اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این‌ صفحه‌ی پر از خش درد مشترکیست که مالکیت خصوصی ندارد، تازه به دوران رسیده‌‌ای که پدر و مادرش را در اعدام‌های دسته‌جمعی وبلاگ‌ها از دست داده است، این جا خبری از صنعت چاپ و رسالت چاپیدن نیست، این جا فالوئر، شیعه و حواریون نداریم، این جا با شراب کهنه و آب تشنه به آفرینش خدایان اعتراض داریم.

بایگانی

می‌گویند ورزشگاه ممنوع! گویا ما هم ممنوع کردن را از حکومت آموخته‌ایم. می‌شود ورزشگاه رفت اما پشت درب ورزشگاه ایستاد درست همان جایی که سحرها ایستادند و سوختند، بی آن که روغن ریخته و نرفتن‌ها را نذر امام‌زاده‌ی‌ آزادی کنیم. گیرم محاطش را خالی کردیم،‌ هیچ ظالمی از محیط خالی ورزشگاه نمی‌ترسد. منی که تا امروز ورزشگاه نرفته‌ام چگونه رویم می‌شود فردا در جنبش ورزشگاه ممنوع‌ها ممنون خودم باشم و بگویم من هم مسافر نرفتن؟ با هر دستگاه مختصات و ناظری چنین سکونی تعبیر به حرکت نمی‌شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۴۹
i protester

از آن روز که اسماعیل بخشی خبر از آتش‌سوزی چهار تا کارگر داد تا خودسوزی دختر استقلالی، صدا و سیما تنها آتش گرفتن سطل آشغال‌های سال هشتاد و هشت را نشان داده است. دختری که در هوای آزادی و رنگ آبی دویده بود اما به او گفته‌ بودند ذهن ما عقب‌مانده‌تر از آن است که تو این همه جلو بیایی‌. برو عقب، برو عقب، از پشت میله‌های ورزشگاه، از این خط مقدم و خط قرمزی که برایت ساخته‌ایم به همان اندازه‌ای که جلو آمده‌ای از جای نخستت عقب برو، برو پشت میله‌های بازداشتگاه. روبروی دادسرا یک آن گمان می‌کند آتش به بی‌گناهی‌اش شهادت خواهد داد. چه می‌دانست سیاوش پسر بوده، جنس برتر بوده است. آیا کسی می‌دانست چه قدر نی‌های وجود او از جدایی مرد و زن شکایت کرده‌اند و چون کسی صدایشان را نشنیده است، نیستان را به آتش کشیده است. و تنها از مچ به پایین پای او، قلب دوم او، سالم می‌ماند، آخر هر چه باشد او جنس دوم است. اصلا می‌بینی سر سفره‌ی طبقات پایین دست، مشتقات پایین‌دستی نفت همین گونه می‌رسد برای آتش گرفتن گونه‌ها، خاکستر شدن و به باد رفتن، شاید این جوری به آزادی برسند. و یا آن کارگری که از گرم کردن خانه و دل همسُفر‌ه‌هایش نا‌‌امید و روسیاه شده و خودش را یعنی یکی از زغال‌های کارخانه‌‌ی نیشکر‌ را سوزانده است، به راستی آن نی را چه به شهد و شکری کز زبان صاحب نیشکر می‌ریخت؟ اما مگر آتش روشن کردن این کارگر و آن دختر، به چشم راننده‌ی قطار انقلاب آمده بود؟ دهقان‌های فداکار روزگار ما دیر وقتی بود که از کتاب‌های درسی حذف شده بودند. حالا در چنین جامعه‌ای که حاکمان مردم را برادران دینی خویش می‌پندارند و بر دست ایشان آتش می‌زنند تا از بیت المال چیزی نخواهند اسماعیلی ظهور می‌کند که در هفت تپه، در سعی صفا و مروه به دنبال برداشتن سنگ از دهان کارگران هست تا کارخانه‌ی نیشکر کارخانه‌ی زغال‌سنگ نشود. حتما دیده‌اید دست بچه‌ای که از آتش نمی‌ترسد، آتش می‌زنند، این حکایت اسماعیل می‌شود و شوک برقی. اما این بار پلاسکو و سانچی نبود که بر مرگ لعنت بفرستند، اسماعیلی بود زیر تیغ که بر زندگی لعنت فرستاده بود، باید کاری می‌کردند که دیگر کسی به change  امید نداشته باشد، همه به دنبال دلار و exchange  باشند. قاضی چهار ده سال زندان برای او می‌بُرد اما اینگار که ساحرانِ دربار فرعون را به بریدن دست راست و پای چپ تهدید کرده باشد، با تهدید بیشتر، خود از ایمان اسماعیل بیشتر می‌ترسد، هر کاری که دلش بخواهد می‌تواند انجام دهد اما می‌بیند که بازنده است. یک شهر دیده‌اند که الهه‌ی عدالت چشم بند زده است. ققنوس‌ها قیام می‌کنند، تیغ نمی‌برد، دیگر هیچ تیغی نمی‌برد، امید اسماعیل زنده می‌ماند. قاضی‌القضات هم یاد انصاف می‌افتد اما دختر آبی از دنیا رفته است، نوش دارو بعد از مرگ سهراب، تمام تن اسفندیار مغموم و معصوم چشم می‌شود، زندگی لعنتی تمام می‌شود، اندکی صبر سحر که نه، مرگ سحر نزدیک می‌شود. درب آزادی را به رویش باز می‌کنند، درب آزادی از این دنیا را.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۴۸
i protester

اینگار دم در این دنیا یک نفر ایستاده است و به دنیا آمدنت را منوط به گریه کردن کرده است. گویا می‌خواهند صدای اعتراضت را تست کارخانه‌ای کنند. اما در فرهنگ تبلیغی این روزها آن دنیا را هم به بهای گریه کردن می‌دهند. با این تفاوت که این بار تقسیم کار کرده‌اند صدای اعتراض تو را نمی‌خواهند بشنوند، حسین به جای همه‌ی ما اعتراض کرده است، تو تنها گریه کن. گریه‌ی تنهایی نه، در جمع گریه کن، تا گریه کردن یک فرهنگ شود. بچه بودم به چشمانم ملتمسانه نگاه می‌کردم که آبروی مرا نزد امام حسین نبرند، تا آن جا پیش می‌رفتم که ممکن بود برای گریه نکردن گریه‌ام بگیرد. یک احساس تنهایی و گناه در میان فشار افکار عمومی و بلندگوی عقل کل. هر چه مداح با زیاد کردن پیاز داغ گناهان مردم، اشک‌های بیشتری از ایشان می‌گرفت من هنوز روی آن سوال گیر کرده بودم که مگر من چه گناهی مرتکب شده‌ام؟ کشیش‌های وجودم کلافه می‌شدند و اصرار داشتند لااقل یکی از لامپ‌های مراسم روشن شوند. و آن گاه که روضه‌خوان فریاد می‌زد الان وقت مزد گرفتن از اربابتون هست، احساس می‌کردم برای کار نکرده و عرق نریخته نباید انتظار مزد داشته باشم، آن هم از واژه‌ای به زشتی ارباب. بیشتر داد می‌زد هول می‌شدم و معدل بیستم را از امام حسین می‌خواستم. خدایم هم آن قدر حسود نبود که بگوید چرا از من نخواسته‌ای؟ من بیست می‌شدم و شرمنده که حتی ته دلم امام حسن را بیشتر از امام حسین دوست می‌دارم. آخر احساس می‌کردم آن که به او کمتر توجه می‌شود مظلوم‌تر است. داشت همه چیز خوب پیش می‌رفت که ناگهان داغ یک شکست تمام اعتقادات توی سرم را خشکاند. حَسَنَین و خدایی که یک زمانی برای استجابت دعاهایم به یکدیگر تعارف می‌زدند همگی جوابم کردند. حسین دیگر به چه درد من می‌خورد؟ کم‌کم دردهای آدم‌هایی را می‌دیدم که مصیبت‌ فروان دیده بودند و هیچ اسمی از ایشان در تاریخ نبود. حتی زینب ایشان نیز حق آزادی بیان نداشت. تشیع با سوگلی خود این همه پر پر شدن گل‌ها را ندیده بود. اما چرا من باید از حسین کینه به دل می‌گرفتم؟ کل یوم عاشورا کل ارض کربلا از زبان سپاه یزید گفته می‌شد و ایشان بودند که با حسین حسین گفتن سر از تن حسین جدا می‌کردند و چه مظلومیتی بیشتر از این که حسین را از چشم تمام زجر دیدگان و معترضان تاریخ بیندازند؟ حسین را باید از نو می‌شناختم، حسین من که تا دیروز بر تخت نشسته بود و از امثال من مالیات اشک می‌گرفت امروز به جای پیاده کربلا رفتن، در تمام اعتراضات کارگری، دانشجویی، معلمان، زنان و مستضعفان کنار مردمم بود. حسینی که در پاسخ به تظلم‌خواهی مردم کوفه حج خانه‌ی خدا را نیمه کاره رها کرده و با سر آمده بود. حسینی که سرنوشت یک ملت را به بیعت نکردن خویش با یزید گره نزده بود. حسینی که اصرار به بهشت بردن مردم بد عهد کوفه نداشت. حسینی که به وقت بستن راه برگشت امان نامه‌‌ای امضا نکرده بود. حسینی که شب عاشورا مقام آزادی و حق‌الناس را بالاتر از شهادت دانسته بود: هر که حقی بر گردنش هست و یا می‌خواهد برود، برود نه آبروی او می‌رود نه امید من از بین می‌رود. چشمان من بدون اشک به دیدن حسینی روشن شده بود که مرتدترین دیندار عصر خویش بود و آزادی و عدالت را با هم می‌خواست. حسینی که به تمام ستم‌دیدگان تاریخ امیدِ عمری بیشتر از عمر ستم را می‌داد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۴۶
i protester

ای کاش آدم‌هایی که بعد از این همه سال بیدار می‌شوند، با بازگشت به جامعه مثل اصحاب کهف آرزوی مرگ نکنند. این آخرین جمله‌ای بود که قلمم با آن کاغذ را بوسیده بود و گذاشته بود کنار. آخر از آن شب به بعد من به جای خانه در غسالخانه بودم. قرار بود فکرم را شست و شو دهند تا خودم با پای خویش از زندگی دست بشورم. جان لوله هفت تیر احساسم خیره به فشنگ هفتم مانده بود و خبر نداشت این دنیا تَه تَه‌اش شش حس دارد. این قدر همه چیز زود اتفاق افتاده بود که با این که من به بازداشتگاه رسیده بودم چایی‌ام هنوز به دمای تعادل با محیط خویش نرسیده بود. آن قدر رعب‌آور آمده بودند که پاهایم هم‌چون کفش‌هایم جا مانده بودند. توی راه پله‌ها همسایه‌ها برای تنگی نفسم اسپند دود کرده بودند. حتما کاری کرده است، پس چرا محمد طه یِ من را نمی‌برند؟ سیاست پدر و مادر ندارد اگر داشت درست تربیت می‌شد. بیا توی خونه در رو ببند، آخرش بی‌بی‌سی با خانواده‌اش مصاحبه می‌کنه. از خودشونه، شما چه قدر ساده هستید؟ دعوای طلبگی نگهبان ساختمان و راننده‌ی اسنپ هم من را آن قدرها حساب نمی‌کرد. محرم و نامحرم کردن برای تقسیم بر دو کردن جامعه بود نه برای ضرب و شتم یک مخالف ِجنس مخالف. آخر داستان، چشمان تیز و هیز ایشان نبود. تازه به چشمانم چشم‌بند زده بودند و قرار بود دنیا را جلوی چشمانم آورند‌ و چه شهر فرنگی بود این نخ تسبیح رافت اسلامی، زندان. صاحبان زمان، زمان را توی اتاق تاریک نگه داشته بودند و می‌خواستند به آخر‌الزمان ایمان آورم. باید یوزر و پسورد آن یهودی که بر سر پیامبر خاکروبه ریخته بود را می‌دادم، گویا به جای او به عیادت من آمده بودند. باید حدیثی از پیامبر می‌آوردم که به جای بوسیدن دست کارگر دست کارفرمای او را ببوسید، نشان به آن نشان که خدیجه کارفرمای ‌پیامبر بوده است. باید این چنین روایت می‌کردم که علی دست برادرش را به خاطر بدحجابی سوزانده بود، گویا تار موهایم بیت المال و مال بیت بوده است نباید با ایشان بیرون می‌رفتم. اقدام علیه امنیت ملی با یک قلم دوربین و یک قلمِ کوته‌بین وثیقه ‌بردار نبود اما بدشان نمی‌آمد واو وثیقه بیفتد، حالا املایش غلط هم می‌شد لاک غلط‌گیر توی جیب شلوارشان بود. حکم دادگاه از قبل آماده بود، به تعبیر عرفا در لوح محفوظ نوشته شده بود‌. منتها دیگر مثل قدیم تنها پرتاب یک تاس تعداد سال‌های زندان را مشخص نمی‌کرد، متناسب با تورم تاس خریده بودند. تا آن جا که جا داشت روی نمودار هم می‌بردند تا همه بالای دَه، قاضی القضات خشنود و ایشان با نمره‌ی قبولی رستگار شوند. برای مردمی که آخر تابستان مثل هندوانه‌ی روسفید با صاحب‌خانه‌ی خوبشان توی کوچه روسفید می‌شدند و در به در دنبال یک سرپناه بودند، چه فرقی می‌کرد ما بیست و چهار ساعت بیرون از خانه پشت میله‌های زندان باشیم یا بیست و چهار سال؟ در این بیست و چهار سال حتما خاک شدنِ آبروی مردمِ این روزهای کوچه و بازار، در جایی بدتر از خاوران فراموش می‌شد و حداقل سه رییس جمهور تنفیذ و از شعار‌های خویش تنقیح می‌شدند و لابد در پایان دور دوم خویش این خواجگان دربار می‌گفتند من تنها رییس جمهور مرد هستم نه رییس جمهور مردم. برخوردهای قوه‌ی قضاییه‌ی با دو سه تا دانه درشت هم ملاکی شده بود برای آن که مشت نمونه‌ی خروار و در مورد ما درست عمل شده است. آخر حکمِ مشتِ نمونه، شلاق را هم آورده بودند تا یادمان نرود در سرزمینی که همه کلاه خویش را سفت چسبیده‌اند کلاه نداشتن گواه بد مستیست، تازیانه‌اش را باید بخوریم. حالا که دارم توی سرویس بهداشتی زندان می‌نویسم صدای حسین حسین آن قدر بلند هست که صدای امام هفتم هم از زندان هارون شنیده نشود. حسینی که نماد اقدام علیه امنیت ملی حکومت شام بود و چه بسا در عصر ما به اتهام توهین به مقدسات و لج کردن با حج زودتر از این حرف‌ها دستگیر می‌شد. و من هنوز بعد از این همه درد پیش از آرزوی مرگ در پی اثبات زنده بودن خویشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۲۷
i protester

نمی‌دانم این پهباد کلمات را چگونه روی کاغذ فرود آورم؟ بادگیرهای یزد هم غمباد گرفته‌اند، حالا من می‌خواهم با یک نسیم باد آورده که به کله‌ام خورده حال نوشته‌ام را خوب کنم؟ می‌گویند خون و سگ هر دو نجس هستند شاید به خاطر این توان دوم نجاست است که خون سگ‌ها را نمی‌ریزند و اسید تزریق می‌کنند. از اسیدپاشی به تزریق اسید رسیده‌ایم. حالا دیگر دقیقا به جایی رسیده‌ایم که حیوانات حق دارند به ما اعتراض کنند: چرا با ما مثل زنان رفتار می‌کنید؟ اما دارند تند می‌روند ما هنوز ورود آن‌ها را به ورزشگاه‌ها ممنوع نکرده‌ایم. عجیب است با این همه سگ‌کشی زندگی خویش را سگی هم صدا می‌زنیم، شاید به نفرین ایشان دچار شده‌ایم. من به شمایی که تا دیروز به کشتن آدم‌ها اعتراض نداشته‌ای و امروز به کشتن سگ‌ها اعتراض داری گیر نمی‌دهم، من به شمایی گیر می‌دهم که تا دیروز به کشتن آدم‌ها اعتراض داشتی و امروز به کشتن سگ‌ها اعتراض نداری. آخر ای رفیق جانم می‌ترسم این آغازی باشد بر اعتراض نکردن‌های تو، اهم فی الاهم کردن‌های تو، در برج عاج نشستن‌های تو. چه بسیار آدم‌هایی که غذای سگشان از نان شب سرایه‌دارشان گران‌تر است و  پوست مردم و حیوانات را فراوان کنده‌اند، این استادان ریاکاری آن قدر که بابت سگ‌کشی قلبشان گرفته است قتل میترا استاد وقتشان را نگرفته اما این دلیل نمی‌شود ما با این همه آرام و قرار نداشتن‌ها تحت تاثیر ایشان قرار بگیریم. کاش از زنان سرزمینم قانون ظروف مرتبط را یاد بگیریم که هیچ گاه نگفتند کشتگان بازداشتگاه کهریزک همگی مرد بودند و از قضا یکی از آن‌ها آقازاده، پس ما که از مردها و آقازاده‌ها ظلم‌ها فراوان دیده‌ایم، سر جای خویش می‌نشینیم و برنمی‌خیزیم. یک نفر آرام درِِ گوشم می‌گوید خیالتان راحت شد؟ دیگر نگویید سنگ‌ها را بسته‌اند و سگ‌ها را رها کرده‌اند، شهرداری هِر را از بِر تشخیص نمی‌دهد حالا شما می‌خواهید سگ را از سگ تشخیص دهد؟ خبر دارید که کسی با سگ‌کشی مشکل ندارد با انتشار فیلم سک‌گشی مشکل دارند. بعید هم نیست بهرام بیضایی را دستگیر کنند. نسیم رفته است و من مانده‌ام با باری که از پشت مور دانه‌کش افتاده است. او از نسیم هم شکایت دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۲۵
i protester

تفاوت است میان مرد شیعه‌ی کارگزار پایتخت‌نشین با زن بهایی بیکار مرزنشین. ایرانی داریم تا ایرانی. آن‌هایی که در سرتاسر این سرزمین حرمسرا دارند راست می‌گویند که همه جای ایران سرای من است. این آلات دست زور که یک نفر توی گوششان مدام علیک آلاف التحیه و الثنا را وز وز می‌کند گمان می‌کنند هر جا فرود آیند مال خودشان می‌شود. اما مردم به جای این که به این خود بزرگ بینی گیر دهند وام و وا می‌گیرند. از او نمی‌پرسند ثروتت را از چه راهی به دست آورده‌ای از او می‌پرسند برای ما هم می‌توانی کاری دست و پا کنی؟ اندک اندک طریقت آدم شدن را از طریق آدم حساب نکردن دیگران طی می‌کنند. اینگار همین که در شهری بزرگ وضع حمل شده‌اند حمل بر آن است که شهر را ایشان بزرگ کرده‌اند و یا امکانات شهر نتیجه تلاش‌های ایشان در پوشک خویش بوده است. پس از آن چند واحد صوت و لحن پاس می‌شود تا در تهران شهرستانی بودن، در شهرستان دهاتی بودن، در تبریز فارس بودن ، در ارومیه کرد بودن، در گلستان، خوزستان، سیستان و بلوچستان، لرستان، کردستان غیر بومی بودن ناسزا شود. کردها با ترک‌ها، لرها با عرب‌ها، ارامنه با آشوری‌ها، مازنی‌ها با گیلکی‌ها، بلوچ‌ها با زابلی‌ها، ترکمن‌ها با قزاق‌ها، همگی با فارس‌ها، آتش بیار معرکه‌ای می‌شوند که چشم کارگزاران روشن شود. مهم نیست کدام طرفی، مهم آن است که فکر کنی از قوم، جنس، دین و دنیای برتر زاده شدی. اگر چنین استعدادی داشته باشی زبان رسمی کشور، زبان زور را به سرعت فرا خواهی گرفت. تو کارگزار خوبی خواهی شد و چهار سال یکبار وعده‌ی آموزش زبان مادری در مدارس را می‌دهی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۸
i protester

نمی‌دانم کدام یک از این سال‌هایی که حج برگزار شده است خدا را به اشتباه قربانی کرده‌اند؟ این حجم از ناامیدی در تاریخ سابقه نداشته است. می‌گویند ناامیدی کار شیطان است اما به خاطر خدا بیایید زیر تابوت خدا را بگیرید. خدایی که خانه‌اش را ترک کرده و بازنگشته است، با حجمی از هوا تاخت زده شده. حجاج یکی یکی می‌آیند، دست می‌دهند و به کعبه‌ی پیرهن مشکی تسلیت می‌گویند. آذوقه‌ی مُهرهایی که بر آن خدا را سجده می‌کردند در جنگ‌های رمی جمرات تمام شده است. فتوی داده‌اند به جای سجده به رکوع بروید، شاید چون افزون بر آن بهتر سواری می‌دهیم. گوش‌های هاجر سنگین شده‌اند و دیگر صدای پای آب را نمی‌شنوند‌. اسماعیل دیگر منتظر قربانی شدن نمی‌ماند، خودش رگ‌هایش را یکی یکی می‌زند، به امید آن که خدا لااقل از یکی از آن‌ها بیرون آید، همان خدایی که گفته بودند از رگ گردن به ما نزدیک‌تر است. برای آن که ابراهیم را خُرد کنند از بتانی که شکسته است برای او یک عصا ساخته‌اند، حقوق بازنشستگی کفاف نمی‌دهد مجبورش کرده‌اند بت بزرگ را تمییز کند. با این وجود هنوز جامعه صبغه‌ی دینی دارد و عده‌ای از شدت دلتنگی طاقت ندارند یک سال صبر کنند، از این رو در خانه‌ی خدا تومن زندگی می‌کنند و تو و من سگ نگهبان ترکیبشان شده‌ایم. می‌گویند مسیح، پسر خدا، تابعیت تمامی کشورهای غربی را دارد، انصاف نیست سر چنین سرمایه‌‌هایی را در حج واجب سرسری بتراشند. مجلس دو فوریت قانونی را تصویب کرده که از سال آینده مردم عادی در ازای دریافت وام مُسَکن از داروخانه‌ها، به جای آقازاده‌ها سرشان را بتراشند. قوم به حج رفته همگی سپید می‌پوشند، در عوض خدایی که فرصت کفن پوشیدن هم نداشته است. هنوز هم آمار مشخصی در دست نیست که آخرین بار چند نفر خدا را رویت کرده‌اند؟ شاید او هم در فاجعه‌ی منا زیر دست و پا له شده است. یادتان نیست؟ همان حادثه‌ای که محکومش کردیم، با لات بازی جلوی سفارت سه بر صفرش کردیم. اشتباه نکنید صفر ما بودیم، خبر دارید که مسوولیت شکست را قبول کردیم. سخت نیست برای سیل، زلزله، معدن گلستان، پلاسکو، سانچی و دنا هم همین کار را کردیم. می‌خواهم بگویم فاتحه‌ی این مملکت خونده است و بیایید برای خدا نیز فاتحه بخوانیم اما ناگهان خدا را می‌بینم. همان خدایی که وسط طواف حج زندگی، در جا زدن و دور زدن را رها کرد تا برای نوزادان این مملکت گهواره و کعبه‌ای از جنس آزادی و برابری بسازد و محیط زیستی آبرومند و اندیشه‌ا‌ی شریف و با شرف. باورش سخت است آن گاه که عده‌ای در ایران و خارج ایران با پول مردم این سرزمین از تحریم کعبه می‌سازند و با دور زدن و بوسه زدن آن طواف به جا می‌آورند هنوز عده‌ای کعبه‌ی خویش را وسط زندان و بازداشتگاه می‌سازند. چه اشکالی دارد بدون زائر و ملاقاتی؟ جان به قربان شما ای بله قربان نگوهای سرزمینم

#عید_قربان #حج #فرهاد_میثمی #اسماعیل_بخشی #سپیده_قلیان #فعالان_محیط_زیست #نسرین_ستوده #نرگس_محمدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۶
i protester

از بالا که به پایین نگاه می‌کردم سربازان گمنام امام زمان کار خویش را رها کرده بودند و به کمک بچه‌های تفحص آمده بودند، در تن من به دنبال استخوان دست و پا بودند. از پایین که به بالا نگاه می‌کردم استوری‌‌ خودم را می‌دیدم، کابلِ برق خوردن و روشن نشدن. زمان نمی‌گذشت، نه آن که زمان شبلی‌وار تنها گِلی اندازد، او هم ایستاده بود و کابل می‌زد. با این که آن‌ها دنبال استخوان و یک لقمه نان بودند من را سگ جان صدا می‌کردند. گویا به جبران طاق کسری‌ای که موقع تولدم تَرَک برنداشته بود عزم کرده بودند استخوان پایم تَرَک بردارد. عقلم سوراخ شده بود نمی‌توانستم حواسم را جمع کنم. حتی اون قدر فرصت نداشتم که پیش خودم فکر کنم در اون لحظه ناامید هستم یا امیدوار؟ منی که عاشق تلاش و صبر کردن بودم با آن حجم از کلافگی تمام اخم‌ها و خَم‌های عالم را به ابروانم راه داده بودم و فقط می‌خواستم تمام شود. می‌خواستم اعتراف کنم به قتل تمامی نخست‌وزیران شاه، رزم‌آرا، منصور، هویدا، بختیار. به ترور نافرجام فاطمی، حجاریان، به قتل‌های زنجیره‌ای، پدر، پسر، روح‌القدس فلاحیان. به انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی، به انفجار دفتر نخست وزیری، به انفجار حرم امام رضا. به قتل رییس علی دلواری، به توپ بستن مجلس، محمد علی شاه دلبخواهی. به کور کردن چشم پسران شاه عباس و نادر شاه، به کور کردن چشم مردم کرمان و استعدادهای مردم ایران، به فراری دادن دانشمندانی که از ایشان یک هسته هم در ایران نکاشته‌اند، به قتل دانشمندان هسته‌ای. آن منی که داشت اعتراف می‌کرد دیگر برایش مهم نبود در چندین حکومت چندین بار اعدام خواهد شد، برای تمام شدن یک مرگ کافی بود. بیرون بازداشتگاه همه از ترس شلوارهایشان را خیس کرده‌ بودند، دیگر اگر جرقه‌ای هم رخ می‌داد، جامعه آتش نمی‌گرفت. حالا که بیرون زندان می‌نویسم یک وقت گمان نکنید مردم برای آزادی من کاری کرده‌اند یا سر و کله‌ی قیام سیاهکل سفیدبختی پیدا شده یا با شنیدن پیام مردم ایران زندانیان سیاسی آزاد شده‌اند، تنها اختلافات خانوادگی صاحب‌خانه‌های خوبم، من را از خانه‌شان بیرون انداخته است. صدا و سیما دیگر مستند کلوب ترور پخش نمی‌کند، وزیر بهداشت خبر می‌دهد به جای واردات استنت قلب دو میلیون یورو کابل برق وارد کرده‌اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۶
i protester

قدیم می‌خواستند امید بدهند از لحظه‌ای بدون تلاش و بدون دلیل می‌گفتند که ناگهان پشت تمام صفرهایت یک رقم یک می‌نشست و تو یک شبه ره صد ساله را می‌رفتی. اما حالا همان امید را هم نمی‌توانند بدهند، صفرهای تومان را دارند می‌کَنند، درست مثل سرهنگی که سه ستاره‌اش را کنده باشند و یک سرباز صفر شده باشد. حالا که قرار است از این سفینه‌ی نجات به جای کله گنده‌های نظام، صفرهای کله گنده را پایین بیندازند، یک وقت گمان نکنید عکس روی اسکناس‌ها هم به کره‌ی ماه برمی‌گردد. هم‌چنان امضای هیچ کارگری پای اسکناس‌ها نمی‌نشیند و هنوز مطب پزشکان و امامزاده‌ها از شما تنها اسکناس قبول می‌کنند. هنوز هم موقع شاباش بر سر عروس و داماد اسکناس و تراول می‌ریزند تا این فکر که پول خوشبختی می‌آورد از سرشان بیرون نرود. هنوز هم آدم‌ها بیشتر از این که نگران تا خوردن، خم و راست شدن در برابر پول و اسکناس باشند نگران تا خوردن اسکناس‌های خویش هستند. هنوز هم صفرهای کارنامه‌ی تحصیلی شما صفرهای حساب شما را می‌سازند. هر چه قدر بیشتر نفهمی و کمتر فکر کنی، کمتر عرصه و وقت را بر تو تنگ می‌کنند، دیگر نیازی نیست خُرده‌کاری و کارهای خُرد انجام دهی، دیگر از آزادی و وقت آزاد تو نمی‌ترسند. اصلا خوشحال می‌شوند که بگویی وقت طلاست، طلایی در ته چاه مستراح نه ایشان را خسته‌ می‌کند نه خودت را. زندگی را بر تو راحت‌تر خواهند گرفت، به راحتی نماد علمی برای نمایش اعداد، به راحتی سه توان کمتر. نگران نباش به ارقام معنادارت، به معنای زندگی‌ات، به پول‌هایت دست نزده‌اند، دیگر حتی نیازی به دروغ و ریاکاری واحد پول ملی یک ملت، عالیجناب ریال، هم نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۵
i protester

بگذار تا انقلاب نشده است با یکدیگر حرف بزنیم، فردا که یا تو زور داری یا من، دیگر حرف حرف زور خواهد بود. بگذار آن آدم‌هایی که خاک شدند و خاکشان گِل شد و گِلشان دیوار شد از توی دیوارهای گلی بیرون آیند و با من و تو حرف بزنند. بگذار همین حالا که تو حجاب داری و من نه، سر به سر هم بگذاریم، فردا شاید نه روسری‌ای باشد نه سری. بگذار همین حالا که من و تو تنها قلم به دست داریم اندکی باهم قدم بزنیم فردا شاید قلم تو را شکستند یا قلم ران من را. چه کسی می‌داند شاید درختی که همین امروز قطع کردند فردا تابوت من و تو خواهد شد. بگذار تا تپانچه‌ی میرزا رضای دیگری از شاه، شهید نساخته است منطق من و تو از سر قلم‌هایمان به بیرون شلیک شود. اما چه سخت است وسط این همه درد کشیدن از پس شاه رگ‌هایی که از ما در حمام‌های فین زده‌اند و موهای حرامی که از سرهایمان برای مفتی شهر کنده‌اند، یک نفر خیلی شیک به ما بگوید مردم ناراضی کاری کنید، این یک بار هم فداکاری کنید. گویا نمی‌داند این همه دست دست کردن از برای رسیدن آگاهی تک تک ماست نه برای طناب دار ساختن از مدارای ما. بعد از این همه انتخابات بد و بدتر، دایره‌ی خودی‌ها تنگ و تنگ‌تر، بعد از این همه بدتر شدن بدها، از سر بالا رفتن تف‌ها، بعد از این همه آتش زدن آرای خاموش، به وقت جنگ همه دنبال لانه‌ی موش، دیگر چه فرقی دارد صندوق رای را در چاه فاضلاب خالی کنند یا در چاه جمکران؟ با این همه این چنین بق کرده‌ی توی ذوق خورده ننشین. همین که دروغ را به وقت محلی، محلی نگذاشته‌ای کلاهت را بالا بینداز رفیق. اشکال ندارد این مردم سر کچلت را به نظاره بنشینند. اشکال ندارد حجاب داشتن و نداشتنت دیگر برای کسی مهم نباشد. سری که از هر دو جبهه‌ی شرکت در انتخابات به هر قیمتی و انقلابات کادوپیچی شده‌ی بی‌قیمت سرخورده برگشته است بی‌کلاه می‌ماند خب، نمی‌ماند؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۴
i protester