اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این خط‌خطی‌ها قصد آفرینش ندارند تنها یک لحظه بیرون جهیده‌اند و زِهدانی نیافته‌اند. از این زمزم درد هر چه می‌خواهید بردارید، صاحب آن ملتی رنج‌دیده هستند.

بایگانی

اگر امروز در اصفهان نجنگیم، فردا باید لب مرز، با طالبان بجنگیم. نمی‌بینید از قرآن، لب گرفته‌ایم؟ استخاره خوب آمده است، چه اشکالی دارد؟ از خاک، به جای حسین، شاه سلطان حسین، پس، گرفته‌ایم. فریب این شیطان‌های تک چشمِ نصف جهان را نخورید، این سرباز وظیفه‌ی یگان ویژه، سرباز احمدی بوده است که چهارده سالِ قبل، در ورزشگاه نقش جهان، دو چشم خویش را از دست داده است. این ما هستیم که شما مردم را همه، با یک چشم می‌بینیم. هم پرونده‌ی ترقه‌بازی و هم پرونده‌ی اسید‌پاشی هر دو به یک میزان، خاک می‌خورند.
حالا هر کسی از معاینات بینایی قبل از گواهینامه، عکس گذاشته است که چه شود؟ مثلا دارید با شیطان‌های اصفهان همدردی می‌کنید؟ آن چشمِ حسودتان را چه سود؟ که رافت نظام ندید و از خود عکس گذاشت. شما در شهر کورها، دنبال چنین پادشاهانِ یک چشمی هستید؟ 
خواندن بیانیه که تمام می‌شود. یک نفر تفنگش را از زمین برمی‌دارد و یک نفر سنگش را. یک نفر آن وسط می‌گوید نزنید. یک نفر می‌گوید مزدور هست. یک نفر می‌گوید مهدور الدم هست. از بلندگو می‌گویند تو سنگِ چه کسی را به سینه می‌زنی؟ به سینه‌اش بزنید. چه قدر به تنِ تنهایی می‌آید سنگسار و تیرباران. حالا هم این ور آب، هم اون ور آب، هر دو می‌آیند که بر تنِ او نماز بخوانند. نماز باران، نماز میت. نماز بر زمینِ میت.
قصه مثل عمر، کوتاه هست. نخست آب را بستند و سپس زاینده‌رود خشک را. نه خشکی و نه آب، به آسمان، پناه ببرید. بروید به کره‌ی ماه. به کره‌ی آهِ مظلوم. نترسید آن جا، جهان نصف نمی‌شود، نیمی برای ارباب، نیمی برای وراث ارباب، این سنت نصفِ جهان، آن جا، باب نمی‌شود. خیالتان آسوده، هیچ روی ماهی، شق‌القمر نمی‌شود. 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۰۰ ، ۰۰:۴۸
i protester

نصف جهان را از وسط نصف کردند، گاوخونی را پر از خون و گاو را هم یک سوره‌ی قرآن به نامش. قرآن بر سر نیزه هست و خمس و زکات کشاورز، خرجِ نمازِ باران می‌شود. آبی که به کارخانه می‌رود، به خانه و رودخانه حرام هست.
سهراب، تو بگو. تو که هم‌استانیِ اصفهانی. بگو در زاینده‌رود با کدام آب، چشم‌ها را باید شست؟ با آبِ دیده یا با خونِ نورِ دیده؟ آخر، ما که خود اشک می‌ریزیم، پس چرا گاز اشک‌آور را اسراف می‌کنند؟ ما که از خونِ دل، لب، پُریم، پس چرا باز، قطره، قطره، خون می‌ریزند؟
چشمِ کفتری در دستشویی پارک، دارد می‌خورد آب. به گمانم چشم‌ها، با این شراب سرخ، با این خونِ دل، بدمستی کرده‌اند که زمین افتاده‌اند. یک روز با اسید و یک روز با گلوله‌ی قوم یزید، لابد تخته سیاه را ندیده‌اند که درس نگرفته، افتاده‌اند. و یا تاریخ هست که دارد در این جغرافیا قلق‌گیری می‌کند، آقا محمد خانی که در اصفهان و نه کرمان، چشم‌ها را کور می‌کند. ببین، چه قدر، حسادت به باغ فین کاشان شما، چشم اصفهان را کور کرده است که در چهارباغِ خویش، حمام خون راه انداخته‌ است. دستشویی‌ها پر شده‌اند، از آدم‌هایی که از زندگی دست، شسته‌اند. اما، این بار، دیگر، کسی، اهل دود و دم نیست، همه آمده‌اند که دودمانِ ظلم، به باد دهند. آی اسفندیار مغموم، چشم باز کن و ببین چشم‌ها را با کدام آب حیات می‌شورند؟ باز این چه شوری‌ست که در خلق عالم هست؟ نصف جهان، چرا؟ تمام جهانِ ما، در ماتم‌ست. 
 درد به استخوان رسیده است، به مغز استخوان رسیده است. مغزهایی بر فراز آسمان در حال فرار، مغزهایی کف خیابان بی قرار. آن که می‌گفت: "حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست" نشسته بر تن عریانِ ‌رود و لب‌های تشنه را سر می‌بُرد تا واقعا حسین حسین شعار شود و به شهادت دادنِ حسین، افتخار. در بلندگو می‌گویند این رودِ خشک، جان می‌دهد برای یک گور دسته‌جمعی. 
به گرفتنِ دوربین‌ها اکتفا نکنید، ایشان خشونت ما را عریان دیده‌اند و با چشمانشان فیلم گرفته‌اند. دوربین‌هایشان، چشم‌هایشان را از حدقه در آورید. حقشان، دوربینشان را کف دستشان بگذارید. چه قدر حدیث داریم که انسان باید نگاهش را کنترل کند، نباید پابرهنه‌ای او را تحریک کند، این گونه جوان می‌ماند و می‌تواند وزنش را کنترل کند.
یک نفر می‌گوید: مگر قرار بر خواری جهان‌خوار و رایگانی برق و آب نبود؟ آری، و لیک، چون نیک بنگری فرعون را در کاخ، نه خلیل‌الله، که همه شعار‌از آب در آمد: شعارهای حضرت روح‌الله. هیچ نیلی، هیچ رودی، هیچ جریانی، هیچ زنده‌رودی نباید زنده بماند، تا مبادا فرعون غرق شود. 
این ماه، آذر هست و آذر در لغت یعنی آتش. یعنی ماهِ آتش به اختیارها. یک روز، شانزده آذر سال هزار و سیصد و سی و دو می‌شود که سربازانِ اعلی‌حضرتِ زنده باد با امریکا، به روی سه دانشجو، آتش می‌گشایند و یک روز، یک آذر سال هزار و سیصد و هفتاد و هفت، که سربازانِ گمنامِ علی‌حضرتِ مرده باد امریکا، پروانه‌ای را به شمع می‌رسانند. همه باید بدانند عاقبت، آتشِ تند ابراهیم، در سردخانه، سرد می‌شود و هیچ اسکندری نمی‌تواند خیالِ تخت جمشیدشان را به آتش کشاند.
در اصفهان نیز، یک پل و یک خیابان، به نام آذر هست، اگر چه حکومت، برای آن که علی تنها نماند، آن دو را ابوذر، صدا می‌زند. و یک خیابان هم پنج رمضان نام دارد، پنجمین روز نهمین ماه تقویم هجری قمری. به یاد خون‌هایی که سلطنت قبل، توی آن خیابان، وسط تابستانِ پنجاه و هفت، چند روز مانده به آخرین جشن کودتا، به رهبر جزیره‌ی ثبات، هدیه داد. بگو در نصف جهان یک خیابان هم به نام پنج آذر کنند، پنجمین روز نهمین ماه تقویم هجری شمسی. به یاد چشم‌هایی که گوش‌درازها، چند روز مانده به کوتاه آمدنِ شب‌های دراز، به دماغ درازها، چشم‌روشنی دادند. 
می‌گویند در نیمکره‌ی ما، چند روزی بیشتر تا انقلاب زمستانیِ زمین نمانده است، تو بگو در نصف جهان ما، چند روز تا انقلاب زمستانی این سرزمین مانده است؟ انقلابی که توی سرها عوض شود نه روی سرها. که اگر تاج را از طلا و دنیا ساخته‌اند و عمامه را از کفن و آخرت، ما را برای دنیایی بدون قبله‌ی عالم و عالمی بدون قبله، ساخته‌اند، دنیایی که سرمایه‌دارش، روی پا، توی صف می‌ایستد و پروردگارش، پای حرفش. دنیایی که به جای آب و نان مجانی، به جای نهر و بهشت مجانی، به تو آزادی مجانی می‌دهد، بدون بها، به بهانه‌ی انسان بودن. 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۰ ، ۰۰:۴۷
i protester

نمی‌شود که تمام جمعه‌ها از آنِ سفید پوست‌ها باشد، یک جمعه هم مال شما سیاه‌‌پوست‌ها که با یک درجه تخفیف، رختِ سیاه تن کرده‌اید. 
گفتید بنزین را چه روزی گران کردند؟ صبح جمعه بود گویا، آن جمعه، تقدیم و تقویم شما سیاه‌بخت‌ها، که رخت و بختِ خویش، ست کرده‌اید. ما نمی‌خواهیم شما را به خاک سیاه بنشانیم، آری برای همین هست که طلای سیاه، از زیر پای شما، می‌رانیم. 
گفتیم یک جمعه می‌آید ماهِ نیمه‌ی شعبان، اما حالا که سایه‌ی قبله‌ی عالم روی ماه افتاده است، نوبر کنید ظهور را با عمامه‌ی سیاه اولاد پیغمبر.
دارید زود قضاوت می‌کنید، چه کسی گفته هر جا سری هست، سرکوبی هم هست؟ آبروی مومن مثل کعبه می‌ماند مومن خدا. گفتیم نعمت خدا در نصف جهان نباریده، چرا آبروی کشاورز نزد خلق‌الله برود؟ آری برای همین هست که چادرِ کشاورزِ، سیاه کرده‌ایم. ما چادر آتش نزده‌ایم، فقط به رنگ کعبه، رنگش زده‌ایم.
چه قدر خوب هست که روز میلاد مسیح را ما نیز نوروز بگیریم، پسر خداست دیگر، بوی ولیعهد می‌دهد، چه بهتر. حاجی فیروز را نه، روزِ را سیاه می‌کنیم. 
آقا جان، آقا با چه زبانی بگوید؟ جمعیت کم هست. بخوابید با هم، بدون هم. شب جمعه، روز جمعه. جمعه‌ی سیاه مال شماست، با بیداری خویش، روزِ امام جمعه سیاه نکنید. مثل سنگِ سیاه مقدس، حجرالاسود، باشید، نماد زایش. هر که برده‌ای به دنیا آورد، یک جمعه‌ی سیاه بیشتر به او هدیه می‌دهیم. 
آی مغزهای مغزِ خر خورده‌، آیینه‌ی خودبینی را بشکنید، نه گوش‌های شما دراز شده است، نه بینی من. چرا می‌خواهید از این مملکت فرار کنید؟ آن هم به سرزمینی که جمعه‌هایش تعطیل نیست. این‌جا جمعه‌های سیاه تعطیل هست، وقت برای خریدن و خر دیدن بسیار هست.
راست می‌گوید، بیا نرویم. بیا این تراب را با آب و تاب بِکَنیم، شاید دنیا وارونه بود و زندگان زیر آن. بیا مداقه کنیم، پشت دستمان را داغ، پای رفتنمان را قطع نخاع بُکنیم. بیا جان بِکَنیم، شاید به جای جمعه‌ی سیاهِ سرمایه‌داری و برده‌داری، جعبه‌ی سیاهی پیدا کنیم که از آزادی و برابری سخن گوید. 
#بلکفرایدی
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۰ ، ۰۰:۴۶
i protester

سلطان به نخبگان گفته است نروید، کجا می‌روید؟ تازه حالا، اول شب هست. دانشجوی ستاره‌دار با روزنامه‌ی توقیف شده دارد شیشه پاک می‌کند. مهم نیست رتبه‌ی چند کنکور بوده است، ملاک حال فعلی افراد هست. 
توی روزنامه از اعتراضات کشاورزان اصفهان گفته است:
با این که زاینده‌رود، سلطان و ظل السلطان فراوان دیده، این بار، از این همه ظلمِ ظالم، خشکش زده است. اما مردم نیز، نه به کنسولگری روس، دو سه قدم مانده به چهل‌ستون، نه به خانه‌ی امام‌جمعه و ستون پنجم، که به آغوش همان رودخانه پناه برده‌اند، از دردِ نان آبان، از دردِ آب اصفهان. با این همه، هنوز هیچ رنگین‌کمانی دیده نمی‌شود چه برای یک اقلیت جنسی، چه برای یک اکثریت شاکی. نمی‌دانم شاید این بار با تفنگ آب‌پاش به سراغ مردم آیند تا بگویند آب هست، برای شما نیست‌. برای کارخانه‌ی فولاد هست برای کاوه‌ی آهنگر نیست. چه می‌دانم؟ تو گویی شاید، این بار تابستان خوزستان، می‌خواهد گاوخونی را خون دماغ کند.
توی روزنامه از پناه‌جویان دیگر، به آن سوی رودخانه‌ها، آب‌‌ها، آبادی‌ها گفته است:
در شرق، به هر کس که از آسمان فرار کند مغز می‌گویند و به هر کس که از زمین فرار کند بی‌عقل. مردم، پشت درب خانه‌ی غرب ایستاده‌اند. غرب از اون بالا، صدا می‌زند: این فصل، فصل زیارت نیست. حج عمره نداریم. برگردید به خانه‌هایتان. به حرف سلطان و طالبان، گوش فرا دهید. در مرز بلاروس، به شما یک بوس هم نمی‌دهیم. اشک که برای ما آب نمی‌شود، گوشت یخ‌زده که برای ما کباب نمی‌شود. بهشت از آنِ کسانی هست که یا چشمه‌ی آبی دارند یا چشم آبی.
توی روزنامه از طرح صیانت ما عین دیانت ما، پرده‌برداری کرده است:
گرگ‌ها، طرح صیانت از حقوق عامه در برابر سگ‌ها، را به  مجلس ایران برده‌اند. دقیانوس به سگ اصحاب کهف هم رحم نخواهد کرد.
طرح‌های صیانت بندها و سدهای مختلف، دارند: نه حق دارد سقط جنین کند و بچه‌اش را به این دنیا نیاورد و نه حق دارد در فرار مغزها خود را سهیم کند و آن سوی دنیا قدم بردارد. لب‌های سیگار، مثل او، آویزان مانده‌اند. اهل دود نیست که لااقل، کسی، چیزی، در این دنیا بفهمد او چه می‌کشد؟ اما اینترنتش زغالی‌ست، دودش را فوت می‌کند توی چشمانش، او هیچ صفحه‌ای نمی‌بیند. قرار نیست با دنیا ارتباط برقرار کند. قرار نیست از ارتباط، چیزی بهتر از ارتباط جنسی، به ذهنش خطور کند.
توی روزنامه بزرگ نوشته است دیپلماسی فدای میدان:
با خود می‌گوید چه زود فهمیدیم منظور از میدان، میدان گازی و نفتی‌ست. راستی که طلای سیاه را باید همان جایی ببرند که برای عمامه‌ی سیاه، قرآن، به ارمغان آورده است. به سرزمین وحی، به جغرافیای بالای سرمان، به دست آقای آقا بالا سرمان. نگاه ما باید به شرق باشد، به جایی که خورشید از آن طلوع می‌کند، به سرزمینی که زودتر از ما، خورشید، در آن، طلوع کرده است، به دست خطِ پوتین، به دست خطِ چین، به دستِ دست‌چین شده‌های شیخِ شهر، شرع و شرق، نه دستگیرشده‌های هم سرنوشت با شیخ اشراق. چه کسی می‌گوید فقر، کفر می‌آورد؟ ما شیعه‌ی پرچم سرخیم. اصلا خط قرمز ما خط فقر نیست، دست خطی‌ست که خط فقر می‌کشد. هر زبان سرخی که زیر این همه نکته‌ی مهم، خط نکشد، روی نامش، با خودکار سرخ، خط می‌کشیم، حالا تو هر چه قدر هم که بگویی ایشان هم مثل شما شیخه، نام کتابشان نمی‌بینید، سرخ، عقل سرخه. آخر هر ماتیک سرخابی که قمه‌زنی برای حسین نمی‌شود. 
دارد کارش تمام می‌شود، شیشه‌ها پاک شده‌اند، اما شیشه‌ی عینک سلطان، نه. تخت‌ها، زیر تخت‌ها، تمیز و مرتب شده‌اند، اما دست کسی به تاج و تخت‌ها نمی‌رسد. آفتاب صورتش را مثل دین، مثل شهاب‌‌الدین، سوزانده است. می‌گویند لپ‌هایش گل انداخته‌اند، شاید به جبران گل‌هایی که بر گردنش نینداخته‌اند. چه می‌گویی؟ توی آبان، این همه دسته گل در خیابان، روی زمین انداخته‌اند. چه اشکال دارد؟ دو سال زودتر انداخته‌اند.
#آبان_۹۸
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۰۰ ، ۰۰:۴۵
i protester

و قرآن گفت بخوان به نام خدایی که تو را از خون بسته آفرید و آبان گفت بنویس از خونی که کف خیابان آزاد شد.
و تو، این خواندن و نوشتن را از نشستن پشت میز و صندلی‌های‌ مدرسه ندان که از اول انقلاب، چهارپایه‌ی اعدام به پشت بام مدرسه‌ی رفاه برده‌اند. 
پاسبان سوت می‌کشد و مغز تو نیز. یک نفر می‌گوید نترسید، نخست تیر هوایی می‌زنند، رسم نیست پرنده‌های داخل قفس را با تفنگ ساچمه‌ای بزنند. 
هنوز کرونا نیامده است، دورکاری رسم نشده است. برعکس، کار خانه را بیرون می‌برند. عده‌ای وسط راه‌بندان نشسته‌اند، سبزی پاک می‌کنند. می‌خواهند بگویند شیطان بزرگ هیج غلطی نمی‌تواند بکند.
در صدا و سیما می‌گویند، شهر را چراغانی کنید، حرف سلطان زمین نمانده است: جمعیت زیاد شده ‌است. خیابان‌ها شلوغ، و عبور و مرور زیاد شده، پاهای بیشتری روی سیم‌ها می‌رود، برای همین هست که اینترنت قطع شده است. اهل بصیرت باشید، مشکل از سیماست، به صدا و سیما گیر ندهید. 
اما ناگهان، وسط خیابان، تیرهای هوایی، هوای قورمه سبزی می‌کنند. کله‌هایی که بوی قورمه سبزی می‌دهند، به صف می‌کنند. آری، شعبان بی‌مخ‌ها هم سر صبر آمده‌اند که سبزی، سر سبز، پاک کنند‌. رفاه نام یک مدرسه هست، بنزین گران و خون فوران، از پشت مردم، نازلِ بنزین و از پشت بام، چشم چران وارد می‌کنند.
از گلدسته‌ها اذانِ بزن باران، فرمان تیرباران می‌خوانند، باید هر جور شده مغزهای مردم و خون‌های کف خیابان شسته شوند. می‌گویند ما هم اعتراض داریم به یقه سفیدها، به عمامه سفید‌ها، به چشم سفیدها. به آن روحانیِ عشق دوربین که با دوربین شما را تهدید کرده، به آن رییس که آخر همه، آخر هفته، خبردار شده است. گناه آن روحانی را پای این روحانی ننویسید. به او نگویید نوک دماغش را نبیند، کور که نیست، می‌بیند.
آب‌ها که از آسیاب بیفتد، آبان که تمام شود، دیگر کسی گوشه‌ی خیابان، داخل نیزارها نمی‌افتد، خیال سلطان تخت می‌شود، هر که اعتراض داشت، گوشه‌ی تخت بیمارستان، سینه‌ی قبرستان، داخل زندان می‌افتد. 
اینترنت دوباره وصل می‌شود و دوباره عکس نوک دماغ‌ها، عکس نوک پستان الاغ‌ها پست می‌شود. لشگری هم می‌آیند آن اخبار زرد را نوک می‌زنند. آن برگ‌های زردِ آبان، آن رنگ و روی زرد کف خیابان، جمع می‌شوند. قلم‌ها را دیگر نه نوکی می‌ماند، نه دل و دماغی. برگ دیگری از تاریخ تاریک این مملکت ورق می‌خورد، هم قیمت سوخت و هم قیمت سوختن واقعی‌تر می‌شود.
#آبان_۹۸
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۰۰ ، ۰۰:۴۴
i protester

زندگی برای انسان مخفی شد و برای خدا دوربین مخفی. به جای دست و پای کولبر، به جای دلِ ناامید سوخت‌بر، به جای رختخواب کارتن خواب، به جای نفسِ یک معترض داخل سردخانه، به جای تمام زمین خورده‌ها، این زمین هست که دارد گرم می‌شود. آخر تو حساب کن، این سال‌ها چه قدر پروانه برای شمعِ آزادی آتش گرفت و زیر خاکش کردند و یا چه قدر شمع برای آزادی روشن کردند و به حال خویش رهایش کردند، خب، همه‌ی این‌ها در گرمایش زمین موثرند، دیگر.
دسته‌ای از آدم‌ها هستند که خیلی زود، دست دنیا برایشان رو می‌شود و هر چه قدر هم با آب و تاب، از زرق و برق این دنیا و لذت‌های داخل زر ورقِ آن دنیا، برایشان بگویی، باز هم خیلی زود، هم‌چون جسدی روی آب می‌آیند. و چه امیدوار مردمانی که هر چه قدر، بردباری‌شان، قدرِ برد نمی‌بیند، از قوره‌های حلوا شده بر سر مزارشان نمی‌ترسند. به راستی که ایشان را چه رستاخیز مضحکی باشد، خوابیدن در این دنیا از برای روی هم خوابیدن در آن دنیا. 
توی این شهربازی، از هر سوراخشان هم، سکه وارد کنی، یک تکان به خودشان نمی‌دهند، برای تو خم و راست، منارجنبان نمی‌شوند. بعد، چگونه انتظار داری، ساعت‌ها توی صف بایستند و به سکه‌ها رای بدهند؟
و آن که دستش را دراز نمی‌کند، دست و پایش را می‌بندند و آن که دست، نمی‌بوسد، دهانش را، آخر ناشکری را بی‌پاسخ نمی‌گذارند. تا به حال آهن دیده‌اید که چگونه آهن ربا به سوی خود می‌کشد، اینان را اراده‌ای‌ست آهنین که کشیده نمی‌شوند، حتی نیازی نیست، سیگار و افیون بکشند.
و علم را برای علم می‌خواهند. برای لحظه‌ی ناب دانایی، برای فرآیند برگشت‌ناپذیر آگاهی، برای ارگاسمی به طول عمر اجرام آسمانی. برای این که دردی دوا کند و برای دعا، یک خاطره بیشتر، سوا کند. 
و ایمان را برای زندان می‌خواهند، برای همدردی با شیطان، برای رانده شدن از جمعیت انسان‌ها، برای جان دادن برای همان انسان‌ها، برای تنهایی وسط شلوغی‌ها، برای تنهایی پس از شلوغی‌ها.
و پاییز را پادشاه فصل‌ها نمی‌دانند که هیچ فصلی را برای پادشاه، کنار نمی‌گذارند. پاییز را دوست می‌دارند، برای راستگو بودنش، برای برگ‌های رنگیِ زیر پا افتاده، برای زند‌گی زمین افتاده، برای زندگی نکردن توی ابرها، برای آسمان ابری‌، برای بغضِ زخمی، برای باران، برای خیابان، برای آبان، برای مهر، برای آذر، برای فروهر، برای پروانه، برای زندگی‌ای که آفتابی نمی‌شود و مخفی‌ست، برای خدایی که می‌خندد با صدای باد، از راه دور، و دوست می‌دارد انسان‌های شوت را با لانگ شاتش.
و هیچ کس نمی‌داند روح پروانه‌ها را بیماری پروانه‌ای‌ست که با یک خراش ساده آزار می‌بیند، حال، تو دست‌هایشان را ببین که این زندگی چه قدر علیه شاه رگ، بر روی آن شعار نوشته ‌است. به قول حافظ
"شرح این قصه مگر شمع بر آرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی" 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۰ ، ۰۰:۲۳
i protester

هاشمی رفسنجانی در خاطرات آبان سال هفتاد و یک خود، می‌نویسد: به آقازاده (وزیر نفت) گفتم به مهدی (پسرش) کار محدودی واگذار شود که مزاحم درس او نشود. قرار شد در هیات مدیره‌ی سکوهای پارس جنوبی باشد.
نام امیرحسین مرادی را جستجو می‌کنی. 
دانشجوی فیزیک دانشگاه شریف که متهم به ارتباط با سازمان مجاهدین خلق، مفسد فی الارض شناخته شده است. 
دیپلم کامپیوتر که به جرم آتش زدن بانک در آبان خونین خلق، محکوم به اعدام شناخته شده است. 
می‌بینی شاید این پسرهای هم‌نام هم، خاطراتِ آبان هاشمی را خوانده‌اند و مثل پویا بختیاری پیش خود گفته‌اند من هم پسر کسی هستم. پس باید دستم جایی بند شود. اما اگر برای پویا، آفتاب داشت غروب ‌می‌کرد، برای ایشان آفتاب آمد دلیلِ آفتاب. چه دلیلی بهتر از دست‌بند که دستِ ایشان، جایی بند شده است؟
با این همه، این آقازادگان را بختی نبود که آقازاده را بشناسند. برای همین هست که دیگر کسی نگران درس خواندن ایشان نیست که فرق است ، میان جنوب شهر و جنوب پارس، میان آتش زدن بانک و آتش زدن سرمایه‌ی مملکت، میان بنزین و گاز، میان درد نان و باد شکم. 
اگر کره را جنوبی‌ست که فیلم بازی مرکب در آن، پُر کرده‌اند، ایران را آبان و جنوب شهرهایی‌ست که با پخش زنده‌ی هر قسمتِ بازی مرکب، خانه‌های آن را خالی کرده‌اند. آری جوانِ پَر پَر را لیقه‌ی دواتِ مرکبِ تاریخ‌نویسی حکومتِ شمشیرِ برهنه بر پای برهنه کرده‌اند. 
سال‌ها از آن خاطره گذشته است و سَرِ خاطره‌نویسی که نمی‌دانست در این بازی مرکب، می‌بایست عمامه در مرکب بزند، زیر آب و دست پسرش را بندِ آب خنک کرده‌اند. اگر چه فرق بسیار هست میان آب خنک پسر او با آب خنک دانشجو و آب خنک آبان، اما به هر حال از آن عمامه‌ی سفید که با یک خاطره در مجلس، آقا بالا سر را تعیین می‌کرد، جسدی ماند که بزرگ آقا، بالای سرش نماز بخواند. 
آی مرغ سحر بس کن این همه ناله سر کردن، پسرم، پسرم، این همه کوکو کردن. یک روز جوان من کو؟ یک روز رای من کو؟ یک روز بنزین من کو؟ یک روز واکسن من کو؟ یک روز جوانی من کو؟ تو چه قدر ساده‌ای، وسط بازی مرکبی. بازی اشکنک داره. سر شکستنک داره. 
آی ماهی سیاه کوچولو گمان مبر که تُنگ، مثل قفس می‌ماند، آزادی تو مرگ توست، پس بلند بگو مرگ بر آزادی. اصلا بابت این همه تنگ‌های شکسته است که می‌گوییم پا برهنگان به خیابان نیایند.
#بازی_مرکب #امیرحسین_مرادی #آقازاده #آبان_پابرهنگان
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۰ ، ۰۰:۳۷
i protester

درد داریم تا درد. یک زمان موضع درد محل کار هست، یک زمان شهری که در آن زندگی می‌کنی. یک زمان کشورت، یک زمان خاورمیانه‌ای بودنت، زرد و رنگ پریدگی آسیا و سیاه بختی آفریقا. یک زمان از پس مهاجرت از تمام مکان‌ها، موضع درد، دقیقا همین دنیاست. همین دو روزه بودن دنیا. که وقت کم می‌آوری برای رهایی از آن زندان‌های تو در تو. هر چه قدر هم پشتکار داشته باشی، یک مرتبه، پشتت، زیر پایت، خالی می‌شود. اینگار رسوا شده‌ای که به درد این دنیا نمی‌خوری. نه شکم، نه زیر شکم، نه میز، نه زیر میز، چنگی به دلت نمی‌زنند. همه توی گوشت، فالش می‌خوانند و تو کور خوانده‌ای که همه دنبال آزادیِ همه باشند. آن برج آزادی نمی‌بینی؟ دو پایش را از هم، باز کرده است تا تو ببینی توی این مملکت، ایستاده، مشغول چه کاری می‌باشد. اصلا نمی‌شود پای حرفت بایستی، قطع نخاع می‌شوی. این زندگی چریک‌ها را همه، چروک می‌خواهد. تو می‌خواهی برای شروع، از زخم‌های کاری محل کارت بنویسی و می‌بینی آن همه جویای کار، پشت میله‌های زندان، دنبال یک نوشته، یک سفارش، برای آمدن به همین زندان قصر هستند. عده‌ای پولِ قلم و کاغذ، همان یک قلم را هم ندارند، بدون موضع، یکپارچه درد هستند. چه شایستگی‌های بالقوه که نه زمین دارند و نه زمان. نه زمینی که بفروشند، نه زمانی که بخرند. راستی که چه فاجعه‌ای هست وقتی خودِ فرد، نیز، از لیاقتش، خبردار نمی‌شود.
کلمات مثل جسد، از سر قلم روی سپیدی کاغذ، روی پرچم صلح، افتاده‌اند، چه کشتاری مرتکب شده است این سلاح کشتار جمعی. بیایید ببریدش، تا سرنگونی، توی گونی‌اش بکنید. بگویید بر سر موضع مانده است، بر سر دارش کنید. اما پیش از آن بگویید زنده‌ی ما به چه درد می‌خورد؟ برای زنده زنده خوردن؟ از بالا، از پایین، از صورت، از مخرج. با این کسر، دیگر چه فرقی می‌کند چه کسری از عمر ما باقی مانده باشد؟ داریم به کجا می‌رویم؟ به نماز جمعه، به کنسرت شب جمعه. اسلحه دست گرفتن بالای سر مردم. پایین کشیدن شلوار، بالا کشیدن پول مردم. داریم پیک می‌زنیم با حجت الاسلامِ بله قربان گو، با امیرحسین مقصودلو، در روز تعطیل، در شب تعطیل، در شب و روز تعطیل، در زمین و زمانی تعطیل، پیش و پس از کرونا. دنیا همین دو روز تعطیل، همین دو گروه تعطیل هست. تو به کدام بین التعطیلین امید داری؟
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۰ ، ۰۰:۳۶
i protester

می‌گویند زنان را چه به ماهیگیری؟ صید را چه به صیادی؟ راست می‌گویند این سال‌ها در زمینه‌ی حقوق زنان، خیلی رشد کرده‌ایم، خیلی بالا رفته‌ایم، مثل جسدی روی آب.
هم چنان که زن نباید به دریا بزند، در خیابان نیز، قدم زدن، حکمِ دل به دریا زدن دارد؛ با تفنگ ساچمه‌ای او را می‌زنند.
آن که نتواند قدم بزند، حق دارد رکاب بزند؟ چشم‌ها را باید شست، با اسید‌. جور دیگر باید نگریست، به فرمانِ ایستِ آیینه.
دارند سوار می‌کنند پیاده‌ها را، یکی را به جرم چیزی که توی سرش هست و دیگری را به جرم چیزی که روی سرش نیست. شورشی‌ها را می‌شورند و می‌برند. این بار مردم پیاده از حال سواره خبر ندارند. به جای چهارشنبه‌ها؛ روزنامه‌ها، کتاب‌ها و شکنجه‌ها سفید می‌شوند.
برای این که دستان مرد بیش از اندازه، تا داخل واژه‌ها و واژن‌ها، به گناه نیفتد، برای که پاهای زن داخل ون بیفتد، یک نفر با چادر سیاه جلو می‌افتد. می‌گوید از ترس گشت ارشاد، خانه‌ی خدا هم چادر سر کرده است شما که عددی نیستید. کشته هم بشوید، عددی، بیش نیستید.
آن‌ها که تماشا می‌کنند، دلشان می‌گیرد. دستشان به خدا و روح خدا نمی‌رسد، با نگاهشان توی مترو از خانم‌های چادری، از مخالفان کشف حجاب اجباری در سلطنت قبل، انتقام می‌گیرند. 
به راستی در جامعه‌ای که نفهمی، عذابت بدهد، اضطرابت بدهد، یک آب خوش از گلویت پایین ندهد، رنج عظمی این خواهد بود که تو را دچار توهمِ فهمیده بودن می‌کند.
توی مشرق زمین، چلغوزها روی سر، بالای سر می‌افتند و توی غرب سیب‌ها، اَپِل‌ها‌. سر که همان سر هست شاید مشکل از دار و درخت می‌باشد که این جا فقط دارش مانده است. این جا سری که سر باشد سوا و سوار می‌کنند، پای زن را روی زمین می‌کشند تا بهشت را از زیر پایش بیرون بکشند و به طلای المپیاد نجوم، مدال طناب دار می‌دهند که چرا سر به زیر نبوده است؟ و به آسمانِ نامحرم نگاه کرده است. چه مفسدان فی‌الارضی! چه فسادی بیش از این که سر انسان هوا بخورد؟ انسان، سر به هوا باشد.
#گشت_ارشاد #علی_یونسی
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۰ ، ۰۰:۳۵
i protester

می‌بینی؟ برای تبریک روز تولدت، هم دیر رسیده‌ام. درست مثل آن سال‌ها، که با تو بوده‌ام و به تو، دیر رسیده‌ام. در این ماه‌ها که مدام برق‌ها رفته‌اند، دیگر کمتر آبرویم می‌رود که شهر را برای آمدنت چراغانی نکرده‌ام. اصلا زیره به کرمان بردن است در برابرِ برق چشمان تو. گیرم که چشم‌های این پسر بی‌زبون با چشم‌های تو حرف بزنند، حکایت کمتر بودن سرعت صوت از سرعت نور، نشنیده‌ای؟ ببین تا کجاها تو کوتاه آمده‌ای و من کوتاه بوده‌ام. می‌دانم که سنگ تمام گذاشته‌ای در این سال‌های سخت جانی و من آن سنگ را جلوی پای تو دوستِ جان جانی گذاشته‌ام و اصلا تو را چه به پسری بی‌مو، اخمو، ترشرو؟ با این همه بیا و بخند و این روزنه‌ی امید را نبند ای دلبندم. طاقت بیار رفیق، در این گردشِ زمین، روزی سر زمین هم، به سنگ می‌خورد و سرِ عقل می‌آید، مهر را رها می‌کند و دورِ متولد ماه مهر من می‌گردد. عکست را نگاه، ببین چه عالی پشت کرده‌ای به تمام عالی قاپوها، تاج و عمامه‌ها، توخالی‌ها، پوشالی‌ها. جهان را نقش و نگار تویی، نقش جهان را نوکِ پرگار، اعتبار تویی. 
#فاطمه_جانم
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۰۰ ، ۰۰:۳۳
i protester