اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این‌ صفحه‌ی پر از خش درد مشترکیست که مالکیت خصوصی ندارد، تازه به دوران رسیده‌‌ای که پدر و مادرش را در اعدام‌های دسته‌جمعی وبلاگ‌ها از دست داده است، این جا خبری از صنعت چاپ و رسالت چاپیدن نیست، این جا فالوئر، شیعه و حواریون نداریم، این جا با شراب کهنه و آب تشنه به آفرینش خدایان اعتراض داریم.

بایگانی
آخرین مطالب
جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۳۵ ق.ظ

نونوار

گفتی نروید، یک فردا دیرتر بروید، مهمان ما شوید. اما ما رفتیم، گفتیم کرونا هست، نوبتی دیگر، دیدار، تازه می‌‌شود. گفتی معلوم نیست تا سال آینده چه کسی زنده باشد؟
آخر آن که از دست می‌دهد، گوش‌هایش برای خبر تلخ، تیزتر شده است. چند ماهی بود که مادرتان را از دست داده بودید و شما گویی با مرگ از نزدیک دست داده بودید. گفتیم زنده باشید، سلامت باشید، کرونا هست.
حالا چند شبی هست که شما رفته‌اید، کرونا گرفته‌اید، نه دیگر سالمید و نه دیگر زنده. حتی فرصت نکردیم به شما بگوییم نروید. 
استرسِ سالِ قبلِ دایی را یادتان می‌آید؟ چه قدر رعایت می‌‌کرد. همه می‌ترسیدند این ترسِ کرونا، قبل از کرونا، کار دستش دهد. اما آدمیزاد است دیگر، چاره‌ای ندارد، باید عقب بکشد تا زندگی آن شلوار خیسش را پایین بکشد و پهن کند زیرِ آفتاب عادت. هفته‌های آخر زندگی مادرتان، مثل پروانه کنارشان بودید. می‌خواستید بهشتِ زیر پایشان، درست وسط خانه‌ی شما بیفتد. همه می‌گفتند دست روزگار را ببین: دایی که از ترس کرونا خانه‌نشین شده بود، کرونا دودستی به خانه‌اش آمده است. می‌بینی در جهان سوم، همه دست روزگار را می‌شناسند، دست پروردگار را. کسی آن دستی که فرمان ریختن بمب بر سر مردمش را امضا می‌کند، نمی‌بیند. حالا چه فرقی می‌کند موشک زدن باشد یا واکسن نزدن.
طاقت نیاوردید چند ماه بیشتر بدون مادر باشید. می‌گویند چه خوب هست که فرزندی نداشته‌اید. یعنی لااقل کسی بی‌مادر نشده است. می‌بینید یک عمر غصه‌ی فرزند نداشتن شما را داشتند و امروز شادی آن را؟  
حالا دایی تنها شده است و چهل سال زندگی مشترک مثل مور و ملخ از در و دیوار خانه‌تان ظاهر شده‌اند. دیگر نه زن‌دایی‌ای هست که بگوید و بخندد، نه چادر زن دایی‌ که داداش آن را به شوخی روی صورتش بکشد و او خجالت بکشد. 
اصلا چه فرقی دارد سنگ زندگی را چه قدر به سینه زده باشی؟ وقتی آخرش قرار بوده است، سینه‌ی قبرستان باشی. زندگی است دیگر، به همین مسخرگی. یک ویروس کم داشت که چرخ زندگی را سریع‌تر بچرخاند و ما را مثل آن رآکتور چرنوبیل، زودتر به دور آخر برساند.
می‌گویند سالی که نکوست از بهارش پیداست و توی این سال‌ها، آخرین فصلِ کسان من، همگی همین نخستین فصل سال بوده است.
راستی تو که در این ماه به مهمانی خدا می‌رفتی، دیگر چه اصراری برای ماندن پیش خدا بود؟
هنوز نمی‌دانم چگونه آدم‌ها به این فکر افتاده‌اند که با فکر نکردن به مرگ، مرگ نیز، به ایشان فکر نمی‌کند؟ گفتند الدنیا مزرعه الاخره و مرگ را هم‌چون مترسکی بر سر این مزرعه نشانده‌اند. بیا نقاب از چهره‌ی مرگ برداریم، بیا بازی را به هم بزنیم. من اگر قبل از مرگم بمیرم، تا آخر عمر این منم که هر روز یک روز زندگی، از مرگ پس می‌گیرم، نه این که مرگ بخواهد یک روز زندگی به من باج بدهد.
از زیر سنگ دنبال وقت می‌گردی؟ نگران نباش، فردا که سنگی روی تو گذارند تا ابد وقت خواهی داشت. قلمی که قرار بود عصای من به وقت پیری باشد، زودتر از من خوابش برده است. روی این برف‌های کاغذی سُر خورده و از حال رفته است. آخر هر چه باشد او تمام روز، سر و ته، تمام وزنش روی سرش، آن که راه رفته، سرش بوده است. و چگونه هست آدمی که هر شبانه‌روز لااقل یک بار به خواب می‌بازد و لااقل یک روز به مرگ نزدیکتر می‌شود، از باختن، از فرو ریختن، از فرو رفتن توی زمین می‌ترسد؟
آی هشتاد ساله‌ها به بالا، آی بچه‌های بالا، کارت ملی‌تان را بیاورید و واکسن بزنید. دیگر از من نپرس پس سیستان و بلوچستانی‌ها چی؟ بهایی‌ها چی؟ کارت ملی ندارند، کارت بسیج هم ندارند؟ کارت بانکی؟ کارت عبور از خط ویژه؟ گرین کارت هم ندارند؟ یک نفر زیر لب می‌گوید مشروطه‌ی ایرانی هم بالای هشتاد ساله، چرا کسی او را واکسن نمی‌زند؟ لابد اخبار را دنبال نمی‌کند، از همان اول تاریخ هم مردگان را واکسن نمی‌زدند، آتش می‌زدند.
چینی‌ها در خاک ایران واکسن می‌زنند و روس‌ها از خاک ایران، از هگمتانه، از جغرافیای تاریخ ایران، موشک می‌زنند. بوی جنگ جهانی اول و اول شدن در جنگ افروزی جهانی را می‌دهیم. آی کهنه سربازان بریتانیایی بخورید و بیاشامید و بگویید ایرانیان مهمان‌نوازند. اگر از شما نسلی پیدا نکنیم، ما را همان به که شما نسل ما را بکشید. مگر تاریخ نسل ما را نخوانده‌اید؟ ما بعد از کودتای بیست و هشت مرداد، به پای معاون رییس‌جمهور امریکا، سه دانشجویی که نمی‌خواستند گوسفند باشند، قربانی کردیم، حالا که علم پیشرفت کرده است و هر بیگانه‌ای در ایران گوسفند و قربانی خودش را دارد. خدا نیاورد روزی را که دلبری ما از یکی شماها، باعث دلگیری دیگری شود، ما می‌دانیم مهمان از مهمان خوشش نمی‌آید. روس از انگلیس، امریکا از چین، چین از روسیه، انگلیس از امریکا. ما دروغ گفته باشیم مهمان عزیز است ولی هم‌چو نفس، خفه می‌سازد، اگر آید و بیرون نرود. از دستمان در رفته است، زیردستان ما اگر حرفی داشته باشند برای تاریخ می‌زنند. برای زمانی که همه‌ی ما زیر خاک رفته باشیم. مهمان حبیب خداست. هر خدایی در این سرزمین خواسته‌است که خودش را در دل یکی از شماها جا کند. 
زمان به نفع مرگ می‌گذرد و ما نشسته‌ایم که نفع ما در مرگ زمامدارانمان رقم بخورد. هر چه خاک وطن بوده به پای سفینه‌ی نجات و کشتی نوح ریخته‌ایم، شاید برای همین است که کشتی ما به گِل نشسته است. قحطی نان، آب، واکسن، مرغ، جون آدمیزاد آمده است و من از قحطی زمان برای نوشتن درد در حکومت امام زمان می‌گویم. مردم ایران ناتوان از ساختن آمال، دارند آمار را می‌سازند‌. غلامرضا تختی و صادق هدایت، هر دو بر تخت افتاده‌اند، همه منتظرند کی آن یک نفر از تخت می‌افتد؟ اصلا همین که به قول گلستان سعدی، برای خواب نیمروزی به تخت برود، خودش یعنی بخت با ما یار افتاده است، یک نفس کمتر از یک نفس، آدم کشتن، یک نفس بیشتر پیش از آن که مثل بچه‌ی آدم مردن. این جغرافیای گل‌سِتان، آن تاریخ عهدنامه‌های گلستان و این تکه از گلستان، ما را چگونه انتظار باشد با یک گل بهار شود؟ وقتی با این همه گلستان، زمستانیم. می‌گویند آخر شاهنامه خوش است، افسوس که در سرنوشت ما چند برگ آخر را از تَه کنده‌اند. زمستان بوده است، برگ‌ها را به جای مازوت سوزانده‌اند. نگو چرا دود هوا کرده‌اند؟ این کار را به خاطر محیط زیست کرده‌اند. دانی چرا می‌گویند محیط زیست؟ یعنی حق شما از زندگی در این مساحت وطن، تنها بر روی محیط اوست. پیشمرگه‌اید آخر، چه جای شکایت از اوست؟ برای مرزبانان، برای محیط‌بانان می‌نویسند شهادتتان مبارک. آری زنده‌اید و روزی‌تان نزد خدا. صحبت کرده‌ایم با خدا. اشکال ندارد بودجه‌ای که از بیت‌المال بر سر زندگی شما تلف کرده‌ایم.
گل آورده‌اند بر سر مزار تو. همان یک گل که با آن بهار نمی‌شود. بگو تا به حال به فرودگاه نرفته‌اید؟ آیا ندیده‌اید به وقت استقبال، گل می‌‌آورند؟ دانی که راز پشت آن گل چه بوده است؟ لابد خواسته‌اند که بگویند عمر سفر مثل عمر این گل کوتاه هست. تا توانی دل نبند مسافر من‌. اما به وقت بدرقه که نمی‌دانی گلت را به کجا می‌برند، از خودت نپرسیده‌ای گل را به کجا می‌برم؟ آری همه داریم می‌رویم، عده‌ای به اون دنیا، عده‌ای به اون ور دنیا. در این ماه مبارک هم، به آن عضوِ  مبارکِ مقام معظم نیست. عده‌ای هم به خاوران می‌روند، آن جا که مزار و زاری ممنوع هست. از تمام آن مغزها یک مغز استخوان مدفون هست. آن‌ها که گفته بودند کارت ملی‌شان نمی‌دهیم، بر قبرهای بدون شناسنامه سکونتشان می‌دهند.  
ابرهه کلیددار خانه‌ی خدا شده است، سنگ‌های ابابیل هر چه بوده در رمی‌جمرات، تمام شده است. آی بندگان خدا خوش به حال شما، که این خدای ما، در ماه خدا، در خانه‌ی خودش، مهمان نواز شما شده است. اگر نشانه می‌خواهید؟ پرس و جو نکنید. نشان به آن نشان که تکه‌ای از پارچه‌ی کعبه، نوار مشکیِ گوشه‌ی عکس شما، ببین که تمام ایران، نونوار شده است. اگر تمام شهرهای ما مشکی شده‌اند چه خیال؟ آب در دلِ خیالِ خدای عمامه مشکی ما تکان نخورد. بگو روسیاهی ما در تاریخ بس است، ای فرزانه‌ی نادر، در به روی هند بگشا و نادر ِ جهانگشای ما بی‌حساب فرما. فرهاد بگذار تمام کنم داستان نخود‌های سیاه. دارو تمام شد، روسیاه شد بازار سیاه. دانی تو را ز چه رو به دنبال کندن کوه فرستاده‌اند؟ آن کوه، دل توست، تو را پی دل کندن فرستاده‌اند. 
 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۲/۱۰
i protester

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی