به رنگ گاو
جماعتِ نَر، جماعتِ روشنفکر بیهنر، بالای قبر مردم ایستادهاند و میگویند مگر یک ضعیفه میخواهد رییسجمهور شود که همه از خروسخوان در صف رای به مرغ ایستادهاید؟ همکافهایهای ایشان بیحجاب میگویند جانِ من نگاه کن! این همه پول دادهایم، پوست از سرِ سبزِ گردو کندهایم، زبان سرخ انار را حجامت کردهایم، با این دستان سیاه، با این رب انار سیاه، با این کارنامهی سیاه، فنسجان، بدون مرغِ بیجان میشود؟ اما همیشه نام غذا، بوی غذا نمیدهد، یک مشت زندانی هم پیدا میشوند که با دست خالی، با مشتهای بازِ باز، اعتصاب غذا میکنند. با این که خود بهار گفته است من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید، به زندانهای شبِ عید، اعتراض میکنند. با این که سلطان، دندان رعیت کشیده است، به خاطر نان مردم، اعتراض میکنند. با این که کسی سواد خواندن نامهی ایشان را ندارد، زبان به طول عمر نسلهای بعد، دراز میکنند. میبینی بس که این سیاه چالهها، همه چیزِ محبس را به سوی خود میکشند، محتسب سیاهچالشان را عوض میکند. ایشان را تبعید میکند به ناکجا آبادی که زندانش خود، زندانی باشد. دود و دم پایتخت از سرشان زیاد، سرشان دقیقا زیر تخت باشد. تمام ایران سرای من است، چه درست، لیک نه برای من و تو، برای آن که در این دیار، قضای حاجت کند. این پیشوای نازنین نه همچون پیشوای نازی، دست به خودکشی بزنند، اگر شعار مانعزدایی داده میشود، مانع من و توییم، باید که رو به دیار باقی کنیم. گویند اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید. هدف از این زندگی چیست؟ مگر غیر از سعادت است؟ هیچ داستان سعادت آباد و آزاده را شنیدهای؟ همیشه که دیندار، سر بیحجاب را بیکار نمیکند، گاهی حجاب، با سر از سر برداشته میشود. هم سن و سال کتاب جورج اورول، برای همیشه خواب، خوب، پاک میشود. ما همگی دم در ایستادهایم و زشت هست، گر نیک بنگری میلههای زندان هم بیشتر برای تعارف به همان بهشت هست. اگر قرارداد بیست و اند ساله بستهاند، اگر این همه چین چین میکنند، منظور بن مضارع و چیدن رشتهی عمر من و توست، ور نه کار پیشانی وطن از چین و چروک گذشته است. قرآن میگوید رنگ زرد گاو بنیاسراییل شادیبخش بود، چه قرارداد زرد و رنگ سالی. زردی روی، از آن ما بردگان و زردی رنگ پوست از آن اربابان ارباب ما.