کابوس یک بوسه
نامِ کاسهی توالتی واژگون شده، صندوق رای شده است، معلوم هست چه چیزی را بالا میآورد؟ اما دیکتاتورها همیشه نمیخواهند قرعهی گُه بودن به نام شما بیفتد، گاه از شما میخواهند به گُه خوردن بیفتید.
هفتاد سال قبل، در شش اسفند سال کودتا، محل اختفای حسین فاطمی لو میرود و چند ماه بعد، در آبان ماه سال هزار و سیصد و سی و سه، تیرباران میشود. چگونه میشود در زمانهای که عدهای به گه خوردن افتاده بودند، او چاقو میخورد؟ این چه اشتیاقی هست که از میان تمام اقسام شق کردن، او با کله شقی، شق القمر میکند؟ این چه شقاقی هست میان اشتیاق به آزادی و میل به بندگی؟ این چه بارانی هست که برای فرزند کویر، بوی تیرباران میدهد؟
صدای غِژ غِژ سکوی اعدام میآید، دانههای تسبیح قاضی، بند پاره میکنند، چه پدر و مادرهایی که به پایش افتادهاند، او نگران افتادن دانههای تسبیح هست.
بُغضی که میتِرکد برای ایران، پشت میلههای زندان، پشت مربعهای تور دوازهی فوتبال، بالای پله برقی فرودگاه، بالای چهار پایهی اعدامِ چهار انسان. آبهای دیدهای که از سر، میگذرند، سیستم زجرکشی که به درصد کُلُرشان گیر میدهد. گوشهگیری پناه برده به اون دنیا، به اون ور دنیا. تنی را گویند شامل آن همه سلول، هموطنی را نمیگویند مشمول این همه سلول؟ آن همه تلاش برای آزادی که بدون رهایی، رها میشوند.توپهایی که تیرک میخوردند، گل نمیشوند، دسته گلهایی که تیر میخوردند، پَر پَر میشوند. باختهایی که از چشمِ بخت دیده میشود، بختیارهایی که از چشم خلق، پوشانده میشوند. بارانی که بوی تیرباران میدهد، ایرانی که بوی جماران میدهد. چشمهایی که توی حمامِ خون زایندهرود شسته میشوند، دست میشورند از جور دیگر نگریستن، از گریستن بر جورِ بیسهرابی، بیآبی، برتر حجابی. این هنر نر بودن هست که با شما مثل یک ماده رفتار میکند؟ راستی هرگز فکر کردهاید که تفاوت آخ و آخ جون، تنها در یک جان هست؟ آیا جانها با همین یک جان، زیر شکنجه، جان به در میبرند؟ یک نفر دارد با یک عدد آدامس باد کرده، پرواز میکند، آیا هرگز حساب کرده است که این بالن خصوصی، چه قدر برایش آب میخورد؟ پاکبانی را از روی پل نیایش، به جرم توهین به پرچمهای دههی فجر، به پایین پرتاب کردهاند. دیدید کار آدمهای بی کس و کار، چه قدر راحت تمام میشود؟ خدا هم کتابش را تجدید چاپ نمیکند تا نامی از ایشان ببرد، همین قدر بیحساب و کتاب، در دعوای جبر و اختیار، جانبِ آتش به اختیار را میگیرد، یک نفر طرفدار حکومتِ روحِ خدا، جان یک بیگناه را میگیرد.
خستگی انگار با باسن نشسته باشد روی چشمان تو، دارد بسته میشود پروندهی عمر امروزت. روی آتش غم، اشک میریزند، گُر نمیگیرد؟
دانههای برفِ تازه به دورانِ بلوغ رسیده، تا به لبِ داغ زمین میرسند، از شدت شرم، آب میشوند، میروند توی زمین. میبینی با یک بوسهی آبدار چگونه خود را دار میزنند؟ به اشتباه پشت سرشان میگویند چه ناکام، چه قدر تباه، از دار دنیا رفتند.