تاریخ
من هنور کار دارم، کلی کار نکرده که یک مرتبه خواب میآید و مرا با خودش میبرد، درست مثل یک آجان یا یک فرشتهی مرگ. آن قدر سرزده که فرصت نمیکنم سرم را از روی کاغذ بردارم. من هنوز حرف دارم، میگویند سفرهاحترام دارد، اما با این وجود مرا از سر سفره دلم بلند میکند این خواب. چون تاریخ نخواندهام، مهم نیست چه تاریخی از این جغرافیا از خواب بیدار شوم. سیصد و نه سال هم که در غار خواب باشم، چون به شهر آیم، هنوز داریم یک آقا بالا سر را سرنگون میکنیم. هنوز داریم توالتهای عمومی را به بخش خصوصی واگذار میکنیم. هنوز در شعار داریم اجنبیها را میکشیم و در عمل کشته مردهی اجنبیها هستیم. هنوز فکر میکنیم هنر نزد ایرانیان است و بس. هنوز جنس نر و بیهنر مجلس نشین ایرانیان است و بس. هنور تنها آرزویمان آن است که در کاخ سفید عروسی بگیریم و در کربلا خاکمان کنند. هنوز تورم کمرمان را میشکند اما رقص توی کمرمان را نه. هنوز از هر کسی بپرسی میخواهد قیمت بنزین بالا نرود، از دامان زیر میز به معراج برود. هنوز استانهای مرزنشین به حداقلهای زندگی دعوت نیستند، دم در ایستاده، عزای عزیز دیگری در راه است. هنوز آزادی را میخواهند برایمان پست کنند، آدرس غلط دادهایم اندکی معطلی دارد. هنوز دوچرخهی زنان بیشتر از چهارچرخ مردان هوا را آلوده میکند. هنوز عباس میرزای افسرده، این قاجاری از قلم افتاده، دربهدر دنبال چند واحد پاس کردن دلایل عقبماندگی ما ایرانیان است، هنوز عصای مصدق بیشتر از ایرانیان به درد چند سال تکیه دادن میخورد. هنوز مینالیم و نمیخوانیم، یک جو تاریخ نمیخوانیم، میترسیم تاریخمان تمام شود. از خواب که بیدار میشوم، شب از نیمه گذشته است و ایکاش واقعا از نیمه گذشته باشد. نمیدانم چرا با چنین تاریخی سرطان امیدمان تاریخ انقضا ندارد؟ هنوز منتظر یک اتفاق خوب و نزدیکی سحر هستیم. کاش آن اتفاق خوب برای افکارمان بیفتد، ما منتظر سحری میمانیم که نه از گردش زمین به دور خورشید بل از گردش افکار مردم ایران زمین به درون خود چشممان را روشن کند.