اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این خط‌خطی‌ها قصد آفرینش ندارند تنها یک لحظه بیرون جهیده‌اند و زِهدانی نیافته‌اند. از این زمزم درد هر چه می‌خواهید بردارید، صاحب آن ملتی رنج‌دیده هستند.

بایگانی

بند نافم را می‌برند، برای نخستین بار پا به وطن خویش می‌گذارم، حمل بار تمام می‌شود. این نخستین دل بریدن را توی کله‌ام می‌کنند. مرد که گریه نمی‌کند فراموشم می‌شود، پشتم درد می‌کند‌. فلک این نخستین فلک کردن را رایگانم می‌دهد. یک قراری با من می‌بندند همیشه لازم نیست نخست گناهی مرتکب شوی تا تو را بزنند، گاه تو را می‌زنند تا گناهی مرتکب شوی. موهای دماغم بزرگتر می‌شوند و من از هر آن چه بادا باد و آب و هوا عوض کردن حالم به هم می‌خورد، از هر آن چه که به جای شرایط، من باید تغییر کنم، از هر آن چه دست شرایط را ببوسم بگذارم روی سرم، از هر آن چه خودم را ببوسم و بگذارم کنار. درخت مو که می‌شوم یک انگور هم نمی‌دهم. تازه می‌فهمم پر کردن تمامی فرم‌ها برای خالی کردن عقده‌های آدم‌هاست، از نام، ماه، روز و شهر تولدت، از دین پدر و مادرت می‌پرسند، از شغل پدرت، از جنس فرزند مادرت، از هر آن چه در انتخابشان نقشی نداشته‌ای. اینگار هی سکه انداخته‌اند و توی این شیر تو شیر بودن‌های دنیا هر آن که را شیر آمده است به آدم‌خواری دعوت کرده‌اند. گویا برای همین همکلاسی‌هایت توی گوشت خوانده‌اند که پسرها شیرند. چند سال بعد که دیگر دهانت بوی شیر نمی‌دهد، با مدرکت هم کار دارند، درست با همان چیزی که به تو کار نمی‌دهند. درس می‌خوانیم که به ما پول بدهند یا پول می‌دهیم که درس خوانده باشیم، هر کس را به طریقی می‌شکنند. هر جای این سرزمین پا می‌گذاری مین‌هایی در بستر زمین به انتظار تو خوابیده‌اند، نه آن که بخواهند به تو پا بدهند می‌خواهند از تو پا بگیرند. لَنگ هم بزنی سازشان را قشنگ زده‌اند، با یک پا نمی‌توانی جفت پا بپری. نقطه ضعفت را پیدا می‌کنند، شما مگر عاشقِِ جفت پا و کله خراب نیستی؟ آن سوی سیم خاردارهای پادگان هیچ کسی پاهایش را جفت نمی‌کند، پس بمانید، همین جا بمانید. بمانید تا بگندید. اما نه بروید، بروید تا از دست بروید. ما از دیوار یک سفارت بالا رفتیم تا شما پایین‌تمام سفارت‌ها صف بکشید. هیچ بچه‌ای از دهه‌ی شصت درست نمی‌داند از چه زمانی طنابِ طناب‌بازی‌اش دست در گردن انداخت و قیام کرد؟ ای کاش کسی به نسل من بگوید از شکم مادر تا شکم طبیعت، از این بیرون کشیدن تا آن در نقاب خاک کشیدن، بر سرهزاران مزار و فراز زندگی نباید زار زار گریه کنی، در این قبر زندگی مرده‌ای نیست. هر چه قدر سقف این قبر زندگی را برایت کوتاه‌تر بگیرند تا سرت زودتر به سنگ بخورد تو باید با فکر توی سرت قبر زندگی را سخت‌تر سقف بشکافی ، روزی که به روشنایی برسی همه باور خواهند کرد تو زنده‌ای، تو به دنیا آمده‌ای.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۳۶
i protester

من هنور کار دارم، کلی کار نکرده که یک مرتبه خواب می‌آید و مرا با خودش می‌برد، درست مثل یک آجان یا یک فرشته‌ی مرگ. آن قدر سرزده که فرصت نمی‌کنم سرم را از روی کاغذ بردارم. من هنوز حرف دارم، می‌گویند سفره‌احترام دارد، اما با این وجود مرا از سر سفره دلم بلند می‌کند این خواب. چون تاریخ نخوانده‌ام، مهم نیست چه تاریخی از این جغرافیا از خواب بیدار شوم. سیصد و نه سال هم که در غار خواب باشم، چون به شهر آیم، هنوز داریم یک آقا بالا سر را سرنگون می‌کنیم. هنوز داریم توالت‌های عمومی را به بخش خصوصی واگذار می‌کنیم. هنوز در شعار داریم اجنبی‌ها را می‌کشیم و در عمل کشته مرده‌ی اجنبی‌ها هستیم. هنوز فکر می‌کنیم هنر نزد ایرانیان است و بس. هنوز جنس نر و بی‌هنر مجلس نشین ایرانیان است و بس. هنور تنها آرزویمان آن است که در کاخ سفید عروسی بگیریم و در کربلا خاکمان کنند. هنوز تورم کمرمان را می‌شکند اما رقص توی کمرمان را نه. هنوز از هر کسی بپرسی می‌خواهد قیمت بنزین بالا نرود، از دامان زیر میز به معراج برود. هنوز استان‌های مرزنشین به حداقل‌های زندگی دعوت نیستند، دم در ایستاده‌، عزای عزیز دیگری در راه است. هنوز آزادی را می‌خواهند برایمان پست کنند، آدرس غلط داده‌ایم اندکی معطلی دارد. هنوز دوچرخه‌ی زنان بیشتر از چهارچرخ مردان هوا را آلوده می‌کند. هنوز عباس میرزای افسرده، این قاجاری از قلم افتاده، در‌به‌در دنبال چند واحد پاس کردن دلایل عقب‌ماندگی ما ایرانیان است، هنوز عصای مصدق بیشتر از ایرانیان به درد چند سال تکیه دادن می‌خورد. هنوز می‌نالیم و نمی‌خوانیم، یک جو تاریخ نمی‌خوانیم، می‌ترسیم تاریخمان تمام شود. از خواب که بیدار می‌شوم، شب از نیمه گذشته است و ای‌کاش واقعا از نیمه گذشته باشد. نمی‌دانم چرا با چنین تاریخی سرطان امیدمان تاریخ انقضا ندارد؟ هنوز منتظر یک اتفاق خوب و نزدیکی سحر هستیم. کاش آن اتفاق خوب برای افکارمان بیفتد، ما منتظر سحری می‌مانیم که نه از گردش زمین به دور خورشید بل از گردش افکار مردم ایران زمین به درون خود چشممان را روشن کند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۲۷
i protester

من باید از مردم رو بگیرم تا مردی به گناه نیفتد، او نمی‌تواند جلوی چشمش را بگیرد. من باید جلوی شکمم را بگیرم تا روزه‌داری به آه نیفتد، او با بوی غذا نمی‌تواند جلوی پرواز روحش را بگیرد. گویی توی این بگیر و نگیرها، دینی که قرار بود انسان‌ها را به یکدیگر نزدیک کند به کناری ایستاده و مسلمانان ترسو را از نزدیکی بیم می‌دهد. هر چه باشد آبا و اجداد ایشان آینده‌ی خویش را بابت نزدیکی به یک درخت تباه کردند. دلم برای خدایی تنگیده که وقتی هیچ بنده‌ای او را دعوت نکرد او خودش مهمانی داد. چون می‌خواست پدر و مادری از بابت نداشتن، نزد فرزندانشان خرد نشوند مهمانی‌اش را درست به مانند ایشان برگزار کرد. نه نانی، نه آبی، تا همه بگویند ما آمده‌ایم خودتان را ببینیم. اما هنوز یک جای کار می‌لنگید، آن که روزه می‌گرفت می‌دانست چند ساعت بعد، این ماجراجویی‌اش، این حس شیک و تمیز هم‌ذات پنداری‌اش تمام می‌شود اما آن زندانی تورم که گوشت نمی‌گرفت نمی‌دانست چند ماه بعد، این هواخوری‌اش تمام می‌شود. آیه‌ای نازل کرد، آیا آنان که می‌دانند با آنان که نمی‌دانند یکسانند؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۱۱
i protester

دستانش دو طرفم ستون شده بود، تازه می‌فهمیدم وقتی می‌گویند از این ستون تا آن ستون فرج است منظورشان کدام فرج است؟ نمی‌دانستم چه کار کنم که آرام شوم، که آرام شود. منی که قرار بود در آغوش رفیق جانم جان بدهم حالا منارجنبانی شده بودم که یک نفر دزدکی تکانش می‌داد. نمی‌دانستم آیا کسی برای سلامتی من هم دعای فرج می‌‌خواند؟ پنچر شده بودم، داشت بادِ توی کله‌ام خالی می‌شد. هر چه بیشتر بو می‌کشیدم بیشتر دماغم می‌سوخت. معلوم نبود یک تنه چند روح از من در این ورزشگاه بدون آزادی زخمی شده است؟ همین که مرا به تخت بسته بودند زندگی را ترک می‌دادم، دیگر نیاز به این همه زلزله نبود.از بالای سقف به خودم نگاه می‌کردم که روی تخت مثل یک زیرسیگاری وظیفه‌ام خاموش کردن آتشی شده است. هیچ نمی‌دانستم اگر طبیب جانم مرا روی آن تختِ بیمار ببیند،چه کار می‌کند؟ آیا آن قدر روی خودش مسلط خواهد بود که به جای جانی به رفیق جان جانی‌اش فکر کند؟ حتما پیش خودش تصور می‌کرد این جانی یک عدد آجان روحانی بوده که نصف دین نداشته‌اش، ربع تسبیحات و ازواج اربعه‌اش، خمس عمر اضافی‌اش را با من به جا آورده است. اما نه او این چنین شتابزده همه را با یک چوب نمی‌زد، نشان به آن نشان که دلش برای طلبه‌‌ای توی محل پر می‌زد، آخر آن طلبه از راه نان پختن و کارگری ارتزاق می‌کرد نه از راه نانِ دین خوردن و تن‌پروری‌‌. شایدم به این فکر می‌کرد که خانواده‌ام سرانجام توانسته‌اند مرا با یک پولدار دار بزنند. نشان به آن نشان که خواستگار پولدارم سنگ تمام گذاشته بود، به نظام هم فحش می‌داد تا برای من یک چریک شیک شود و من با سر همسرش. هرچه می‌گفتم می‌خواهم درسم را بخوانم، ایشان با گفتن از نهضت سوادسوزی و ایستادن در صف سفارت و وزارت کار تلاش‌می‌کردند بار کج به منزل ما برسد. اما من سرانجام به تمام جهانم، به چهل ستون بدنم رسیدم. بیستی بودم که در کاسه‌ی چشمان او چهل شده بود. من سر کار رفتم و او زیر دست سرکارگری. هی دارم جلو و عقب می‌کنم تا او نفهمد چه کسی امشب خانه‌ی ما را با کارخانه برای اضافه‌کاری اشتباه گرفته است؟ لب‌هایی که قرار بود با بردن نام او قند توی دلشان آب شود حالا رخت‌های چرکینی بودند که روی بند دهانم آویزان شده بودند. چند روزی از دستگیری او در اعتراضات کارگری نگذشته بود که برای گرفتن رضایت سراغ کارفرمایش رفتم، من رضایت کارفرما را می‌خواستم و کارفرما رضایت مرا. من حاضر بودم برای آزادی او هر کاری بکنم و‌ از ابتدای داستان مشغول همان هر کاری بودم. منِِ سپر انداخته،به خیال خودم سپر بلای او شده بودم. اما کارفرما هیچ کاره بود، من سر کار رفته بودم. کارگزاری به وزارت نیرو دستور داده بود نیروی خویش را برای اعتراضات بعدی نگاه دارند، برای مصرف کمتر انرژی، تنها چراغ خانه‌ای را خاموش کنند. حالا شاید هم‌خانه‌ام از جایی بالاتر از سقف مرا می‌دید و برای صبرم آیت‌الکرسی می‌خواند. حالا من مانده بودم و جهانی که تیرش در روز جهانی کارگر، کارگر شده بود، زنجیری پاره نشده، پاره تنم از پیشم رفته بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۰۴
i protester

گاه از مردم رای‌گیری می‌کنند تا رای مردم را از ایشان بگیرند، دستگیر کنند، اخراج کنند‌. بعد از انتخابات کُن فَیَکُن می‌شود، به آن که برنده نمی‌شود می‌گویند برنده باش و برنده می‌شود. روی خوش زندگی به بنده‌ی سلطان چند روزیست، روزیِ او به یک ترشرویی صاحب این بندگی بند است. این داستان کهنسال ده ساله‌ی ماست، ناز شست آن قماربازی که دست آخر همه چیزش را به خاطر خلق ببازد و دل مردم را ببرد. باید آن قدر خوب زندگی کرده باشی، آن قدر به خاطر سوار مردم و سواری بر مردم رایت را عوض نکرده باشی که توی اون قمار جرات برنده شدن داشته باشی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۰۲
i protester
به کوری چشم شاه زمستان هم بهار بود حالا کجاست اون شاه که ببیند بهار هم زمستان شده؟ شاه تختی را به ورزشگاه راه نمی‌داد و ما نیمی از جامعه را. باید خیلی نامرد باشی که این همه پیشرفت را نبینی‌. باید خیلی کور باشی که نبینی شلوارهایی پایین کشیده ‌شده تا من و تو بخندیم، پول‌هایی بالا کشیده شده تا من و تو روی آب بخندیم. سرتان را درد نیاورم شیشه‌ها بخار دارند، برای تهویه‌ی هوا، برای دست‌بوسی امثال آدم و حوا پایین کشیده می‌شوند اما نه می‌خواهم سرتان را درد آورم. از توی ماشین زندگی بیرون آورم.
نمی‌دانم با این که درستش آن بود که ماشینش بوق نزند می‌گفتند ماشینش خراب شده است که بوق نمی‌زند. معلوم نبود کدام دو سیم لخت روی هم افتاده‌اند و چراغ ترمز را خاموش کرده‌اند؟ فیوز هم که به عمر خویش این جریان را ندیده بود، قبض روح شده بود و از قفس پریده بود‌. هوا سرد بود، باد برف را توی صورتش فوت کرد. برای آن که ماشین از خر شیطان پیاده شود لازم بود تا مغازه‌ی یدک فروشی پیاده رود. با خودش فکر می‌کرد وقتی قیمت یک قطعه این همه بالا رفته است، قیمت یک قطعه از زمین، قیمت یک قطعه از روی زمین، قیمت یک کارتن چه قدر بالا رفته است؟ آیا کارتن‌خوابی که به امید بهار کارتن‌هایش را فروخته است قادر خواهد بود دوباره برای این زمستان سرزده کارتن بخرد؟ آخر آن زمانی که می‌فروخت نمی‌دانست سال بعدی برایش چه سال بدی خواهد بود؟ ماشین درست می‌شود و او دوباره سوار می‌شود، با این تفاوت که هنوز آن قدر داغ است که یخ زدن یک پیاده را می‌فهمد. بوق می‌زند برای آدم و حوا و دو فرزند خردسالشان که بیایید بالا، مسیرمان یکیست، صراط مستقیم. اما مرد قبول نمی‌کند، احساس می‌کند اگر بالا رود پایین می‌آید. کوچک می‌شود. یک تکه آگهی ترحیم و ترحم می‌شود. زن سکوت می‌کند اگر چه حاضر است برای بچه‌هایش هر کاری بکند. بچه‌ها تماشا می‌کنند، حتی با نگاهشان ذره‌ای به پدر و مادر و روح‌القدس اصرار نمی‌کنند. اصرار فایده‌‌ای ندارد، شیشه‌اش را بالا می‌کشد، آخر چه صراط مستقیمی؟ وقتی مستقیم‌تر از این نمی‌توانست ماشین نداشتنشان را توی سرما یادآوری کند. بوق چیز بدیست، بوق را نباید درست کرد، بوق نمی‌تواند حتی یک کار درست انجام دهد، با یک بوق ساده مخ آدم و حوا سوت کشیده بود. باد هم داشت سوت می‌زد. از دوربرگردان بر‌می‌گشت، بق کرده بود، بوق شده بود‌. با این وجود داشت فکر می‌کرد چند لحظه سرما، یک لحظه ایستادن، خدا این سرما را از سر‌ِِما نگیرد. بادی بخوریم شاید باده‌ای خوردیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۳۵
i protester

از عادل‌ فردوسی‌پور می‌پرسند فوتبال را دنبال نمی‌کنید؟ می‌گوید اصلا. درست مثل آن دانشجوی ‌ستاره‌دار یا تحصیل‌کرده‌ی بیکار یا کارگر اخراجی یا کارآفرین مال‌باخته یا روزنامه‌نگار زندانی یا زندانی وکیل‌تبار یا پاجفت نکرده‌ی اعزامی یا دختر یازده ساله‌ی ایلامی یا نخست‌وزیری در حصر یا ورزشکار انصرافیِِ  رو به قبله‌ی نخست، یا کشتی نفس‌گیر با تاج و تخت، تختی کشتی‌گیر بدون هم‌بازی افتاده بر تخت، یا ماهی‌ سیاه کوچولو. هیچ یک نمی‌خواهند زندگی‌شان را آن گونه که دیگران می‌خواهند دنبال کنند‌ اما  هر چه قدر هم عزیز باشی مرغ ماهی‌خوار خواری تو را می‌خواهد. شاید چند روز نخست، چند هفته‌ی اول، چند ماهی مردمی باشند که انتظار فرجی و فرجت را بکشند، اما آخر تمام آن زورگویی‌ها تنهایی ماهیست. نمی‌دانم شاید آن قدر تنها ‌شود که گمان کند تقلبی رخ نداده و تصویری که مردم از او ساخته بودند تقلبی بوده است. در خانه‌ی خویش خوار شود و اعتماد به نفسش با هر بازدم بخار شود. و یا نه هم‌چون نلسون ماندلایی له‌له زند برای لالایی خواندن در گوش ماهی‌خواری، برای فتح مکه‌ای بدون خونریزی. ما نیز دوست داریم که دوست‌داشتنی‌ترین کسانم به یک باره غایب شوند، زنده باشند اما غایب. می‌خواهیم تاریخ همان جا تمام شود، زمان به صاحبش سپرده شود، زندگی و مرگشان ابهام آلود شود و هرگز آلوده به ما نشوند. ما می‌خواهیم ماهی‌ها خورده‌شوند، تمام بی‌کران‌ها در جمکران‌ها جا شوند اما در شکم مرغ ماهی‌خوار، از ته چاه با ما حرف بزنند. تمام لطفمان این می‌شود که مرغ ماهی‌خوار نباشیم نه این که خود ماهی باشیم. آفتاب که پشت ابر رفت دیگر توی چشم نمی‌زند. ماهی نبودن ما توی چشم نمی‌زند. این چنین ماهی که نیمه‌اش خود ماه تمام بود، تمام می‌شود که تمام شود. شعبانی که در بچگی نیمه‌اش نیمه‌ی شعبان بود در چهل‌سالگی برایمان بی‌مخ و بی‌عقل می‌شود. قومی می‌شویم با سرنوشتی تکراری، با عصرهای جمعه‌ی هار تکراری، با دعواهای تکراری و پر سروصدا بر سر نام خیابان‌هایمان، ولی‌عصر باشد یا مصدق، چه فرقی دارد؟ وقتی موقع سر بریدن عزیزانمان یک سر به ایشان نزدیم، سرمان به کار خودمان بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۳۳
i protester

ای کاش تمام آن‌هایی که نماز نخوانده‌اند، روزه نگرفته‌اند، اما همیشه راستش را گفته‌اند و چند واحد استخدام افتاده‌اند همدیگر را پیدا کنند و از زیر نگاه کودن‌پنداری جامعه خلاص شوند. ای کاش تمام آن‌هایی که نماز خوانده‌اند، روزه گرفته‌اند، حال خوبشان حال دیگران را خوب کرده است و کار خوبشان توی این سرا برای حرم‌سرا توی آن سرا نبوده‌‌است، همدیگر را پیدا کنند و از زیر نگاه اُمُل‌پنداری جامعه خلاص شوند. می‌توان خیلی راحت هر آن چه به نام دین به خوردمان دادند بلعید و استراحت کرد، می‌توان خیلی راحت زرق و برق این دنیا را جدی گرفت و خود را فروخت و با پولش استراحت کرد، می‌توان خیلی راحت با دلی پر برای پوچی دنیا مهمانی گرفت و بی‌خیال خیال‌هایی شد که تنها فشار و شکست زندگی‌شان، شکستن نوک مدادفشاری‌شان بوده است اما این راحت‌طلبی‌ها ما را تشنه‌ی فساد خواهد کرد. نمی‌شود دینی داشت که این همه سال برایش دولا و خم شوی و به خاطر از دست‌دادن عزیزی کافر شوی. نمی‌شود کفری داشت که این همه سال دولا و خم شدن‌هایش را مسخره کردی باشی و برای از دست ندادن عزیزی دوباره مومن شوی‌. این ترسِِ از دست دادن و باور نداشتن به اعتقادات، ما را بنده‌ی فساد خواهد کرد. اما این تمام ماجرا نیست وقتی یک نفر عزیزش را از دست داد، تماشاچیان دیروز به روی صحنه‌ی امروز می‌آیند و می‌گویند غم آخرتان باشد یعنی می‌خواهند او را فریب دهند و با غیر‌عادی خواندن مرگ، زندگی را برای او عادی کنند. غافل از آن که تا مرگ را به عنوان یک آغاز یا پایان باور نکرده باشی، چه دین‌دار باشی چه بی‌دین، از دست‌دادن سایه‌ی دیگران مثل سایه دنبالت می‌کند.  برای نسل من دین آمده بود مکارم اخلاق را تمام و کامل کند اما به ناگه اخلاق را خورد و تمام کرد. من تشنه‌ی ایمانی هستم که اگر تیرکمان‌های پرندگان آسمان او را نشانه روند باز سرش را زمین نمی‌اندازد و بنده‌ی کفری که اگر کشیش‌های جهان زمین را دور سرش بچرخانند باز سوالش را پس نمی‌گیرد. باید آن‌چنان خوبی کرد که گویی جور خدای مرده را نیز تو می‌کشی و آن چنان امیدوار بود که خدای زنده دارد تو را بر دوشش می‌کشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۲۸
i protester

سلام‌ دایی بهروز، دیدی تا چشم بر هم گذاشتی ده سال گذشت؟ می‌بینی این دنیا چه قدر ندید بدید هست که روزهای بی تو را نیز به حساب عمرمان می‌نویسد، نمی‌دانم شاید می‌خواهد به همه بفهماند که چه قدر بی تو پیر شده‌ایم اما آخر کسی نیست به او بگوید آدم حسابی، همین یک کار را هم که درست حسابی انجام نمی‌دهی. راستش را بخواهی شب‌ها که خواب تو را می‌بینم، اصلا نمی‌خواهم وقتم را برای نیشگون گرفتن تلف کنم. خیلی زود باور می‌کنم که این مدت من خواب بوده‌ام نه تو. اصلا نه، مثل همین عکس گرفتن، بدجنسی‌ تو و ماه ما یک جا با هم گرفته‌اند و حالا هر دو تمام شده‌اند. اصلا نمی‌گویم تویی که این همه از جمع خنده می‌گرفتی باید یک جایی تلافی می‌کردی و ما آتش می‌گرفتیم. اصلا نمی‌پرسم چگونه آتشی را که با خاک‌ ریختن، بیشتر گُر می‌کشید، خاموش می‌کردیم؟ خودم را پیشت می‌کشم تا مجبور نباشی مثل آن ما‌ه‌های آخر از حال خانه‌مان داد بزنی مهدی مراسم بدرقه. خودم را عقب می‌کشم تا مثل آن از پله پایین آمدن‌های آخر از یک جایی به بعد به من نگویی پاچه‌خواری بس است. هی می‌خواهم بس کنم و دیگر حرف نزنم اما مدام این یادم را باد می‌برد. یادت هست برای اولین بار همان سیزده‌به‌در سال هشتاد و هشت این خواهرزاده‌ی خانه‌نشینت را از خانه به در کردی؟ دلت آمد همان بشود آخرین سیزده‌به‌درمان، دیدار به آخرتمان؟ پس چه شد مراسم بدرقه‌مان؟ دایی بهروز غلط کردم، گِل بگیر دهانم را، لاک بگیر حرف‌هایم را. شما تازه از راه رسیده‌ای، انصاف نیست بگویم دلتان آمد، آن هم دلی که یک عمر با این دنیای بی‌راهه راه نیامده بود. بفرمایید دهانتان را شیرین کنید. خانم مهندس و آقای دکترتان پُز دادنی شده‌اند. سور نمی‌دهی؟ دایی من بیدارم، خوابم نکن. دست روی دلم نگذار، دست روی چشمانم نگذار، دست روی چشمانت هم نگذار، با عکس خوب خوبی‌هایت عکس نمی‌شوند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۲۶
i protester

لحظاتی وجود دارند که گمان می‌کنی زمان بی آن که تو را یادش باشد جلو رفته و دوباره به عقب یا همان عقب‌مانده‌ترین لحظه‌ی آینده یعنی همین حالا برگشته است.
درها که بسته می‌شوند، تو را با دستان بسته به اتاقت هدایت می‌کنند. هنوز آن قدر از تو ناز ندیده‌اند که پابند نیاز باشد. آدم‌هایی دارند می‌خندند و مدام چشم تو را هدف می‌گیرند، دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید، قبلا هر چه قدر  این جمله برایت سطحی و عوام‌زده به نظر می‌آمد حالا تلخی‌اش روی سطح سرت مدام در حال پخش شدن بود. گویی تمام توصیف‌هایی که درد را به کامل‌ترین شکل از آب درآورده ‌بودند، با خشک‌شدن دوات قلمشان رنگشان پریده بود، کاغذی سفید، سفیدی کاغذ، یکی از یکی بی‌خاصیت‌تر.
هر جا که می‌خواستیم اعتراض کنیم می‌گفتیم مگر این جا زندان است؟ حالا که ما را زندان آورده بودند به چه چیز می‌خواستیم اعتراض کنیم؟ به اصل جنس؟
قبل از ورود به پادگان تمام ما را باز و بازجویی می‌کردند، دهانمان بسته بود مثل اصل جنس، مثل بادامی تلخ. دنبال یک نخ سیگار بودند با طناب دار کاری نداشتند.
سر قلممان را که زدند، چوبی دستمان ماند به نام چماق، آن را در موزه‌ای نگاه داشتیم تا همه بدانند بر سر ما چه آورده‌اند، جویای کار بودیم، موزه‌دار شدیم، یادمان رفت قرار بود بنویسیم.
توی دانشگاه تا تو را دیدم دلم هری ریخت، تو خم شدی تا نعمت خدا را از روی زمین برداری، به‌ خودم گرفتم، تقاضای یک فروند هم‌قدم کردم.
می‌گفتند جنگ آب در راه است باورمان نمی‌شد آب به جنگمان آید. یادتان می‌آید سر اسماعیل بخشی را زودتر از همه‌ی خوزستان زیر آب کردند؟
تیمارستان، پادگان، زندان، خوزستان، سر کار، دانشگاه، جلو و عقب، بی‌رمق، بی‌سر و ته، یکی بود یکی نبود، بازنده که نه، برد را که هنوز از یادمان نبردند، زنده، سرزنده، زیر آب، مثل ماهی، خود ماهی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۲۴
i protester