اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این‌ صفحه‌ی پر از خش درد مشترکیست که مالکیت خصوصی ندارد، تازه به دوران رسیده‌‌ای که پدر و مادرش را در اعدام‌های دسته‌جمعی وبلاگ‌ها از دست داده است، این جا خبری از صنعت چاپ و رسالت چاپیدن نیست، این جا فالوئر، شیعه و حواریون نداریم، این جا با شراب کهنه و آب تشنه به آفرینش خدایان اعتراض داریم.

بایگانی

عده‌ای چنان از جای نجفی نبودن به وجد آمده‌اند که او را با مسیح اشتباه گرفته‌اند، می‌گویند حالا که او خواسته‌ است اعتراف کند، پس بزرگی فرماید به جای تمامی مردان قاتل نفس، به جای تمامی مردان خائن به هم‌نفس، به جای تمامی کله گنده‌های هرگز سر به زیر نینداخته، به جای تمامی ریش پروفسوری‌های به ریش مردم خندیده، به صلیب کشیده شود. و عده‌ای چنان از جای نجفی بودن به وجد آمده‌اند که گناه او را به گردن گرفته و منتظر رهایی گردن اسماعیل، نبریدن تیغ و مسلمان شدن و اعتقاد به عروج مسیح هستند. می‌گویند نگاه شیطان اعورانه است، یک چشمی نگاه می‌کند. کاش ما نیز شیطان بودیم تا همه را به یک چشم نگاه کنیم، همان گونه که دوست داریم به ما نگاه شود، همان گونه که دوست و دشمن در نگاهمان فرقی نکند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۳۰
i protester

می‌گویند امشب شب قدر و شب اول قبر میترا استاد و اولین شب بازداشت متهم محمد علی نجفیست. وزیر، شهردار، اصلاح طلب، کارگزارانی، تکنوکرات، مرد سیاست، مرد بی‌سیاست، نخبه‌ای که فرار نکرد، قاتلی که فرار نکرد، قاتل همسر دوم، قاتل همسر اول. نظامیان سیاست را رها نکردند، اهل سیاست گلوله رها کردند. به جای افشاگریِ میترا استاد، استاد نجفی اعتراف کردند. آقای وزیر اشکال از شما نیست اشکال از آن دهه‌ی شصت است که وزیر و دانش‌آموزشش هم سرنوشت می‌شوند شما حالتان گرفته می‌شود آدم می‌کشید ما حالمان گرفته می‌شود خودمان را می‌کشیم. چه قدر بشر و بشریت تنها هستند. چه قدر این قصه و این شب سر دراز دارد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۲۷
i protester

یک آن خوابش می‌برد، قرآنی که بالای سرش گرفته بود از دستش می‌افتد، همه می‌ریزند بر سرش که چرا انداختی؟ گناهانت بخشیده نشد هیچ، اضافه خدمت هم خوردی. جواب سوالشان را نداده با این قرآن فرود آمده سوالی برایش پیش می‌آید که چگونه جماعتی هر روز زمین خوردن هم‌نوعان خود را به چشم می‌بینند و بی‌تفاوت عبور می‌کنند اما برای به زمین افتادن قرآن مدعی‌العموم می‌شوند؟ شاید این پیشانی سوخته‌گان یقین دارند خَلِصنا مِنَ الناری در کار نیست تنها باید در کمین یک قربانی به جای خود باشند که آتش گرفتنشان به تعویق افتد، که خدا با آتش عذاب او سرگرم شود. ایشان روز را می‌خوابند که شب قدر بیدار شوند، چه قدر این قصه آشناست، یک عمر در برابر ظالم می‌خوابند که آخرت با شتر دیدی ندیدی پولدار شوند. کاش این شیعیان علی لااقل به نقل قول‌های خویش پایبند بودند که اگر قرآنی درست بالا نرود بر سر نیزه به جای خویش سر حسین را می‌نشاند. آزاده نیستیم لااقل دینی داشته باشیم که در شب قدرش فرشتگان هم فرود ‌آیند تا همه باهم برابر شویم، تا همه چیز روی زمین رقم بخورد نه توی آسمان، تا مطلع الفجرش سلام بر زندگی شود نه چهل سال مرگ بر زندگی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۲
i protester

جنگ بد است حتی اگر خرمشهری آزاد شود که گرفتن به مرگ و راضی شدن به تب است. آزاد کردن شهری که مردمش هنوز آزاد نشده‌اند در واقع رها کردن آن شهر بوده است حتی اگر بگویند آن شهر را دوباره گرفته‌اند. خرمشهر در سالی که گذشت آزادتر شد، هم با خشکسالی هم با سیل اول سالی. این شهر جنگ‌زده و زنگ‌زده با این‌که هر سال خود را یادآوری می‌کند گواه عوام ‌فریب نبودن حاکمانست که طی این سال‌ها هر که سر کار آمد نیامد دستی به سر و روی خرمشهر بکشد تا بگوید خدا آزاد کرد من آباد کردم، آخر خط قرمز نظام مبارزه با شعار و پوپولیسم است. و چه خوب که ممد نبود تا ببیند بعد از فتح خرمشهر شش سال جنگ ادامه پیدا می‌کند تا وطن پس از جنگ از شش جهت به دست سرداران اشغال شود. کاش یاد می‌گرفتیم هیچ جنگی آزادی نمی‌آورد حتی اگر مجسمه‌ی آزادی هدیه‌ی کریسمس بابا نوئلش باشد. خدا یک بار برای همیشه انسان را آزاد آفرید تا منت هیچ کس حتی خدا دوباره از برای آزادی بر سر انسان گذاشته نشود. سوم خرداد خرمشهر آزاد نشد، امید به آزادی آزاد شد، چیزی که این روزها سخت به آن محتاجیم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۱
i protester

سر قلم و تن کاغذ که شهوت نوشتن می‌گیرند با هیچ نوش دارویی حرفشان را پس نمی‌گیرند، آن قدر از هم بوسه می‌گیرند که عوام این حاشیه را خود متن می‌پندارند. چه کس داند شاید شجره‌نامه‌ی هر دوی ایشان به یک درخت برسد. این عموزاده‌ها از عقدی که در آسمان‌ها بسته باشد، از دستی که روی زمین بسته باشد، از ازدواجی که هندوانه‌ی دربسته باشد، حالشان به هم می‌خورد. اگر نطفه‌ای بسته نشود، اگر قلم روی کاغذ هرز برود، بلغزد و متنی نوشته نشود، اگر هرزگی برای پول و پول برای هرزگی نمایشگاهی از کاریکاتورهای قلم به راه اندازند، اگر قلم نجنگد که جنگ نشود و بگندد روی کاغذ، اگر منتظر بماند که همه سپیدی کاغذ را برداشت بر صلح کنند، اگر مثل چوب خشکش بزند و تراوشات مغزش را از ترس ادرار کند، اگر سرش را نتراشد برای طواف مردمی که خانه‌ی امن ندارند، اگر سرش را نتراشد برای خدمت به نظام مقدسی که بالاتر از جان انسان مقامی ندارد، اگر چوب بستنی‌ای شود که آدمکش را گاز زده‌اند،لیسیده‌اند، جنس خوبش را آب کرده‌اند، اگر او را با زندگی مردم بالا‌شهر گره کور بزنند، برای اجاق کورَش نامه‌ی فدایت شوم بزنند، ایستادنش چه فرقی می‌کند با میله‌ی زندان؟ کاغذ نازنینش چه فرقی می‌کند با ملحفه‌ای کشیده شده بر صورت بیمار بیمارستان؟ کاغذش را پاره پاره خواهند کرد، تکه‌ای را هم می‌دهند دستش، می‌گویند نام خدا بر رویش بود، نام وطنت بر رویش بود، ببین چه قدر حواسمان بود، ببین چه قدر دورش نینداختیم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۳۹
i protester

هر چه قدر می‌خواهی به این زندگی سفت بچسبی خیلی زود لو می‌رود که اهلش نیستی، حیف تمام چسب‌های دوقلویی که حرام می‌شوند. آن‌ها آب دماغشان را نمی‌توانند بالا بکشند بعد می‌خواهند تو را از چنگ درد بیرون بکشند. خدا به بندگانش گفت در یک چشم بر‌هم زدن همه چیز را درست می‌کنم و چشمانش را بست، از آن تاریخ به بعد ما منتظر باز شدن دوباره‌ی چشمان خدا، منتظر پایان آن چشم بر هم زدنیم. قدرت ثروت می‌آورد یا ثروت قدرت؟ فرقی ندارد هر چه می‌آورد و از هر کجا می‌آورد زبانت را آن قدر مثل مورچه‌خوار دراز می‌کند که مردم را مور ببینی و جان شیرینشان را که خوش است خش اندازی و بگویی چه خبرتان هست؟ دیه‌تان را می‌دهم. از بچگی به ما می‌گفتند چون که صد آید نود هم پیش ماست، نمی‌دانستیم صد یک ژن خوب است که نود را نیز از ما می‌گیرد. نهایت کاری که برای این فوتبال از دست آقای میثاقی بر‌می‌آید این است که فرزندشان دو پا شود و کمترین کاری که از دست ما برمی‌آید آن است که چهارپا شویم. صدا و سیما دارد تبلیغ اهدای عضو می‌کند، تا مردم دوباره برای یک جنگ ناخواسته دست و پا بدهند، کاش در گوشش بگویند از اعضای پارلمان و خبرگان شروع کنید که همگی سکته‌ی مغزی کرده‌اند. سه عضو کانون نویسندگان ایران به جرم حمله‌ی مسلحانه با قلم، هر یک به شش سال حبس با درد، رنج و الم محکوم شده‌اند، به قول سلطان غلط کرده‌اند که قصد نبش قبر داشته‌اند، به مرده‌ی ما در این قبرستان وطن، جسارت کرده‌اند. به غل و زنجیر بکشیدشان، پول غل و زنجیر را از حلقومشان بیرون بکشید. نکند قلم به دندان بگیرند، حمل سلاح جرم است، چسب بزنید دهانشان را، کاری کنید بچسبند به زندگی‌شان، کاری کنید نچسبند به زندگی‌شان. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۳۸
i protester

بند نافم را می‌برند، برای نخستین بار پا به وطن خویش می‌گذارم، حمل بار تمام می‌شود. این نخستین دل بریدن را توی کله‌ام می‌کنند. مرد که گریه نمی‌کند فراموشم می‌شود، پشتم درد می‌کند‌. فلک این نخستین فلک کردن را رایگانم می‌دهد. یک قراری با من می‌بندند همیشه لازم نیست نخست گناهی مرتکب شوی تا تو را بزنند، گاه تو را می‌زنند تا گناهی مرتکب شوی. موهای دماغم بزرگتر می‌شوند و من از هر آن چه بادا باد و آب و هوا عوض کردن حالم به هم می‌خورد، از هر آن چه که به جای شرایط، من باید تغییر کنم، از هر آن چه دست شرایط را ببوسم بگذارم روی سرم، از هر آن چه خودم را ببوسم و بگذارم کنار. درخت مو که می‌شوم یک انگور هم نمی‌دهم. تازه می‌فهمم پر کردن تمامی فرم‌ها برای خالی کردن عقده‌های آدم‌هاست، از نام، ماه، روز و شهر تولدت، از دین پدر و مادرت می‌پرسند، از شغل پدرت، از جنس فرزند مادرت، از هر آن چه در انتخابشان نقشی نداشته‌ای. اینگار هی سکه انداخته‌اند و توی این شیر تو شیر بودن‌های دنیا هر آن که را شیر آمده است به آدم‌خواری دعوت کرده‌اند. گویا برای همین همکلاسی‌هایت توی گوشت خوانده‌اند که پسرها شیرند. چند سال بعد که دیگر دهانت بوی شیر نمی‌دهد، با مدرکت هم کار دارند، درست با همان چیزی که به تو کار نمی‌دهند. درس می‌خوانیم که به ما پول بدهند یا پول می‌دهیم که درس خوانده باشیم، هر کس را به طریقی می‌شکنند. هر جای این سرزمین پا می‌گذاری مین‌هایی در بستر زمین به انتظار تو خوابیده‌اند، نه آن که بخواهند به تو پا بدهند می‌خواهند از تو پا بگیرند. لَنگ هم بزنی سازشان را قشنگ زده‌اند، با یک پا نمی‌توانی جفت پا بپری. نقطه ضعفت را پیدا می‌کنند، شما مگر عاشقِِ جفت پا و کله خراب نیستی؟ آن سوی سیم خاردارهای پادگان هیچ کسی پاهایش را جفت نمی‌کند، پس بمانید، همین جا بمانید. بمانید تا بگندید. اما نه بروید، بروید تا از دست بروید. ما از دیوار یک سفارت بالا رفتیم تا شما پایین‌تمام سفارت‌ها صف بکشید. هیچ بچه‌ای از دهه‌ی شصت درست نمی‌داند از چه زمانی طنابِ طناب‌بازی‌اش دست در گردن انداخت و قیام کرد؟ ای کاش کسی به نسل من بگوید از شکم مادر تا شکم طبیعت، از این بیرون کشیدن تا آن در نقاب خاک کشیدن، بر سرهزاران مزار و فراز زندگی نباید زار زار گریه کنی، در این قبر زندگی مرده‌ای نیست. هر چه قدر سقف این قبر زندگی را برایت کوتاه‌تر بگیرند تا سرت زودتر به سنگ بخورد تو باید با فکر توی سرت قبر زندگی را سخت‌تر سقف بشکافی ، روزی که به روشنایی برسی همه باور خواهند کرد تو زنده‌ای، تو به دنیا آمده‌ای.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۳۶
i protester

من هنور کار دارم، کلی کار نکرده که یک مرتبه خواب می‌آید و مرا با خودش می‌برد، درست مثل یک آجان یا یک فرشته‌ی مرگ. آن قدر سرزده که فرصت نمی‌کنم سرم را از روی کاغذ بردارم. من هنوز حرف دارم، می‌گویند سفره‌احترام دارد، اما با این وجود مرا از سر سفره دلم بلند می‌کند این خواب. چون تاریخ نخوانده‌ام، مهم نیست چه تاریخی از این جغرافیا از خواب بیدار شوم. سیصد و نه سال هم که در غار خواب باشم، چون به شهر آیم، هنوز داریم یک آقا بالا سر را سرنگون می‌کنیم. هنوز داریم توالت‌های عمومی را به بخش خصوصی واگذار می‌کنیم. هنوز در شعار داریم اجنبی‌ها را می‌کشیم و در عمل کشته مرده‌ی اجنبی‌ها هستیم. هنوز فکر می‌کنیم هنر نزد ایرانیان است و بس. هنوز جنس نر و بی‌هنر مجلس نشین ایرانیان است و بس. هنور تنها آرزویمان آن است که در کاخ سفید عروسی بگیریم و در کربلا خاکمان کنند. هنوز تورم کمرمان را می‌شکند اما رقص توی کمرمان را نه. هنوز از هر کسی بپرسی می‌خواهد قیمت بنزین بالا نرود، از دامان زیر میز به معراج برود. هنوز استان‌های مرزنشین به حداقل‌های زندگی دعوت نیستند، دم در ایستاده‌، عزای عزیز دیگری در راه است. هنوز آزادی را می‌خواهند برایمان پست کنند، آدرس غلط داده‌ایم اندکی معطلی دارد. هنوز دوچرخه‌ی زنان بیشتر از چهارچرخ مردان هوا را آلوده می‌کند. هنوز عباس میرزای افسرده، این قاجاری از قلم افتاده، در‌به‌در دنبال چند واحد پاس کردن دلایل عقب‌ماندگی ما ایرانیان است، هنوز عصای مصدق بیشتر از ایرانیان به درد چند سال تکیه دادن می‌خورد. هنوز می‌نالیم و نمی‌خوانیم، یک جو تاریخ نمی‌خوانیم، می‌ترسیم تاریخمان تمام شود. از خواب که بیدار می‌شوم، شب از نیمه گذشته است و ای‌کاش واقعا از نیمه گذشته باشد. نمی‌دانم چرا با چنین تاریخی سرطان امیدمان تاریخ انقضا ندارد؟ هنوز منتظر یک اتفاق خوب و نزدیکی سحر هستیم. کاش آن اتفاق خوب برای افکارمان بیفتد، ما منتظر سحری می‌مانیم که نه از گردش زمین به دور خورشید بل از گردش افکار مردم ایران زمین به درون خود چشممان را روشن کند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۲۷
i protester

من باید از مردم رو بگیرم تا مردی به گناه نیفتد، او نمی‌تواند جلوی چشمش را بگیرد. من باید جلوی شکمم را بگیرم تا روزه‌داری به آه نیفتد، او با بوی غذا نمی‌تواند جلوی پرواز روحش را بگیرد. گویی توی این بگیر و نگیرها، دینی که قرار بود انسان‌ها را به یکدیگر نزدیک کند به کناری ایستاده و مسلمانان ترسو را از نزدیکی بیم می‌دهد. هر چه باشد آبا و اجداد ایشان آینده‌ی خویش را بابت نزدیکی به یک درخت تباه کردند. دلم برای خدایی تنگیده که وقتی هیچ بنده‌ای او را دعوت نکرد او خودش مهمانی داد. چون می‌خواست پدر و مادری از بابت نداشتن، نزد فرزندانشان خرد نشوند مهمانی‌اش را درست به مانند ایشان برگزار کرد. نه نانی، نه آبی، تا همه بگویند ما آمده‌ایم خودتان را ببینیم. اما هنوز یک جای کار می‌لنگید، آن که روزه می‌گرفت می‌دانست چند ساعت بعد، این ماجراجویی‌اش، این حس شیک و تمیز هم‌ذات پنداری‌اش تمام می‌شود اما آن زندانی تورم که گوشت نمی‌گرفت نمی‌دانست چند ماه بعد، این هواخوری‌اش تمام می‌شود. آیه‌ای نازل کرد، آیا آنان که می‌دانند با آنان که نمی‌دانند یکسانند؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۱۱
i protester

دستانش دو طرفم ستون شده بود، تازه می‌فهمیدم وقتی می‌گویند از این ستون تا آن ستون فرج است منظورشان کدام فرج است؟ نمی‌دانستم چه کار کنم که آرام شوم، که آرام شود. منی که قرار بود در آغوش رفیق جانم جان بدهم حالا منارجنبانی شده بودم که یک نفر دزدکی تکانش می‌داد. نمی‌دانستم آیا کسی برای سلامتی من هم دعای فرج می‌‌خواند؟ پنچر شده بودم، داشت بادِ توی کله‌ام خالی می‌شد. هر چه بیشتر بو می‌کشیدم بیشتر دماغم می‌سوخت. معلوم نبود یک تنه چند روح از من در این ورزشگاه بدون آزادی زخمی شده است؟ همین که مرا به تخت بسته بودند زندگی را ترک می‌دادم، دیگر نیاز به این همه زلزله نبود.از بالای سقف به خودم نگاه می‌کردم که روی تخت مثل یک زیرسیگاری وظیفه‌ام خاموش کردن آتشی شده است. هیچ نمی‌دانستم اگر طبیب جانم مرا روی آن تختِ بیمار ببیند،چه کار می‌کند؟ آیا آن قدر روی خودش مسلط خواهد بود که به جای جانی به رفیق جان جانی‌اش فکر کند؟ حتما پیش خودش تصور می‌کرد این جانی یک عدد آجان روحانی بوده که نصف دین نداشته‌اش، ربع تسبیحات و ازواج اربعه‌اش، خمس عمر اضافی‌اش را با من به جا آورده است. اما نه او این چنین شتابزده همه را با یک چوب نمی‌زد، نشان به آن نشان که دلش برای طلبه‌‌ای توی محل پر می‌زد، آخر آن طلبه از راه نان پختن و کارگری ارتزاق می‌کرد نه از راه نانِ دین خوردن و تن‌پروری‌‌. شایدم به این فکر می‌کرد که خانواده‌ام سرانجام توانسته‌اند مرا با یک پولدار دار بزنند. نشان به آن نشان که خواستگار پولدارم سنگ تمام گذاشته بود، به نظام هم فحش می‌داد تا برای من یک چریک شیک شود و من با سر همسرش. هرچه می‌گفتم می‌خواهم درسم را بخوانم، ایشان با گفتن از نهضت سوادسوزی و ایستادن در صف سفارت و وزارت کار تلاش‌می‌کردند بار کج به منزل ما برسد. اما من سرانجام به تمام جهانم، به چهل ستون بدنم رسیدم. بیستی بودم که در کاسه‌ی چشمان او چهل شده بود. من سر کار رفتم و او زیر دست سرکارگری. هی دارم جلو و عقب می‌کنم تا او نفهمد چه کسی امشب خانه‌ی ما را با کارخانه برای اضافه‌کاری اشتباه گرفته است؟ لب‌هایی که قرار بود با بردن نام او قند توی دلشان آب شود حالا رخت‌های چرکینی بودند که روی بند دهانم آویزان شده بودند. چند روزی از دستگیری او در اعتراضات کارگری نگذشته بود که برای گرفتن رضایت سراغ کارفرمایش رفتم، من رضایت کارفرما را می‌خواستم و کارفرما رضایت مرا. من حاضر بودم برای آزادی او هر کاری بکنم و‌ از ابتدای داستان مشغول همان هر کاری بودم. منِِ سپر انداخته،به خیال خودم سپر بلای او شده بودم. اما کارفرما هیچ کاره بود، من سر کار رفته بودم. کارگزاری به وزارت نیرو دستور داده بود نیروی خویش را برای اعتراضات بعدی نگاه دارند، برای مصرف کمتر انرژی، تنها چراغ خانه‌ای را خاموش کنند. حالا شاید هم‌خانه‌ام از جایی بالاتر از سقف مرا می‌دید و برای صبرم آیت‌الکرسی می‌خواند. حالا من مانده بودم و جهانی که تیرش در روز جهانی کارگر، کارگر شده بود، زنجیری پاره نشده، پاره تنم از پیشم رفته بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۰۴
i protester