اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این خط‌خطی‌ها قصد آفرینش ندارند تنها یک لحظه بیرون جهیده‌اند و زِهدانی نیافته‌اند. از این زمزم درد هر چه می‌خواهید بردارید، صاحب آن ملتی رنج‌دیده هستند.

بایگانی

گفتی نروید، یک فردا دیرتر بروید، مهمان ما شوید. اما ما رفتیم، گفتیم کرونا هست، نوبتی دیگر، دیدار، تازه می‌‌شود. گفتی معلوم نیست تا سال آینده چه کسی زنده باشد؟
آخر آن که از دست می‌دهد، گوش‌هایش برای خبر تلخ، تیزتر شده است. چند ماهی بود که مادرتان را از دست داده بودید و شما گویی با مرگ از نزدیک دست داده بودید. گفتیم زنده باشید، سلامت باشید، کرونا هست.
حالا چند شبی هست که شما رفته‌اید، کرونا گرفته‌اید، نه دیگر سالمید و نه دیگر زنده. حتی فرصت نکردیم به شما بگوییم نروید. 
استرسِ سالِ قبلِ دایی را یادتان می‌آید؟ چه قدر رعایت می‌‌کرد. همه می‌ترسیدند این ترسِ کرونا، قبل از کرونا، کار دستش دهد. اما آدمیزاد است دیگر، چاره‌ای ندارد، باید عقب بکشد تا زندگی آن شلوار خیسش را پایین بکشد و پهن کند زیرِ آفتاب عادت. هفته‌های آخر زندگی مادرتان، مثل پروانه کنارشان بودید. می‌خواستید بهشتِ زیر پایشان، درست وسط خانه‌ی شما بیفتد. همه می‌گفتند دست روزگار را ببین: دایی که از ترس کرونا خانه‌نشین شده بود، کرونا دودستی به خانه‌اش آمده است. می‌بینی در جهان سوم، همه دست روزگار را می‌شناسند، دست پروردگار را. کسی آن دستی که فرمان ریختن بمب بر سر مردمش را امضا می‌کند، نمی‌بیند. حالا چه فرقی می‌کند موشک زدن باشد یا واکسن نزدن.
طاقت نیاوردید چند ماه بیشتر بدون مادر باشید. می‌گویند چه خوب هست که فرزندی نداشته‌اید. یعنی لااقل کسی بی‌مادر نشده است. می‌بینید یک عمر غصه‌ی فرزند نداشتن شما را داشتند و امروز شادی آن را؟  
حالا دایی تنها شده است و چهل سال زندگی مشترک مثل مور و ملخ از در و دیوار خانه‌تان ظاهر شده‌اند. دیگر نه زن‌دایی‌ای هست که بگوید و بخندد، نه چادر زن دایی‌ که داداش آن را به شوخی روی صورتش بکشد و او خجالت بکشد. 
اصلا چه فرقی دارد سنگ زندگی را چه قدر به سینه زده باشی؟ وقتی آخرش قرار بوده است، سینه‌ی قبرستان باشی. زندگی است دیگر، به همین مسخرگی. یک ویروس کم داشت که چرخ زندگی را سریع‌تر بچرخاند و ما را مثل آن رآکتور چرنوبیل، زودتر به دور آخر برساند.
می‌گویند سالی که نکوست از بهارش پیداست و توی این سال‌ها، آخرین فصلِ کسان من، همگی همین نخستین فصل سال بوده است.
راستی تو که در این ماه به مهمانی خدا می‌رفتی، دیگر چه اصراری برای ماندن پیش خدا بود؟
هنوز نمی‌دانم چگونه آدم‌ها به این فکر افتاده‌اند که با فکر نکردن به مرگ، مرگ نیز، به ایشان فکر نمی‌کند؟ گفتند الدنیا مزرعه الاخره و مرگ را هم‌چون مترسکی بر سر این مزرعه نشانده‌اند. بیا نقاب از چهره‌ی مرگ برداریم، بیا بازی را به هم بزنیم. من اگر قبل از مرگم بمیرم، تا آخر عمر این منم که هر روز یک روز زندگی، از مرگ پس می‌گیرم، نه این که مرگ بخواهد یک روز زندگی به من باج بدهد.
از زیر سنگ دنبال وقت می‌گردی؟ نگران نباش، فردا که سنگی روی تو گذارند تا ابد وقت خواهی داشت. قلمی که قرار بود عصای من به وقت پیری باشد، زودتر از من خوابش برده است. روی این برف‌های کاغذی سُر خورده و از حال رفته است. آخر هر چه باشد او تمام روز، سر و ته، تمام وزنش روی سرش، آن که راه رفته، سرش بوده است. و چگونه هست آدمی که هر شبانه‌روز لااقل یک بار به خواب می‌بازد و لااقل یک روز به مرگ نزدیکتر می‌شود، از باختن، از فرو ریختن، از فرو رفتن توی زمین می‌ترسد؟
آی هشتاد ساله‌ها به بالا، آی بچه‌های بالا، کارت ملی‌تان را بیاورید و واکسن بزنید. دیگر از من نپرس پس سیستان و بلوچستانی‌ها چی؟ بهایی‌ها چی؟ کارت ملی ندارند، کارت بسیج هم ندارند؟ کارت بانکی؟ کارت عبور از خط ویژه؟ گرین کارت هم ندارند؟ یک نفر زیر لب می‌گوید مشروطه‌ی ایرانی هم بالای هشتاد ساله، چرا کسی او را واکسن نمی‌زند؟ لابد اخبار را دنبال نمی‌کند، از همان اول تاریخ هم مردگان را واکسن نمی‌زدند، آتش می‌زدند.
چینی‌ها در خاک ایران واکسن می‌زنند و روس‌ها از خاک ایران، از هگمتانه، از جغرافیای تاریخ ایران، موشک می‌زنند. بوی جنگ جهانی اول و اول شدن در جنگ افروزی جهانی را می‌دهیم. آی کهنه سربازان بریتانیایی بخورید و بیاشامید و بگویید ایرانیان مهمان‌نوازند. اگر از شما نسلی پیدا نکنیم، ما را همان به که شما نسل ما را بکشید. مگر تاریخ نسل ما را نخوانده‌اید؟ ما بعد از کودتای بیست و هشت مرداد، به پای معاون رییس‌جمهور امریکا، سه دانشجویی که نمی‌خواستند گوسفند باشند، قربانی کردیم، حالا که علم پیشرفت کرده است و هر بیگانه‌ای در ایران گوسفند و قربانی خودش را دارد. خدا نیاورد روزی را که دلبری ما از یکی شماها، باعث دلگیری دیگری شود، ما می‌دانیم مهمان از مهمان خوشش نمی‌آید. روس از انگلیس، امریکا از چین، چین از روسیه، انگلیس از امریکا. ما دروغ گفته باشیم مهمان عزیز است ولی هم‌چو نفس، خفه می‌سازد، اگر آید و بیرون نرود. از دستمان در رفته است، زیردستان ما اگر حرفی داشته باشند برای تاریخ می‌زنند. برای زمانی که همه‌ی ما زیر خاک رفته باشیم. مهمان حبیب خداست. هر خدایی در این سرزمین خواسته‌است که خودش را در دل یکی از شماها جا کند. 
زمان به نفع مرگ می‌گذرد و ما نشسته‌ایم که نفع ما در مرگ زمامدارانمان رقم بخورد. هر چه خاک وطن بوده به پای سفینه‌ی نجات و کشتی نوح ریخته‌ایم، شاید برای همین است که کشتی ما به گِل نشسته است. قحطی نان، آب، واکسن، مرغ، جون آدمیزاد آمده است و من از قحطی زمان برای نوشتن درد در حکومت امام زمان می‌گویم. مردم ایران ناتوان از ساختن آمال، دارند آمار را می‌سازند‌. غلامرضا تختی و صادق هدایت، هر دو بر تخت افتاده‌اند، همه منتظرند کی آن یک نفر از تخت می‌افتد؟ اصلا همین که به قول گلستان سعدی، برای خواب نیمروزی به تخت برود، خودش یعنی بخت با ما یار افتاده است، یک نفس کمتر از یک نفس، آدم کشتن، یک نفس بیشتر پیش از آن که مثل بچه‌ی آدم مردن. این جغرافیای گل‌سِتان، آن تاریخ عهدنامه‌های گلستان و این تکه از گلستان، ما را چگونه انتظار باشد با یک گل بهار شود؟ وقتی با این همه گلستان، زمستانیم. می‌گویند آخر شاهنامه خوش است، افسوس که در سرنوشت ما چند برگ آخر را از تَه کنده‌اند. زمستان بوده است، برگ‌ها را به جای مازوت سوزانده‌اند. نگو چرا دود هوا کرده‌اند؟ این کار را به خاطر محیط زیست کرده‌اند. دانی چرا می‌گویند محیط زیست؟ یعنی حق شما از زندگی در این مساحت وطن، تنها بر روی محیط اوست. پیشمرگه‌اید آخر، چه جای شکایت از اوست؟ برای مرزبانان، برای محیط‌بانان می‌نویسند شهادتتان مبارک. آری زنده‌اید و روزی‌تان نزد خدا. صحبت کرده‌ایم با خدا. اشکال ندارد بودجه‌ای که از بیت‌المال بر سر زندگی شما تلف کرده‌ایم.
گل آورده‌اند بر سر مزار تو. همان یک گل که با آن بهار نمی‌شود. بگو تا به حال به فرودگاه نرفته‌اید؟ آیا ندیده‌اید به وقت استقبال، گل می‌‌آورند؟ دانی که راز پشت آن گل چه بوده است؟ لابد خواسته‌اند که بگویند عمر سفر مثل عمر این گل کوتاه هست. تا توانی دل نبند مسافر من‌. اما به وقت بدرقه که نمی‌دانی گلت را به کجا می‌برند، از خودت نپرسیده‌ای گل را به کجا می‌برم؟ آری همه داریم می‌رویم، عده‌ای به اون دنیا، عده‌ای به اون ور دنیا. در این ماه مبارک هم، به آن عضوِ  مبارکِ مقام معظم نیست. عده‌ای هم به خاوران می‌روند، آن جا که مزار و زاری ممنوع هست. از تمام آن مغزها یک مغز استخوان مدفون هست. آن‌ها که گفته بودند کارت ملی‌شان نمی‌دهیم، بر قبرهای بدون شناسنامه سکونتشان می‌دهند.  
ابرهه کلیددار خانه‌ی خدا شده است، سنگ‌های ابابیل هر چه بوده در رمی‌جمرات، تمام شده است. آی بندگان خدا خوش به حال شما، که این خدای ما، در ماه خدا، در خانه‌ی خودش، مهمان نواز شما شده است. اگر نشانه می‌خواهید؟ پرس و جو نکنید. نشان به آن نشان که تکه‌ای از پارچه‌ی کعبه، نوار مشکیِ گوشه‌ی عکس شما، ببین که تمام ایران، نونوار شده است. اگر تمام شهرهای ما مشکی شده‌اند چه خیال؟ آب در دلِ خیالِ خدای عمامه مشکی ما تکان نخورد. بگو روسیاهی ما در تاریخ بس است، ای فرزانه‌ی نادر، در به روی هند بگشا و نادر ِ جهانگشای ما بی‌حساب فرما. فرهاد بگذار تمام کنم داستان نخود‌های سیاه. دارو تمام شد، روسیاه شد بازار سیاه. دانی تو را ز چه رو به دنبال کندن کوه فرستاده‌اند؟ آن کوه، دل توست، تو را پی دل کندن فرستاده‌اند. 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۳۵
i protester

دارد پرده‌ها می‌افتد. عوام الناس می‌گویند یک نفر از دختر بودن، اما تو بخوان یک نفر از مرد بودن‌‌. می‌گوید عشق آقای نامجو بودم. یعنی چی؟ یعنی شما عاشق آقای نامجو بودید یا آقای نامجو عاشق شما؟ نه آقا جان، هواداران دو آتیشه‌ی استاد گفته‌اند، آتیش استاد ما آن قدرها هم تند نبوده است، میترا استادی بوده است، جوان جویای نامی که نام از ما می‌جوید. اگر سه بار هم، نَه گفته باشد، آخر، سرش در تورِ بله‌ی ما گیر می‌افتد. نُ مینز نُ اشتباه لپی‌ست، شنیدن کی بود مانند دیدن؟ نُ شنیده‌ای، لب‌های غنچه را ندیده‌ای؟ شما جوجه کمونیست‌ها، شما جوجه فمینیست‌ها، از جان من چه می‌خواهید؟ در تصویری که می‌بینید امریکا پشت من است، نیویورک پشت بام من است، هر کس با من دَر افتد، ور می‌افتد. اعلی‌حضرتِ آواز می‌گویند اِکس و سه‌ایکس کار مخالفان، کار جنس مخالف بوده است، من سینما رکس را آتش نزده‌ام اما این آتشی نیست که مثل آتشِ رختخواب، بتواند آن را بخواباند، موتورِ انقلابی‌ست که از کار نمی‌افتد. از پشت‌بام‌های دهکده‌ی جهانی فریاد می‌شنود: بازم بگو نواره، نوار که پا نداره. سال هشتاد و هفت رو یادته؟ معاون دانشگاه زنجان؟ حریم شخصی تو با اون، برای ما چه فرقی داره؟ معذرت‌خواهی خشک و خالی، آخه چه فایده‌ای داره؟ گیرم صدامونو شنیدی، اونم بعد چند ماه، اما تو آب نریختی روی آتیش، آب دهان پاشیدی، گفتی برید گم بشید. بهتره کناره‌جویی کنی از هنرِ نر بودن، کمی دلجویی کنی از اون زنایی که اون جا بودن. اونایی که گفته باشند حریم هنرمند شخصیه، کسی نباید فیلم بگیره، مگه اونم لباس شخصیه؟ برند بگیرند اونایی که از آبان فیلم گرفتند، آی استاندارد دو گانه، برای شما هم مهم اونه که قرعه‌ی کار به نام کی بیفته؟ فرق داره برای شما میون مطرب و شیخ. رسوایی وقتی خوبه که روی سر آخوند بیفته. ما چپیا می‌شکنیم شیشه‌‌ی هر کی را که خرده شیشه داره. 
هوادارهای استاد از پیله بیرون میفتند. میگن آره ببین پسر جان، سفارت هم اینا، همین جوری گرفتند. عرق‌فروشی‌ها را همین جوری شکستند. آخه کین این چپیا؟ آدم یاد چپ کردن ماشین باباش میفته، یادِ چفیه‌ی اون مادام العمر، پدر انقلاب میفته. داغِ داغ بری خونشون، سرد میشی، از دهن میفتی. قیافه که ندارند، نه اهل سه ایکس و بازی، فقط یاد روزهای عزا میفتی. نه گردن کلفت و نه پارتی کلفت، فقط یاد سبیل‌های فرق از وسطِ باباشون میفتی‌. سرمایه هم ندارند، سرمایه‌شون کتابه، کتاب آسمانی‌شون هم سرمایه‌ی مارکسه، از شب تا صبح، سرشون، فقط روی کتاب میفته. هر چی که سنگ مفته، هر چی که گنجشک مفته، جلوی پای لنگ میفته. آی محسن عزیزم با این حرفا یه وقت نگیره وقتت، خودم صبح زود میام و با صدای گنجشکا برات قهوه می‌ریزم. حریم شخصی برای ایرانی جماعت، فقط یه حرف مفته. آدم یاد اولای انقلاب میفته. گفتم اگه انقلاب شه، حکومت باز دست اینا میفته. فردا اگه خدایی نکرده، گردنِ نامجوی ما، طناب دار بیفته، چهارپایه به دست خودش از زیر پا بیفته، باز آدمای اینان که جلو همه میفتن، به جون ما میفتن، به خون‌خواهی‌ش میفتن. میگن تقصیر شما بود کار از کار بگذره، لو دادانش این همه، عقب عقب بیفته. شما پشتش ایستادین و گر نه خودش از همون بیدا بود که با یه باد بیفته. این همه آدم از کرونا، هر روز رو تخت مریض خونه میفتند. به ما چه ربطی داره؟ روی تخت‌خونه‌ی تو، کی رو کی میفته؟ ما مگه مریضیم که دنبال تو بیفتیم؟ فقط به ما بگو نسل این آخوندا کی ور میفته؟ این شایعات که میگن، همش پیش پا افتادن، مهم اینه که نفسِ تو از نفس افتاده. خسته شده و دیگه ادامه هم نمیده. همه کامنت‌ها را بسته‌اند، کرکره‌ها را کشیدند. فحش، شعار و ناسزا مثل نقل و نبات، روی زمین میفته. حالا بگو ببینم تو کدوم ور بومی؟ از این ور پشت بوم یا از اون ورش میفتی؟ لطفا نگو اعتدال، یاد روحانی میفتم، یاد آخوندایی که می‌خوان صاف وسط بهشت بیفتن. وسط پشت بوم که باشی چلغوز رو سرت میفته. راستش یادم میفته کلی لجم می‌گیره، از اونایی که گفتند : آی به چپم، ضعیفه، آی استکانِ ورپریده، آخ، لبات پریده؟ اگه به دلم باشه، منم میگم من چپم. کسی حق نداره به حقوق بشر نگاه چپ کنه.  از شلوارهای خیس مردا، سراغ نقشه‌ی ایران رو، وجب وجب گرفتیم. یادت می‌یاد اون روزا حرف و حدیث مین بود، مثل همین الانا پاها همش هوا بود؟ یادته خاوران رو، توبه نکردنِ دختران رو؟ چی بود؟ چی می‌گفتند؟ موضع اگر نگیری، موضع‌تو گاز می‌گیریم؟
نگاه سرمایه‌داری به انسان، مثل کالا می‌مونه؟ آدم یاده برده‌داریِ مدرن میفته. توی قرآن با تحریف نوشته لا تسقط من ورقه الّا بالاذنه، یعنی مگر به خواست خدا، برگی زمین نمی‌یفته. آقا اجازه؟ اما روی کره‌ی ما، سایه‌ی یه عده مرد زمینی روی ماه زنا میفته. با این که خسوف میشه، هیچ جا، نماز آیات، هرگز بر پا نمیشه. گفتم بر پا، نه این که از جاتون بلند شید. آخه هنوز نماز نخونده، یه اتفاق بد دیگه میفته. ببین از عصر جاهلیت کلی زمان گذشته بابا، زنده به گوری مد نیست، از توی گهواره، کام می‌گیرند. عصر فرزندآوری از فرزند، یک فروند موشک، درست وسطِ پوشکِ بچه، میفته. بابا آب داد، بابا دسته گل به آب داد. بازم می‌خوای که چپ بشی؟ پیامبر خاوران بشی؟ نمی‌بینی، اون که نبرده لذت، با خاور چپ میشه روی زن و فرزند؟ آخه بابا جون، این چپ که اون چپ نیست. چپ بودن یعنی این که با همین چیزا چپ بیفتی. اگه روی ماه گفتم نه این که مثل نامجو برو پی بر و رو، ماه تمامو میگم، ماه شب چهارده رو، اونی که برای آدمای بیدار مثل چراغ می‌مونه. روشنفکری به تن نیست، به طول عمر و سن، به حجم باسن نیست. تا حالا دلتنگی را با زبونت چشیدی تا که بفهمی زندگی، همش سوراخ‌تنگ نیست؟ لابد همیشه تا حالا، ونک به بالا را دیدی، درست ندیدی دخترانِ انقلابو. تا حالا با دوچرخه رفتی توی خیابون؟ موشِ آب کشیده شدی زیر نیشگون و بارون؟ صدا داریم ما بهتر از این ساز ناسازگاری؟ آیا جواب پا زدن‌ها، دست و پا زدن‌ها، یه دست زدن خشک خالی هم نه، پشت پا زدن بود؟ داستان ظهر جمعه، از زبون امام جمعه، اونو که حتم، شنفتی؟ پا زدن دخترا، روی رکاب دوچرخه، بارونو بند میاره، قلبمونو درد میاره، خودش عذاب میاره. کجای این داستان ایستادی استاد؟ تو هم داری ما را بد کاره صدا می‌زنی؟
اینا همه گفتی چپ. آره منم می‌دونم تو  اهل بازار نیستی، اما یکی مثل بازرگان، زودتر همه انقلابا، تو از قطار انقلاب میفتی. بذار دوباره برگردیم آهنگ قبلیمونو. کلمات توی این آهنگ همش دارند میفتند. وزن نداره شعرم، تر زده‌ام تو ترانه.
آن مقام معظم برتری و حکومتش شادند که عکس امام ما هم توی ماه، توی این ماه، می‌افتد. آری تهمت زدن چه آسان است هم چنان که یک پیک، بیشتر زدن. به وقت سنگسار یک زخم زبان بیشتر، به وقت بوسه‌باران یک نیش‌گون بیشتر. اکثریت نه قدرت دارند، نه ثروت و نه شهرت. گاهی درد، درک و در، روی همین پاشنه‌ی آشیل می‌افتد. دادگاه تشکیل نمی‌شود، حکم معلوم هست. هر که بی‌پناه‌تر، نی‌نی‌تر، مامانی‌تر، پسر پغمبرتر، ما از نوادگان آیت‌الله خلخالی و جنتی هستیم، هر که سرمایه‌دارتر، دشمن پیغمبرتر، موسولینی‌تر، به چوبه‌ی دار نزدیکتر. اما تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد. همیشه دست برتر، پای برتر، عصای قورت داده، پای سوم برتر، رویِ روی تخت نمی‌افتد، گاه همان که می‌گوید عقلش کامل‌‌تر، مغزش سنگین‌تر، کله‌اش گنده‌تر هست، همان که یک ساعت نفسش از دو فصلِ لیگِ برتر ما برتر است، بدون عصای موسی، زیر آب می‌افتد، با دست خدا، توپ توی زمین او، داخل تور دروازه‌ی بریتانیای کبیر می‌افتد. آری مرز خواستن که معلوم نیست، شما بگو خودش پا، یک دست، داده است، جانبازی او در راه تن من بوده است اما آزادی بیان، آزادی پایان هم داشته است؟ شما بگو از کجا معلوم؟ برای تقلب وسطِ شیطنت بازی، مدرکی هم دارید؟ من به شورای نگهبان، به در، دیوار و تخت گفته‌ام، پای صحبت‌های موش‌های داخل دیوار بنشینند، ببینند این انتخاب، انگشت زدن خود آن زنان نبوده است؟ یا فقط می‌خواهند موش بدوانند. شما زنان دستتان به بقیه نمی‌رسد، می‌خواهید انتقام پیامبر نشدنتان را از من محسن، که خودم امام نشده‌ام، بگیرید؟ برای پیرهن یوسف چه فرقی ندارد از جلو یا عقب پاره شده باشد، در هر دو حال چشمانِ منتظرِ کنعان و نان را شفا می‌دهد. آدم‌ها دارند از چشم انسان می‌افتند. آن هبوط آدم یادت هست؟ دو زاری همه، نی آن شاهد بازاری، این یوسفِ دو زاری ته چاه فاضلاب می‌افتد. گویند هر چه درخت پربارتر، افتاده‌تر اما گاهی آدمی از دماغ فیل می‌افتد. فکر می‌کند جای پایش خیلی محکم است، اما از آسمان به زمین، درست جای اشتباه می‌افتد. پیش خود فکر می‌کند این بار بیا انگشت اتهام را فرو کنیم، دست پیش بگیریم و پا دراز کنیم. حافظ! همه روی آن برگ اول دیوان تو افتاده‌اند، که عشق آسان نمود اول. تو بگو تشت رسوایی شما هم اندکی بعد می‌افتد. ‌گویند آدمیزاد است چرا از هول حلیم توی دیگ می‌افتید، آری ولیک، چرا هر کس غش می‌کند، خیلی شیک، روی حوا، سمت مخالفِ حوا می‌افتد؟ یک نفر توی گوشم می‌گوید هیس! دخترها فریاد نمی‌زنند، ما همه در پی آنیم که این حکومت هر چه زودتر از پا بیفتد. اتحاد، اتحاد. نمی‌بینی مردم به جان مردها می‌افتند؟ تو یک جان نشان من ده، تا من بگویم چرا به جان هم می‌افتیم؟ اتحاد جماهیر شوروی را هم دیده‌ایم قبلا، این آش پشت پا با یک وجب روغن رویش، ندیده‌ایم عمرا. فردا که آب‌ها از آسیاب افتد، دوباره همه دنبال باد می‌افتیم، که این بار میل او را کدام سو می‌افتد؟ لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو فرمایی. هر کس که خویش را، جان شریف خویش را در آب نمک خوابانده است، نمی‌گندد. بگذار باد کلاه از سر همه بردارد، او با کلاه گشاد، پا از این قبر به آن قبر بر می‌دارد. حق تقدم با خانم‌هاست تا جلوی هر دربی. پشت درب‌های بسته، تسلیمِ قانونِ قضا و انقضا هستیم. فردا که بهار آید، ما پیش خدا هستیم. آزاد و رها آری، لیک، از هفت دنیا به در هستیم. ما همه خاکستریم آن روز، درست مثل همین امروز. نه سفیدیم و نه سیاه. چه بی‌رنگیم آن روز. کینه ز که می‌گیریم؟ صلح با که می‌جوییم؟ فردا که گذشت هفت روز، رفته است یاد ما، رفتارها می‌ماندند، کاش این، در خاطرمان ماند. آن کس که خوب خواند، آن کس که خوب بنویسد، نیست آن که هر لحظه، هر ساعت و هر ساحت، خوب داند، خوب بنماید و خوب ماند. دنبال که می‌گردی تا که از بازی دنیا، لحظه‌ای آرام گیری؟ رفته است مراد ما از پی مرید بازی. فرق است میان کام، دهان و دل؟ نیست کام، راه ورود به دل. دل بالاتر از کام هست، بالاتر از عقل ناکام. آن که پایین دهان باشد، نامش شکم ‌می‌باشد. جهتش معلوم، هدفش معلوم، نوک بینی‌اش تنها تا زیر شکم بیند. آی نامجو، برگرد به ترنجت تو، تا رنج کمتر بینی. دست‌ها بریده بینی، پاها شکسته بینی. گر جنس مخالف را کمتر ز مور ‌بینی، هزار نکته باریک‌تر، ز مو نمی‌بینی. با آن رازِ ناز و نیاز، هرگز، درمان نشود علف هرزه. چشم یعقوبت را تا آخر عمر، کور می‌بینی. گیرم که شدی شاخ و شهرت به کف آوردی، آیا خودت را بالاتر از گاو مقدس می‌بینی؟ مشکل نه ژن مرد ایرانی، نه هورمون زن ایرانی. دو سه پا، بالاتر برو از این گیتی، بالاتر از ونکِ تهران، آن جا که یک آلونک هم نمی‌بینی. هوادارت را دنبال چه می‌بینی؟ دنبال یک نقطه، دنبال باد هوا بینی. میازار، آن که تو، مور، پنداری. بر باد مده صاحب گیسویی. یوسف ته چاه هم باشد، روزی عزیز گردد. سعدیا، نامجو و کامجو می‌میرند، مرد نکونام نمیرد هرگز. اشکال ندارد اگر در این مکتب‌، در این مکتب‌خانه، درس‌ها را همه افتادی. تنها این نکته بیاموز نگار من و دیگر هیچ خط ننویس. گفتا ادب ز که آموختی؟ گفتم ز درخت سیب. قانون جاذبه در افتادن بود. جبر جغرافیایی این بود. 
پی‌نوشت 
آیه تحریف نشده: ما تسقط من ورقه الا یعلمها (انعام، آیه ۵۹)
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۳۴
i protester

سلام دایی بهروز. 
از آن سال‌هزار و سیصد و هشتاد و هشت که تو سرت را بر زمین گذاشتی، دیگر این سرزمین روی خوش ندیده است. درست مثل آن ترانه‌سرایِ سر اومد زمستون که در بیست و هفتمین روز بهار سال شصت، در شب عروسی‌اش، او را برای همیشه بردند، تو را نیز شبانه از این دنیا به خواب فرو بردند. و چه قدر این دو سال به یکدیگر شبیه بودند. یکی با کودتا رییس‌جمهوری را برکنار و یکی با کودتا رییس‌جمهوری را کنار خودش نگه داشت. آن که فکرش باز و دستانش بسته باشد، استعدادی که تاب استبداد نداشته باشد، غروری که شکستنش آب خوردن باشد، با آن همه دقت، چرا این دنیا نباید که دقش بدهد؟ من چه می‌دانستم که سیزده به در را برای آخرین دیدارِ روی تو آفریده‌اند که حتما گوش این پسر مردم گریز، گوشه گیر و تفریح ستیز را می‌گرفتم که هرگز خبر دورغ وقت‌کشی‌ها را نشنود. آی متولد شهر خون، چگونه اصفهان را نصف جهان می‌خوانند، حال آن که تمام جهان من را در آن خوابانده‌اند؟ من که باور نمی‌کنم رفته باشی، شاید‌بدجنسی تو گل کرده باشد، بازی دیگری باشد، قایم باشکی در کار باشد، شاید تو تنها چشم، گذاشته باشی. من را از اصفهان تا مرکز ایران، به اندازه‌ی یک رفت و برگشت فاصله بود، تو چگونه کمان زدی که نوکِ پرگار درست بر کمر من فرود آمد؟ آن جا که من بودم می‌گفتند کوچه‌ها را آب می‌پاشند تا موقع آمدن یار از سفر، گرد و خاکی نباشد، چنان گرد و خاکی به پا کردی، چنان در یک چشم به هم زدن، رفتی، که تنها چشم‌ها فرصت آب‌پاشی پیدا کردند. می‌گویند وقتی بچه بودم دیر راه افتاده‌ام، شاید برای همین هست که همیشه دیر رسیده‌ام. خداوند بی تو آسمان و زمین را در شش روز از نو آفریده بود و من در روز هفتم رسیدم. کار از کار گذاشته بود. عده‌ای داشتند حساب و کتاب‌ِ نماز و روزه‌های قضای تو را می‌کردند، تویی که روزگار نه گردن کج و رکوعت را دیده بود و نه دست کج و جیره‌خواری‌ات را. اصلا روزه‌ی تو چگونه قبول می‌شد آن گاه که تمام سال سرت را زیر آب کرده بودند؟ دوازده سال گذشت و دیگر بعد از این، نام سال‌ها تکراری خواهد شد، اما به گمانم تمام این سال‌ها، مثل امسال، سال گاو و شاخ زدن بوده است. خدا دارد تمام شهرها را مثل خرمشهر به قیمت خون مردم، آزاد می‌کند، تو گویی دارد درب باغ‌وحش‌ها را باز می‌کند. می‌بینی رنگ شهرها به رنگ عمامه‌ی سلطان در آمده است. دیگر کسی مثل تو نیست تا از شادی فامیل، فیلم بگیرد. دیگر کسی مثل تو عکسی از پدر و بختیار، قاب کرده بر دیوار ندارد. از مرغ طوفان به تَه صف مرغ رسیده‌ایم، اگر عمری بود، می‌خواهیم با دم مسیحایی شاهزاده، از جمهوری و آزادیِ قبل بیست و دوم، انتقام بگیریم. نگاه کن ببین حتی فائزه هم حاضر نیست کارنامه‌ی پدرش را زیر سوال ببرد، دعوای بنی‌هاشم و بنی‌امیه هست، هنوز مانده است که سراغ کدخدا را از داخل سوراخ موش بگیریم. دایی، چند ماهی هست که من عمو شده‌ام و تو نیستی که مثل بچگی‌های ما، از بچه‌های بچه‌های خواهرت عکس بگیری. سایه بابا و مامان بالای سرم هست، یک برادر و یک خواهر، یک مقامِ خواهر و یک نشانِ برادر، یک خواهرزاده و یک برادرزاده، یک مهربانِ متولد ماهِ مهر، همسرم هست، اما تو در هیچ عکسی نیستی. به گمانم رفته‌ای تا از بالا، تا از توی آسمان از ما عکس بگیری. اما نگفته‌ای مامان جان که تو همه جانش بودی، نگرانت می‌شود؟ دایی بیا پایین، من فقط پایین رفتن را بلدم، از پله‌ها، از رتبه‌ها، از موقعیت‌ها. من آدمِ بدرقه هستم. از ارتفاع می‌ترسم. بال در آوردن، برفِ شادی، جشن تولد گرفتن، استقبال را بلد نیستم. چشمان من سال‌هاست که دیگر به آسمان نگاه نمی‌کند، حتی اگر آن‌ها را کویر لوت و لوچ و پوچ کنند. آخر این جا بارونِ سر اومد زمستون هم، بوی تیر باران و باروت می‌دهد. این جا یک انقلاب زمینی را با خراب شدن بر سر مردم، با یک دین آسمانی، از همان آسمان، با هواپیما خراب کرده‌اند. یادت می‌آید کارمند دولت، پای نماز اول وقت و قرائت قرآن ماه رمضان را وسط می‌کشید تا از کار ارباب رجوع دست بکشد، حالا این روزها سرمایه‌دار روشنفکر هم، کارگر روزه‌دارش را بیش از پیش عذاب می‌دهد تا او از دینش دست بکشد. یادت می‌آید تا می‌گفتی آزادی، لا اکراه فی‌الدین، باید دهانت را آب می‌کشیدی، حالا این روزها اسپرم‌های پادشاه هم که از پادشاهی افتاده‌اند، دهانشان آب افتاده، برای آزادی، جا نماز آب می‌کشند.  دایی مرگ بر دیکتاتور گفتنمان هم مثل مرگ بر امریکا، فقط زور زدن برای دیکتاتور شدن خودمان هست، مثل همان زور زدن برای امریکا رفتن بچه‌هایمان، برای واکسن زدن به اهل بیتمان. دایی شاخ‌های ما را شکسته‌اند و به شرطِ شاخ زدن به زیردستانمان، به شرطِ مکیدن نوک پستان فرودستانمان، پسمان می‌دهند. ما همه گاو شده‌ایم. همان گاوی که روح خدا آن را فیلم آموزنده‌ای می‌دانست. می‌گویند تو پیش خدا رفته‌ای. پیش کدام خدا؟ حتم دارم خدایی که انسان را آزاد آفرید نه خدایی که این بردگان آفریدند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۳۱
i protester

آدم‌ها سه دسته هستند یا رفاه بیشتر را انتخاب می‌کنند یا خانواده‌شون را انتخاب می‌کنند و یا تبعید می‌شوند. تبعید به زندان، به زمین پر از مین، به کارتنِ کف خیابان، به گورستان، به سیستان، به کردستان، به بلوچستان، به خوزستان، به گلستان. اگر چه سرانجام همگی تبعید خواهند شد به جایی که نه رفاه بیشتر است نه خانواده، زیر خروارها خاک و خواب. 
ماشین عقبی دارد چراغ می‌زند تو گویی بوی انفجار نور می‌دهد همان درس بزرگ انقلاب که با نور هم می‌توان زور گفت، با نور هم می‌توان کنار زد. مرد جماعت می‌گویند نباید کنار بکشی، این یعنی کم آورده‌ای، بزدلی، جُربُزِه نداری. اصلا مثل این می‌ماند که شلوارت را پایین بکشی و همه ببینند تو مرغ نیستی که تخم بذارد، نری هستی که جا زده است، جفتِ آن تخم را جا گذاشته است. راهنما می‌زنی که عقبی آرام بگیرد اما او هم‌چنان نگران است که مدال و جام را از او بگیرند. در طول مسیر هر چه فاصله‌ات را با جلویی حفظ کرده‌ای، اتومبیلِ سمت راستی که به بازی شطرنج علاقه‌مند بوده، مثل اسب راه افتاده، آمده است جلوی تو. این بار تو جای خالی او را پر می‌کنی، بی‌خیال حرف‌هایی که پشت سر تو خواهند زد. اصلا تو کی هستی که بخواهی به هفت پشتت، فرهنگ رانندگی را آموزش بدهی؟ نمی‌بینی سر آورده؟ بگذار با سر تا پشت جلویی برود. می‌چسباند اما برای پلیس تار مو مهم خواهد بود نه فاصله‌ای کمتر از یک تار مو. دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی نه این که مبادا خورده باشی‌. مستی برای پیاده جرمه، نه برای آن که گلوله داره، ضد گلوله سواره. توی رادیو یه خدانشناسِ روان‌شناس می‌گوید رسیدن مهم نیست، از مسیر لذت ببرید. سر دو تا صفر را شیره می‌مالند، چیزی شبیه بی‌نهایت می‌شود، آدمی این گونه هست که می‌تواند خوشحال ‌شود. آن که در لاین خودش حرکت می‌کند، به صراط مستقیم توهین می‌کند. مهم نیست که چه قدر پایش را روی گاز گذاشته باشد مهم آن است که هر پاچه‌ای فرمانده‌اش گفته، گاز گرفته باشد. مهم نیست که لایی کشیده باشد مهم آن است که برای فرشته‌های یمین و یسار، نقشه‌ی ترور، طنابِ دارِ بخیه نکشیده باشد. مهم نیست که چه قدر دود می‌کند؟ مهم آن هست که کله‌اش بوی قرمه سبزی ندهد. مهم نیست که روانی باشد مهم آن است مدرک معافیت اعصاب و روان نداشته باشد. این نباشد و آن باشد، جای او پشتِ پشتِ فرمان است، پا جفت نکرده‌است، نهایتش جای او جفت ِ راننده می‌باشد. اگر دوباره گواهینامه‌اش را می‌خواهد، باید که دوباره  تست بدهد همان تستی که برای معافیت داده است. این بار باید ثابت کند که دیوانه نیست، با دیو و دیوان اداریِ ایشان بیگانه نیست. جاده با هر دست اندازی راننده را دست می‌اندازه. می‌گویند سرعت‌گیره، برای بیداری ملته، کلمات را هم دست می‌اندازند. این جا باران بهاری که بگیرد، راه بندان می‌شود. تو گویی تا بند نیاید، گلوی راه می‌گیرد. ‌وزارت راه، وزارت نقشه‌ی راه، وزارت سر به راه کردن، وزارت سرکوب غافلگیر می‌شود. مثل آن برفِ آبان تهران که با خاموش کردن اتومبیل، روشن و روشنفکر می‌شدی یا غروب کرج که فکر مادری برای همیشه گیر کرده بود پیش دست فرزند پدری یا مردم ماهشهر، گیر کرده داخل بن‌بست نیزارها. آروم نمی‌گیگیرند تا گیرت را بگیرند‌، لایه‌ی اوزون را پنچرگیری کنند. آیا این تیرباران، این بارانی که بر سر مردم می‌ریزد صدقه سر کنار زدن فرشته‌هاست تا کودکی ایستاده ادرار کند؟ سیاست پدر و مادر نمی‌شناسد، چادرشان را جلوی چشم مردم می‌گیرند. از اینترنت تا دو سه قدم مانده به بیت، همه چیز آف می‌‌شود تا هوا دوباره صاف شود. سر و کله‌ی آفتاب دوباره پیدا می‌شود. رنگین کمان هم می‌آید. می‌بینی یک آسمان طرفدار دگرباش‌هاست ولی هم چنان روی زمین به ایشان می‌گویند اقلیت جنسی باش. زبان عربی خوب است به وقت پیام، در مقام خدا. اما نباید از داخل نی، از نیزارها شنیده شود. تنها یک شمع، یک خان، یک ‌شمعخانی باید عربی حرف بزند، باید بهار عربی را از ته بزنند. باید تمام فصل‌های این تاریخ و جغرافیا سانسور شوند. دوباره زمستان و هوا تاریک می‌شود. انتخاب کنید یا مازوت بسوزانیم یا چراغ‌های جاده را؟ حکومتی که تیر هوایی می‌زند، نمی‌تواند پل هوایی بزند. با این دیدی که تو داری فرقی ندارد سگ را زیر کنی یا انسان را، هر دو زندگی سگی دارند. آن جلوتر تصادف شده است، از منتهی‌الیه چپ جاده به خروجی سمت راست، حق تقدم با زوره، آن نور که می‌گفتم با آن که چسبانده بود دچار شکست شده است. سر کسی آسیب ندیده است، ساق پای سرنشینی برهنه شده است. هر اتومبیلی رد می‌شود، نه این که خراب شده باشد به قول کلام مطهر، چون سالم هست تحریک می‌شود، دیگر تکان نمی‌خورد‌‌. آمبولانسی که آژیر می‌کشد، مردمی که به ژن همایونی کشیده‌اند، نه می‌شنوند، نه کنار می‌کشند. دیگر کاری از دست کسی ساخته نیست، تو گویی ترافیک به پنجره فولاد قفل شده است. دارد عمرمان، بنزینمان، دود هوا می‌شود. رادیو می‌گوید وضعیت قرمزه. مردم سر کار نروند، مسافرت نکنند. نه به رفاه می‌رسند نه به خانواده. به زیرزمین، به زیر زمین پناه ببرید. آی قوم به تبعید رفته، مگر دلتان برای وطن تنگ نشده است؟ بفرمایید خاک وطن، زیر خاک وطن. این نقشه‌ی راهه، راه سر به راه، سر به زیر، زیرِ زیر، خردِ خرد، ریزِ ریز. فردا که بهار آید، دوباره باران می‌زند و کرم‌ها به جای ما سر از خاک بیرون می‌آورند.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۴۰
i protester

پشت درب‌های بسته کدام نطفه را بسته‌اید که دیوارها هر چه موش داشته‌اند با آن زبانتان را خورده‌اند؟ شما را بشارت به کدام موعود داده‌اند که هم‌چون زکریا، لبان خویش را فرو بسته‌اید؟ یک سال قبل، آن‌گاه که تمام دنیا پروازهای خویش را بابت یک ویروس، به روی چین بسته بودند شما با چین چه قدر بسته بودید که فرشته‌ی مرگ را بر سر تمام مردم ایران پرواز دادید؟ آی مام وطن! پدر را اعتیادی‌ست که به فروش تن تو، وطن ما، این خانه، این بت‌خانه، تن داده است. می‌خواهد مو به مو به احادیث عمل کند. دنبال علم، ولو بالصین هست. یادت نمی‌آید؟ چند سال قبل گفتند ما را چه نیاز به آموختن زبان انگلیسی هست؟ می‌بینی از آن سوال رای من کو؟ از آن سال رای من کو؟ که شعار مرگ بر چین و روسیه، مرگ بر ناظر کبیر، مرگ بر برادر بزرگ، سر داده‌ایم چه سفره‌ی هفت سینی پهن کرده‌اند: سپاه، سرکوب، سجده، سانسور، ساطور، سنگسار، سردخانه. سر حسین داخل سینی، سر ملت امام حسین داخل گونی. رستم ببین که چه فرش قرمزی برای اژدهای زرد پهن کرده‌اند، به دستور شاه، خوان سوم شاهنامه را از کتاب‌های درسی حذف کرده‌اند. اگر چه او ایران ما را برای یک ربع می‌خواهد، صنعت کشور را جهیزیه او کرده‌اند. مصدق آخرین روزهای سال، نفت ایران را ملی می‌کند و ظریف اولین روزهای سال، خاک ایران را چینی. راستی که خودش انتخاب کرده است وثوق‌الدوله‌ی بیست، بیست را، به جای انگلیس، دست تا مرفقِ چینی، لیس، لیس را. قرار با اسد، به وقت شام، با سلطان، به وقت آبان، تهِ قراردادِ امضا شده، امضا کردن، خودش انتخاب کرده است هیس، هیس را. و مجلسی داریم مجلس ختم، ختم به خیر، بله قربان‌گو، مثل بلندگو. هر چه آقا بگوید، نگاهشان به دوردست‌ها، به یک صد سال قبل، تَه ذهنشان جوان‌گرایی، هر چه شاه جوان بگوید. عده‌ای می‌گویند صد رحمت به صد سال قبل که مجلس جلوی قرارداد را گرفت، اما این مجلس هم در راس امور هست، رییس آن را می‌گویم، رییس سابق آن را. البته که همیشه روز، روز آدم‌ها نیست، زندگی بالا و پایین دارد. گاهی رییس کنونی به پابوس روس می‌رود و پذیرفته نمی‌شود، گاهی رییس بیرونی به دست‌بوس چین می‌رود و قبول می‌شود. به راستی که سرمایه‌داری باید سرخاب سفید آب بزند، آن‌گاه که چین، روس و مردانی از سرزمین پارس، پرچم برابری را با خون برده‌ها سرخ می‌کنند. چه فروردین با دین و ایمانی! مرغ باغ ملکوت را توی صف مرغ کرده‌اند. می‌گویند به بخش خصوصی اجازه داده‌اند واکسن وارد کند. این بار بدون درد، نه مثل آن نازل بنزین، نه مثل آن آبان، وارد می‌کنند. دیدی کرونا هم سرانجام فقیر و غنی می‌شناسد؟ از حالا به بعد، طبقات فرودست را بیش از پیش، نخواهیم دید. جامعه پاک می‌شود، هوا پاک می‌شود، جای پارک فراوان می‌شود. با این که سال دیگر سیزده ندارد، می‌گویند این قرن هنوز تمام نشده است. این چه قرنی، چه سیزده‌ای هست که هرگز در این جغرافیا به در نمی‌شود؟ شاید اگر کودتای بیست و هشت مرداد نمی‌شد، یا انقلاب کور، یا تقلب در روز روشن، این همه کرور کرور نه به آزادی، نه به استقلال، نه به جمهوری، شاید اگر صندوق رای سوراخ نمی‌شد، به وقت پیری استعمار، سر می‌اومد زمستون. ققنوسمان هم استعمار چینی نمی‌شد. شاید صد ساله که تقصیر خود ما ملته، ما هنوز طاقت رو به رو شدن با واقعیتِ پایان نوروز را در این خانه، در این سردخانه، در این یتیم‌خانه‌ی ایرانیان نداریم. از آن تمدنِ دو هزار و پانصد ساله و دینِ هزار و چهار صد ساله سقوط و هبوطش به ما رسیده است. ما بهترین مردم دنیا نیستیم، اگر چه مثل هر انسانی لایق بهترین‌ها هستیم. گاه اولی را در گوش ما می‌کنند تا دومی را از هوش ما بیرون کنند. زنده باد مردمی که از زمستون نمی‌ترسند. زنده باد مردمی که به کمتر از بهشت روی زمین، به کمتر از اردیبهشت راضی نمی‌شوند. زنده باد مردمی که از سیزده، از قرن بدون سیزده نمی‌ترسند. زنده باد مردمی که از طبیعت به طبیعت پناه نمی‌برند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۳۸
i protester

جماعتِ نَر، جماعتِ روشنفکر بی‌هنر، بالای قبر مردم ایستاده‌اند و می‌گویند مگر یک ضعیفه می‌خواهد رییس‌جمهور شود که همه‌ از خروس‌خوان در صف رای به مرغ ایستاده‌اید؟ هم‌کافه‌ای‌های ایشان بی‌حجاب می‌گویند جانِ من نگاه کن! این همه پول داده‌ایم، پوست از سرِ سبزِ گردو کنده‌ایم، زبان سرخ انار را حجامت کرده‌ایم، با این دستان سیاه، با این رب انار سیاه، با این کارنامه‌ی سیاه، فنسجان، بدون مرغِ بی‌جان می‌شود؟ اما همیشه نام غذا، بوی غذا نمی‌دهد، یک مشت زندانی هم پیدا می‌شوند که با دست خالی، با مشت‌های بازِ باز، اعتصاب غذا می‌کنند. با این که خود بهار گفته است من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید، به زندان‌های شبِ عید، اعتراض می‌کنند. با این که سلطان، دندان رعیت کشیده است، به خاطر نان مردم، اعتراض می‌کنند. با این که کسی سواد خواندن نامه‌ی ایشان را ندارد، زبان به طول عمر نسل‌های بعد، دراز می‌کنند. می‌بینی بس که این سیاه چاله‌ها، همه چیزِ محبس را به سوی خود می‌کشند، محتسب سیاه‌چال‌شان را عوض می‌کند. ایشان را تبعید می‌کند به ناکجا آبادی که زندانش خود، زندانی باشد. دود و دم پایتخت از سرشان زیاد، سرشان دقیقا زیر تخت باشد. تمام ایران سرای من است، چه درست، لیک نه برای من و تو، برای آن که در این دیار، قضای حاجت کند. این پیشوای نازنین نه هم‌چون پیشوای نازی، دست به خودکشی بزنند، اگر شعار مانع‌زدایی داده می‌شود، مانع من و توییم، باید که رو به دیار باقی کنیم. گویند اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید. هدف از این زندگی چیست؟ مگر غیر از سعادت است؟ هیچ داستان سعادت آباد و آزاده را شنیده‌ای؟ همیشه که دین‌دار، سر بی‌حجاب را بیکار نمی‌‌کند، گاهی حجاب، با سر از سر برداشته می‌شود. هم سن و سال کتاب جورج اورول، برای همیشه خواب، خوب، پاک می‌شود. ما همگی دم در ایستاده‌ایم و زشت هست، گر نیک بنگری میله‌های زندان هم بیشتر برای تعارف به همان بهشت هست. اگر قرارداد بیست و اند ساله بسته‌اند، اگر این همه چین چین می‌کنند، منظور بن مضارع و چیدن رشته‌ی عمر من و توست، ور نه کار پیشانی وطن از چین و چروک گذشته است. قرآن می‌گوید رنگ زرد گاو بنی‌اسراییل شادی‌بخش بود، چه قرارداد زرد و رنگ سالی. زردی روی، از آن ما بردگان و زردی رنگ پوست از آن اربابان ارباب ما.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۳۶
i protester

خودکشی متولدین سی‌ام اسفند، در سی‌ام اسفند، یک مرگ سوپر لاکچری خواهد بود. اما چه سود که این هیجان را نمی‌توانند با یک مرده‌ی بی جان تقسیم کنند. آن قدر اعداد و ارقام بر سر آدمی می‌ریزند تا یادش برود زخم‌های کهنه با دو تا صفرِ هزار و چهار صد نو نمی‌شود، که اگر این چنین بود، هر شبانه‌روز با صفر شدن تمام ارقام ساعت، ما با تمام دردهای به دست نیاوردن و از دست دادن، بی‌حساب می‌شدیم. مگر هر شب سر سفره‌ی شام، جای خالی عزیزانمان را ندیده‌ایم که انتظار فرج از سفره‌ی هفت‌سین می‌کشیم؟ خاص کردن یک سری از روزهای تقویم، برای آن است که تو با بی‌خاصیت بودن روزهای دیگر تقویم، راحت‌تر کنار بیایی. این گونه فتوی داده‌اند که تو نباید از روزی که نوروز نباشد، انتظار تغییر داشته باشی. انسانی که از کار و زندگی‌اش لذت نمی‌برد، باید آویزان روزهای تعطیل تقویم باشد. تنها برای این که طاقت بیاورد، طاقتی نه از سر باور، از سر فراموشی. کارگری که نمی‌تواند برای فرزندانش لباس نو بخرد، باید با وعده‌ی لباس شب عید، امید آن‌ها را تا آخر سال زنده نگاه دارد. راهزنان لختمان کرده‌اند و توی گوشمان خوانده‌اند چه قدر این لباس هزار و چهارصد برازنده‌ی تن شماست، جناب پادشاه. هزار آفرین بر آن که هزار و چهارصد را برای تو آفرید. به جای تغییر، تغییر اعداد و به جای تاریخ مملکت، این تاریخ‌های با شکلک و ادا را به خوردمان می‌دهند. خیلی هم چشم و گوشت بجنبد به تو می‌گویند این زمان و مکان نیست که باید تو را تغییر دهد این تو هستی که باید زمان و مکان تغییر دهی. اگر نمی‌توانی با دست خالی بیافرینی، کار آفرینی کنی، ناله نکن. آری باید سری که سر از گریبان خویش بیرون می‌آورد، سرخورده و دلسرد کرد. نباید کوه به کوه، سالخورده به سالخورده، تیر خورده به تیر خورده، شراب خورده به شراب خورده، تازیانه خورده به تازیانه خورده، مست به مست، بیدار به بیدار، سر به سر برسد. تمام سلول‌های تن تو و هم‌وطن تو باید سلول انفرادی باشند. اگر آدم‌ها خودشان و هم‌نوعانشان را تحویل می‌گرفتند، دیگر نیازی به این همه تحویل گرفتن سال‌ها نبود. تغییری که ما در آن نقشی نداشته‌ایم، تغییری که برای گاوها، گوساله‌ها، درها، دیوارها، زنجیرها، کرم‌ها، سیفون‌ها هم رخ داده است، چه جشن گرفتنی دارد؟ راستی چرا آن جماعت جشن نمی‌گیرند؟ آیا بیشتر از ما می‌فهمند؟ تحویل و تحولی که در یک لحظه رخ بدهد، انقلابی قلابی‌ست که بار شیادها و دست و پای تو را برای یک عمر می‌بندد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۳۵
i protester

حقش را خورده‌اند، دارد می‌سوزد. یک نفر عابر پیاده می‌گوید آی ببین چه قشنگ! دود از کُنده بلند می‌شود، نه عجب. راست می‌گوید، رو به قبله باشی، سر و ته این زندگی، دود از کنده و دود از کله، درد از اول و از آخر، همگی یه کرباسه. زندگی همه‌اش که دیجیتال نیست، گاهی یک آوردن به وقت پرتاب تاسه. آتش‌فشان را به خاموش بودنش می‌شناسند، مثل کوه پشت صحنه بودن. به سری که روشن نشود هرگز، به قله‌ای که با پا فتح بشود هر لحظه. در فرهنگ ما حق برای خوردن است دیگر، حسین اگر این همه محبوب است، نه برای قیام و شمشیر است، نه برای سری که بیعت نکرده است هرگز. مگر ندیده‌ای شام آخر؟ شام غریبان و شب حاجت، همه خشنود می‌شوند و راضی، چون بدن سرور جوانان جنت، زیر سم اسبان است و خاکی. گویند آفرین به شما که مقاومت می‌کنید، در اقصی نقاط تنتان، چهارشنبه‌سوری، معلوم است که  دارید احساس امنیت می‌کنید. دنیا را آورده‌اند جلوی چشمتان، هنوز می‌خواهید از وطن سفر بکنید؟ حسین خوب است چون که مظلوم است، ور نه ظالم هم سر بند یا حسین نداشت. سری که درد نمی‌کند، دستمال بستن نداشت. دلا بسوز و گمان کن که سوز تو کارها کند. دل خوش باش به دلسوزی دیگران، از ما بهتران. همه در صف مرغ و پا در هوا، به خاطر آن که یک نفر گفته است مرغ یک پا دارد. جلسه هیات دولت زیر باران است تا گمان رود که پاک شود شب ادراری، خون‌های ریخته در کف خیابان و آبان. از عبای شکلاتی تا قبای ایتالیایی، اصلاحات دنبال براندازی نبوده است هرگز، به وقتش پوست‌اندازی کرده است ای رفیق عزیز. امروز جمعه است و شاید آید خبر مرگ ما ملت تعطیل‌پرست. از حجابی که سایز لوله‌ی تفنگ امامان جمعه می‌گوید تا سایز شورتی که مامومین نماز جمعه می‌گویند، از محمد رضا شاهی که صاحب لباس پیغمبر شد، تا نفتی که ملی نشد، محمد مصدقی که تو لوله‌ی بخاری نفتی، شد. اقْرَأْ، بخوان، نه تاریخت را، پیام نوروزی را، وحی منزل را. راست می‌گفتند فردا که بهار آید آزاد و رها هستیم. آزاد و رها از دادگاه، از چوب خدایی که صدا ندارد، از آه مظلوم. به اون بالایی‌ها بگو بزن عاروقی از پس خوردن پول‌های نفت، بزن بر طبل شادانه از پس تعطیلی‌های چسبیده، بزن بر سر ناتوان، بر سر طبقات پایین‌تر که ما هر چه مظلوم‌تر، محبوب‌تر‌، توی بهشت، جای خوبتر. به آن درخت که در بهار شکوفه نمی‌دهد، که بوی کتاب‌های تلخ می‌دهد، نزدیک نشوید که از آن برای شما چوب الف، چوبه‌ی دار می‌سازند. سقوط می‌کنید، هبوط می‌کنید، به زمین، به زیر زمین، به آن جایی که غذایی نیست، خودتان غذا می‌شوید. آی دروغ سیزده! گمان مبر که چه شاهکاری، این جا بهار تقویم‌ها، خودش یه پا دروغه. مگر ندیده‌ای بهار خوزستان؟ نه این که چون بهار آن، تابستان تهرانه، نه گرد و خاک همسایه، نه سیل فروردین، نه ماهی‌های سرخِ بیرون تنگ، نه آزادیِ از نفس افتاده، نه خونین‌شهرِ، نه شهر خون، نه شهرِ خدا، شهرهای سرخ را می‌گویم. نه حق ورود، نه حق خروج، سواری‌های شخصی را می‌گویم. لباس شخصی‌ها که نه، بشکه‌های نفت که نه، این جهنم برای مردم عادی‌ست، نه دو طرفه، نه یک طرفه، بی‌طرفه، بی‌طرف. نه آن‌ها که مرغ می‌خورند، نه آن‌ها که پای مرغ می‌خورند. آن‌ها که پوست مرغ می‌خورند، آن‌ها که پوست پای مرغ می‌خورند.‌آری فردا که بهار آید، در هوایی بس ناجوانمردانه، تنور داغ می‌شود، تنور انتخابات. بهار دروغ ‌می‌آید، تا برود بنشیند کنار بهارستان دروغ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۳۱
i protester

و کتاب آسمانی این زمینیان، جز آیه‌ی یاس نداشت که خدایان دانا و تواناتر از ما هستند، زور نزنید، زور را بپذیرید.
بهت زده ایستاده‌بود. چه ابهتی دارد مرگ. تو گویی تمام زندگی مسخره‌بازی‌ای بیش نبوده و سرش برای نخستین بار به سنگ می‌خورد، به سنگ محک واقعیت، به سنگ قبر ابدیت . مرگ با دیکتاتوریِ تمام می‌گوید روی حرف من دیگر حرفی نباشد و تا می‌خواهی اعتراض کنی، برای همیشه خاموش شده‌ای. اصلا این چند سال زندگی در برابر آن همه سال مردن به چشم خواهد آمد؟ پاره‌ی تنش را روی تخت بیمارستان خوابانده‌اند، معلوم نیست قرار بر برگشتن او به زندگی‌ست و یا هم چون معتادی می‌خواهند ترکش دهند؟ آن قدر سست و گیج و بی‌قراره که نمی‌داند دقیقا در کجای گروه‌بندی کفر و ایمان قرار دارد؟ هر چه آیت‌الکرسی می‌خواند، نصف و نیمه است، یادش نمی‌آید تا کجا خوانده؟ دوباره از نو می‌خواند. بیمارستان آن قدر ملحفه‌ی سفید روی سرها کشیده‌است که تمام سیاه‌لشگرهای این مملکت سفید بخت شده‌اند. علائم حیاتی نفسش دارند برمی‌گردند، او هم بدش نمی‌آید دوباره به کفر خویش برگردد. اصلا این چگونه خدایی‌ست که تنها بیمار من را شفا می‌دهد؟ پس تکلیف جگر گوشه‌های مردم چه می‌شود؟ هنوز شادی تا نوک انگشتان پایش نرسیده است که توی ذوقش می‌خورد، پایش ذوق ذوق می‌کند. چه بسیار همراهان بیمار که از من بهتر و بیشتر راز و نیاز کرده‌اند. نیازشان را پاسخ نگفته‌ای هیچ، با فرستادن دنبال نخود سیاهی به نام راز و حکمت، روی زخمشان سنگ نمک گذاشته‌ای. وقتی انسان نمی‌تواند حقش را از آدم‌هایی که می‌بیند بگیرد، طبیعی‌ست به خدایی که نمی‌بیند گیر دهد. به فکر فرو می‌رود. هم سرمایه‌دارها، هم سران حزب رستاخیز و پلیس‌های اندیشه، هم علما و مراجع، همگی واکسن زده‌اند. هم شرقی، هم غربی، هم حکومت اسلامی. قدرت با خودش ثروت آورده است و ثروت با خودش قدرت. دیگر کسی نمی‌پرسد علم بهتر است یا ثروت؟ علم عمله‌ی ثروت و قدرت شده است و با ساختن ویروسی صدا خفه‌کن، طبقات فرودست را توی زمین فرو می‌کند. دیانت هم که عین سیاست، اجازه‌ی ورود واکسن نمی‌دهد. شما را می‌کشیم پیش از آن که به دست شیطان بزرگ کشته شوید. طبقه‌ی متوسط آخر هفته لب جوی آب نشسته است و با توهم آگاهی و مسوولیت‌پذیری زیر لب می‌گوید آب را گل نکنید، خبر ندارد بالادست دارند سر می‌برند و آتش فتنه را با خاک خاموش کرده‌اند. طبقه‌ی کارگر خسته هست، نه آموزش دیده است و نه وقت آموزش دیدن دارد. برای اعتراض کافی‌ست مغز انسان درد را بفهمد، چرا باید کار به مغز استخوان برسد؟ طبقه‌ی تحصیل‌کرده می‌خواهد زنده بماند، نمی‌خواهد کاری مرتبط با درسی که خوانده داشته باشد، بدش نمی‌آید با روابط، کارمند بانکی شود که سودش به سرسپرده‌ها و سرکوبگران می‌رسد. طبقه‌ی زنان نامحرمند، دست بسته‌اند، فروتر از فرودستان، اگر روسری از سر بردارند و رکاب بزنند، تازه می‌شوند یک فرودست مذکر که هر روز تمام مسیر خانه تا کارخانه را با دوچرخه پا می‌زند. با خودش می‌گوید مگر ما آن قدر زنده هستیم که بتوانیم بمیریم؟ که از مرگ نزدیکانمان، جان بدهیم؟ با این همه سیاهی، هنوز خورشید که عمری از او گذشته است، هر روز طلوع می‌کند و ما از شدت شرم نمی‌توانیم در صورتش نگاه کنیم. انرژی خورشیدی حق مسلم ما نیست، ما از خورشید تنها این سال‌ها و قرن‌های خورشیدی را می‌فهمیم. آیت‌الکرسی به پایان رسیده است، یخرجونهم من نور الی الظلمات، اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون. راستی قرآن از کدام نور سخن می‌گوید که از آن به ظلمات رفته باشیم؟ انفجار نورش که آن انقلاب باشد، از کدام تاریکی، از کدام خورشید گرفتگی، از کدام قیامت، از کدام و إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ، از کدام عذاب جاویدان می‌خواهد ما را بترساند؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۳۱
i protester

همه دارند پیر می‌شوند، یکی با ریاست مادام‌العمر، یکی با حقوق بازنشستگی، یکی توی صف و توی کف، با دهان پر خون برای حقوق بازنشستگی و یکی هم خانه‌دار بوده است، از دید عوام و خواص کاری نکرده است، در و دیوار را تا رسیدن همسر و فرزند نگاه کرده است. یک روزهایی هم می‌شود که از او قدردانی کنند بابت پشت مرد بودن و ماندن، بابت تربیت فرزند و کارخونه‌ی آدم‌سازی. اگر خانه‌دار باشد و بچه‌دار نباشد، که اوضاع به مراتب وخیم‌‌تر خواهد شد. همان بِه که به جرم خیانت به نظام خلقت، به دار آویخته شود و پیر نشود هرگز. اگر خانه‌دار نباشد و بچه‌دار باشد هم اوضاع توفیری نمی‌کند، نه نماینده‌ی مجلس، نه وزیر کابینه، نه رییس‌جمهور، نه صدای جمهور، نهایتا یک خانم دکتر ‌می‌شود که به وقت صدا کردن معلوم نیست همسرش دکتر هست یا خودش. حالا اگر آن دکتر بودن، پیشه‌اش هم نباشد و مدرکی پیش‌کش شده باشد، چه بسا کار هم نداشته باشد و کنار مادرش خانه‌نشین باشد. آخر سال هست، یک نفر از جنس ما، خانه‌نشین نیست اما او هم کارش در خانه هست. می‌گویند خانه تکانی می‌کند، به در و دیوارهای خانه‌های مردم نگاه می‌کند. نه بنگاه دار هست که برای خرید مِلک آمده باشد و نه سیب آبدار که برای فروش تن آمده باشد. آمده است که پاک کند. ظرف‌های چینی به درد نخور، چینی نازک تنهایی یک آدم به درد نخور. اصلا پاک کردن شیشه‌هایی که هوای ناپاک را نشان می‌دهند به چه درد می‌خورد؟ آن بهشتی که می‌گفتند زیر پای مادران است زیر کابینت رفته است. ماسک زده است نه به خاطر گرد و خاک و آن چه که کثیف می‌کند، نه به خاطر مواد شوینده و آن چه که تمیز کند، نه به خاطر خودش، که تمام این سال‌ها باید می‌زد، ماسک زده است به خاطر کرونا، به خاطر دیگران. رادیو می‌گوید کرونا از روی سطوح منتقل نمی‌شود تا طبقه‌ی زنان کارگر در تمام فصول با خیال راحت به کارشان ادامه دهند. رادیو ادامه می‌دهد که در خانه بمانید، او، صاحب‌خانه و دخترش هر سه در خانه هستند. چه گوش‌های حرف گوش‌کنی. دارد بالای سقف را تمیز می‌کند، می‌گوید این آخر سالی دنبال سقفی بالای سرش هست. با اجاره‌ای پایین، پایین‌تر از این تارهای عنکبوت خانه‌های بالا شهر. می‌گوید توی قرآن آن والا به محمد پیام داده است خانه‌های عنکبوت سست هستند، نمی‌خواهد مرتکب کاری خلاف توصیه‌ی کتاب خدا شود. زندگی توی غار را ترجیح می‌دهد. خبر ندارد تا حالا به هیچ زنی وحی نشده است. اگر مائده‌ای آسمانی هم برای او آورده باشند برای پسر آوردن، برای جان گرفتن، برای مسیح، برای بچه دار شدن خدا بوده است. دارد نفس نفس می‌زند، زن را برای همین زدن آفریده‌اند دیگر. چادرش را سرش می‌کند، دستمزدش را پیش از خشک شدن عرقش می‌گیرد تا تمام دنیا ببینند ما حقوق کارگر و زن را چگونه یک جا می‌دهیم. با آسانسور از طبقات روشنفکری پایین می‌آید. چادرش آن قدر سیاه هست که حتی نمی‌تواند سیاه لشگرِ نه به حجاب اجباری باشد. درد نانش آن قدر عمیق هست که هرگز تجربه نکرده است آدم پولدار هم از بیکاری، از به هیچ دردی نخوردن، از هرگز نتیجه‌ی تحصیل و تلاشش را ندیدن، زجر می‌کشد. بچه‌های او همیشه از نوروز متنفر بوده‌اند، نه برای لباس عیدی که از قلم افتاده، برای مادری که چند روز اول عید از کمردرد زمین‌افتاده است. بچه‌های خانم همسایه هم از سبزی پلو با ماهی، از سبزه‌ی عید، از هر چه رنگ سبز و سرسبزی هست متنفرند، آخر مادر ایشان هم تمام سال مشغول پاک کردن بوده است، نه خانه‌ی دیگران، سبزی خوردن دیگران. سال دارد نو می‌شود. همه داریم پیر شویم. زنی که حق ندارد سوار دوچرخه شود باید یک زندگی را بچرخونه. این وسط مردی که با دو بار ازدواج دینش کاملِ کامل می‌شود چرا نباید پیشنهاد دهد؟ آری این زندگی، زن زندگی می‌خواهد و گویی تو مردش نیستی ای زن. همان بِه که تنها بمانی، پیش از آن که سایه‌ی مردی بالای سرت، تنها توی رختخواب باشد و باز بیرون رختخواب، تو تنها باشی. اصلا مگر چه می‌شود که تو تنها بمانی؟ چه طور می‌شود که تنهایی مرد از یک چاه بزرگ خبر می‌دهد و تنهایی زن از یک اشتباه بزرگ؟ در جامعه‌ای که اکثریت یادشان نمی‌آید ظهر چه چیز خورده‌اند، اقلیت توهم حافظه پیدا می‌کنند. در جامعه‌ای که اکثریت سر به هوا هستند اقلیت توهم دقت پیدا می‌کنند. در جامعه‌ای که اکثریت کتاب نمی‌خوانند، اقلیت توهم سواد پیدا می‌کنند. در جامعه‌ای که اکثریت ظلم می‌کنند، اقلیت توهم اخلاق پیدا می‌کنند. در جامعه‌ای که مردها به مرد بودن خود افتخار می‌کنند و زنان به زن بودن خود، همه یاد می‌گیرند به جیزهایی افتخار کنند که در به دست آوردن آن‌ها هیچ نقشی نداشته‌اند. در این دنیای اکثریت خان‌ها و اقلیت خام‌ها، تو لشگری یک نفره باش که نه می‌خواهد کسی را زمین بزند و نه از دماغ فیل بیفتد. نه می‌خواهد جنس بدتر باشد و نه جنس برتر. حالا هر چه هم که بگویند زن و مرد دو دنیای متفاوت دارند، دلیل بر حقوق متفاوت نمی‌شود. مگر دو تا مرد دنیای یکسان دارند؟ تو خودت باش تا تمام روزها روز انسان باشد، چه مرد، چه زن، چه آن دایره‌ی توخالیِ بدون ضربدر. تو با همین دست‌ها که خانه‌ی مردم خراب نمی‌کند، که پاک می‌کند، که پاک هستند، ساز خودت را بزن. گوش کن این دنیای دیجیتال، این دنیای باینری، نه تنها حقوق زنان که حقوق نان باینری‌ها را هم پس خواهد گرفت. آن روز همه روز انسان را تبریک خواهند گفت. روز زن مبارک آن که بن مضارع فعل زدن است، استاد خط زدن نیمی از جامعه، آن که دو بار روی دست زن می‌زند یک بار به حکم زیردست بودن و یک بار به حکم جنس دست دوم بودن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۳۰
i protester