اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این خط‌خطی‌ها قصد آفرینش ندارند تنها یک لحظه بیرون جهیده‌اند و زِهدانی نیافته‌اند. از این زمزم درد هر چه می‌خواهید بردارید، صاحب آن ملتی رنج‌دیده هستند.

بایگانی

۵ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

شام یلدا را، شب را، آن چند ثانیه بیشتر، ترشح تاریکی را به تشریحِ بیدار بودنش، ارزش می‌نهند ور نه طول عمر سیاهی را، رو سیاهی را، به روزگار سیاه نشاندن، در هوای سیاهی، تکثیر خاموشی را، هم نام سلطان جنگل، هم پیمان علی‌حضرت، تاریخِ تاریک سوراخ موشی را، در آرزوی یلدای شام، از دست رفتنِ جان، جوان و جوانی را هر دیکتاتوری بلد هست.

نگاه کن ببین چگونه هنوز می‌توان توی دل کویر، گل کاشت. هنوز هم می‌توان نه وبال گردن وطن که وطن بر گردنت، روی سینه‌ات، خون و جون جوانان وطن، توی گلویت، توی سینه‌ات باشد. می‌بینی لحظه‌ی درخشانِ سر باز زدن را، نه گفتن را، نه تنها سر که تنت را نیز و چه فعلی هست این نترسیدن، نلرزیدن، توی سرمای بیابان، یک کاروانسرای رها شده درست وسط ایران. اینگار که یک کاروان از آدم‌های رنجور به آخر خط رسیده، در نهایت تاریکی، به نور، به صدا، به سر منزل مقصود، به صدا و سیمای بدون سانسور رسیده باشند. تو گویی تاریخ ایران ما از همین جغرافیا، از همین تیر آرش، از عبور سیاوش از آتش، از یک تنه، تمام قد ایستادن یک زن، یک سر، در برابر تمام توی سر زدن‌ها، از نو نوشته می‌شود. بگذار باد تمام نت‌های موسیقی را با خود ببرد، صدای شکسته شدن استبداد نرِ رهبر را تمام ایران شنیده‌اند. دیگر هر حرفی، حتی همان سه حرف نون، هم زیادی هست، یک حرف بس هست همان که افعال، منفی می‌کند. همان که کارش نفی و انکار هست. مثلا نگریستن به آن چه که باید باشد نه گریستن از آن چه که هست، نشستن وسط آتش نه دست شستن از شمع روشن‌‌.

آن تماشا که تمام می‌شود، تو می‌مانی و یک زندگی سگی از صبح خروس خوان تا بوق سگ در همین خاک و خل وطن، بی آن که رقصیدن تو با هر سازش یک لایک بخورد.

همان ما هیچ ما نگاه خاورمیانه‌ای که از تماشای جسد کودکی کنار خشکیِ آب دهان مدیترانه، خشکش زده است. اینگار که زندگی او را پس زده باشد و یا مرگ او را پس گرفته باشد. معلوم نیست آن که می‌گوید خاک سرد هست چرا باید به تو بگوید تو داغی نمی‌فهمی. هر چه رمز می‌زنی، درب زندان را کسی باز نمی‌کند، در عصر دیجیتالِ لال، راز سر به مهر شده‌ای. راستی شنیده‌اید آن که مثل آب روان هست، فروپاشد روانش؟ فروپاشی آب چگونه فعلی‌ست آن گاه که از پاشیدن آب برای شادی بی سبب بهره می‌جویند. حدیث آتش نشان بی دست و پا برای آتش فشان سر پا شنیده‌اید؟ تلخی چرایی عباس میرزا پس از عهدنامه‌های گلستان و ترکمانچای خوانده‌ای؟ کبودی روی تنت چه می‌کند؟ زندان تو، سال‌ها پیش من خندان را ز من گرفته است، تنهایی تو را چه قدر گاز گرفته‌ است؟ چنان دست بسته که زخمی را پایان باز فرمان داده باشند. آیا می‌شود به جای پله پله تا ملاقات خدا، تا ملاقات این رجیم درگاه خدای پنهان، پایین بیایی و از آن حلقه‌ی طناب دار، لانگ شاتِ شوت بودن من نگیری؟ داستان فرونشست زمین، این همه غم این سرزمین، در دل آدم فرو کرده‌ باشند، با کدام مبنا از رنج‌های ما لگاریتم گرفته‌اند که ریتم لذت از مسیر، سر داده‌اند؟ خشمی که تو را تنهایی، تَه یک بن‌بست گیر می‌آورد، گاه شاید حتی دانستن این که انسانی مشابه تو این رنج را تا آخر خط، تا هفت خط، تحمل کرده باشد، آرامت می‌کند، اما چه کس باور می‌کند چشم‌ها دروغ می‌گویند کسی نیست که نیست. اصلا در این تاریخ و جغرافیای تکراری خاورمیانه‌ی پر از کینه، تو بگو کی به کیه؟ یلدای شام را جشن گرفته‌اند اما از کجا معلوم، چهل شب بدتر، چهل سال بعدتر، عصای موسی در تونل زمان، بشارت اعلیحضرت بشار و گوساله‌پرستی ندهد؟ گیرم که فرمان حجاب اجباری‌شان با یک انگشت شصت تا دهه‌ی شصت به طول انجامد. راستی آن گاه که بفهمی از شب به شب رسیده‌ای، این جشن ِشب بدون یلدایت، عزا نمی‌شود؟ و تو به انتظار جرقه‌ای روشن در خیابان و بیابان نشسته‌ای، ای ترانه‌ی پایان شب سیه، تو چه قدر بی‌پایانی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۰۳ ، ۰۳:۵۴
i protester

ببخشید، احساس می‌کنم رنگتان خیلی پریده است، شاید که دیشب را به قدر کافی نخوابیده باشید یا مثلا خوابتان پریده باشد و یا شاید پشت بامی رفته باشید و قصد پریدن داشته باشید، نه لزوما به خواب ابدی رفتن شاید در آغوش پریدن و با یک نفر تا ابد به خواب رفتن. اما اینگار دستانتان خونی‌ست، چه سرخ و زردی، چه آتشی، چه آذری، چه شانزده آذری به پا کردید. دستشویی دانشگاه که جای این بازی‌ها، خون بازی‌ها، خُل بازی‌ها نیست، آن جا کلمات سه حرفی دیگری می‌دهند، حرف نان هم نیست، کار خودتان را سخت‌تر کرده‌اید، به آن‌هایی که مدرک دارند کار نمی‌دهند با این مدرکتون، به شما عمرا کار بدهند. آیا خواهشم، خواهشا می‌شود این همه راه نیوفتید این طرف و آن طرف، چپ و راست، راست راست، سراغ یک قلب سمت چپ، یک چپی خوش قلب، نروید؟ نمی‌بینید چه خونی از این دستان بچه مثبتتان راه افتاده است؟ فکر می‌کنید با یک بخیه زدن، شاهرگتان صدای تنتان، هم‌وطنتان را خواهد شنید و دیگر حرفی نمی‌زند؟ اهرام ثلاثه‌ی مصر، آن هرم مازلو را سرنگون کرده‌اید. با نخوردن، خوردن، با نخوابیدن، خوابیدن، با وقت آزاد نداشتن، تعطیلی، همه از چشمتان افتاده‌اند، آیا سخنی هست که از قلم افتاده باشد؟

آیا نمی‌شد شما هم یک گهی می‌خوردید تا برای خودتان گهی شوید، ولو گاهی، هر از گاهی، دانشجو که شغل نمی‌شود، کاش لااقل اندکی جست و جو کنید، ز دانش، دل پیر، خیلی وقت هست که برنا نمی‌شود. تو گویی زندگی هم از چشمتان افتاده است، پس لطف کنید به من نگویید زندگی‌ام فدای سرتان، نذر امامزاده می‌کنید روغنی که روی زمین، آبرویی که کف دانشگاه ریخته است، راستی جوانی‌تان توی بازداشتگاه چند واحد، افتاده است؟ به تار مویی بند بود، آن مو، آن بند هم افتاده است؟ چه کار کردید با پسرتان، آن‌ها طاقت موی سرتان، آن افکار موی دماغِ توی سرتان را ندارند، لایحه‌ی حجاب به خانه‌ی ملت خواب برده‌اند، بعد شما پیرهن از تن در آورده‌اید، برای روشنی کدام چشم به کنعان برده‌اید؟ از دماغ کدام فیلم افتاده‌اید که فکر می‌کنید فیل هوا کرده‌اید. کاش به خودتان می‌رسیدید، آن کدام زندگی‌ست که برای رسیدنش، این زندگی رها کرده‌اید؟ حالا خوبتان شد شما را از دانشگاه به آسایشگاه برده‌اند؟ حالا کلی وقت آزاد دارید به سقوط آزادتان، به دانشگاه آزادتان فکر کنید، اصلا ببینید این مردم چه زود شما را از یاد برده‌اند. اعصابم را خرد می‌کنید که عین خیالتان نیست، مردم راجع به شما چه خیالی ‌می‌کنند‌. با این خیال آزادی، برای ما فکر و خیال نگذاشته‌اید. خودتان را جای من گذاشته‌اید؟  #روز_دانشجو #آهو_دریایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۳ ، ۰۳:۴۹
i protester

تو گویی عابدزاده‌ی ایران استرالیا همان مارادونای آرژانتین انگلیس بود. آن دست خدایی که گل می‌زد حالا خدایی شده بود که با یک دست، اجازه‌ی گل زدن نمی‌داد. وقتی همه بد بودند، او بدجوری خوب بود. اینگار توی سرزمینی که همه از دست رفته بودند، او آخرین داستان و دستانی بود که توی زمین خودی، توی سرزمین مادری مانده بود. وقتی همه به او پشت کرده بودند و امید همه را دار زده بودند او داشت با پشتک وارو زدن، امید را دوباره صدا می‌زد. هیچ کس در اوج آن همه تیرباران و بمباران دروازه‌ی خودی‌ فکرش را نمی‌کرد ایرانِ من دوباره باز هم روی زمین، لبخند بزند و حتی چند ماه بعد در تلاقی بهار و تابستان، در کشور عشاق، دروازه‌‌های امریکا را باز و دوباره پرواز کند. خدادای که گل صعود را زده بود در مقدماتی جام جهانی بعد بابت بله قربان گو نبودن، خط ‌می‌خورد و علی دایی که پاس گل صعود را داده بود تا دو جام جهانی بعد، آن قدر در قدرت می‌ماند که ملتی به انتظار خداحافظی او نشسته دست به دعا برمی‌دارند، خداحافظ جام جهانی، خداحافظ علی دایی‌. اما این پایان داستان نبود، سرنوشت‌ها دقیقا در مسیری عکس نوشته می‌شوند. خاطره‌ی هشت آذر با باخت به شیطان بزرگ در سال زن‌، زندگی، آزادی باسازی می‌شود‌. خداداد بله‌قربانگوی قدرت می‌شود و علی دایی کنار مردم خط می خورد، جوون‌های مملکت بابت شادی پس از باخت، تیر می‌خورند. همه یکی یکی ایران را ترک می‌کنند، شادی دسته‌جمعی زودتر از همه چمدانش را می‌بندد، دست خدا نه دست عابدزاده که عابد و آقازاده همدست آیت خدا، شیطان بزرگتر می‌شوند، ایران من دوباره روی زمین تنها می‌شود. آیا هنوز کسی پیدا می‌شود که توی همین زمین بدجوره خوب باشد؟ امید را صدا بزند؟ آیا با همان یک دستی که می‌گویند صدا ندارد، در این عصر خاموشی یک‌دست، تلاش می‌کند گل و گول بیشتر نخورد تا فرصت جبران از دست نرود. از آن باز کردن گره‌ی روسری‌ها تا بسته ماندن دروازه‌ی ایران، آیا سری هست که سرسپرده، صاحب سپرده نباشد. سرخورده باشد اما گل نخورد؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۳ ، ۰۳:۴۸
i protester

از آن خستگی‌ها که درک، در کردنی نیست، وسط حال از حال می‌روی. از آن خواب‌ها که شاید تو را به خواب ابدی ببرند، از آن شب‌ زنده داری‌ها که زنده زنده دارت می‌زنند و به آن آدم برفی صورتت، نمکِ اشک می‌زنند. راست می‌گویند خشک و تر با هم می‌سوزند، چشمی تر و چشمی خراب، سرخ، چپ، خسیس، کمونیست، خشک. ما شما را تمام وقت می‌خواهیم، مثل یک یارِ در اختیار، با همان لباس کار، مثل آن کار بدون لباس. هر وقت نخواستیم دورتان می‌اندازیم، مثل همین دستمال توالتِ فول تایم، چه خشک باشید چه تر.

شروع به کار نفرات جدید را تبریک می‌گویند، حال آن که به وقتِ رفتنِ نفرات قدیمی جوری رفتار می‌کنند که گویی در آن ده سال، ده دقیقه هم در شرکت، مشغول به کار نبوده‌اند. همین قدر خونگرم، همان قدر خونسرد. بماند که به وقتِ تسویه حساب، یک نفر از حراست در تمامی مکان‌ها و زمان‌ها شما را به راه راست هدایت می‌کند، مگر آن که بخواهید دست بشورید توی شرکت، مثل همان دست شستن از شرکت. آیا حاجتی پیش و بیش از قضای حاجت می‌ماند؟ راستی که این همان داستان پینوکیوست، به درازا کشیده شده، دست از پا درازتر، یکی دماغ دراز، یکی گوش دراز. سخت نگیرید، عمرتان دراز باد. آهای آقا و خانم سابقه‌دار، با این همه خودکشی، با این همه سوء سابقه، انتظار دارید به شما کار بدهند؟ برای پایین آمدن از دار، رضایت کارفرمای قبل، ولی ‌فقیه این قبر، ولی دم لازم هست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۳ ، ۰۳:۴۵
i protester

صدای چکه‌ی آب می‌آید. تو گویی غرور یک نفر را شکسته باشند و او، آب شده باشد. قانون جاذبه همین جاها، به کار می‌آید.

دارند تلافی آفتاب نزدن را با زدن او به جا می‌آورند. نباید نماز گزاردنِ اول وقت ارباب، به دست همان چند قطره آبِ خراب، قضا بشود. او کارت می‌زند اما تو گویی گردنش را می‌زنند.

سینک ظرفشویی، چاه فاضلاب دستشویی، به هر طریقی باشد باید، توی زمین فرو برود. هیچ یک از استعدادهای او قرار نیست به دادش برسند و قرارش بشوند، باید از دست، از بین برود.

آری کار یدی که عار نیست، مهم آن اختیار هست که یار نیست. دارد بار را می‌کشد روی زمین، اما نه به سنگینی خودش که به دوش می‌کشد. تو گویی سرمه‌ای از خاک گور به چشم می‌کشد، لب تشنه‌ای دم چشمه‌‌ای خشک، با چه بازدم سردی، با چه آب دهانی قورت داده در گلو، نقاشی می‌کشد. چه چوگانی در این نقش جهان، با چوب می‌زنند بر سرِ هم‌چو گوی او. یک دستمالی ساده، یک تجاوز پیش پا افتاده، چه کسی قول داده است به خاطر یک دستمال خونی، قیصریه را به آتش می‌کشند؟

چه کسی گفته هست که او در هفت آسمان یک ستاره هم ندارد، آفتاب آمد دلیل آفتاب، مگر دانشجوی ستاره‌دار، از دار دنیا جز یک ستاره، چه چیز دارد؟

گویند دنیا سخت گیرد بر مردمان سخت‌کوش، آری هر چه بی‌خاصیت‌تر، خاص‌تر، آسوده‌تر، اصلا سری که درد نمی‌کند، بی‌دستمال‌تر. دارد خون بالا می‌آورد بعد از آن همه پایین آمدن، اینگار کسی در تاریخ، توی گوش‌هایش قتل امیرکبیر و حمام خون فین کاشان، قتل‌های زنجیره‌ای و حمام خون پروانه و فروهرِ متولد اصفهان را به نجوا نشسته باشد. تو گویی در این سرزمین هیچ ستاره‌ای پیدا نمی‌کنید که به دار نیاویخته باشند. اینگار ناخواسته می‌خواهند تیرهای چراغ برق، چشم و چراغ شهرها باشند.

و پادشاه گمان می‌کرد باید حتما کاری کند، دست و پایی را بالا ببرد، زخم‌ها را کاری‌تر بکند. نمی‌دانست تحت ستم او، رنج درست زیستن شاهکاری‌ بود که آدم‌ها را از پا در می‌آورد، از کار می‌انداخت. #بچه_های_خانه_اصفهان #بچه‌های_اکباتان #داریوش_فروهر #پروانه_اسکندری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۰۳ ، ۰۳:۴۵
i protester