انقلاب زمستانی
نصف جهان را از وسط نصف کردند، گاوخونی را پر از خون و گاو را هم یک سورهی قرآن به نامش. قرآن بر سر نیزه هست و خمس و زکات کشاورز، خرجِ نمازِ باران میشود. آبی که به کارخانه میرود، به خانه و رودخانه حرام هست.
سهراب، تو بگو. تو که هماستانیِ اصفهانی. بگو در زایندهرود با کدام آب، چشمها را باید شست؟ با آبِ دیده یا با خونِ نورِ دیده؟ آخر، ما که خود اشک میریزیم، پس چرا گاز اشکآور را اسراف میکنند؟ ما که از خونِ دل، لب، پُریم، پس چرا باز، قطره، قطره، خون میریزند؟
چشمِ کفتری در دستشویی پارک، دارد میخورد آب. به گمانم چشمها، با این شراب سرخ، با این خونِ دل، بدمستی کردهاند که زمین افتادهاند. یک روز با اسید و یک روز با گلولهی قوم یزید، لابد تخته سیاه را ندیدهاند که درس نگرفته، افتادهاند. و یا تاریخ هست که دارد در این جغرافیا قلقگیری میکند، آقا محمد خانی که در اصفهان و نه کرمان، چشمها را کور میکند. ببین، چه قدر، حسادت به باغ فین کاشان شما، چشم اصفهان را کور کرده است که در چهارباغِ خویش، حمام خون راه انداخته است. دستشوییها پر شدهاند، از آدمهایی که از زندگی دست، شستهاند. اما، این بار، دیگر، کسی، اهل دود و دم نیست، همه آمدهاند که دودمانِ ظلم، به باد دهند. آی اسفندیار مغموم، چشم باز کن و ببین چشمها را با کدام آب حیات میشورند؟ باز این چه شوریست که در خلق عالم هست؟ نصف جهان، چرا؟ تمام جهانِ ما، در ماتمست.
درد به استخوان رسیده است، به مغز استخوان رسیده است. مغزهایی بر فراز آسمان در حال فرار، مغزهایی کف خیابان بی قرار. آن که میگفت: "حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست" نشسته بر تن عریانِ رود و لبهای تشنه را سر میبُرد تا واقعا حسین حسین شعار شود و به شهادت دادنِ حسین، افتخار. در بلندگو میگویند این رودِ خشک، جان میدهد برای یک گور دستهجمعی.
به گرفتنِ دوربینها اکتفا نکنید، ایشان خشونت ما را عریان دیدهاند و با چشمانشان فیلم گرفتهاند. دوربینهایشان، چشمهایشان را از حدقه در آورید. حقشان، دوربینشان را کف دستشان بگذارید. چه قدر حدیث داریم که انسان باید نگاهش را کنترل کند، نباید پابرهنهای او را تحریک کند، این گونه جوان میماند و میتواند وزنش را کنترل کند.
یک نفر میگوید: مگر قرار بر خواری جهانخوار و رایگانی برق و آب نبود؟ آری، و لیک، چون نیک بنگری فرعون را در کاخ، نه خلیلالله، که همه شعاراز آب در آمد: شعارهای حضرت روحالله. هیچ نیلی، هیچ رودی، هیچ جریانی، هیچ زندهرودی نباید زنده بماند، تا مبادا فرعون غرق شود.
این ماه، آذر هست و آذر در لغت یعنی آتش. یعنی ماهِ آتش به اختیارها. یک روز، شانزده آذر سال هزار و سیصد و سی و دو میشود که سربازانِ اعلیحضرتِ زنده باد با امریکا، به روی سه دانشجو، آتش میگشایند و یک روز، یک آذر سال هزار و سیصد و هفتاد و هفت، که سربازانِ گمنامِ علیحضرتِ مرده باد امریکا، پروانهای را به شمع میرسانند. همه باید بدانند عاقبت، آتشِ تند ابراهیم، در سردخانه، سرد میشود و هیچ اسکندری نمیتواند خیالِ تخت جمشیدشان را به آتش کشاند.
در اصفهان نیز، یک پل و یک خیابان، به نام آذر هست، اگر چه حکومت، برای آن که علی تنها نماند، آن دو را ابوذر، صدا میزند. و یک خیابان هم پنج رمضان نام دارد، پنجمین روز نهمین ماه تقویم هجری قمری. به یاد خونهایی که سلطنت قبل، توی آن خیابان، وسط تابستانِ پنجاه و هفت، چند روز مانده به آخرین جشن کودتا، به رهبر جزیرهی ثبات، هدیه داد. بگو در نصف جهان یک خیابان هم به نام پنج آذر کنند، پنجمین روز نهمین ماه تقویم هجری شمسی. به یاد چشمهایی که گوشدرازها، چند روز مانده به کوتاه آمدنِ شبهای دراز، به دماغ درازها، چشمروشنی دادند.
میگویند در نیمکرهی ما، چند روزی بیشتر تا انقلاب زمستانیِ زمین نمانده است، تو بگو در نصف جهان ما، چند روز تا انقلاب زمستانی این سرزمین مانده است؟ انقلابی که توی سرها عوض شود نه روی سرها. که اگر تاج را از طلا و دنیا ساختهاند و عمامه را از کفن و آخرت، ما را برای دنیایی بدون قبلهی عالم و عالمی بدون قبله، ساختهاند، دنیایی که سرمایهدارش، روی پا، توی صف میایستد و پروردگارش، پای حرفش. دنیایی که به جای آب و نان مجانی، به جای نهر و بهشت مجانی، به تو آزادی مجانی میدهد، بدون بها، به بهانهی انسان بودن.