اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این‌ صفحه‌ی پر از خش درد مشترکیست که مالکیت خصوصی ندارد، تازه به دوران رسیده‌‌ای که پدر و مادرش را در اعدام‌های دسته‌جمعی وبلاگ‌ها از دست داده است، این جا خبری از صنعت چاپ و رسالت چاپیدن نیست، این جا فالوئر، شیعه و حواریون نداریم، این جا با شراب کهنه و آب تشنه به آفرینش خدایان اعتراض داریم.

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

خنده‌دار است کسانی که از چوبه‌ی دار و مرگ می‌ترسند تمام به اصطلاح زندگی‌شان سر به زیر چوب الف بوده‌اند. آیا نبودن شریف‌تر از بودن به هر قیمتی نیست؟ چه بسیار آدم‌ها که افیونی می‌کشند، جام شرابی سر می‌کشند، با یک فروند مفاتیح پَر می‌کشند تا کمتر درد بکشند اما آن‌گاه که تاثیر تمام آن داروها بپرد و از خواب‌شیرین بپرند، دوباره بالای همان پرتگاهی هستند که قرار بوده است از آن به پایین بپرند. آی رفیقِ جون جونی، اصلا باید جوری زندگی کرده باشی که لااقل زندگی‌ات برای خودکشی کردن، جونی داشته باشد. از یک جایی به بعد، دیگر باید بایستی، دنباله رو و سرباز نباشی. از هر آن چه زندگی تو را خراب و آب می‌کند، نباید بترسی. باید از نواخته شدن تازیانه‌ها، از یکنواختی ثانیه‌ها، سر، باز بزنی. آن که تو را آزاد آفریده است به انتظار همین لحظه‌ی عصیان تو نشسته است. بگذار آن قدر ساده باشی که از سربازان گمنام امام زمان، کارت شناسایی بخواهی و آن قدر عقب مانده که تمام وزن کم کردن‌هایت را روی این کره‌ی زمین تا همان صبح شنبه‌ی اعدام، عقب انداخته باشی. آدمی را در این دنیا به رفت و آمد‌هایش از سرویس بهداشتی نمی‌سنجند، که از دست شکم و زیر شکم برای رهایی ستم‌دیدگان کاری ساخته نیست. آدمی را عمری‌ست میان آمدنیوز و خبر رفتن، تو را به اندازه‌ی بندهایی که از ذهن هم‌بندانت در این زندان دنیا،باز کرده‌ای می‌سنجند. اما تو در این آخرین آخرِ پاییز نیستی. چه طول عمرِ با عزتی که طولانی‌ترین شب را طاقت نیاوردی. چه قدر لجوج که دیگر نمی‌توان تو را جوجه صدا زد. چه قدر بی‌شمار که دیگر نمی‌توان تو را شمرد. با عمر صد و بیست ساله‌ی نسل من هم دیگر کسی آخرین آخر پاییز را نخواهی دید اما ندیدن ما کجا و ندیدن تو کجا؟ ما چه قدر بازنشسته‌در این جغرافیا نشسته‌ایم تا تاریخ به جای همه‌ی ما آخرِ پادشاه فصل‌ها، آخرین فصل پادشاه را ببیند.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۷
i protester

در شب، هوای ابری، تاریک‌تر از تاریکی دیده‌ای؟ زنانِ بدون نون، زِنای محصنه با جنون. گویی که گرگ‌ها سرِ پسرش را زیر آب کرده‌اند، این پیرهن یوسف است که بدونِ یک قطره‌خون، رو به راه، کرده‌اند. گفتند علی چه بسیار قنات‌ها وقف می‌کرد، به وقت ما چاه‌های نفت را وقفِ گند زدن به زندگی ما کرده‌اند. بالا آمده است گنداب، از قنات‌های وقف شده در حکومتِ خون. نترس یوسف، این بار سایه‌ی مادر، بالای سرت هست. بار زندگی که از دوش مادرت نمی‌افتد، سطل آبی هست از دست مادرت، تو گمان کن یک دانه سیب، به احترام قانون جاذبه می‌افتد. آی سیستان و بلوچستان ببخش که حکومت نماز باران را در تهران می‌خواند و گناهانش شسته می‌شود می‌ریزد روی پای شما مردمِ پای ایران. همه از تجزیه‌ی ایران می‌ترسند اما از تجزیه‌ی سازمان آب و فاضلاب خوزستان، یک نفر هم آب در دلش تکان نمی‌خورد. اردوغان برای جنوب ارس پیام داده است که تن آذربایجان به سرت برگرد. عباس میرزا ببین با تنِ این وطن چه کرده‌ایم که تن را نزد سرِ بریده می‌برند نه سر را به روی تن. و کردستان، داغ‌دیدگانی از اسد، صدام، اردوغان و حکومت ایران، و کولبران، داستان هر که بامش بیشتر، برفش بیشتر. بابانوئل‌های سرزمین من، میرزاکوچک‌خان‌هایی گیر کرده در برف، به چهلم ایران نشسته و برف این همه ریش بر صورتشان گذاشته. آی سردار اسعد بختیاری بخت با تو یار بود که تهران را فتح کردی، به تاریخ معاصر ما این تهران بود که ما را فتح کرد. قبل و بعد دیکتاتور، چهار طرف ایران را هم‌چون سفره‌یی بلند کردند و هر چه امکانات بود به مرکز دیکتاتوری سرازیر شد، از دست و پای بسته‌ی ما، از کربلای چهار ما، روایت فتح ساختند. جنگ، جنگِ ایران و عرب بود و هیچ کس به آینده‌سازان این مملکت یاد نمی‌داد عرب هم یکی از نژاد‌های ایرانی‌ست. زبان خدایی که خرمشهر را آزاد کرد و زبان کدخدایی که قیمت بنزین را آزاد کرد هر دو عربی‌بود اما هنوز دیوارهای خرمشهر و نیزارهای ماهشهر جای گلوله داشت. و شمال شرق ایران، اسب‌های ترکمن، اگر چه رسیده به پایان، هرگز ندیده خط پایان. آن سیل بدون استاندار، آن عید بدون تحویل، هزار ترکمنچای و گلستان در لیقه‌ی دوات، هزار سمرقند و بخارا در شعر شیرین فارسی و چایی و نبات، هزار انگلستانِ چشم دوخته به هرات. و این همه را از چشمِ مردمِ تهران نبین که تهران را با این همه دود چند متر آن سو تر نمی‌توان دید، چه رسد استانی دیگر، شهرستانی دورتر. در پایتخت هم، همه با همان دست و پای بسته، آویزان از عمود منصف‌های مترو، پای تخت و تخته‌ی قبله‌ی عالم ایستاده‌اند و چراغ قوه‌ی بازجو‌ها به همه‌ی مردم ایران یکسان می‌تابد. با این همه جدایی، چرا جدا جدا به حساب همه‌ی ما نرسند؟ صدا و سیما می‌گوید ایران من، هر چه دود در این مملکت بلند می‌شود از آتشی هست که روح خدا روشن کرده است. تاریخ دوباره تکرار می‌شود، یهودا به پای چوبه‌ی دار می‌رود، حال آن که مسیح انتظار فرج از نیمه‌ی خرداد کشیده است. آی پیامبر پاریسی، چهل سال دیر آمده‌ای. دیگر هیچ امامی در مهرآباد فرود نمی‌آید، امام را خودش فرودگاهی‌ست. چه از جلو نظامی! چه خبر داری! آب و برق که می‌آیند و می‌روند، ارزشی ندارند. ارزشی‌ها، جانی‌ها جان انسان را مجانی کرده‌اند. آن که جنایت می‌کند پایش به دادگاه باز نمی‌شود، آن که خبرِ جنایت می‌دهد دست و پایش بسته می‌شود. آهای خبردار! خبر را بر سر دار بردند.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۵
i protester

راه‌ها را بسته‌اند و این یعنی این جمعه نمی‌‌تواند کنار او باشد. می‌گویند ماسکتان را می‌توانید عوض کنید اما شهرتان را نه. نمی‌شود کارتان یک جا باشد و تمام زندگی‌تان یک جای دیگر. نمی‌شود دینتان، زبانتان، نژادتان، جنسیتتان، محل سکونتتان متفاوت باشد. کافری که دین نمی‌شود، زبان سرخ که صاحب رسم‌الخط نمی‌شود، از تبار درد، آخر این که نژاد نمی‌شود، تو هنوز نمی‌دانی دختر بودن جنسیت نمی‌شود؟ در شناسنامه‌ی او نامی از تو نبرده باشند، بوی عطر او روی تنت، عذر بدتر از گناه که سند نمی‌شود. پلاک دور گردن شما نه زوج است و نه فرد، اجازه‌ی عبور هرگز داده نمی‌شود. من آب را به روی شما نبسته‌ام، این چشم‌های شماست که اشک را از روی شما دریغ کرده اند. چه خبر است این همه آه می‌کشید؟ از دستِ شما زبان درازان، هوا آلوده است چرا نفس می‌کشید؟ پلیسِ راه، برای شما نامه‌ی فدایت شوم ننوشته است. پادگان او تا آخر ماه مرخصی نمی‌دهد، برای من خط و نشان می‌کشید؟ زود باش معذرت بخواه که هنوز این جایی. خانواده‌ات نگرانت می‌شوند، تو چه قدر خودخواهی! نکند دوست پسر شما، پسر همین خانوم است؟ نه نمی‌شود او که توی زندان مشمول اعمال قانون است. آهان لابد نمی‌دانی سربازی که به وقت آبان به روی مردم آتش نگشاید، خداوند تمام درهای زندان را به روی او می‌بندد؟ او که نمی‌تواند طناب دار پایین بکشد، آب دماغش را می‌تواند بالا بکشد؟ مردم ماهشهر را ندیده‌ای که از کفران نعمت و درد نان به سیلاب و فاضلاب دچار شده‌اند؟ آری حالا یک سال گذشته بود و نه از پشت شیشه‌‌های اتوبوس و نه از پشت شیشه‌های اتاق ملاقات، برای او بوس نفرستاده بود. به وقت روز لاکچری داشت از آسمان برف شادی می‌بارید. راه‌ها بیشتر بسته می‌شدند و در سرما پشت درب زندان‌ها علف بیشتری زیر پای آدم‌ها سبز می‌شد. خدا خواسته بود که بگوید همه‌ی ما را تنها خودش آفریده است اما این خودش از قلم افتاده بود. کرونا گرفته بود اما درمان ما جواب داده بود. تقصیر خودش بود دی‌اکسید کربن بازدمش را مصرف می‌کرد، اکسیژن خونش ناگهان افت کرده بود. برای ما هم سخت است یک سربازمان کم و گم بشود. اصلا برای همین است که راه‌ها را بسته‌ایم، سر هر چهار راه، یک دوربین مدار بسته، بسته‌ایم. حالا جسدش روی برف‌ها بود و دیگر موهای سفیدش قابل شمارش نبودند. بهشت زیر پای مادرش و او شهریاری جان به لب رسیده و لب به جان نرسیده بود. آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ از هفته‌ی بعد از آن، به جای راه‌ها زخم‌ها را باز می‌کردند. نمک‌‌دان‌ها برای پاشیدن آماده‌باش بودند. چرخ‌های زندگی مردم همه به زنجیر کشیده شده بود. جناب سروان سر مردم داد می‌زد دور بزن برگرد. اما جگر گوشه‌ی او همین دنیا هم حرف هیچ قربانی را گوش نمی‌داد چه رسد به آن دنیا. حتی هوا را هم با این همه فراخی سینه، مه گرفته بود اما هیچ کس آن دو زن را در آغوش نمی‌گرفت. بغض‌هایی که هق‌هق نمی‌شدند نفس کش‌هایی سر کوچه‌ی گلو می‌شدند. آسمان بار امانتش را روی شانه‌های ایشان انداخته بود و پِیِ چشم‌چرانی رفته بود. راه‌ها، دست‌ها، زبان‌ها، مغزها، مغازه‌ها همگی بسته بودند، تنها کله‌پاچه فروشی سر محل باز بود و تنها ماشین حمل جنازه، اجازه‌ی عبور و مرور داشت. رد خون روی برف نشان می‌داد با تیرباران هم می‌توان آمار بیماران کرونایی را کاهش داد. مادر لالایی می‌خواند و لیلا برای اولین بار کنار لاله‌ای از خون جوانان وطن می‌خوابید. تور سفید برف نه بالای سرشان، روی تنشان کشیده می‌شد و ازدواج سفیدشان را به سیاهی قلمِ عاقد و قاعده‌ای سیاه نیاز نبود. حالا دیگر محل سکونتشان یکسان شده بود. فردا صبح در روزنامه‌ها می‌خواندیم دیشب سه نفر جانشان را در حوادث بین جاده‌ای، در بهمن، به دلیل عدم رعایت پروتکل‌ها از دست دادند. تا دوباره در این آبادی سر و کله‌ی سری سرسبز و کله‌ای پر باد، سبز می‌شد، همه در جای گرم و نرم خویش به خواب زمستانی فرو می‌رفتیم. جغرافیای چهار فصلی بود یا باید می‌رفتی یا باید فرو می‌رفتی. 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۴
i protester

شما که با اعدام مخالفید، چرا با مرگ یک انسان ذوق مرگ می‌شوید؟ پس قانون، دادگاه و محکمه چه می‌شود؟ دشنام بر امریکا غلط است اما دشمنِ دشمنِ من هم، دشمنِ من است. این دین انقلابی ماست که به جهان صادر شده است، اسراییل و امریکای جهان‌خوار هم اهل قصاصِ پیش و پس از گناه شده‌اند. بیگانه ترور می‌کند و گمان می‌کند ما با ترور بیگانه‌ایم. حسین فاطمی، حسنعلی منصور، شاپور بختیار، رستوران میکونوس، قتل‌های زنجیره‌ای، دستور رسیده است ته دره برود آن اتوبوس، اصلا همین آخری شرق ایران، افغانستان که نه، شرق اروپا، قاضی منصوری. آیا نمی‌دانید این ترور بود که ما را سر سفره‌ی انقلاب بزرگ کرد؟ سوره‌ای در قرآن به نام گروه ترور، مجاهدین خلق و خلق یک سازمان. دقت کن داور، امام جمعه‌ها را ایشان امام تمام روزهای هفته کرده‌اند. به مردم بگو کمربندها را سفت ببندند و نبندند چه سود؟ تقاص این قصاص، فقط که سقوط هواپیما نیست، دود می‌شویم می‌رویم هوا. چه کسی می‌گوید زمانِ سربازان گمنام امام زمان به وقت گرینویچ هست؟ آن‌ها فال همه‌ی ما را گرفته‌اند و از زمان جلوترند. اصلا برای همین است که احمد رضا جلالی را چند سال پیش از ترور دانشمند هسته‌ای، به جرم همکاری با ترور دانشمندان هسته‌ای گرفته‌اند. 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۳
i protester

آی گزمه‌های داروغه خستگی‌تان چگونه در می‌شود؟ با دمی چای خوردن پس از بدسگال؟ با به دار آویختن چای کیسه‌ای داخل آب داغ؟ کاش لااقل برای از دست دادن شرافتتان، چند کیسه، سکه‌ی طلایتان می‌دادند. سیگارهایشان دارند از یکدیگر لب می‌گیرند و ایشان هنوز نمی‌دانند چایی بعد از سیگار می‌چسبد یا سیگار بعد از چایی؟ اما من با تو هستم، آی چای کیسه‌ای! نگفته بودمت سری که درد نمی‌کند، نمی‌بندند؟ هنوز لب تر نکرده‌ای، خشک و ترت را با هم می‌سوزانند. آخر برای آب تنی که تو را نبرده‌اند. بگو اگر خیال خماری در سر دارند، تو را با شراب اشتباه گرفته‌اند، تو تنها خواب از سر ‌پَرانی. اما آیا کسی آه کشیدنِ تو را پس از بیرون کشیدنت از آن سیاه‌چال خواهد دید؟ آیا تمام تصویرِ آگاهی تو  یک تفاله‌ی سربسته داخل سطل آشغال نمی‌شود؟ مگر این جامعه نسبت به معتادهای سر برده داخل سطل، جز آن قضاوت می‌کند؟ این‌جا فکرها که هیچ، تفاله‌ها هم آزاد نیستند. نمی‌خواهم این گونه تمامت کنم، تو را که زهر بیداری در جام ایشان پاشیدی. بگذار بی‌رنگی‌ات را، هم‌دردی‌ات با جعبه‌ی مداد رنگی کودکان بی‌بضاعت را، به فال نیک بگیرم. بیا و روی همان سطل آشغال‌ها شعار بنویس که آی مردم فریب دست‌هایی که شما را بالا می‌برند نخورید، آن‌هایی که وعده‌ی آبادی دنیا و آخرتتان را می‌دهند. فرقی ندارد دست شاهزاده باشد یا دست امامزاده. هیچ قلابی نمی‌تواند انسان را با دست، سر و فکر بسته از دست مَلَکه، ملائکه و مهلکه نجات دهد. که اگر چنان شود آن بهشت و بهشت زهرایی که در گوشمان خواندند همین جهنم آب جوشی می‌شود که به چشممان می‌بینیم. هر چه قدر هم غل‌غل کنیم به ما می‌گویند چهار قل بخوانید. بعد از این همه جوش خوردن بگذار از پاشیدن زهر بیداری در جام جهانی برایت بگویم که اگر دست خدایی باشد به دست انسان‌ها دروازه‌ها را باز می‌کند و در مستطیل سبز انتقام قوانین جنگل را می‌گیرد. همه‌ی چپ‌ها که فیدل نمی‌شوند تا مادام العمر بر مردم حکومت کنند گاه پا چپی هم پیدا می‌شود که بر دل‌ها حکومت می‌کند. هم چنان که همه‌ی غلام‌ها با دست‌بوسی شاه قهرمان نمی‌شوند گاه غلامرضایی پیدا می‌شود که با دستگیری از مردم، جهان پهلوان می‌‌شود. حالا دست دنیا از همان دست خدا کوتاه شده است و دست و دلِ بچه‌های زیر خط استوا، بچه‌های آرژانتین و امریکای جنوبی، بچه‌های نیمکره‌ی جنوبی، بچه‌های بی‌دست و پای جنوب ایتالیا، بچه‌های تمام این کره‌ی تلخ، تمام بچه‌های زیر خط فقر، به کار نمی‌رود. تو گویی پایشان را بابت دیابت شیرینی زندگی هم‌عصرِ دیه‌گو بودن، قطع کرده‌اند. اما همگی آن بچه‌ها می‌خواهند به مانند او، به نشانه‌ی اعتراض به استعمار و استبداد، دستانشان را بالا بگیرند. شاید قدشان از دیوارهای برلین و کاخ سفید، از سطل آشغال‌های سیاه و اسطبل‌های پر از کاه و آه بلندتر شود. بگذار دستان ما هر چه می‌خواهند در این قیامت، به تقلب و عصیان ما بر این قانون برده‌داری شهادت دهند. ما سر از پا نمی‌شناسیم، با پای خویش از تمام دروازه‌های آزادی عبور خواهیم کرد. برخیز چای کیسه‌ای، تنها کافی‌ست کیسه‌ای برای قدرت، ثروت و شهرت ندوخته باشی.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۲
i protester

آسمان دارد دانه‌های برف را دون دون می‌کند و دستان کولبری سر به هوا، تلاش می‌کند سر ایشان به سنگ نخورد. اما در فال ایشان نوشته‌اند داغ دل می‌بینند. آن قدر خجالتی هستند که با نخستین دست دادن آب می‌شوند. آبی که حتی توی زمین هم نمی‌رود. هر جا انسان پا گذاشته، کثیف شده است، به غیر از برف‌های کوهستان. شاید چون انسانش یک آدم برفی بوده است. و او تنها سری‌ست که مثل کبک‌ها زیر برف‌ها نمانده است. معلوم نیست سرما چه قدر داغ بوده که رژ لب‌هایش روی دماغ کولبر جان، به یادگار مانده است. تو گویی هویه آورده‌اند تا سر انگشتانش را به سرما لحیم بزنند. نترسید نترسید ما همه با هم هستیم. هیچ یک از آن هم‌کلاسی‌های هشتاد و هشت توی کوه مشغول به کار نشده‌اند و این بار نه آدم به آدم که کوه به کوه رسیده است. اصلا یک نفر نیست که به این دانشجوی ستاره‌دار بگوید پس ستاره‌ات کو؟ ماه را هم که گویا حجاب اجباری سر کرده‌اند. می‌بینی آسمان را تار و مار، تاریک کرده‌اند. نه نمی‌بینی، دیگر حتی همان نوک بینی‌ات را هم نمی‌بینی. هر چه قدر هم که بگوید داخل چشمانش چیزی نرفته است باد اصرار دارد لب کاسه‌ی چشمانش فوت کند. یک نفر توی گوشش می‌گوید آی آدم برفی، آی میرزا کوچک خان جنگلی، چشمانت را نبند، خوابت بِبَرد، خواهی مُرد. دندان‌های طبقه‌ی بالا دارند دندان‌های طبقه‌ی پایین را سرکوب می‌کنند. استخوان‌های دست و پا، رقص و پایکوبی‌شان گرفته است. اما خبری از گشت ارشاد نیست. مگر خبر ندارید میان کوه‌های مرکزی و مرزی تبعیض قائل می‌شوند. اصلا وقتی یک لقمه نان را کف خیابان به دست می‌آورند، چرا باید نوک کوه به دنبالش باشند؟ حتی دود اگزوزی نیست که به یاد کودکان کار، دستانش را جلوی آن بگیرد. می‌گویند بارداری با خودش ویار می‌آورد و او چه قدر هوس آذر و آتش کرده است. همان آذری که با پَر پَر شدن کنار یک پروانه آغاز می‌شود. سرباز وظیفه را آن قدر اختیار نیست که به آدم برفی گوله‌ی برف پرتاب کند یا گلوله. او آتش می‌گشاید و در رشته کوه، قتل‌های زنجیره‌ای پخش زنده می‌شود. حالا تا سردخانه تن او و پاره‌ی تنش گرم گرم است و مگر آدم برفی خونگرم را سرنوشتی جز آب شدن هست؟ آبی که زیر زمین می‌رود، کنار تمام آزادی‌و برابری خواهان. کولبر جان بارت به مقصد رسید. درود بر تو و تمام فرهادهای این سرزمین که از ترس هیچ بهمن و خسروی عمامه به سری، خوابِ شیرین را به پستو نبردند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۱
i protester