آمدیم، نبودید
اگر مردی به زنی بگوید موهایت را فراموش کن، آن مرد، مستحق سیلی خوردن هست اما اگر زنی به مردی بگوید لهجهات را فراموش کن، آن زن، مستحق لایک خوردن میشود. تمسخر که تمسخر هست، اما مشکل، احترام ماست که رام نیست، خشن و ضد زن هست. در نگاه ما، هنوز امتیازِ مرد، زدن و امتیازِ زن، زن، بودن هست. یکی باید نانِ بازوانِ خویش را بخورد و یکی نانِ میانِ دو رانِ خویش را. یکی باید دست بدهد و یکی پا. آهای آدمهای بی دست و پا، لطفا آخر صف. توی کف، توی خماری، مثل سحر آبی. بفرمایید دست و پا بشکنید، برای باسوادهای کلاهبردار، برای پولدارهای بیسواد، برای چشمان آبی اون ور آبی، برای اعتراض به بیآبی. با تفنگ ساچمهای، با اسید، با اسپری فلفل. تا نظر مراجع، سلطان ایران و ظلالسلطانهای خراسان و اصفهان، جلب شود، خود شما را جلب میکنیم.
هنوز مردها دست برتر دارند و زنان حق تقدم، تا پشت در، تا در پشتی، تا پشت درب ورزشگاه، تا پشت مرد موفق، تا پشت موتور مرد ناموفق. تا هفت پشتشان، نباید پا، به روی رکاب دوچرخه بگذارد، این دست هست که باید روی رکاب چرخ خیاطی برود. پشتِ هم، که نه، باید پشت، به پشتِ هم باشید.
تاخیر جایز نیست، اسپری را بیاورید، هنوز زیپ ورزشگاه باز نشده، عدهای تحریک شدهاند. آهو را بیاورید، سلطان جنگل، ناصرالدین شاه، به شکار آمدهاند، دستانِ ضامن آهو را به پنجره فولاد بستهایم. به قوای روس، بفرمایید، این بار به جای مسجد گوهرشاد، روح زنان را شاد کنند. جام جهانی برسد به امارات متحدهی عربی، ما امارت اسلامی هستیم.
اصلا همیشه برای دفاع از ناموس، خود ناموس را نمیکشند، سر، نمیبرند. میگویند آن کارها مال روستاهاست، مال مردمی که شعر نخواندهاند، موسیقی را نفهمیدهاند، تختهسیاه ندیدهاند، پایتخت را ندیدهاند. گاه میتوان صورتی را با سیلی، سرخ، نگاه داشت، کارگران اسکل را نمیگویند، بازیگران اسکار را میگویند. چه شهرنشینانِ متمدنی، با دست خالی از مِلک خویش، از "زنِ من" دفاع میکنند. اصلا مگر نشنیدهاید توی همین تهران، چگونه بازیگران از حقوق خویش، روی پاهای دستیار کارگردان، دفاع میکنند؟
آری باید شعر خواند، شاعری مرده در غربت را، به قصد کشتن در تربتِ وطن، فرا خواند. فرق هست میان آن که رنگش عوض شود با آن که فکرش. ما اینها را نمیفهمیم.
چه کسی معمای حلشده را، بعد از چهل و سه سال، در تونل زمان، حل کرده است؟ من و تو، ما ما، میکنیم. درست وسط مبارزه با دیکتاتور، با دیکتاتور قبل، خاطرهبازی میکنیم. هر آرمانی را به نام هیجان، بیجان میکنیم. با آن که آزادی را در احمدآباد، خاک کرده است، خاکبازی میکنیم. برای نژادِ پارس، عو عو میکنیم، برای هشتم مارس، آن عضو چپمان را اهدا میکنیم. برای هلال شیعی، هر چه ماه پیشانیست، شق القمر میکنیم. کتابِ سال بلوا، به رنگ پرچم اوکراین هست، این همه زرد و آبکی، تمامِ سال، تحلیل میکنیم.
در مملکت صاحبالزمان، زمان را بیارزش میبینی. عدهای وقتِ چندین نسل را گرفتهاند تا در ساعتهای شنی، بشاشند، میبینی چه قدر، زمان، تند میگذرد؟ چه بوی تندتر از فلفلی، میدهد.
بگو با این اسپریهای تاخیری، اگر تمام بابها را هم بسته باشید، هیچ نطفهای مطابق میل ارباب، بسته نخواهد شد. سرانجام نسلی میآید که درب ورزشگاه به روی زنان، درب دانشگاه به روی بهاییان، درب خانهی ملت به روی اقوام، باز میکند. اگر چه موهای زنان ما ریخته باشد و کدخدای تهران با صدای چوپان ما، نماز نخوانده باشد. آن روز، تمام مردان، زنان، رنگینکمانیها، تمام ادیان، سکولارها، دینگریزترینها، تمام اقوام، روی تمام درهای این سرزمین، خواهند نوشت: آمدیم، نبودید.