روز جهانی کارگر
دستانش دو طرفم ستون شده بود، تازه میفهمیدم وقتی میگویند از این ستون تا آن ستون فرج است منظورشان کدام فرج است؟ نمیدانستم چه کار کنم که آرام شوم، که آرام شود. منی که قرار بود در آغوش رفیق جانم جان بدهم حالا منارجنبانی شده بودم که یک نفر دزدکی تکانش میداد. نمیدانستم آیا کسی برای سلامتی من هم دعای فرج میخواند؟ پنچر شده بودم، داشت بادِ توی کلهام خالی میشد. هر چه بیشتر بو میکشیدم بیشتر دماغم میسوخت. معلوم نبود یک تنه چند روح از من در این ورزشگاه بدون آزادی زخمی شده است؟ همین که مرا به تخت بسته بودند زندگی را ترک میدادم، دیگر نیاز به این همه زلزله نبود.از بالای سقف به خودم نگاه میکردم که روی تخت مثل یک زیرسیگاری وظیفهام خاموش کردن آتشی شده است. هیچ نمیدانستم اگر طبیب جانم مرا روی آن تختِ بیمار ببیند،چه کار میکند؟ آیا آن قدر روی خودش مسلط خواهد بود که به جای جانی به رفیق جان جانیاش فکر کند؟ حتما پیش خودش تصور میکرد این جانی یک عدد آجان روحانی بوده که نصف دین نداشتهاش، ربع تسبیحات و ازواج اربعهاش، خمس عمر اضافیاش را با من به جا آورده است. اما نه او این چنین شتابزده همه را با یک چوب نمیزد، نشان به آن نشان که دلش برای طلبهای توی محل پر میزد، آخر آن طلبه از راه نان پختن و کارگری ارتزاق میکرد نه از راه نانِ دین خوردن و تنپروری. شایدم به این فکر میکرد که خانوادهام سرانجام توانستهاند مرا با یک پولدار دار بزنند. نشان به آن نشان که خواستگار پولدارم سنگ تمام گذاشته بود، به نظام هم فحش میداد تا برای من یک چریک شیک شود و من با سر همسرش. هرچه میگفتم میخواهم درسم را بخوانم، ایشان با گفتن از نهضت سوادسوزی و ایستادن در صف سفارت و وزارت کار تلاشمیکردند بار کج به منزل ما برسد. اما من سرانجام به تمام جهانم، به چهل ستون بدنم رسیدم. بیستی بودم که در کاسهی چشمان او چهل شده بود. من سر کار رفتم و او زیر دست سرکارگری. هی دارم جلو و عقب میکنم تا او نفهمد چه کسی امشب خانهی ما را با کارخانه برای اضافهکاری اشتباه گرفته است؟ لبهایی که قرار بود با بردن نام او قند توی دلشان آب شود حالا رختهای چرکینی بودند که روی بند دهانم آویزان شده بودند. چند روزی از دستگیری او در اعتراضات کارگری نگذشته بود که برای گرفتن رضایت سراغ کارفرمایش رفتم، من رضایت کارفرما را میخواستم و کارفرما رضایت مرا. من حاضر بودم برای آزادی او هر کاری بکنم و از ابتدای داستان مشغول همان هر کاری بودم. منِِ سپر انداخته،به خیال خودم سپر بلای او شده بودم. اما کارفرما هیچ کاره بود، من سر کار رفته بودم. کارگزاری به وزارت نیرو دستور داده بود نیروی خویش را برای اعتراضات بعدی نگاه دارند، برای مصرف کمتر انرژی، تنها چراغ خانهای را خاموش کنند. حالا شاید همخانهام از جایی بالاتر از سقف مرا میدید و برای صبرم آیتالکرسی میخواند. حالا من مانده بودم و جهانی که تیرش در روز جهانی کارگر، کارگر شده بود، زنجیری پاره نشده، پاره تنم از پیشم رفته بود.