یک سالِ دیگر گذشت و من هنوز نمیدانم یک سال از لحظهی دیدار تو دورتر شدهام و یا یک سال به لحظهی دیدار تو نزدیکتر؟ میبینی هستی، چگونه زمان را به سخره میگیرد؟ و برای تویی که هستی را به سخره گرفتی و رفتی، چه حکایت آشناییست.
کلماتِ نادان و ناتوانتر از آنند که از دقتِ تو، از آن چه که دقت داده است، دقیقهای بنویسند. مثلا امروز در خیابان، یک نفر راننده، میخواست آشغالش را از شیشهی شاگرد، در سطل آشغال بیندازد و چون پرتاب، ناموفق بود، سرش را تکان داد که یعنی دارد افسوس میخورد و رفت، بیآن که اشتباهش را جبران کند. میبینی برای چون اویی، افسوس به کار میبرند و برای دنیایی که چون تویی را ندارد، نیز.
و یا مثلا آخوندی که چشمانش را به روی ظلم بستهاست، چگونه با تویی که ظلم، چشمانت را بسته است، برابر هست؟ که برای هر دوی شما، فعلِ چشم گذاشتن، به کار میبرند. چه قدر راست میگفتی که جنایتکارترین ایشان، در نهایت، خلع لباس میشود و لباسِ من و تو را میپوشد. و این یعنی ما در بدایت، لباس جانیها را پوشیدهایم.
کاش بعد از این زندگی، بعد از مرگ، دنیایی باشد که قَدرت را بداند. استعدادت را تاب آورد. تمام شود هرزگی تنهایی با تنهای شریف.
سیزده سالگیات مبارکِ آدمهای آن دنیا #دایی_بهروز