اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این خط‌خطی‌ها قصد آفرینش ندارند تنها یک لحظه بیرون جهیده‌اند و زِهدانی نیافته‌اند. از این زمزم درد هر چه می‌خواهید بردارید، صاحب آن ملتی رنج‌دیده هستند.

بایگانی

۷ مطلب در آبان ۱۴۰۳ ثبت شده است

چهل و شش سال ِ قبل گلی بر سر جان لوله‌ی تفنگ. آبانی که دیکتاتور صدای مردم ایران را شنید و سرنگون شد. پنج سال قبل جانِ گلی بر سر لوله‌ی تفنگ. آبانی که دیکتاتور صدای مردم ایران را نشنید و سرنگون نشد.

تصور کن بلبلی عاشق گلی، هر روز برای آن گل، بخواند. اما گل آن بلبل را برای خویشتن در قفس اندازد که دگر چشم به انتظار آمدنش نماند، چون از نزد دگران روی گرداند، او را فراوان، باز، داشته باشد. اصلا بگوید من در این خاک ریشه دارم، سفارش داده‌ام باغبان برای بلبل، هزاران قفس راه اندازد. اما چه سود که کور خوانده است آن گل، بلبل دگر نمی‌خواند. حالا گر هزاران گل هم بر مزارش آرند، نه گل گوید و نه گل شنوفد. دیگر حتی نگوید قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید، که از باغ و باغبان نیز، بیزار هست. این داستان بلبل‌هایی‌ست که چون آزادی‌ ایشان را احترام نگذاشته‌اند، دگر چیزی برای نگذشتن از این زندگی ندارند. حالا شما هی مدام سخن از زندگی گل و بلبل، از مشکل اعصاب و روان بلبل بگویید. آن که لباس از تن در می‌آورد بستری کنید، برای آن که جان از تن در می‌آورد، آرزوی بستری شدن در گذشته کنید و اصلا گمان مبرید که آن دو دیوانه‌، هر دو روی ماه خویش در آیینه دیده و دیوانه‌تر شده‌اند. چه دانید که ایشان، عریانی جامه‌ی قدرت پادشاهِ عقل کل را فریاد زده‌اند. آن گل‌های پنجاه و هفت گل زده بودند و ما بلبل‌های نود و هشت گل خورده. این زمین، داور نداشت، اگر داشت نباید انارهای پاییزی جور آن همه خون دل را می‌کشیدند. چه داغ قدغنی. چه سواد سیاهی، چه بابا نان دادی که نام نانش جان شد.

گاه باید رفت، از دست، از دنیا، از دست دنیا، گاه باید ماند بر سر یک حرف. باید که مو به تنت سیخ شود، تنت برای دنیا، خسیس شود. باید تویی را که عاشق این خاک بودی، توی همین خاک بکارند. تویی که عاشق زندگی بودی، با گذشتن از عشقت، خاک کنند. کاش لااقل آن قدر زنده بمانیم که به وقت مردن، چیزی برای مردن داشته باشیم. مثلا یک جان که کم نیاورد، زیر هیجان مرگ. تمام نکند به وقت تمام شدن‌. انتقام زندگی را از زندگی، با ماندن، با زنده ماندن، با یک نه بیشتر به دیکتاتور گفتن، گرفته باشد. شاید یک جان دیگر درست در تنهاترین جهان، بدون یک فنجان چایی داغ، همین یک جان داغ را کم، تنها، داشته باشد. #کیانوش_سنجری #آهو_دریایی #آبان_ادامه_دارد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۳ ، ۱۷:۳۸
i protester

آن گاه که از دست زبان کاری ساخته نیست، کلمات در شکنجه‌گاه گلو یکی یکی سقوط می‌کنند و همگی دست به دامانِ ترجمان سکوت می‌شوند. ناگهان زبان نفهمی می‌گوید: هیس، خاموش!

مبادا با هیس گفتن ما، خودتان را خیس کنید. پیش از آن که برق‌ها برود، چراغ‌ها را خاموش کنید تا اختیار را تجربه کنید. برای قانون خانواده و جوانی جمعیت، آن جور دگر خودتان را خیس کنید. برق چشمان می‌خواهید چه کار؟ دیگر دوران آن حرف‌ها که می‌گفت آینده‌ی شما درخشان هست گذشته هست، همه‌ را فراموش کنید. اگر از نظم جهانی هم سخن می گویند، جهان ما سوم، از خاموشی منظم، سخن می‌گوییم. حالا، حالِ حال هم گرفته است، تاریک هست، تنها آینده‌ی روشن سیگار، شیک هست. آن قدر همه چیز تیره و تار هست که عقربه‌های ساعت هم معلوم نمی‌کنند، چه دقایقی، چه ساعاتی، چه عمری بر ما گذشته است.

تو گویی تنها سپیدی داستان ما موهای سرمان بود که به سر، رسیدند. ریختند، خود را به دار آویختند.

ثلثی به انتظار برای آمدنِ سپیده دم، پایان بازدم شمع و کشتن پروانه در شب سیاه، ثلثی برای کار و بار، وجدان کاریِ و مزد بی انتظار، ثلثی به انتظار برای آزادی الکترون، پایان انقلاب انفجار نور، پایان مغزی بدون نورون، روشن کردن یک چراغ، روشن کردن فن یک مستراح. آخر شبانه‌روز را هر سه ثلث تمام، یک روز دگر حرام شد، حتی نشد زمان برای خواب خوش پایان انتظار. آیا مگر به وقت خواندن و نوشتن، ثلث‌ها را فصول سه گانه نبود؟ دانی چرا تمام فصول، فصل امتحان شده است؟ شاید چو نسل‌ها از نفس افتاده‌اند، گمان برده‌اند که افتاده‌اند، در فصل داغ داغدار بودن، امتحان داغ بودن، داغ کردن، مجدد گرفته‌اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۰۳ ، ۱۷:۳۶
i protester

داریم از پای چوبه‌ی دار برمی‌گردیم، دعوت نامه برایمان نفرستاده بودند، با پای خیال برمی‌گردیم.

به باد گفته بودم چون نزد تو می‌آید، بغض نکند، ابرها را بارور نکند، داستان درست نکند. حرفی نزند، لب، تر نکند، هر چه قدر هم گلو، لگد بزند، تنها زل بزند، یک نگاه حلال هست، حلال، حرام نکند. اما مگر دست خودش بود؟ هی مدام می‌گفت بادا باد و من می‌گفتم زنده باد‌. من خود باد بودم، این من بودم که با گیسوی تو به باد رفته بودم، من بچه‌تر از این حرف‌ها بودم که حرف گوش بکنم، باد چگونه آن همه را نکند؟

حالا تو رفته‌ای به آسمان و من فوت می‌کنم این حجم از هوای میان دو کف دستانم را، آستانت را، هم چون بوسه‌ای، کبوتری، قاصدکی، تا باد دوباره من را، هوای من را داشته باشد. چون باران بزند، خواهم دانست که تو برای این حجم از تنهاییِ دلِ سنگ من، چه سنگ تمامی گذاشته‌ای.

من از خیال تو چگونه دست بکشم؟ خیالِ رفتنم نیست، چگونه از طناب دار، پا، پس، بکشم؟ آهای بگو بیایند و بیاویزند مرا هم چون پیرهنی بر بند تو، در همان سلول انفرادی، هم‌بند تو. چاره‌ای نخواهند داشت، چون مرا بالا ببرند، من همین پایین کنار تو، شانه به شانه، خوابم می‌برد، چه قدر اشتباه می‌گویم، تا صبح قیامت، در آغوش تن تو، در خاک وطنم، خوابم نمی‌برد.

یک نفر از لباس شخصی‌ها داد می‌زند نگاه کنید با دارِ بیداد هم، هنوز دو نفر بیدارند. ما اجازه نمی‌دهیم توی زمین فسادی رخ بدهد، بازدارندگی ما، باید به رخ کشیده شود، بگویید صدا و سیما اعلام بارندگی کند. زمین را تیرباران کنید. اما تو گویی تیر هوایی زده‌اند، آسمان سرخ و سوراخ شده است، باران، درست، نیمه‌ی آبان می‌زند. چه سنگ تمامی می‌گذارد، با خدای پنهان، آب پاکی روی دست شیطان می‌ریزد، آن دو زیر سنگ‌فرش خیابان، بوسه‌ی آبدار می‌زنند، شهد و شکر هست که در هوا و حلوای غوره‌ی صبر می‌ریزد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۳ ، ۱۷:۳۴
i protester

بعد از آن همه #زن_زندگی_آزادی، حالا خوابانده‌اند یک زن را، آزادی را، روی تخت، تا ترکش بدهند زندگی را. می‌بینی آزادی چه بلای خانمان‌سوزی، چه اعتیادی هست در عصر بیداد؟ در شهری پر از دیو، این چه دیوانه بازی هست که راه انداخته‌ای؟ نگفتی راه رفتنت دیوانه‌شان می‌کند، آن قدر که تو را دیوانه کنند. دیدی آن‌ها که همه توی فکر تاج و تخت هستند، حالا را تو را به تخت بسته‌اند تا تزریق کنند آرامش را به زندگی‌ات؟ آن‌ها که همه را خوب یا خواب می‌خواهند حق دارند که بگویند جر زنی کرده‌ای، خودزنی کرده‌ای، بیمار اعصاب و روانی، با روان ما بازی کرده‌ای. از تن عریان حسین وسط صحرای نینوا رسیده‌ایم به این عصیان تو وسط جنگل سلطان بی‌نوا، چه شاهکاری، چه  خروجی کرده‌ای علیه حکومت ستم شاهی وقت، چه ممنون الخروجی شده‌ای دانشجوی ممنوع‌الورود، چه پدری در آورده‌ای از آرمان شهر ایشان، از کل الارض کربلا، از کل یوم عاشورا، با این پیرهن در آوردنت، نه نشسته به عزا، که حسن القضا، با این همه شادی ملت از پسِ گل کاشتنت. حالا لباس سبزها سر سبز تو را برده‌اند زیر بالش، تا بال‌هایت را در آورند. می‌خواهند تو را قرص بدهند تا دل هیچ کس قرص نشود به بودنت، ای قرص قمر. و ما چی؟ با این همه ما ما کردن، بقره می‌خوانیم بالای سر قبرمان.‌ ماه پنهان شب آخر ماهیم، پشتکاری عجیب برای پشت کردن به زخم‌های کاری مردمان این سرزمین، دست می‌بریم به هر کاری برای هر گونه زیستن بی آن که یک لحظه گمان برده باشیم، سر باز زدن را از هر گونه زیستن. دارند تو را می‌برند با ستم عریان، درست وسط آبان داغدار، به مکان و زمانی نامعلوم، حال آن که تو برده‌ای این زمان و مکان را به شکلی کاملا معلوم، معمولی.#آهو_دریایی #دختر_علوم_تحقیقات

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۳ ، ۱۷:۳۳
i protester

می‌بینی، اینگار سرنوشت تلخ تمام شادی‌های اندک این سرزمین، ناگهان فوت شدن و فووووت شدن شمع یک کیک محبوب هست. دیدی پیر شدن چه شجاعتِ رویین‌تنی به تنِ آدمی می‌دهد؟ دیگر برای تو مهم نخواهد بود اگر تو را بگیرند چرا که یک نفر داشته‌ای تو را در آغوش بگیرد. دیگر هیچ خبری بد و ناخواسته‌ای نخواهد بود اگر خبر داشته باشی یک نفر بد ‌می‌خواهد تو را. اصلا به نوشتن و قلم هم نیست اینگار تنها عمل، به از سر نوشتن هست. به کیفیتی که تمام کم بودن کمیت را شفا می‌دهد.

و چه تقابلی هست این تضادِ زیاد و اندک، اینگار بی‌نهایت، تابع ضربه‌ای باشد در لحظه‌ی صفرِ دوست داشتن، که زمان و ضربان ایستاده باشند به احترام آن، دیگر با مردن ثانیه‌ها به مرگ نزدیک نخواهی شد که مشتقِ آن تابع، مشتقِ مشتقش نیز ضربه باشد، اینگار مشقت‌های عالم و رنج زیستن، ارزشش را داشته است، اینگار سهمت را از تاریخ و جغرافیا گرفته باشی و بعد از این برای کسی مردن، هرگز نخواهی مرد.

دیدی پیرهن یوسف را نه خیس شهوت نه نم نم بارون چشم‌های کارگر شیفت شب، جسمی، جنسی، یک آبِ خنک، تر و برترش کرده است بدون ترس و استرسِ آبِ خنک زندان.

دیدی می‌توان پس از سال‌ها، تنهایی، زندگی کردن، تنهایی نمرد، توی همین خاکِ درد آلوده، خاکت کنند و تنها، نمرد. اما چه رنجی دارد آخرِ تمام این شدن‌ها، ماتم یک نشدن، یک تمام شدن باشد برای دوش یک آدم تنها‌تر، اگر چه چند دقیقه قبل‌تر، همدوش او، تو یک بازنده، بازمانده بدون نسبت فامیلی، هم‌خونه‌ای بدون نسبت خانوادگی.

دیدی بعد از آن همه کم آوردنِ وقت و بی‌وقت، آرزو می‌کنی شبانه‌روز را روز نباشد برای ریاکاری و کم‌کاری، شب نباشد برای استراحت و خیالِ راحتِ پوچ و پوک‌. می‌گویی کاش شبانه روز را ساعتی چهل و هشت باشد، نیمی بودن با تو، نیمی بودن با یاد تو.

دیدی چه قدر قشنگ درباره‌ی نام یک هتل پرسید آزادی شده؟ منظور آن که تنها نامش آزادی شده است. دیدی می‌شود بدون آزادی قفست برده به باغی، باغچه‌ای و دلت شاد کنند. دیدی با برق یک نور دیده هم می‌توان لامپ‌ها را روشن کرد، با دست خالی هم انقلابی در یک تکه از خاورمیانه، سیاره‌ای بدون ستاره به پا کرد.

دیدی محبوبِ نام فیلم، هم می‌تواند صفت باشد هم مضاف‌الیه. دیدی تا خواستند کنار هم بخوابند، یک نفرشان کنار کشید و برای همیشه خوابید؟ دیدی پیرمردها هم می‌توانند با نامردی، ناکام از دنیا بروند، کیک تولد، حلوای مزارشان شود.

دیدی بعد از آن همه جان کندن، می‌توان جان داد، آخر یک جان شنیدن، تو را جاندار کرده باشد. دیدی همیشه که باید توی زمین، تنها فرو بروی.

دیدی در عصر باب شدن لیسیدن دست ارباب، خوش‌رقصی و هم‌خوابگی با شهوت قدرت، در فصل فصل‌الخطاب و ایست دادن، آمده‌اند و می‌گویند تن ندادن به این ابتذال، یک تنه ایستادن، بسان درخت عریان پاییزی، ابتذال رقص هست. باید صدای خرد شدن شما با هر ورق دفتر زندگی‌تان، با روانتان بازی کند ور نه هر قصد و آهنگ دیگری کار نگارتان را به بیمارستان روانپزشکی می‌رساند. آهای کارگردان زن و مرد، آهای #دختر_علوم_تحقیقات، ممنوع ‌الخروج، ممنوع الورودتان می‌کنیم. حواسشان نیست از فرار مغزها جلوگیری می‌کنند.

در فیلم "کیک محبوبِ من"، فرامرز به اندازه‌ی کل تاریخ سینمای بعد انقلاب، مشروب ‌می‌خورد. تو گویی برای سلامتی تمام سالخوردگانِ تمام شده‌ی این سال‌ها. چه قدر خوب‌تر تمام می‌شد اگر در انتها نیز، برای سلامتی روح او، باقی مانده‌ی بطری مشروب بر سرش خالی می‌شد، شاید دوباره زنده می‌شد، مثل آن آخرین شب عمرش، نه مثل یکی بود یکی نبودهای عمر هر روزه‌ی دنیا، دو روزه‌ی دنیا.

بنویسید در تاریخ، آن گاه که همه از سر بریده می‌ترسیدند ما از دل بریدن، و آن گاه که همه از جان دادن، ما از تن دادن. ما دست و پا بسته‌ترین مردمان جغرافیای عالم بودیم که می‌رقصیدیم. ما داغدار بودیم، از هیچ داغی نمی‌ترسیدیم، تب‌دار بودیم، به سانِ تبریز مشروطه.

#کیک_محبوب_من #آهو_دریایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۳ ، ۱۷:۳۰
i protester

می‌بینی از آن همه سپاه سپاه کردن‌ها، تنها آهش بر دل ارتش می‌ماند. درست مثل آن ارتشی‌های خوزستان که در دفاع مقدس، نامشان را لاک گرفتند و یا سربازانی که با دست خالی در برابر متفقین، هیچ لاگی از ایشان نگرفتند. راستی شنیده‌ای کار نیکو از پر کردن هست، حدیث دل‌ را به جای خشاب، پر کردن شنفته‌ای؟ دیدی بیگانه چون می‌آید نخست خونمان و نه خونه‌هایمان را آزاد می‌کند. آن نقطه‌هایی که می‌زند ما هستیم، نقطه سر خط‌های بی سر. دل چه کسی می‌گیرد از گرفتن جان ما؟ از جان گرفتن یک جنگ بر سر پرچم سفید کفن‌های ما‌. کاش یکی به اونا می‌گفت آخه دیگه ته بن‌بست که گرفتن نداره. ما این جا توی میهن، همه مردیم، آخه دیگه این جون، گرفتن نداره. و کاش بماند سلاحی گرم میان دو انگشت در عصر نتوانستن‌ها، یکی قلمی از زبان، دیگری قلمی بر دهان، یکی بر تن سپید کاغذ، یکی آدم برفی سیگار. اما تو چه دانی که من چه می‌کشم آن گاه که قرار هست جور دومی، آتش بس دومی را به دندان، به دندانه‌های صلح، بکشم؟ چه ماه پیشانی سفیدهایی که با آه تنها شدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۰۳ ، ۱۷:۲۸
i protester

دارد باران می‌بارد، یک نفر را دارند دار می‌زنند، یک نفر را تیرباران می‌کنند. یک نفر آب می‌آورد، یک نفر تاب. یک نفر طناب می‌کشد، یک نفر عذاب. یک نفر زندگی‌اش خراب می‌شود، یک نفر آب‌. حالا دیگر معلوم نیست کدام بیشتر می‌بارند، آسمون و ماه یا چشمونِ چشم به راه؟

باید کارتن خواب بوده باشی تا بفهمی آب و باران چگونه خانه‌ات را مثل شهردار، مثل یک طناب دار، می‌برند وقتی همه را خوابِ خوب برده باشد. دیگر کدام ترس باید شلوارت را خیس کرده باشد که تمام تنت خیس آب شده است. اینگار که بخواهند تو را مثل یک نیِ خون دل خورده از نجاست خون پاک کنند. تو گویی تمام ناودان‌های نادان علیه تو متحد شده‌اند.

می‌بینی داستان ما را؟ یکی را به خواب ابدی می‌برند یکی را تا ابد نمی‌گذارند بخوابد. راستی این دو چگونه زیر باران به هم می‌رسند؟ این اشک‌های آسمان چگونه آن دو را بر سر یک سفره، زیر زمین، نمک‌گیر می‌کند؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۳ ، ۱۷:۲۵
i protester