سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۸، ۱۲:۲۶ ق.ظ
دایی بهروز
سلام
دایی بهروز، دیدی تا چشم بر هم گذاشتی ده سال گذشت؟ میبینی این دنیا چه قدر ندید
بدید هست که روزهای بی تو را نیز به حساب عمرمان مینویسد، نمیدانم شاید میخواهد
به همه بفهماند که چه قدر بی تو پیر شدهایم اما آخر کسی نیست به او بگوید آدم
حسابی، همین یک کار را هم که درست حسابی انجام نمیدهی. راستش را بخواهی شبها که
خواب تو را میبینم، اصلا نمیخواهم وقتم را برای نیشگون گرفتن تلف کنم. خیلی زود
باور میکنم که این مدت من خواب بودهام نه تو. اصلا نه، مثل همین عکس گرفتن، بدجنسی
تو و ماه ما یک جا با هم گرفتهاند و حالا هر دو تمام شدهاند. اصلا نمیگویم تویی
که این همه از جمع خنده میگرفتی باید یک جایی تلافی میکردی و ما آتش میگرفتیم. اصلا
نمیپرسم چگونه آتشی را که با خاک ریختن، بیشتر گُر میکشید، خاموش میکردیم؟ خودم
را پیشت میکشم تا مجبور نباشی مثل آن ماههای آخر از حال خانهمان داد بزنی مهدی
مراسم بدرقه. خودم را عقب میکشم تا مثل آن از پله پایین آمدنهای آخر از یک جایی
به بعد به من نگویی پاچهخواری بس است. هی میخواهم بس کنم و دیگر حرف نزنم اما مدام
این یادم را باد میبرد. یادت هست برای اولین بار همان سیزدهبهدر سال هشتاد و
هشت این خواهرزادهی خانهنشینت را از خانه به در کردی؟ دلت آمد همان بشود آخرین
سیزدهبهدرمان، دیدار به آخرتمان؟ پس چه شد مراسم بدرقهمان؟ دایی بهروز غلط کردم،
گِل بگیر دهانم را، لاک بگیر حرفهایم را. شما تازه از راه رسیدهای، انصاف نیست بگویم
دلتان آمد، آن هم دلی که یک عمر با این دنیای بیراهه راه نیامده بود. بفرمایید
دهانتان را شیرین کنید. خانم مهندس و آقای دکترتان پُز دادنی شدهاند. سور نمیدهی؟
دایی من بیدارم، خوابم نکن. دست روی دلم نگذار، دست روی چشمانم نگذار، دست روی
چشمانت هم نگذار، با عکس خوب خوبیهایت عکس نمیشوند.
۹۸/۰۱/۲۷