چای کیسهای با طعم دیهگو
آی گزمههای داروغه خستگیتان چگونه در میشود؟ با دمی چای خوردن پس از بدسگال؟ با به دار آویختن چای کیسهای داخل آب داغ؟ کاش لااقل برای از دست دادن شرافتتان، چند کیسه، سکهی طلایتان میدادند. سیگارهایشان دارند از یکدیگر لب میگیرند و ایشان هنوز نمیدانند چایی بعد از سیگار میچسبد یا سیگار بعد از چایی؟ اما من با تو هستم، آی چای کیسهای! نگفته بودمت سری که درد نمیکند، نمیبندند؟ هنوز لب تر نکردهای، خشک و ترت را با هم میسوزانند. آخر برای آب تنی که تو را نبردهاند. بگو اگر خیال خماری در سر دارند، تو را با شراب اشتباه گرفتهاند، تو تنها خواب از سر پَرانی. اما آیا کسی آه کشیدنِ تو را پس از بیرون کشیدنت از آن سیاهچال خواهد دید؟ آیا تمام تصویرِ آگاهی تو یک تفالهی سربسته داخل سطل آشغال نمیشود؟ مگر این جامعه نسبت به معتادهای سر برده داخل سطل، جز آن قضاوت میکند؟ اینجا فکرها که هیچ، تفالهها هم آزاد نیستند. نمیخواهم این گونه تمامت کنم، تو را که زهر بیداری در جام ایشان پاشیدی. بگذار بیرنگیات را، همدردیات با جعبهی مداد رنگی کودکان بیبضاعت را، به فال نیک بگیرم. بیا و روی همان سطل آشغالها شعار بنویس که آی مردم فریب دستهایی که شما را بالا میبرند نخورید، آنهایی که وعدهی آبادی دنیا و آخرتتان را میدهند. فرقی ندارد دست شاهزاده باشد یا دست امامزاده. هیچ قلابی نمیتواند انسان را با دست، سر و فکر بسته از دست مَلَکه، ملائکه و مهلکه نجات دهد. که اگر چنان شود آن بهشت و بهشت زهرایی که در گوشمان خواندند همین جهنم آب جوشی میشود که به چشممان میبینیم. هر چه قدر هم غلغل کنیم به ما میگویند چهار قل بخوانید. بعد از این همه جوش خوردن بگذار از پاشیدن زهر بیداری در جام جهانی برایت بگویم که اگر دست خدایی باشد به دست انسانها دروازهها را باز میکند و در مستطیل سبز انتقام قوانین جنگل را میگیرد. همهی چپها که فیدل نمیشوند تا مادام العمر بر مردم حکومت کنند گاه پا چپی هم پیدا میشود که بر دلها حکومت میکند. هم چنان که همهی غلامها با دستبوسی شاه قهرمان نمیشوند گاه غلامرضایی پیدا میشود که با دستگیری از مردم، جهان پهلوان میشود. حالا دست دنیا از همان دست خدا کوتاه شده است و دست و دلِ بچههای زیر خط استوا، بچههای آرژانتین و امریکای جنوبی، بچههای نیمکرهی جنوبی، بچههای بیدست و پای جنوب ایتالیا، بچههای تمام این کرهی تلخ، تمام بچههای زیر خط فقر، به کار نمیرود. تو گویی پایشان را بابت دیابت شیرینی زندگی همعصرِ دیهگو بودن، قطع کردهاند. اما همگی آن بچهها میخواهند به مانند او، به نشانهی اعتراض به استعمار و استبداد، دستانشان را بالا بگیرند. شاید قدشان از دیوارهای برلین و کاخ سفید، از سطل آشغالهای سیاه و اسطبلهای پر از کاه و آه بلندتر شود. بگذار دستان ما هر چه میخواهند در این قیامت، به تقلب و عصیان ما بر این قانون بردهداری شهادت دهند. ما سر از پا نمیشناسیم، با پای خویش از تمام دروازههای آزادی عبور خواهیم کرد. برخیز چای کیسهای، تنها کافیست کیسهای برای قدرت، ثروت و شهرت ندوخته باشی.