اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این خط‌خطی‌ها قصد آفرینش ندارند تنها یک لحظه بیرون جهیده‌اند و زِهدانی نیافته‌اند. از این زمزم درد هر چه می‌خواهید بردارید، صاحب آن ملتی رنج‌دیده هستند.

بایگانی

دیگر فرقی ندارد اهل شهرهای کردنشین باشی یا اهل شهرکرد، در تشیع صفوی توصیه به ورزش تیراندازی شده است. آلت موسیقی و موی سر حرام هست و آلت جنگی و سرنیزه، شهوتِ حلال. همه را آلتِ دست و آلت، در دست می‌خواهند. اگر محرم و صفر، اسلامشان را زنده نگاه داشته است، منظور تلمذ و لذت با فعل بستن هست که اگر یزید آب را بست، ایشان آب و نان را بسته‌اند، چشم و زبان را، پا و دستان را. ریسمان الهی، طناب دار شده است و بیابان کربلا، خیابان. 
مردمی که آب شده‌اند به خاطر یک تکه نان، حالا سیلی راه انداخته‌اند بر ضد حکومت شیطان. قطار انقلابی که روزی مردم را یکی یکی پیاده کرد حالا دارد سوا و سوار می‌کند تا زندان. بگو کسی که فرش زیر پایش را فروخته است چیزی برای از دست دادن ندارد، بر روی سنگ‌فرش خیابان. 
صدای نوارِ سلام فرمانده را آن قدر بلند کرده‌اند که ازهاری ریش‌دار صدای مردم را نشنود باز هم بگوید نواره، البته که نوار پا نداره. خداحافظ ای جمهوری خودخوانده.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۵۱
i protester

گیرم که نان گران شده است، این همه رنج و غصه، چرا؟ برنج بخورید. گیرم برنج هم، گران شده است، ناشکری خدا را ز چه رو، باب می‌کنید؟ کباب بخورید. گیرم که گوشتِ گاوها و گوساله‌ها نیز، گران شده است، مثل ما بره بخورید. برده بخورید.
از هر زباله‌ای که برق گرفته نمی‌شود، گاهی نانِ شب هست که از سطل، گرفته می‌شود. دوباره ماه، تمام می‌شود، بغض کودکان می‌ترکد، شکم کارفرمای هیز، نیز، می‌ترکد، حقوق یک ماهِ تمام، سرپرست خانوار، گرفته نمی‌شود. از صدر تا به ذیل، ‌می‌گویند نماز آیات بخوانید، آن گاه که ماه گرفته ‌می‌شود. آبی نمانده است برای گرفتن وضو، ور نه تمام ماه، هیچ ماهی به اندازه‌ی روی ماه تو، گرفته نمی‌شود.
مردمِ بی‌سواد سروانِ گیلان قانون جنگل سلطان را نانوشته نمی‌خوانند: اقدام علیه امنیت ملی نکرده‌اند، زباله‌ها، شاید برای همین هست که قانونی‌ست هر گونه تجمع ایشان در جنگل. 
آب خنک نخورده‌اید که قدر هواخوری خوزستان را بدانید. غزل خداحافظی نخوانده‌اید که قدر شعرای دربار بدانید. بشارت اعدام نشنیده‌اید در آخرین روزهای اردیبهشت؟ سخنرانی امام نشنیده‌اید در اولین روزهای بهشت زهرا؟ اشتباه لپی رخ داده، منظور آن بوده است که من به پشتیبانی این دولت، توی دهن ملت می‌زنم. آب، مجانی، برق، مجانی، آب و برقِ حرم امام مجانی. آب و برق مسجد امام مجانی. 
آری انقلاب پابرهنگان به وعده‌اش عمل کرده است همه را پابرهنه کرده است. اگر برنج نیست، این همه رنج چرا؟ قرص برنج بخورید. غذایی باقی نمانده است که برای اعتراض به دستگاه قضا، اعتصاب غذا کنید. بنی‌آدم اعضای یکدیگرند، بفروشید اعضای بدنتان را، تنتان را. ما نیز خواهیم فروخت، وطنتان را.
جان به لب رسیده است و لب به آخرین بوسه. سپر انداخته است عزراییل، بس که جان، سپر جان شده است در این عمر چند روزه. می‌بینی جان مردمی که می‌خواستند آقای خود باشند افتاده دست آقا جان. چه انقلابی، چه قدر قلابی.
#جان_سپر_جان
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۵۰
i protester

تقویم، زمان، در سرزمین صاحب‌الزمان به سخره گرفته شده بود. در روز تعطیل، به مدرسه رفته بودیم. معلم روی تخته نوشته بود: امروز مثل دیروز آخرین روز ماه رمضان هست. حکومتِ تا دندان مسلح، به چشم که می‌رسد، غیرمسلح می‌شود. همان چشمانی که چشمان همه را کور مادر زاد می‌خواهند، اسفندیاری باشند چشم بسته در آب و یا اصفهانی باشند زبان بسته به آب، چشم به راه چشم در آوردن آقا محمد خان در کرمان، با هفت سینِ سلطان: سرسپردگی، ستون پنجم، سرگردانی، سراب، سرنیزه، سلاخ‌خانه و سردخانه. با تفنگ ساچمه‌ای، با اسید‌پاشی خدام حرم غیرت ایرانی.
او تخته‌سیاه را سفید می‌کرد و ما کاغذ سفید را سیاه.  تکلیف همه می‌بایست روشن می‌شد، سفید یا سیاه؟ کسی حق نداشت خاکستری یا آتش زیر خاکستر بماند. بلند فریاد می‌زد مرگ بر اپورتونیست. پاسخ من یک کلمه بیشتر نیست. مِن و مِن نکنید. حرف‌هایم را قبول دارید؟ آری یا خیر؟
بوی نکیر و منکر می‌آمد، رفراندم روح خدا، اوایل بهار، اعدام‌های روح خدا، اواخر تابستان. او می‌خواست به ما بیاموزد که چگونه یک زورگو، مخالفان خود را، زورگو تربیت می‌کند. 
آن قدر زبان‌های سرخ را به دار آویخته‌بودند که نوبتِ گل انداختن بر گردن فحش‌های آبدار، شده بود. خاموشی، خشم، خشم، خاموشی، دو نیمه‌ی پر لیوانِ فروپاشی بودند. آژان‌ها دست‌بند می‌زدند بر دستانی که به جایی بند نبودند و مردم دست می‌زدند برای انگشتانی که بند بندشان یکپارچه دشنام بودند: سبابه، شست، میانی، لعنت بر هر چه میانه‌روی خاورمیانه‌ای، عرب، عجم، چشم آبی. آقایی که همه را یک پارچه آقا، مرد، پاچه‌خوار می‌خواست و رعیتی که مشت‌هایش لایک می‌شدند و لایک‌هایش، مشت. خسرو پرویزی که گوشی برای شنیدن نداشت و پرویزی که مشت می‌زد بر گوشی. محاکمه‌های سر پایی. اعدام‌های پشت بامی. عقب، مانده بودیم از پنجاه و هفت، عقب‌مانده بودیم از پنجاه و هفت. مدرسه‌‌هایی که همه مدرسه‌ی رفاه شده بودند و بهشت‌هایی که همه بهشت زهرا. 
معلم خوشحال شده بود که روز او تعطیل، حرام نشده است، بعد از آن همه املا، مهمان یک انشا شده است. داشت فکر می‌کرد که روزش را برده است اما این دستگاه زور بود که داشت او را از سر کلاس می‌برد.
برای شاگردان او هنوز زود بود که بفهمند در این سرزمین، بهار و بهارستان بوی خون می‌دهند، دوازده اردیبهشت هزار و سیصد و چهل، شصت سال، بیشتر هست که به معلم انگشت شصت، نشان می‌دهند. شاگردانش شعار می‌دادند بر ضد حکومت شعار‌. دیگر کودکان کار در خیابان تنها نبودند. معلوم نبود روز قبل، کارگران چه کار کرده‌اند که همه‌ی تیرها می‌خواستند کارگر شوند؟ 
تصویر امام به ماه رفته بود‌. آن قدر بزرگ شده بود که دیگر کسی، ماه را نمی‌دید. در حکومت آه و گناه، هیچ روزی عید نبود. همیشه شعبون، یک بار هم رمضون، نه. همیشه رمضون. بدتر از شعبون. بدتر از شعبون‌های بی‌مخ. بدون افطار. بدون فطر. بدون فکر. بدون نان. بدون آب. عصای موسی در دست موساد. ایران توی مشت اسراییل. مشت‌های توخالیِ مرگ بر اسراییل. یک نیلِ خشکیده. یک فرعونِ آب‌دیده. قطار انقلاب از خارج، کنترل شده، مثل قطار کرمان-زاهدان، با یک طوفان، از ریل خارج شده، عمر آزادی مثل آفتاب لب بوم. پشت بومی بدون مهتاب. تلسکوپ‌هایی که تنها تا نوک دماغ را نشان می‌دادند. دماغ‌های دراز، با شهوت دروغ.
پاک کنید تخته سیاه را. پاک کنید معلم ایستاده کنار تخته سیاه را. تخته کنید این همه افکار سیاه را. از نو بنویسید: به نام خدایی که ماه خدا را آفرید نه خدایی که ماه را آفرید. 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۴۸
i protester

آن قدر هوای خوزستان، سیستان و بلوچستان را نداشته‌ایم که حالا هوای ما، هوای خوزستان، سیستان و بلوچستان شده است. همسایگان مسلمانِ شرق و غرب، سد می‌زنند، هم چنان که داخل خانه، به احترام سدها، مردم را مثل سگ، می‌زنند. چه قدر در این مذهبِ شیعیان ابوتراب، توصیه به وقف، به حفر قنات، به حرف گنده لات، به کشیدن آب، به کشیدن آب چشمه‌ها، به کشیدن آب چشم‌ها، شده است. سدها را وقف کرده‌اند، خودشان را نیز، برای به خاک کشاندن این خاک، به خاک سیاه نشاندن، به ملحفه‌ی سفید، کشاندن به روی صورت مردم. فعالان محیط‌زیست در زندان، خود محیط زیست یک زندان. ناشکری می‌کند زندانی، قصر هست این زندان، زندان قصر هست این زندان. 
نوادگانِ آتاتورک دارند دیوار می‌زنند به دور این زندان. تا یک وقت شاد نشود روحِ سرگردان رضا خان، کشف حجاب نکند سر گربه‌ای به نام ایران. خوب نگاه کنید، با پولِ مردم زندان، دیوار می‌زنند، با پولِ ترانه و کنسرت برای آزادی مردم ایران، با پول خرید سیسمونی برای نوادگان باقر خان و موسولینی. باقر خان می‌گویم نه سالار ملی، مجلس که شورای ملی نیست، رییس مجلس را می‌گویم، نماینده‌ی تهران، شناسنامه از خراسان. خاندان ایشان با حجاب کامل رفته‌اند از ایران. نرفته‌اند که مثل رضا خان، عریانی، سوغات بیاورند، رفته‌اند لباس بیاورند برای فرزندان. اطاعت کرده‌اند از امر ولی، باردارند، فرزند آورده‌اند، حالا چه اشکال دارد اندکی اضافه بار، بیاورند؟ شعار سالِ ولی امر مسلمین، اشتغال آفرین، مکانش چه فرق دارد؟ گیرم آن سوی زندان. همسایگان ما هم، مسلمانند. 
می‌بینی دروغ می‌گویند که هر پرنده‌ی مهاجر را در آسمان ایران می‌زنند. دل مادران برای گهواره‌ها، برای فرزندان، شور می‌زند. اگر فرزانه، علم غیب داشته‌اند از جنگ، میان پوتین و اوکراین، چه گناه؟ تنها به خاطر بوسه زدن بر دست روس، هواپیمای اوکراین را زده‌اند.
در داخل، نیز، میان مرد و زن، دیوارِ چین می‌زنند. دیوار، ساخت ایران هست، چون قطعاتِ چین داخل ایران، به نام چین، به کام ایران، در این خانه، در این روسپی خانه، چه دانش بنیان، در داخل می‌زنند. 
تنهاییم و داریم مثل دیوار، به دیوارها نگاه می‌کنیم. گه گاه داروگ‌ها را به سینه‌ی دیوار می‌برند، به تلافی بارانی که نمی‌آید، تیرباران می‌کنند، مثل ایران، مثل افغانستان، مثل اوکراین، مثل کرخه تا راین. 
عقلمان به چشممان و چشمانمان پر از گرد و خاک. این جا کسی دنبال دانش نیست، گهواره‌ها بوی گور می‌دهند. شاید برای همین هست که زر، زور و تزویر برای خرید گهواره، از آن سوی آب، پول زور می‌دهند. می‌گویند عوعو سگان ایشان نیز بگذرد، اما این عمر ماست که دارد به ریش مستعان ایشان می‌خندد و می‌گذرد. این گرد و خاک نه از همسایه، از سم اسبانِ سپاه ظلم در ایران هست که نمی‌خواهد هیچ دانشمندی گرداگرد این خاک بماند. ابن ملجمی می‌خواهند برای سجده بر خاک بیگانه و بستن پینه بر پیشانی، نه ابن سینایی برای بلند آوازه کردن نام این خاک و بستن زخم‌های ایرانی.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۴۶
i protester

یک سالِ دیگر گذشت و من هنوز نمی‌دانم یک سال از لحظه‌ی دیدار تو دورتر شده‌ام و یا یک سال به لحظه‌ی دیدار تو نزدیک‌تر؟ می‌بینی هستی، چگونه زمان را به سخره می‌گیرد؟ و برای تویی که هستی را به سخره گرفتی و رفتی، چه حکایت آشنایی‌ست. 
کلماتِ نادان و ناتوان‌تر از آنند که از دقتِ تو، از آن چه که دقت داده است، دقیقه‌ای بنویسند. مثلا امروز در خیابان، یک نفر راننده، می‌خواست آشغالش را از شیشه‌ی شاگرد، در سطل آشغال بیندازد و چون پرتاب، ناموفق بود، سرش را تکان داد که یعنی دارد افسوس می‌خورد و رفت، بی‌آن که اشتباهش را جبران کند. می‌بینی برای چون اویی، افسوس به کار می‌برند و برای دنیایی که چون تویی را ندارد، نیز.
و یا مثلا آخوندی که چشمانش را به روی ظلم بسته‌است، چگونه با تویی که ظلم، چشمانت را بسته است، برابر هست؟ که برای هر دوی شما، فعلِ چشم گذاشتن، به کار می‌برند. چه قدر راست می‌گفتی که جنایتکارترین ایشان، در نهایت، خلع لباس می‌شود و لباسِ من و تو را می‌پوشد. و این یعنی ما در بدایت، لباس جانی‌ها را پوشیده‌ایم.
کاش بعد از این زندگی، بعد از مرگ، دنیایی باشد که قَدرت را بداند. استعدادت را تاب آورد. تمام شود هرزگی تنهایی با تن‌‌های شریف.
سیزده سالگی‌ات مبارکِ آدم‌های آن دنیا #دایی_بهروز
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۴۵
i protester

تنت را بفروش برای نانِ شب. روزه‌داری خریده است تو را برای یک امشب. بالشت را گاز بگیر که او تمام روز، دندان روی جگر گذاشته است. آری، تمام روز، روزه بوده است که حال تو را بفهمد.
می‌گویند خوابِ مومن، عبادت هست. چه بشارتی! تو را به تخت‌خواب، به عبادتگاه، می‌برند. فالخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی. آیه‌ی دوازده سوره‌ی طه. کفش‌هایت را در بیاور. تو به سرزمین مقدسی وارد شده‌ای.
آی مریم مقدس، تو را چه قدر زمین زده‌اند که این سرزمین مقدس شده است؟ ای مسیحِ مصلوبِ بر تخت، افتاده، این نقاشی ِ شام آخر توست که حراج گذاشته‌اند.
می‌بینی دانشجوی اخراجی ستاره‌دار؟ فریبت داده‌اند تو در هفت آسمانِ پروردگار هم، یک ستاره نداری. از یک مُشت آرمان برایت یک مُشتِ تیپاخورده مانده است. تحصیل که همیشه خواندن چند تا ورق پاره نیست، گاه تحصیل مال می‌شود، زندگی خرج دارد، مخرج دارد، پاره شدن دارد. در تو فرو می‌کنند و تو نیز، باید خودت را فرو کنی در زمین، در این جملات پر از مین، پایت، هوا می‌رود. گاز بگیر بالشت را، استخوان‌هایت را. بزرگ می‌شوی، یادت می‌رود. هر بزرگ شدنی را یادت می‌رود. دروغ می‌گویند در نفیرِ تو مرد و زن نالیده‌اند، هیچ کس از جدایی‌ها، از جدایی مرد و زن، شکایت نمی‌کند.
در خطبه‌های نماز جمعه، گفته باشند چرا مردها، لباسِ زیر زنانه می‌فروشند؟ مگر در قرآن نگفته است "هن لباس لکم"؟ این زنان هستند که لباس زیر مردانه‌اند. 
پس چگونه مرد، لباس زیرِ زنانه، یعنی همان لباس زیرِ لباس زیرِ مردانه، تو گویی تنش را در یک مغازه بفروشد؟ اصلا جنسِ تن‌فروشی مرد، فرق می‌کند، مکان آن، کارخانه‌هاست نه تاریک‌خانه‌ها. هر چه قدر هم که روشنفکر باشی، محل کار زن و مرد جداست. زنان را با بوق، از برای سوراخ‌های پا، در تاریکی، کفش، در می‌آورند و مردان را از خروس خوان تا بوقِ سگ، از برای سوراخ‌های کفش، در همان تاریکی، از پا در می‌آوردند. همان طور که گفتم محل کار زن و مرد جداست، چون در فرهنگِ ما، زن و مرد جدا، از هم هستند، پشت هم، نه کنار هم. 
آن گرگی که پیرهن یوسف، از پشت، دریده بود، یک زن بود. پس زنان باید پشت مردان باشند تا مردان، موفق، پاک، پسر پیغمبر، خود پیغمبر شوند. عاقبتِ زلیخا، آسیه، مریم، چه کس می‌داند؟ این میلاد و هجرتِ مردان هست که تاریخ‌ساز می‌شود.
چرا فکر می‌کنی تنها، صدای تَنِ تو، به خدا نمی‌رسد؟ مگر خبر نکاحِ آن همه پر کاه را نشنیده‌ای؟ فرموده‌اند نیازی نیست دختر بچه‌ها این همه، زود، روزه بگیرند، در عوضش در آغوش بگیرند، بچه بیاورند. چه بهتر اگر دختر بچه، پسر بچه بیاورد.
بفرمایید پارک بانوان، هواخوری داخل زندان. ملاقات به وقت بیداری ممنوع، تنها به وقت خواب. نباید میان دو جنس، حرفی از جنسِ فکر تبادل شود، قیام می‌شود، شورش می‌شود. باید تمام فکرها جنسی باشند، قیام‌ها، تنها میان دو پا، رخ بدهد، نه روی پا، نه میانِ دو ماه پیشانی، دو ماه رخ، دو ستاره‌دار. باید بچه‌ای در کار باشد. تا سرباز گمنام امام زمان شود و یا مثلا یک امام جمعه شود، یک امام تعطیل که یک روز، یک سوره به نامش، یک شهر، یک کشور، خوابیده به کامش، باشد.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۴۴
i protester

آی آدم‌های مرده‌خور، شما را چه به توی سر قاتل؟ شاد باشید با روی سر مقتول‌. می‌بینی رعیت، برای کشتن رعیت، جشن گرفته است؟ آخر او لباس ارباب، به تن داشته است. 
یک طلبه در ماه رمضان چاقو می‌خورد و روشنفکر را چنین روزه‌خواری، شیرین، می‌آید. شاید کشته‌اند تمام روشنفکرانی را که به کشتنِ انسان‌ها، اعتراض داشته‌اند. خبر کوتاه هست فداییان اسلام یک نفر دیگر را ترور کرده‌اند، چه فرقی دارد احمد کسروی باشد یا محمد اصلانی یا محمد صادق دارایی؟ راستی چگونه هست که نان بربری ما را یاد صبحانه می‌اندازد اما غمِ نان ما را یاد برابری نمی‌اندازد؟ ای کاش می‌دانستیم جان تمام انسان‌ها با یکدیگر برابر هست، چه نان از عمل خویش خورده باشند و چه از کیش خویش.
در نگاه شعبان‌های بی‌مخ، ابوالفضل علمدار یک سلطان را به سلامت می‌دارد و السلطان ابوالحسن یک علم، علم‌الهدی را، وقتی نمی‌ماند برای دو طلبه‌ای که در رمضان فحش می‌خورند و چاقو. و جماعتی که نشسته‌اند به امید ظهورِ نوادگان رضا خان و رضا جان. روس می‌بَرَد، چین می‌بَرَد، و ایرانِ عریان شاد، که یک لباسِ غیرایرانی، جان سالم به در نبرده است. آری گرگ‌ها، پیراهن یوسف برای شفای گوسفندان می‌برند.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۴۱
i protester

اگر مردی به زنی بگوید موهایت را فراموش کن، آن مرد، مستحق سیلی خوردن هست اما اگر زنی به مردی بگوید لهجه‌ات را فراموش کن، آن زن، مستحق لایک خوردن می‌شود. تمسخر که تمسخر هست، اما مشکل، احترام ماست که رام نیست، خشن و ضد زن هست. در نگاه ما، هنوز امتیازِ مرد، زدن و امتیازِ زن، زن، بودن هست. یکی باید نانِ بازوانِ خویش را بخورد و یکی نانِ میانِ دو رانِ خویش را. یکی باید دست بدهد و یکی پا. آهای آدم‌های بی دست و پا، لطفا آخر صف. توی کف، توی خماری، مثل سحر آبی. بفرمایید دست و پا بشکنید، برای باسوادهای کلاهبردار، برای پولدارهای بی‌سواد، برای چشمان آبی اون ور آبی، برای اعتراض به بی‌آبی. با تفنگ ساچمه‌ای، با اسید، با اسپری فلفل. تا نظر مراجع، سلطان ایران و ظل‌السلطان‌های خراسان و اصفهان، جلب شود، خود شما را جلب می‌کنیم. 
هنوز مردها دست برتر دارند و زنان حق تقدم، تا پشت در، تا در پشتی، تا پشت درب ورزشگاه، تا پشت مرد موفق، تا پشت موتور مرد ناموفق. تا هفت پشتشان، نباید پا، به روی رکاب دوچرخه بگذارد، این دست هست که باید روی رکاب چرخ خیاطی برود. پشتِ هم، که نه، باید پشت، به پشتِ هم باشید.
تاخیر جایز نیست، اسپری را بیاورید، هنوز زیپ ورزشگاه باز نشده، عده‌ای تحریک شده‌اند. آهو را بیاورید، سلطان جنگل، ناصرالدین شاه، به شکار آمده‌اند، دستانِ ضامن آهو را به پنجره فولاد بسته‌ایم. به قوای روس، بفرمایید، این بار به جای مسجد گوهرشاد، روح زنان را شاد کنند. جام جهانی برسد به امارات متحده‌ی عربی، ما امارت اسلامی هستیم.
اصلا همیشه برای دفاع از ناموس، خود ناموس را نمی‌کشند، سر، نمی‌برند. می‌گویند آن کارها مال روستاهاست،  مال مردمی که شعر نخوانده‌اند، موسیقی را نفهمیده‌اند، تخته‌سیاه ندیده‌اند، پایتخت را ندیده‌اند. گاه می‌توان صورتی را با سیلی، سرخ، نگاه داشت، کارگران اسکل را نمی‌گویند، بازیگران اسکار را می‌گویند. چه شهرنشینانِ متمدنی، با دست خالی از مِلک خویش، از "زنِ من" دفاع می‌کنند. اصلا مگر نشنیده‌اید توی همین تهران، چگونه بازیگران از حقوق خویش، روی پاهای دستیار کارگردان، دفاع می‌کنند؟
آری باید شعر خواند، شاعری مرده در غربت را، به قصد کشتن در تربتِ وطن، فرا خواند. فرق هست میان آن که رنگش عوض شود با آن که فکرش. ما این‌ها را نمی‌فهمیم.
چه کسی معمای حل‌شده را، بعد از چهل و سه سال، در تونل زمان، حل کرده است؟ من و تو، ما ما، می‌کنیم. درست وسط مبارزه با دیکتاتور، با دیکتاتور قبل، خاطره‌بازی می‌کنیم. هر آرمانی را به نام هیجان، بی‌جان می‌‌کنیم. با آن که آزادی را در احمدآباد، خاک کرده است، خاک‌بازی می‌کنیم. برای نژادِ پارس، عو عو می‌کنیم، برای هشتم مارس، آن عضو چپمان را اهدا می‌کنیم. برای هلال شیعی، هر چه ماه پیشانی‌‌ست، شق القمر می‌کنیم. کتابِ سال بلوا، به رنگ پرچم اوکراین هست، این همه زرد و آبکی، تمامِ سال، تحلیل می‌کنیم.
در مملکت صاحب‌الزمان، زمان را بی‌ارزش می‌بینی. عده‌ای وقتِ چندین نسل‌ را گرفته‌اند تا در ساعت‌های شنی، بشاشند، می‌بینی چه قدر، زمان، تند می‌گذرد؟ چه بوی تندتر از فلفلی، می‌دهد.
بگو با این اسپری‌های تاخیری، اگر تمام باب‌ها را هم بسته باشید، هیچ نطفه‌ای مطابق میل ارباب، بسته نخواهد شد. سرانجام نسلی می‌آید که درب ورزشگاه به روی زنان، درب دانشگاه به روی بهاییان، درب خانه‌ی ملت به روی اقوام، باز می‌کند. اگر چه موهای زنان ما ریخته باشد و کدخدای تهران با صدای چوپان ما، نماز نخوانده باشد. آن روز، تمام مردان، زنان، رنگین‌کمانی‌ها، تمام ادیان، سکولارها، دین‌گریزترین‌ها، تمام اقوام، روی تمام درهای این سرزمین، خواهند نوشت: آمدیم، نبودید.  
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۴۰
i protester

این سویِ آب، حقوقِ آب باریکه‌ی بازنشستگان را نمی‌دهند. آن سوی آب، از برای آن که حقوق بگیرند و بازنشسته نشوند، تلاش می‌کنند گیج نزنند، نامِ آب، نامِ خلیج را نبرند. بیچاره مردمانی هستیم که از صدای آقا به آقای صدا پناه می‌بریم. یکی جرات نمی‌کند نام روس را ببرد و یکی نام فارس را. زندگی بالا و پایین دارد و عده‌ای عادت، به پایین آمدن ندارند، تا زمانی که مردمی دریازده، ایشان را بالا آورند. اما زهی خیالِ باطل، خشکسالی هست، دروغ هست، آگاهی را سنِ پایین هست، خشکمان زده در پایین سن.
#خلیج_همیشه_فارس #ابی 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۱۱
i protester

"سربازی در در یکی از پادگان‌های بوشهر به علت اختلافات شخصی در حین تعویض پست، چهار سرباز هم‌خدمتی خود را به قتل رسانده و متواری شده است."
همیشه که نمی‌شود تاریخ تولد لاکچری باشد، چهار سرباز هم پیدا می‌شوند که تاریخ مرگشان لاکچری‌می‌شود.
می‌بینی قاتل و مقتول سرباز بوده‌اند، دعوا بر سر پست و مقام، اختلافات شخصی بوده است. تقصیر خودشان هست که در سال نو، دلشان را خانه‌تکانی نکرده‌اند، کدورت‌ها را دور نریخته‌اند. با این که آموزشی رفته‌اند اما پیش روان‌شناس و روان‌پزشک نرفته‌اند تا آموزش ببینند که چگونه می‌توان از تجاوز، لذت برد؟ اصلا خجالت نمی‌کشند، با این سنشان، مرخصی می‌خواهند، حال، آن که فرمانده‌ی کل قوا، با آن سنشان، سی و سه سال هست که یک روز مرخصی نرفته‌اند. نام خودشان را گذاشته‌اند سرباز وطن، نمی‌دانند اگر پادگان را ترک کنند، انگلیسی‌ها و پرتغالی‌ها به نیروگاه بوشهر حمله می‌کنند و حجاب از سر زنان روس برمی‌دارند. دل شاهزاده را خون می‌کنند، به تنها یادگارِ رضاشاه، به خدمتِ اجباری، جسارت می‌کنند. 
عده‌ای اعتراض می‌کنند که چرا کسی لااقل به احترام آن چهار سرباز، یک دقیقه سکوت نمی‌کند؟ چه قدر بی‌انصاف، یک قرن سکوت در مورد سرباز و سربازی را نمی‌بینند. خبر می‌رسد، آدم‌کش را دستگیر کرده‌اند، نه آن که در خیابان و آبان، آدم کشته است، آن که در پادگان و بیابان، جوانانِ مردم را کشته است. همان کسی که سربازی مَردش نکرده بود، از دستورِ فرمانده، تمرد کرده بود. کوه به کوه، دستِ آدم به آدم نمی‌رسد، این پای آدم هست که به آدم می‌رسد. خدمت، پسرها را آدم، آدم‌کش می‌کند، آن نامش آدم هست که پسرها را می‌کند.
 آن که به اجبار، تن می‌دهد، برای کشتنِ هم‌وطن، به اختیار، ماشه را فشار می‌دهد و آن که به فرمانِ دیو، گوش فرا نمی‌دهد، دیوانه‌ی زنجیر می‌شود یا خودش را می‌کشد و یا آدم‌هایی از جنس خودش، خلاص می‌شوند با تیرِ خلاص.
در جامعه‌ای که امید، به تار مویی بند هست، دحتران را حجاب، اجبار هست و پسران را موی کچل. به مادران آن چهار سرباز، بگویید، نگران نباشند، بچه‌هایشان، روی تختِ بیمارستان، سالم، به دنیا آمده‌اند، اگر چه دنیایشان، یک دنیا، جلوتر باشد و افکار ما یک قرن عقب‌تر. دیروز سال نو را تحویل گرفته‌اند و امروز لباس نوی فرزندانشان را. آری چه سالِ نیکویی، از بهارش، از نخستین روز بهارش، از روی سفید جوانانش، از پارچه‌ی سفید، روی جوانانش، پیداست.
#نه_به_خدمت_اجباری
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۰۹
i protester