بیماری پروانهای
زندگی برای انسان مخفی شد و برای خدا دوربین مخفی. به جای دست و پای کولبر، به جای دلِ ناامید سوختبر، به جای رختخواب کارتن خواب، به جای نفسِ یک معترض داخل سردخانه، به جای تمام زمین خوردهها، این زمین هست که دارد گرم میشود. آخر تو حساب کن، این سالها چه قدر پروانه برای شمعِ آزادی آتش گرفت و زیر خاکش کردند و یا چه قدر شمع برای آزادی روشن کردند و به حال خویش رهایش کردند، خب، همهی اینها در گرمایش زمین موثرند، دیگر.
دستهای از آدمها هستند که خیلی زود، دست دنیا برایشان رو میشود و هر چه قدر هم با آب و تاب، از زرق و برق این دنیا و لذتهای داخل زر ورقِ آن دنیا، برایشان بگویی، باز هم خیلی زود، همچون جسدی روی آب میآیند. و چه امیدوار مردمانی که هر چه قدر، بردباریشان، قدرِ برد نمیبیند، از قورههای حلوا شده بر سر مزارشان نمیترسند. به راستی که ایشان را چه رستاخیز مضحکی باشد، خوابیدن در این دنیا از برای روی هم خوابیدن در آن دنیا.
توی این شهربازی، از هر سوراخشان هم، سکه وارد کنی، یک تکان به خودشان نمیدهند، برای تو خم و راست، منارجنبان نمیشوند. بعد، چگونه انتظار داری، ساعتها توی صف بایستند و به سکهها رای بدهند؟
و آن که دستش را دراز نمیکند، دست و پایش را میبندند و آن که دست، نمیبوسد، دهانش را، آخر ناشکری را بیپاسخ نمیگذارند. تا به حال آهن دیدهاید که چگونه آهن ربا به سوی خود میکشد، اینان را ارادهایست آهنین که کشیده نمیشوند، حتی نیازی نیست، سیگار و افیون بکشند.
و علم را برای علم میخواهند. برای لحظهی ناب دانایی، برای فرآیند برگشتناپذیر آگاهی، برای ارگاسمی به طول عمر اجرام آسمانی. برای این که دردی دوا کند و برای دعا، یک خاطره بیشتر، سوا کند.
و ایمان را برای زندان میخواهند، برای همدردی با شیطان، برای رانده شدن از جمعیت انسانها، برای جان دادن برای همان انسانها، برای تنهایی وسط شلوغیها، برای تنهایی پس از شلوغیها.
و پاییز را پادشاه فصلها نمیدانند که هیچ فصلی را برای پادشاه، کنار نمیگذارند. پاییز را دوست میدارند، برای راستگو بودنش، برای برگهای رنگیِ زیر پا افتاده، برای زندگی زمین افتاده، برای زندگی نکردن توی ابرها، برای آسمان ابری، برای بغضِ زخمی، برای باران، برای خیابان، برای آبان، برای مهر، برای آذر، برای فروهر، برای پروانه، برای زندگیای که آفتابی نمیشود و مخفیست، برای خدایی که میخندد با صدای باد، از راه دور، و دوست میدارد انسانهای شوت را با لانگ شاتش.
و هیچ کس نمیداند روح پروانهها را بیماری پروانهایست که با یک خراش ساده آزار میبیند، حال، تو دستهایشان را ببین که این زندگی چه قدر علیه شاه رگ، بر روی آن شعار نوشته است. به قول حافظ
"شرح این قصه مگر شمع بر آرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی"