سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۱:۳۵ ق.ظ
بوق
به کوری چشم شاه زمستان هم بهار بود حالا کجاست اون شاه که ببیند بهار هم زمستان شده؟ شاه تختی را به ورزشگاه راه نمیداد و ما نیمی از جامعه را. باید خیلی نامرد باشی که این همه پیشرفت را نبینی. باید خیلی کور باشی که نبینی شلوارهایی پایین کشیده شده تا من و تو بخندیم، پولهایی بالا کشیده شده تا من و تو روی آب بخندیم. سرتان را درد نیاورم شیشهها بخار دارند، برای تهویهی هوا، برای دستبوسی امثال آدم و حوا پایین کشیده میشوند اما نه میخواهم سرتان را درد آورم. از توی ماشین زندگی بیرون آورم.
نمیدانم با این که درستش آن بود که ماشینش بوق نزند میگفتند ماشینش خراب شده است که بوق نمیزند. معلوم نبود کدام دو سیم لخت روی هم افتادهاند و چراغ ترمز را خاموش کردهاند؟ فیوز هم که به عمر خویش این جریان را ندیده بود، قبض روح شده بود و از قفس پریده بود. هوا سرد بود، باد برف را توی صورتش فوت کرد. برای آن که ماشین از خر شیطان پیاده شود لازم بود تا مغازهی یدک فروشی پیاده رود. با خودش فکر میکرد وقتی قیمت یک قطعه این همه بالا رفته است، قیمت یک قطعه از زمین، قیمت یک قطعه از روی زمین، قیمت یک کارتن چه قدر بالا رفته است؟ آیا کارتنخوابی که به امید بهار کارتنهایش را فروخته است قادر خواهد بود دوباره برای این زمستان سرزده کارتن بخرد؟ آخر آن زمانی که میفروخت نمیدانست سال بعدی برایش چه سال بدی خواهد بود؟ ماشین درست میشود و او دوباره سوار میشود، با این تفاوت که هنوز آن قدر داغ است که یخ زدن یک پیاده را میفهمد. بوق میزند برای آدم و حوا و دو فرزند خردسالشان که بیایید بالا، مسیرمان یکیست، صراط مستقیم. اما مرد قبول نمیکند، احساس میکند اگر بالا رود پایین میآید. کوچک میشود. یک تکه آگهی ترحیم و ترحم میشود. زن سکوت میکند اگر چه حاضر است برای بچههایش هر کاری بکند. بچهها تماشا میکنند، حتی با نگاهشان ذرهای به پدر و مادر و روحالقدس اصرار نمیکنند. اصرار فایدهای ندارد، شیشهاش را بالا میکشد، آخر چه صراط مستقیمی؟ وقتی مستقیمتر از این نمیتوانست ماشین نداشتنشان را توی سرما یادآوری کند. بوق چیز بدیست، بوق را نباید درست کرد، بوق نمیتواند حتی یک کار درست انجام دهد، با یک بوق ساده مخ آدم و حوا سوت کشیده بود. باد هم داشت سوت میزد. از دوربرگردان برمیگشت، بق کرده بود، بوق شده بود. با این وجود داشت فکر میکرد چند لحظه سرما، یک لحظه ایستادن، خدا این سرما را از سرِِما نگیرد. بادی بخوریم شاید بادهای خوردیم.
نمیدانم با این که درستش آن بود که ماشینش بوق نزند میگفتند ماشینش خراب شده است که بوق نمیزند. معلوم نبود کدام دو سیم لخت روی هم افتادهاند و چراغ ترمز را خاموش کردهاند؟ فیوز هم که به عمر خویش این جریان را ندیده بود، قبض روح شده بود و از قفس پریده بود. هوا سرد بود، باد برف را توی صورتش فوت کرد. برای آن که ماشین از خر شیطان پیاده شود لازم بود تا مغازهی یدک فروشی پیاده رود. با خودش فکر میکرد وقتی قیمت یک قطعه این همه بالا رفته است، قیمت یک قطعه از زمین، قیمت یک قطعه از روی زمین، قیمت یک کارتن چه قدر بالا رفته است؟ آیا کارتنخوابی که به امید بهار کارتنهایش را فروخته است قادر خواهد بود دوباره برای این زمستان سرزده کارتن بخرد؟ آخر آن زمانی که میفروخت نمیدانست سال بعدی برایش چه سال بدی خواهد بود؟ ماشین درست میشود و او دوباره سوار میشود، با این تفاوت که هنوز آن قدر داغ است که یخ زدن یک پیاده را میفهمد. بوق میزند برای آدم و حوا و دو فرزند خردسالشان که بیایید بالا، مسیرمان یکیست، صراط مستقیم. اما مرد قبول نمیکند، احساس میکند اگر بالا رود پایین میآید. کوچک میشود. یک تکه آگهی ترحیم و ترحم میشود. زن سکوت میکند اگر چه حاضر است برای بچههایش هر کاری بکند. بچهها تماشا میکنند، حتی با نگاهشان ذرهای به پدر و مادر و روحالقدس اصرار نمیکنند. اصرار فایدهای ندارد، شیشهاش را بالا میکشد، آخر چه صراط مستقیمی؟ وقتی مستقیمتر از این نمیتوانست ماشین نداشتنشان را توی سرما یادآوری کند. بوق چیز بدیست، بوق را نباید درست کرد، بوق نمیتواند حتی یک کار درست انجام دهد، با یک بوق ساده مخ آدم و حوا سوت کشیده بود. باد هم داشت سوت میزد. از دوربرگردان برمیگشت، بق کرده بود، بوق شده بود. با این وجود داشت فکر میکرد چند لحظه سرما، یک لحظه ایستادن، خدا این سرما را از سرِِما نگیرد. بادی بخوریم شاید بادهای خوردیم.
۹۸/۰۲/۰۳