چهل و شش سال ِ قبل گلی بر سر جان لولهی تفنگ. آبانی که دیکتاتور صدای مردم ایران را شنید و سرنگون شد. پنج سال قبل جانِ گلی بر سر لولهی تفنگ. آبانی که دیکتاتور صدای مردم ایران را نشنید و سرنگون نشد.
تصور کن بلبلی عاشق گلی، هر روز برای آن گل، بخواند. اما گل آن بلبل را برای خویشتن در قفس اندازد که دگر چشم به انتظار آمدنش نماند، چون از نزد دگران روی گرداند، او را فراوان، باز، داشته باشد. اصلا بگوید من در این خاک ریشه دارم، سفارش دادهام باغبان برای بلبل، هزاران قفس راه اندازد. اما چه سود که کور خوانده است آن گل، بلبل دگر نمیخواند. حالا گر هزاران گل هم بر مزارش آرند، نه گل گوید و نه گل شنوفد. دیگر حتی نگوید قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید، که از باغ و باغبان نیز، بیزار هست. این داستان بلبلهاییست که چون آزادی ایشان را احترام نگذاشتهاند، دگر چیزی برای نگذشتن از این زندگی ندارند. حالا شما هی مدام سخن از زندگی گل و بلبل، از مشکل اعصاب و روان بلبل بگویید. آن که لباس از تن در میآورد بستری کنید، برای آن که جان از تن در میآورد، آرزوی بستری شدن در گذشته کنید و اصلا گمان مبرید که آن دو دیوانه، هر دو روی ماه خویش در آیینه دیده و دیوانهتر شدهاند. چه دانید که ایشان، عریانی جامهی قدرت پادشاهِ عقل کل را فریاد زدهاند. آن گلهای پنجاه و هفت گل زده بودند و ما بلبلهای نود و هشت گل خورده. این زمین، داور نداشت، اگر داشت نباید انارهای پاییزی جور آن همه خون دل را میکشیدند. چه داغ قدغنی. چه سواد سیاهی، چه بابا نان دادی که نام نانش جان شد.
گاه باید رفت، از دست، از دنیا، از دست دنیا، گاه باید ماند بر سر یک حرف. باید که مو به تنت سیخ شود، تنت برای دنیا، خسیس شود. باید تویی را که عاشق این خاک بودی، توی همین خاک بکارند. تویی که عاشق زندگی بودی، با گذشتن از عشقت، خاک کنند. کاش لااقل آن قدر زنده بمانیم که به وقت مردن، چیزی برای مردن داشته باشیم. مثلا یک جان که کم نیاورد، زیر هیجان مرگ. تمام نکند به وقت تمام شدن. انتقام زندگی را از زندگی، با ماندن، با زنده ماندن، با یک نه بیشتر به دیکتاتور گفتن، گرفته باشد. شاید یک جان دیگر درست در تنهاترین جهان، بدون یک فنجان چایی داغ، همین یک جان داغ را کم، تنها، داشته باشد. #کیانوش_سنجری #آهو_دریایی #آبان_ادامه_دارد