عبور و مرور
لحظاتی وجود دارند که گمان میکنی زمان بی آن که تو را یادش باشد جلو رفته و دوباره به عقب یا همان عقبماندهترین لحظهی آینده یعنی همین حالا برگشته است.
درها که بسته میشوند، تو را با دستان بسته به اتاقت هدایت میکنند. هنوز آن قدر از تو ناز ندیدهاند که پابند نیاز باشد. آدمهایی دارند میخندند و مدام چشم تو را هدف میگیرند، دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید، قبلا هر چه قدر این جمله برایت سطحی و عوامزده به نظر میآمد حالا تلخیاش روی سطح سرت مدام در حال پخش شدن بود. گویی تمام توصیفهایی که درد را به کاملترین شکل از آب درآورده بودند، با خشکشدن دوات قلمشان رنگشان پریده بود، کاغذی سفید، سفیدی کاغذ، یکی از یکی بیخاصیتتر.
هر جا که میخواستیم اعتراض کنیم میگفتیم مگر این جا زندان است؟ حالا که ما را زندان آورده بودند به چه چیز میخواستیم اعتراض کنیم؟ به اصل جنس؟
قبل از ورود به پادگان تمام ما را باز و بازجویی میکردند، دهانمان بسته بود مثل اصل جنس، مثل بادامی تلخ. دنبال یک نخ سیگار بودند با طناب دار کاری نداشتند.
سر قلممان را که زدند، چوبی دستمان ماند به نام چماق، آن را در موزهای نگاه داشتیم تا همه بدانند بر سر ما چه آوردهاند، جویای کار بودیم، موزهدار شدیم، یادمان رفت قرار بود بنویسیم.
توی دانشگاه تا تو را دیدم دلم هری ریخت، تو خم شدی تا نعمت خدا را از روی زمین برداری، به خودم گرفتم، تقاضای یک فروند همقدم کردم.
میگفتند جنگ آب در راه است باورمان نمیشد آب به جنگمان آید. یادتان میآید سر اسماعیل بخشی را زودتر از همهی خوزستان زیر آب کردند؟
تیمارستان، پادگان، زندان، خوزستان، سر کار، دانشگاه، جلو و عقب، بیرمق، بیسر و ته، یکی بود یکی نبود، بازنده که نه، برد را که هنوز از یادمان نبردند، زنده، سرزنده، زیر آب، مثل ماهی، خود ماهی.