اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

درد ضربدر درد

اعتراض

این خط‌خطی‌ها قصد آفرینش ندارند تنها یک لحظه بیرون جهیده‌اند و زِهدانی نیافته‌اند. از این زمزم درد هر چه می‌خواهید بردارید، صاحب آن ملتی رنج‌دیده هستند.

بایگانی

دیگر نیازی نیست که صندوق‌های رای دو سوراخ داشته باشند، یکی بالا، یکی پایین. درزهای نظام را گرفته‌اند تا هوای آزاد وارد نشود، شیر گاز را باز کرده‌اند و ما را به صادقی افتاده بر تخت هدایت می‌کنند‌. خنده‌دار است به مردمی که از جان خویش دست شسته‌اند بگویی از ترس کرونا دست‌هایتان را مرتب بشویید. همانند قطار نیشابور، معلوم نیست چه مقدار مواد منجره، بار قطار نظام شده است؟ جامعه‌ای که نتواند میان مردم قم و آخوندهای درباری تفکیک قائل شود، جامعه‌ای که زندگی‌اش را با مرگ طلبه‌ها طلب کند، در حال انفجار است و حال آن که شما در صدا و سیما از قنوت آفتابه‌ها می‌شنوی. رای من کو؟ ای قسم‌خوردگان سالخورده همیشه که عصا، عصای سلیمان در قصر نمی‌شود، گاه عصا همان عصای مصدق در حصر می‌شود. کاش از هشتاد و نه تا نود و هشت، مَلالی نبود جز ریاست جمهوری یک مُلای دیگر و یا تنها همان هشت‌مان گِرو نُه‌مان بود. از صانع ژاله تا میدان ژاله‌ی وسط آسمان، از محمد مختاری تا هواپیمای اوکراینی، یک پای ما سردخانه و پای دیگر دیوانه‌خانه بوده است. می‌گوییم جانمان به لب رسید، دروغ می‌گوییم ما هنوز از جانمان یک لب هم نگرفته‌ایم، یک پای ما همیشه لب گور بوده است. آن قدر سوخته‌ایم که در جشن هم به ما نقش شمع می‌دهند، پیش از آن که دست بزنیم، فوتمان می‌کنند. می‌گویند مادرم ایران، بدون پدر نمی‌شود، وطن مقدس است مریم مقدس که نمی‌شود، فقیه بدون ولایت نمی‌شود، این ولایت که بدون کدخدا نمی‌شود. می‌‌خواستیم تمام ایران سر سبز شود، علف زیر پایمان سبز شد. دست بندهای سبزمان فولادی شد، سقف خواسته‌هایمان زنده ماندن مردم کف خیابان شد. بازجوهای ولگرد فکر می‌کردند وقتی با زنی تنها می‌شوند، حتما باید کاری کنند، تن ما زمین، زمین‌لرزه‌ای بشود. شعار دادیم مرگ بر چین و روسیه، گفتند چپ کنید این راست‌ها را، لال کنید این لیبرال‌ها را. آب‌های جنوب از برای چین، از برای شکستن چینی نازک تنهایی‌مان، آب‌های شمال مال کشور آقا بالا سرمان، روسیه، از برای زنده کردن آن ایرانِ گلستان. و ما چهارده سال چین و روسیه را بغل کردیم، شاید برای همین بود که از کرونا و چهارده روزش نمی‌ترسیدیم. خونِ سرخمان توی آسمان آبی پاشید، آقای رنگ بنفش، پز اعتدال داد. دولت تدبیر و امید، لیست امید، اصلا خود امید بزرگترین خطای انسانی ما بود. وقتی حرف‌های میرزا فتحعلی آخوندزاده را در سال هزار و دویست و هشتاد می‌خوانی، می‌بینی ما با آرزوی عمر صد و بیست ساله هم هنوز، نه بهار داریم و نه بهارستان، سر اومد زمستون یک خواب زمستانی بوده است. سال‌ها قبل مدرس گمان می‌کرد با تک رای خودش به خودش، می‌تواند بر سر رضا خان فریاد بزند رای من کو؟ کاش تاریخ را چند برگ بیشتر ورق می‌زد، تا فردی را در انتخابات مجلس خبرگان پیدا کند که با تک رای خودش به خودش، می‌تواند بر سر مردم فریاد بزند رای شما منِ کور.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۳۱
i protester

ویروسی آمده است که روبوسی و دست دادن را حرام‌تر کرده است، مرد با مرد، زن با زن، هیچ کس دست نمی‌دهد، هیچ کس دست دیگری را نمی‌گیرد، نه این که دستگیری‌ها هم تمام شده باشد، مردم خون جگر خورده‌اند، بازجوها خون مردم مکیده‌اند و این چنین هر دو با هم محرم خونی شده‌اند، دست‌بندها هم حلقه‌های این محرمیت شده‌اند. مسئولان می‌گویند جای نگرانی نیست، ما قبل از ویروس هم، با مردم دست نمی‌دادیم، ما همه دست به سینه و دست بوس سلطانیم. گه گاه هم اگر حجاب از چهره یکدیگر برمی‌داریم، چون دهانمان نوک پستان شیرهای نفت، محرم رضاعی شده‌ایم. اگر چه زندگی مردم تشریفاتی ندارد اما در عمل زندگی مردم امری تشریفاتی شده است. یعنی آن قدرها هم برای حکومت مهم نیست بر مردمان روی خاک حکومت کند یا بر مردمان زیر خاک؟ یکی بود یکی نبود و تو ای جان مردم! همان یکی بودی که نبود. آن روزها که مردم همه یکی بودند و ظل الله تشریفشان را می‌بردند، پابرهنگان گمان می‌کردند روح خدا از آسمان به زمین آمده است، چه می‌دانستند خدا را قبض روح کرده‌اند و وسط پرچم نشانده‌اند؟ آن روزها همه فرار نکردند عده‌ای ماندند و اعدام شدند، عده‌ای هم ماندند و عشق امام شدند. حکومت منافق می‌خواست نه مجاهد، گروگان می‌خواست نه بازرگان، کسی را می‌خواست که توی سرش هیجان باشد نه آن که توی سینه‌اش جان جان جان، لال ما را می‌خواست نه انتگرال ما را. گل‌ها را از سر لوله‌های تفنگ‌ها چیدند و ایران من به جمهوری دو کلمه‌ای بله گفت. یکی بود یکی نبود و جمهوری همان یکی بود که نبود. ظالم رفت و ما هم چنان مظلوم ماندیم، دلمان خوش بود که صفت حسین را داریم‌. حالا آن قدر داغ کرده‌ایم که دمای زمین هم بالا رفته است، چیزی نمانده است مقاومت ما بسوزد. انتگرال بلد بودیم، یک جریانی راه می‌انداختیم و مثل خازن، خودمان را صبور و آهسته شارژ می‌کردیم، اما او را هم مثل تاریخ معاصر از کتاب‌های درسی حذف کرده‌اند. بیا و زمین را بِکَنیم، شاید جمجمه‌ای پیدا کردیم درد به استخوان رسیده که به جای ظالم به فکر نابودی مظلوم باشد. مظلومانی که تنها حقشان، امضای چک‌های سفید امضاست، احترام به انتخاب بزرگترها، ریش سفیدها، رای به آری، بستن خویش به گاری. می‌گویند رای دادن حق ماست، حقی که همان هم را می‌دهند، نمی‌گیرند. بیا و زمین را  بکنیم، شاید دستی پیدا کردیم که دست خدا نباشد، بر سر ما نباشد، دست موسی و قاتل غیر عمد، ید بیضا نباشد، دیواره‌ی دفاعی در برابر دنیا، نگران بیضه‌های اسلام نباشد. دستی که هم‌چون علی کارگری کند، چاه بکند و هم‌چون عباس برای کودکان آب ببرد. دستی که با درد آشنا و بر آتش باشد، آب باشد و شناگر ماهری نباشد، دستی که توبه‌نامه و امان‌نامه امضا نکند، حسین فاطمی، حسین فاطمه باشد. دستی که توی آب، بسته، پایان باز غواص‌ها باشد. دستی که ید الله فوق ایدیهم اما زیر زمین باشد. آن جا که مهرهای شناسنامه و پیشانی قابل شمارش نمی‌باشد‌. دستی که توی جیب خودش باشد، با پولشویی طهارت نگرفته باشد. دستی که با بخیه‌ها به صلیب کشیده شده باشد، با یک گناه، گناهِ ترسایان بخشیده شده باشد. بیا و زمین را بکنیم، شاید از گورهای خاوران، از نیزارها، از کولبران، از پرواز باختران، از مادران، هنوز دستی بیرون باشد برای دست دادن. دستی پاک و پاکیزه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۲۹
i protester

با افتخار می‌گویند آقا را از هر طرف که بنویسی آقاست، راست می‌گویند درد را از هر طرف که بنویسی درد است. حکایت ایران ما دخترکی زخمی بود که از جور ظالم به حاکم شرع پناه برد و خونین‌تر بازگشت. مفتی گفته بود به خون خواهی قیام خواهد کرد، بیچاره ایران! راست را از راست تشخیص نداده بود. حالا دیگر فقط از کف پای ایران خون نمی‌چکد، از این پای ایران تا آن پای ایران، نذری خون می‌دهند، از این ستون تا آن ستون، تو خود دانی با کدام اِعراب فرج است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۲۹
i protester

تنهایی تمام تنش را فتح کرده بود، این نخستین زندانی بود که با خالی بودن سلول‌هایش معنا پیدا می‌کرد. یک زندان متروک که زندان‌بان هم طاقت ایستادن به زیر سقف آن را نداشت. گه گاه دیوارها دعوایشان می‌شد، دست به یقه می‌شدند و جای او تنگ‌تر می‌شد. گه گاه آشتی می‌کردند، خیلی آشتی، خیلی آتشی، از هم لب می‌گرفتند، جای او از همیشه تنگ‌تر می‌شد. چیپسی شده بود که اگر سرش را باز می‌کردند، فریاد می‌زندند هیچ چیزی توی آن نبوده، همه‌اش هوا بوده است، پا در هواتر از هوا شده‌ بود. سیبی نبود به دست آدم و حوا، یا بر سر در علم فیزیک و سر اسحاق، سیبی به زمین خورده‌ بود، سیب زمینی‌تر از سیب زمینی. می‌گفتند کفران نعمت نکند، می‌گفت آری خورشید در دست راست من، ماه در دست چپ من، دستی نداشته‌ام تا گزینه‌ی دلخواه خویش انتخاب کنم. می‌گفتند از بس که لوس، لوچ و پوک هست، به کوچ و پوچی رسیده‌ است. می‌گفت کدام پوچ گرایی؟ من از پوچی فرار کرده‌ام که به این جا رسیده‌ام. از پوچی لذت‌های اندک و اندوه‌های بزرگِ چسبیده به آن. از چنگ تمام چیزهایی که او را خنگ می‌خواست، خنگ می‌خواند. می‌گفتند هزاران سال عبادت شیطان به سجده نکردنی بر باد رفت، می‌گفت اینگار شمعی را از پس طوفان‌ها روشن نگاه داشته باشی و تا خواسته باشی آن را ببوسی، بازدمت آن را فوت کرده باشد. نه! شیطانِ من از خدایش انتظاری ندارد، او را با آدم‌هایی که سجده کردن می‌خواهند تنها گذاشته است و این شکست هرگز نمی‌توانست او را ناامیدتر کند، که او خود خدای ناامیدی بود. اصلا او چگونه انتقام سخت می‌گرفت که موشک‌های او همه کاغذی و قلمش، سلاحی سرد و خاموش بود؟ کلمات را به سوی کدام رختخواب پرتاب می‌کرد که رستاخیزشان بیداری و به فکر فرو رفتن باشد نه شهوات قدرت، ثروت، شهرت و فرو کردن. بعد از آن که می‌مرد زمان یک دقیقه هم به احترام او نمی‌ایستاد که اگر هم می‌خواست انسان‌های گروگان گرفته شده به دست زمان خبردار نمی‌شدند. اما درست در همین آخرالزمان چشمانی که در آبِ مقدسِ زندگی بسته بودند، به اسفندیار مغموم چیزی مقدس‌تر از زندگی نشان دادند. اینگار با دلی که هری ریخته بود تمام دلهره‌ها ریخته بودند. کسی به دل او پا گذاشته بود فهمیده‌تر از موسی که موسی را در سرزمین مقدس محتاج به شنیدن فالخلع نعلیک بود و شفابخش‌تر از عیسی که عیسی را برای به دنیا آمدن محتاج به مریم مقدسی بود. دوست داشتن پناه بشری شد نفرین و به زنجیر کشیده شده. با این که کمرش را خم و ابرُوانش را به اخم آلوده کرده بودند، سرش درست در آخرین لحظه سربلند مانده بود. دوست داشتن از یک تن تنها، ماندلا، گاندی، ژاندارک و تختی می‌سازد، ای کاش بچشیم، خواه دوست داشتن یک انسان، خواه دوست داشتن انسانیت باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۲۸
i protester

گمان نکنید همین که گوسفند نباشید کافیست و یا در آرزوی آن نباشید که با رای‌گیری گوسفندان، شما چوپان شوید. زندگی با گوسفندان هم شما را گوسفند خواهد کرد و نخستین نشانه آن است که بوی گوسفند می‌دهید، نخستین خوف از چوب چوپان و نخستین رجا به علوفه‌ای بیشتر، از به دنیا آوردن یک گوسفند خبر می‌دهد. پاره شدن پیرهن خویش و خویش بدون پیرهن را دلیل بر شکافتن سقف فلک و طرحی نو انداختن نپندارید. اصلا همیشه پیرهن یوسف را برادران گرگ نمی‌درند، گاه درهای بسته به فکر نطفه بستن هستند. نطفه‌ای نه در جای پست تو، در همان بالا، در فکر تو. تو باید نخست این را خوب بدانی که فرق میان چوپان و گوسفند تنها در یک چوب است و چه واژه‌ی ناامنیست این امنیت، حکومتی به اسم امنیت و حفظ جان شهروندانش و حکومتی به اسم امنیت و حفظ نظامش آدم می‌کشد، به خودت افتخار نکن که حفظ جان شهروندان را بالاتر از حفظ نظام می‌دانی، این به تنهایی کافی نیست، تو باید کُشتن را در خودت بُکُشی، اگر این چنین نکنی نام‌ها را عوض و تو را نیز عوضی خواهند کرد. بیش از آن که در پی اثبات گوسفند بودن دیگران باشی، به فکر خودت و فکرت باش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۲۷
i protester

دارد برف می‌بارد، اما برف شادی نیست، بهار آزادی نیست، جای شهدا خالی نیست. سیستان و بلوچستان را ندیده‌اید؟ آب نطلبیده همیشه مراد نیست. خشکسالی به درونمان پا گذاشته است. همه خشکمان زده است. آن روز که اعلیحضرت تشریفشان را بردند حضرات گمان کردند علت سقوط حکومت شاهنشاهی، شنیدن صدای انقلاب مردم ایران بوده است برای همین گوش‌ها را کندند و به جایش بلندگو کار گذاشتند. آن روز که از سر لوله‌های تفنگ گل می‌رویید، مردم ایران گمان کردند خون‌های کف خیابان فرش قرمزیست که برای ایشان پهن کرده‌اند، که برای ایشان همیشه پهن خواهد ماند. از عزا به افسردگی، از افسردگی به عذابِ گول زدن خود با دل‌خوش‌کنک‌های بادکنکی، از هوا به زمین، از گول به گور می‌رسیم، حال آن که بالای گورمان فریاد می‌زنند زنده باد دیو دیوانه. درست مثل کسی هستیم که پا به ماه بوده و به او تجاوز شده باشد، یا تازه به پادگان و زندان پا گذاشته باشد، هواپیما سقوط کرده و ما مثل آدم و حوایی هستیم که تازه هبوط کرده باشند. یا آن که از تیراندازی جان سالم به در برده باشند، با شلیک دوم تیر خلاص خورده باشند. یا آن که با روشن کردن شمع کیک تولد، خانه‌شان آتش گرفته باشد و تمام کیف، کیک و شادی را بالا آورده باشند. نه نه چند روزی بگذرد ما خودمان را پیدا خواهیم کرد، توی همین کوچه پس کوچه‌ها، لا به لای چنارهای ولی‌عصر، زیر پل الله وردی خان، از برج میلاد تا گنبد کاووس، از مولوی تا کاخ آپادانای شوش، از میدون خراسان تا استان خراسان، از سعادت آباد تا مهاباد، از نیاوران تا غار علیصدر، از سید خندان تا زاهدان، از ستارخان تا بازار تبریز. می‌گویند دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید، ما یک شهر را ، یک کشور را دیوانه خواهیم کرد‌. دیوانه‌هایی که عدالت، آزادی و حقیقت را می‌‌خواهند نه قدرت، ثروت و شهرت را. هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست، ما حافظ را همین جا از چنگ دیوان و موهای پریشان نجات خواهیم داد. ما هنوز نباخته‌ایم ما تنها گهواره‌ی امید را تا انتهای ناامیدی برده‌ایم، حالا نوبت برگشتن و برخاستن ماست. ما با سر کسی کاری نداریم، بگویید قرآن بر سرشان نگیرند. ما تشنه‌ی حقیقتیم، بگویید پلیس ضد شورش آب بر سرمان نگیرد. تاریخ گذشته است، آب از سرمان گذشته است، ما انتقام سخت نمی‌گیریم. خطای انسانی از سر هواپیمای سرورتان گذشته است، دوازده بهمن پنجاه و هفت گذشته است، ما تنها آزادی‌های دولت بختیار را پس می‌گیریم. ما روی یار بودن بخت و اقبال حساب نمی‌کنیم، ما از برف، بهمن و راهپیمایی با ماشین ضدگلوله هم چیزی به دل نمی‌گیریم. ما دیوانگانی هستیم که نه از وان حمام و نه از آب گل آلود، ماهی نمی‌گیریم. ما مرگ کسی را نمی‌خواهیم، چه فلسطین باشد، چه بنی ‌اسراییل. ما درود را برای همه می‌خواهیم، ما صلوات را از زیر دست و پا پیدا خواهیم کرد و نام محمد را از غاری تار عنکبوت گرفته نجات خواهیم داد. اگر سردار اسعد بختیاری تهران را فتح کرد ما تمام ایران را فتح خواهیم کرد، ما خودمان را پیدا خواهیم کرد توی همین کوچه پس کوچه‌ها. ما خشکمان نزده است، ما آب از دستمان، از چشممان ریخته است، ما منتظریم؛ کوچَه لَرَه سُو سَپمیشَم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۸ ، ۰۰:۲۷
i protester

خواب و بیداری سر به سر هم می‌گذارند و من این وسط نمی‌دانم در کدام یک از این دو بیدارم؟ آخر اول صبح که بیدار می‌شویم، با پای خویش به گور خویش می‌رویم و معلوم نیست تا آخر شب چه خاکی بر سرمان می‌ریزند؟ آن‌گاه که زیر بار این همه شکنجه هنوز علم را بهتر از ثروت و اخلاق را بهتر از دین می‌پنداری. آن گاه که نه چشم به کار در دولت پنهان کار، و نه سر، سرسپرده‌ی دولت سایه داری. آن گاه که نه چشمان تو چَشم گفتن بلدند و نه غم نان، ختنه کردن زبانت را به کسی آموخته است. آن گاه که حقوقت را مصادره می‌کنند تا غرورت را با مساعده، هم‌چون اناری در دست بِفِشارند، دروغ می‌گویند کارد بزنند خونت در نمی‌آید، این هالوها کدام انار آب لمبو شده را کارد زده‌اند و پیرهن خویش را سرخ ندیده‌اند؟ آن گاه که می‌دانی دانایی توانایی می‌آورد اما تو موجودِ سه بعدی، مدام بعد چهارم کم می‌آوری، پخمه‌ها کیف زندگی بی‌کیفیت را می‌بَرند و تو نه نخبه‌ای، بل به مثل تخمه‌ا‌ی زیردست، به دست ایشان می‌شکنی. آن‌ گاه که دو به اضافه‌ی دو چهار نمی‌شود، بخشنامه آمده است عملگرهای جمع، جمع ‌شود. نه این که در این چهار دیواری هیچ چهاری نداریم، آخرِ شب، زمین به دور خودش یک دور زده است، تو هم یک دور زده‌ای، در جا زده‌ای، با این همه تلاش در این چراگاه، نام چهارپا را به نام خودت زده‌ای. آن گاه که دوران شاگرد اولی تمام شده است، مدرکت یک ریال، از آخر اولی، یک روال شده است.‌ دیگر کسی هر روز صبح ما را پای تخته سیاه صدا نمی‌زند، ما پای چوبه‌ی دار، بر سر در خانه‌مان جامه‌ی سیاه می‌زنند. آن گاه که ممد نبود تا ببیند شهر آزاد شده است، شهر، شهرِ هرت، برنامه‌ی جهان‌آرا، افق نظام شده است. کل یوم عاشورا کل ارض کربلا، امام حسین، شب عاشورا، هر که می‌خواهد از کربلا برود، هزار و چهار صد سال بعد، زینب در صدا و سیما، نوک انگشت را دیدن، هر که نمی‌خواهد، از ایران برود. آن گاه که پشت درب سفارت احیا گرفته‌ایم، خَیر‌ مِن اَلفِ شهر، قدر خویش دانسته‌ایم و ویزا گرفته‌ایم، سرنوشت ما دوباره به دست خویش، داریم با خونِ دل از خونه‌ی خویش، قبله و کعبه، کیش و کاشانه‌ی خویش، می‌رویم، به مدینه و مدینه‌ی فاضله که نه، به جایی که نبارد ادرار ملائکه. آن‌گاه که به بن‌بست رسیده‌ای و پرواز می‌کنی، زنجیر نمانده است که آن را باز کنی، نه عقابی که ز سر سنگ به هوا خاست، نه تیری که ز قضا و قدر انداخت بر او راست، سرت به سنگ قبرت می‌خورد، تو را گورکن‌ها از آن بالا به پایین می‌کِشند، تمام شد، تمام شد امید به زندگی. می‌گویند چون نیک بنگری پَر خویش بر آن بینی، پول نفت و مالیاتی که داده‌ای در آن ‌پدافند بینی، اصلا با خطای انسانی به دنیا آمده‌ای، پس به تلافی با خطای انسانی تو را از دنیا می‌برند. لشگری می آیند برای انکار تو، آن را نتوانند، می‌آیند از برای انکار اهمیت جان تو. سهم ما بازماندگان چه می‌شود؟ بر روی سنگ قبر من با امید بنویسید از دنیا رفت تا ناامیدی از بین برود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۸ ، ۰۰:۲۴
i protester

در تهران به روی مردم آتش گشوده‌اند و در سیستان و بلوچستان به زیر پای مردم آب. شاید گمان برده‌اند که آب قیام کرده است با خطای انسانی، در پایتخت، فرمان سرکوب داده‌اند. در حکومت قبل آزادی نبود و میدان آزادی ساختند، امروز گذشته بر آن زندگی هم نیست و برج میلاد ساخته‌اند. این برج‌ها هم بخشی از خطای انسانی بوده است. در عجبم با این همه اشک‌های ما ز چه رو گاز اشک‌آور می‌زنند‌؟ گفتند رستم دستانند و مرگ سهراب‌ها خطای انسانی بوده است، اما نگفتند به وقت رویین تنی چشمان خویش بسته بوده‌‌اند. هیچ کس خبر نداشت این آخرین نامه‌ها برای شاه، از آخر شاهنامه برای ما خوش‌تر است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۸ ، ۰۱:۳۶
i protester

اتحاد جماهیر شوروی، اوکراین، چرنوبیل، فروپاشی، نظام مقدس دروغ، هواپیمای اوکراینی، انتقام سخت واقعیت از دروغ. لابد این بار هم در کهریزکِ هواپیما یک روح‌الامینی بود که مننژیت نگرفته بود. کدام تولید داخلی؟ وقتی فشار را هم از جنس خارجی‌اش قبول می‌کنید. زندگی یک فیلم‌نامه غم‌انگیز نیست که کارگردانش نون نرسیدن آدم‌ها را بخورد، او با همین نرسیدن، آدم‌ها را می‌خورد. هواپیمایی سرنگون شده است و به آن‌هایی که روی زمین مانده‌اند، می‌گویند بازمانده. پاره‌های تنی، هم‌وطنی، پاره پاره شده‌اند، اما آن جوانمرگ‌ها هم خود بازمانده شده‌اند. در این جغرافیا به اندازه‌ی یک تاریخ از رسیدن باز مانده‌ایم، از زهرکامی نرسیدن به همه‌ی ما زخم خورده‌های ضحاک رسیده است. این فعل عجیب، این عالیجناب نون، نشسته بر سر ما، به عدالت میان ما تقسیم شده‌ است. این نرسیدن درست در لحظه‌ای که فکر می‌‌‌کنی رسیده‌ای، این تعلیق خوردن درست در لحظه‌ای که فارغ‌التحصیل شده‌ای، این سوختن درست در لحظه‌ای که عاشق بودنِ پروانه‌ها را یاد گرفته‌ای، این افسانه‌ی سیزیف بودن درست در لحظه‌ای که تا قله‌ها رسیده‌ای، این هبوط بی آن که قانون جاذبه‌ای در کار باشد، این سیب چیدن، بی آن که آدم و حوا خبردار باشند، همه را استعدادهای این سرزمین چشیده‌اند، حال یا خیلی زود و با کولبری توی برف‌ها و یا خیلی دیر با پدافند توی ابرها. کلاس سوم دبستان، زنگ انشا، در پاسخ موضوعِ می‌خواهید چه کاره شوید گفته بودم می‌خواهم کشورم را از جهان سوم به جهان اول ببرم، چه می‌دانستم روزی کشورم برای هم‌وطنانِ همه چیز دانم، یک چمدان می‌شود که آن را هم اجازه بردن از جهان سوم به جهان اول نمی‌دهند، چون چمدان و صاحب چمدان را با هم زده‌اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۸ ، ۰۱:۳۵
i protester

به ما وعده‌ی بهشت روی زمین داده بودند، راست گفتند، بردند، همه‌ی ما را بهشت زهرا بردند. عده‌ای از مردم توی کرمان زیر دست و پا له شدند، قفس‌های سینه‌شان باز، نفس‌هایشان باد هوا شدند. اگر آقا محمد خان چشم‌ها را توی کرمان کور می‌کرد این بار چشمان کور، آدم‌ها را توی کرمان ترور کور می‌کردند. منادی صدا می‌زد بی آن که خونی از دماغ کسی ریخته شود انتقام سخت از عربستان و حادثه‌ی مِنا گرفته شد. عده‌ای از مردم توی آسمان پر پر شدند، این بار هوا بود، اما اینگار دل هم‌وطنان هنوز نرفته هوای خاک وطن کرده بود، گفتند ما عزیزانمان را جا گذاشته‌ایم، آن‌ها روی زمین، ندیدند ما در هوا جا گذاشته‌ایم. زورشان چربید، خُم نگون گشت و این اشک‌های ما بود که قطره قطره ریخت. چشمان ما خون است، چشمان حاکمان هم خون است، این خون همان خون نیست اما نتیجه یکسان است، هر دو خوب نمی‌بینیم. آی شمایی که خوب می‌بینید بگویید راز این عزای عمومی‌ها چیست؟ چرا فقط ما را می‌بینند؟ شاید از آن چهلمین روزست، پنجم دی ماه، عزاداری را حرام و زیرزمینی کردند، عزاداری حلال، روزمینی و آسمانی شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۸ ، ۰۱:۳۵
i protester