست و پای دیکتاتور می‌خواهند چگونه طاقت می‌آورند که تو آن طور، ایستاده به پای ستار نشسته باشی؟ آخر زورگویان را زور می‌آید، باید تو هم افتاده باشی روی زمین، مثل خودشان و چشمانت را به روی ظلم بسته باشی، باز، مثل خودشان. ببین چه قدر از ترسِ تو، هول کرده‌اند که دارند تو را هول می‌دهند. بگو در تاریخ بنویسند: در آستانه‌ی عزاداری شیعیان برای پهلوی شکسته‌ی مادر خویش و غریبی قبرستان بقیع، حکومت شیعه، سر و صورت مادری را در آستانِ مزار پسرش شکست. آیا کسانی که به خاطر تکه بهشتی اشک می‌ریزن، با کسانی که به خاطر ستار بهشتی، ترسشان می‌ریزد، یکسانند؟
-ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب هست، ارزنده‌ترین زینت زن حفظ حجاب هست.
-قربان، دهانِ گشادِ گشت ارشاد بسته هست، حجاب گوهر عشقی چادر هست.
-زبانش را نمی‌بینی چه کشف حجابی می‌کند؟ حجاب برای خود ما هم اجباری‌ست. اخبار را نشنیده‌ای؟ به ما می‌گویند افراد ناشناس، مثل قبر مادرمان.
می‌بینی سال‌ها می‌گذرد و شیعه هنوز، به دنبال قبر مادر معترض خویش می‌گردد. تو گویی از زندگی او، زندگی نمی‌یابد و همه‌اش یک حجاب برای تقیه می‌ماند و چون قبر، پیدا نمی‌کند، قبرِ بقیه‌ی مادران معترض می‌کَنَد.
#گوهر_عشقی #ستار_بهشتی #فاطمه 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۰۰ ، ۰۰:۵۱
i protester

دنیا همه‌اش یک زندانه و هنوز مشخص نیست در‌های این زندان به کدام سو باز می‌شوند: به زندانی اندرونی‌تر یا زندانی بیرونی‌تر؟ ببین چگونه توی انفرادی، وسط جان کندنِ تو، زمین و زمان کندن تو، از تلاش‌های تو برای فرار از زندان، لاشه‌ای باقی می‌گذارن؟ ته دلت را توی همان اتاقِ خالی، خالی می‌کنند که آی تافته‌ی جدا بافته، تمام شد آن قمپزهایی که برای آزادی در کرده‌ای، ببین کلافه شدنت را، کلاف سر در گم شدنت را، گم و گور شدنت را. تویی که راه خروج از زندان، نمی‌دانی، چگونه بر این دم و دستگاه خروج کرده‌ای؟ آخر آن همه سر اومد زمستان، جان، جان، کردن، وجدان، سرودِ کوهستان، خونِ ارغوان، پرندگان، بشارت‌دهندگان، خاوران، ایران، وطن، تکرار کردن، چه شد؟ دست آجان‌ها، به پای آقا جان افتاده‌ای. 
بیرون زندان، همه چیز جعل و عقل به چشم می‌شود. چشم‌ها نیز به زیر پا می‌افتند. به جایی که آلتی در آلتی دگر، جا می‌افتد. دیگر هیچ سیبی بر سری، زمین، نمی‌افتد و این خورشید هست که دور زمین می‌افتد. آن چراغ بازجو را نمی‌بینی؟ دنبال گور تو می‌افتد.
همه سکوت کرده‌اند، یک دقیقه به یک دقیقه، به احترام مرگِ خویش. اما همه‌ی دهان‌ها بسته نیست، زخم‌ها دهان باز کرده‌اند برای خواندن نماز بارانِ نمک به مساحت رنج خویش. از شهرداری آمده‌اند روی آدم برفی‌ها نمک می‌ریزند تا کسی مانع عبور و مرور سلطان نشود. یک نفر خون می‌ریزد تا برایش حقوق ماهیانه بریزند. یک نفر آبِ خویش را روی خون ماهیانه می‌ریزد. تجاوز که زمان نمی‌شناسد، طهارت که مکان نمی‌شناسد. راستی که چه خزانی هست بیرون زندان، وقتی آن بیرون، همه عادت دارند به عادت کردن.
به حزب باد بگو شلاقشان را محکم‌تر بزنند، آخر تو وسطِ خال زده‌ای‌. ضد حال زده‌ای. نقشه‌‌ی ایشان را به هم زده‌ای. تو حالشان و خوابشان را به هم زده‌ای. تو خودت را با محیط وفق نداده‌ای، قفل، بر آن قفلِ محیط‌بان زده‌ای. 
#لیلا_حسین‌زاده
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۰۰ ، ۰۰:۴۹
i protester

اگر امروز در اصفهان نجنگیم، فردا باید لب مرز، با طالبان بجنگیم. نمی‌بینید از قرآن، لب گرفته‌ایم؟ استخاره خوب آمده است، چه اشکالی دارد؟ از خاک، به جای حسین، شاه سلطان حسین، پس، گرفته‌ایم. فریب این شیطان‌های تک چشمِ نصف جهان را نخورید، این سرباز وظیفه‌ی یگان ویژه، سرباز احمدی بوده است که چهارده سالِ قبل، در ورزشگاه نقش جهان، دو چشم خویش را از دست داده است. این ما هستیم که شما مردم را همه، با یک چشم می‌بینیم. هم پرونده‌ی ترقه‌بازی و هم پرونده‌ی اسید‌پاشی هر دو به یک میزان، خاک می‌خورند.
حالا هر کسی از معاینات بینایی قبل از گواهینامه، عکس گذاشته است که چه شود؟ مثلا دارید با شیطان‌های اصفهان همدردی می‌کنید؟ آن چشمِ حسودتان را چه سود؟ که رافت نظام ندید و از خود عکس گذاشت. شما در شهر کورها، دنبال چنین پادشاهانِ یک چشمی هستید؟ 
خواندن بیانیه که تمام می‌شود. یک نفر تفنگش را از زمین برمی‌دارد و یک نفر سنگش را. یک نفر آن وسط می‌گوید نزنید. یک نفر می‌گوید مزدور هست. یک نفر می‌گوید مهدور الدم هست. از بلندگو می‌گویند تو سنگِ چه کسی را به سینه می‌زنی؟ به سینه‌اش بزنید. چه قدر به تنِ تنهایی می‌آید سنگسار و تیرباران. حالا هم این ور آب، هم اون ور آب، هر دو می‌آیند که بر تنِ او نماز بخوانند. نماز باران، نماز میت. نماز بر زمینِ میت.
قصه مثل عمر، کوتاه هست. نخست آب را بستند و سپس زاینده‌رود خشک را. نه خشکی و نه آب، به آسمان، پناه ببرید. بروید به کره‌ی ماه. به کره‌ی آهِ مظلوم. نترسید آن جا، جهان نصف نمی‌شود، نیمی برای ارباب، نیمی برای وراث ارباب، این سنت نصفِ جهان، آن جا، باب نمی‌شود. خیالتان آسوده، هیچ روی ماهی، شق‌القمر نمی‌شود. 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۰۰ ، ۰۰:۴۸
i protester

نصف جهان را از وسط نصف کردند، گاوخونی را پر از خون و گاو را هم یک سوره‌ی قرآن به نامش. قرآن بر سر نیزه هست و خمس و زکات کشاورز، خرجِ نمازِ باران می‌شود. آبی که به کارخانه می‌رود، به خانه و رودخانه حرام هست.
سهراب، تو بگو. تو که هم‌استانیِ اصفهانی. بگو در زاینده‌رود با کدام آب، چشم‌ها را باید شست؟ با آبِ دیده یا با خونِ نورِ دیده؟ آخر، ما که خود اشک می‌ریزیم، پس چرا گاز اشک‌آور را اسراف می‌کنند؟ ما که از خونِ دل، لب، پُریم، پس چرا باز، قطره، قطره، خون می‌ریزند؟
چشمِ کفتری در دستشویی پارک، دارد می‌خورد آب. به گمانم چشم‌ها، با این شراب سرخ، با این خونِ دل، بدمستی کرده‌اند که زمین افتاده‌اند. یک روز با اسید و یک روز با گلوله‌ی قوم یزید، لابد تخته سیاه را ندیده‌اند که درس نگرفته، افتاده‌اند. و یا تاریخ هست که دارد در این جغرافیا قلق‌گیری می‌کند، آقا محمد خانی که در اصفهان و نه کرمان، چشم‌ها را کور می‌کند. ببین، چه قدر، حسادت به باغ فین کاشان شما، چشم اصفهان را کور کرده است که در چهارباغِ خویش، حمام خون راه انداخته‌ است. دستشویی‌ها پر شده‌اند، از آدم‌هایی که از زندگی دست، شسته‌اند. اما، این بار، دیگر، کسی، اهل دود و دم نیست، همه آمده‌اند که دودمانِ ظلم، به باد دهند. آی اسفندیار مغموم، چشم باز کن و ببین چشم‌ها را با کدام آب حیات می‌شورند؟ باز این چه شوری‌ست که در خلق عالم هست؟ نصف جهان، چرا؟ تمام جهانِ ما، در ماتم‌ست. 
 درد به استخوان رسیده است، به مغز استخوان رسیده است. مغزهایی بر فراز آسمان در حال فرار، مغزهایی کف خیابان بی قرار. آن که می‌گفت: "حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست" نشسته بر تن عریانِ ‌رود و لب‌های تشنه را سر می‌بُرد تا واقعا حسین حسین شعار شود و به شهادت دادنِ حسین، افتخار. در بلندگو می‌گویند این رودِ خشک، جان می‌دهد برای یک گور دسته‌جمعی. 
به گرفتنِ دوربین‌ها اکتفا نکنید، ایشان خشونت ما را عریان دیده‌اند و با چشمانشان فیلم گرفته‌اند. دوربین‌هایشان، چشم‌هایشان را از حدقه در آورید. حقشان، دوربینشان را کف دستشان بگذارید. چه قدر حدیث داریم که انسان باید نگاهش را کنترل کند، نباید پابرهنه‌ای او را تحریک کند، این گونه جوان می‌ماند و می‌تواند وزنش را کنترل کند.
یک نفر می‌گوید: مگر قرار بر خواری جهان‌خوار و رایگانی برق و آب نبود؟ آری، و لیک، چون نیک بنگری فرعون را در کاخ، نه خلیل‌الله، که همه شعار‌از آب در آمد: شعارهای حضرت روح‌الله. هیچ نیلی، هیچ رودی، هیچ جریانی، هیچ زنده‌رودی نباید زنده بماند، تا مبادا فرعون غرق شود. 
این ماه، آذر هست و آذر در لغت یعنی آتش. یعنی ماهِ آتش به اختیارها. یک روز، شانزده آذر سال هزار و سیصد و سی و دو می‌شود که سربازانِ اعلی‌حضرتِ زنده باد با امریکا، به روی سه دانشجو، آتش می‌گشایند و یک روز، یک آذر سال هزار و سیصد و هفتاد و هفت، که سربازانِ گمنامِ علی‌حضرتِ مرده باد امریکا، پروانه‌ای را به شمع می‌رسانند. همه باید بدانند عاقبت، آتشِ تند ابراهیم، در سردخانه، سرد می‌شود و هیچ اسکندری نمی‌تواند خیالِ تخت جمشیدشان را به آتش کشاند.
در اصفهان نیز، یک پل و یک خیابان، به نام آذر هست، اگر چه حکومت، برای آن که علی تنها نماند، آن دو را ابوذر، صدا می‌زند. و یک خیابان هم پنج رمضان نام دارد، پنجمین روز نهمین ماه تقویم هجری قمری. به یاد خون‌هایی که سلطنت قبل، توی آن خیابان، وسط تابستانِ پنجاه و هفت، چند روز مانده به آخرین جشن کودتا، به رهبر جزیره‌ی ثبات، هدیه داد. بگو در نصف جهان یک خیابان هم به نام پنج آذر کنند، پنجمین روز نهمین ماه تقویم هجری شمسی. به یاد چشم‌هایی که گوش‌درازها، چند روز مانده به کوتاه آمدنِ شب‌های دراز، به دماغ درازها، چشم‌روشنی دادند. 
می‌گویند در نیمکره‌ی ما، چند روزی بیشتر تا انقلاب زمستانیِ زمین نمانده است، تو بگو در نصف جهان ما، چند روز تا انقلاب زمستانی این سرزمین مانده است؟ انقلابی که توی سرها عوض شود نه روی سرها. که اگر تاج را از طلا و دنیا ساخته‌اند و عمامه را از کفن و آخرت، ما را برای دنیایی بدون قبله‌ی عالم و عالمی بدون قبله، ساخته‌اند، دنیایی که سرمایه‌دارش، روی پا، توی صف می‌ایستد و پروردگارش، پای حرفش. دنیایی که به جای آب و نان مجانی، به جای نهر و بهشت مجانی، به تو آزادی مجانی می‌دهد، بدون بها، به بهانه‌ی انسان بودن. 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۰ ، ۰۰:۴۷
i protester

نمی‌شود که تمام جمعه‌ها از آنِ سفید پوست‌ها باشد، یک جمعه هم مال شما سیاه‌‌پوست‌ها که با یک درجه تخفیف، رختِ سیاه تن کرده‌اید. 
گفتید بنزین را چه روزی گران کردند؟ صبح جمعه بود گویا، آن جمعه، تقدیم و تقویم شما سیاه‌بخت‌ها، که رخت و بختِ خویش، ست کرده‌اید. ما نمی‌خواهیم شما را به خاک سیاه بنشانیم، آری برای همین هست که طلای سیاه، از زیر پای شما، می‌رانیم. 
گفتیم یک جمعه می‌آید ماهِ نیمه‌ی شعبان، اما حالا که سایه‌ی قبله‌ی عالم روی ماه افتاده است، نوبر کنید ظهور را با عمامه‌ی سیاه اولاد پیغمبر.
دارید زود قضاوت می‌کنید، چه کسی گفته هر جا سری هست، سرکوبی هم هست؟ آبروی مومن مثل کعبه می‌ماند مومن خدا. گفتیم نعمت خدا در نصف جهان نباریده، چرا آبروی کشاورز نزد خلق‌الله برود؟ آری برای همین هست که چادرِ کشاورزِ، سیاه کرده‌ایم. ما چادر آتش نزده‌ایم، فقط به رنگ کعبه، رنگش زده‌ایم.
چه قدر خوب هست که روز میلاد مسیح را ما نیز نوروز بگیریم، پسر خداست دیگر، بوی ولیعهد می‌دهد، چه بهتر. حاجی فیروز را نه، روزِ را سیاه می‌کنیم. 
آقا جان، آقا با چه زبانی بگوید؟ جمعیت کم هست. بخوابید با هم، بدون هم. شب جمعه، روز جمعه. جمعه‌ی سیاه مال شماست، با بیداری خویش، روزِ امام جمعه سیاه نکنید. مثل سنگِ سیاه مقدس، حجرالاسود، باشید، نماد زایش. هر که برده‌ای به دنیا آورد، یک جمعه‌ی سیاه بیشتر به او هدیه می‌دهیم. 
آی مغزهای مغزِ خر خورده‌، آیینه‌ی خودبینی را بشکنید، نه گوش‌های شما دراز شده است، نه بینی من. چرا می‌خواهید از این مملکت فرار کنید؟ آن هم به سرزمینی که جمعه‌هایش تعطیل نیست. این‌جا جمعه‌های سیاه تعطیل هست، وقت برای خریدن و خر دیدن بسیار هست.
راست می‌گوید، بیا نرویم. بیا این تراب را با آب و تاب بِکَنیم، شاید دنیا وارونه بود و زندگان زیر آن. بیا مداقه کنیم، پشت دستمان را داغ، پای رفتنمان را قطع نخاع بُکنیم. بیا جان بِکَنیم، شاید به جای جمعه‌ی سیاهِ سرمایه‌داری و برده‌داری، جعبه‌ی سیاهی پیدا کنیم که از آزادی و برابری سخن گوید. 
#بلکفرایدی
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۰ ، ۰۰:۴۶
i protester