کوچ
خواب و بیداری سر به سر هم میگذارند و من این وسط نمیدانم در کدام یک از این دو بیدارم؟ آخر اول صبح که بیدار میشویم، با پای خویش به گور خویش میرویم و معلوم نیست تا آخر شب چه خاکی بر سرمان میریزند؟ آنگاه که زیر بار این همه شکنجه هنوز علم را بهتر از ثروت و اخلاق را بهتر از دین میپنداری. آن گاه که نه چشم به کار در دولت پنهان کار، و نه سر، سرسپردهی دولت سایه داری. آن گاه که نه چشمان تو چَشم گفتن بلدند و نه غم نان، ختنه کردن زبانت را به کسی آموخته است. آن گاه که حقوقت را مصادره میکنند تا غرورت را با مساعده، همچون اناری در دست بِفِشارند، دروغ میگویند کارد بزنند خونت در نمیآید، این هالوها کدام انار آب لمبو شده را کارد زدهاند و پیرهن خویش را سرخ ندیدهاند؟ آن گاه که میدانی دانایی توانایی میآورد اما تو موجودِ سه بعدی، مدام بعد چهارم کم میآوری، پخمهها کیف زندگی بیکیفیت را میبَرند و تو نه نخبهای، بل به مثل تخمهای زیردست، به دست ایشان میشکنی. آن گاه که دو به اضافهی دو چهار نمیشود، بخشنامه آمده است عملگرهای جمع، جمع شود. نه این که در این چهار دیواری هیچ چهاری نداریم، آخرِ شب، زمین به دور خودش یک دور زده است، تو هم یک دور زدهای، در جا زدهای، با این همه تلاش در این چراگاه، نام چهارپا را به نام خودت زدهای. آن گاه که دوران شاگرد اولی تمام شده است، مدرکت یک ریال، از آخر اولی، یک روال شده است. دیگر کسی هر روز صبح ما را پای تخته سیاه صدا نمیزند، ما پای چوبهی دار، بر سر در خانهمان جامهی سیاه میزنند. آن گاه که ممد نبود تا ببیند شهر آزاد شده است، شهر، شهرِ هرت، برنامهی جهانآرا، افق نظام شده است. کل یوم عاشورا کل ارض کربلا، امام حسین، شب عاشورا، هر که میخواهد از کربلا برود، هزار و چهار صد سال بعد، زینب در صدا و سیما، نوک انگشت را دیدن، هر که نمیخواهد، از ایران برود. آن گاه که پشت درب سفارت احیا گرفتهایم، خَیر مِن اَلفِ شهر، قدر خویش دانستهایم و ویزا گرفتهایم، سرنوشت ما دوباره به دست خویش، داریم با خونِ دل از خونهی خویش، قبله و کعبه، کیش و کاشانهی خویش، میرویم، به مدینه و مدینهی فاضله که نه، به جایی که نبارد ادرار ملائکه. آنگاه که به بنبست رسیدهای و پرواز میکنی، زنجیر نمانده است که آن را باز کنی، نه عقابی که ز سر سنگ به هوا خاست، نه تیری که ز قضا و قدر انداخت بر او راست، سرت به سنگ قبرت میخورد، تو را گورکنها از آن بالا به پایین میکِشند، تمام شد، تمام شد امید به زندگی. میگویند چون نیک بنگری پَر خویش بر آن بینی، پول نفت و مالیاتی که دادهای در آن پدافند بینی، اصلا با خطای انسانی به دنیا آمدهای، پس به تلافی با خطای انسانی تو را از دنیا میبرند. لشگری می آیند برای انکار تو، آن را نتوانند، میآیند از برای انکار اهمیت جان تو. سهم ما بازماندگان چه میشود؟ بر روی سنگ قبر من با امید بنویسید از دنیا رفت تا ناامیدی از بین برود.