شطحیات
ما توی فامیل چنین ژنی نداشتهایم، لابد جنی شدهای که داری زندگیات را به لجن میکشی. اصلا نمیشود که کسی برای زندگیِ بیشتر، دست به خودکشی بزند. گیرم که کارت توی اردوگاه کار اجباری باشد، تو چرا به اجباری بودنش گیر دادهای؟ این همه آدم بیکار ندیدهای؟ حالا به دستور مقام معظم، اجازه ندادند کیش بروید، در کارخانه که به اردوی مختلط رفتهاید. اعداد مختلط در ریاضی نخواندهای؟ پول، ستارالعیوب و جز حقیقی زندگیست، تو دنبال بخش موهومی زندگی رفتهای؟ خدا را شکر پسر هم که به دنیا آمدهای. زور بازو و اندامهای دیگرت را هم میتوانی بخوری. اخبار دنبال نمیکنی؟ حراج تهران، در ایامی که نباید نفس به نفس برسد، صدا به صدا میرسد و پول صاحبش را پیدا میکند. نمیبینی هنرِ نر بودن چه گران بهاست؟ همیشه که نقاشی را با دست نمیکشند گاه با پا نگارگری میکنند، نگاری را، جانی را جانباز میکنند. میگویی وقت کتاب خواندن نداری و به وقتش کتابت میکنی. خدا اگر در کتابش گفت بخوان منظورش انشای تو نبود، املای خودش را میگفت. هیچ نظمی را بر نمیتابی و بینظمی را هم تاب نمیآوری. به آیندهات فکر نمیکنی و در سر عمر نوح داری. به خانه، به اتومبیل، به مبل، به بیل زدن باغچه، به بچه، به چهار چرخی که تو را تا خانه ببرد، به چهار دست و پا راه رفتن آخر عمر، تو اصلا فکر نمیکنی. تمام لذتهایی که مردم میبرند با گفتنِِ آخرش که چی؟ برای خودت به پایان میبری. در عجبم به پوچی هم نمیرسی و آخرِ وقت، از تلف شدن وقتت به در و دیوارِِ سرویس بهداشتی شکایت میبری. رگت را هم که بزنی، باز نگران آنی که به موقع سر کار، کارت بزنی. لج آدم را در میآوری، برای چند دقیقه مرخصی آخرِ وقت با عقلی که به چِشم است و ساعت خروج را میبیند، با عقلی که دنبال چَشم است و ساعت ورود را نمیبیند، سر و کله میزنی اما حاضر نیستی برای لجبازی هم که شده از کارت بزنی. تو حتی برای زندگی مینیمال هم ساخته نشدی، انزواطلبی و در چند متر مربع به انزال زودرس جوانیات نشستهای. ساختار شکنی و حال آن که شکستن نوک مدادت را تاب نمیآوری. تو گویی برای خرید قلم، بیش از دنبال کار بودن وقتت تلف میشود. امثال شما را نباید زندان برد، نباید برای شما چند سال انفرادی برید، چون آن وقت فکر میکنید این بازی را بردهاید، شما را باید با زندگی در یک کاخ بالا شهر بازنده کرد، آن جا که با آن همه رفاه دیگر نتوانی از این زندگی کوخنشینان آه بکشی. دختر بودنت را انتخاب نکردهایاما سر کار رفتنت را خودت انتخاب کردهای. توی ایران به دنیا آمدنت را انتخاب نکردهای اما کارگر بودنت را خودت انتخاب کردهای. دلم خنک میشود چوب ناشکری خدا صدا ندارد آن درآمد خوب را رها کردهای که چنین پدرت در آمده است. تو هر شب مثل بچهها جایت را خیس میکنی، چه فرقی میکند صفحهی سفید کاغذ باشد و یا یک تشک و ملحفهی سفید؟ با جوهر خودکار و ادراک نوشته باشی یا با مایعات بدون اراده و ادرار؟ گیرم تمام آدمهایی که کشتهاند از گورها قیام کنند. گیرم که دیگر کسی سجدهی ایشان را نکند. گیرم طنابهای دار را ببُرند و نه عمامهای و نه تاجی، دیگر هیچ کلاهی بر سر مردم نرود. گیرم که دوباره فاطمه افطاریاش را به اسیر دهد و هیچ ملتی اسیر عمامههای مشکی، این به قول خودشان بچههای فاطمه، سیر از زندگی نخوابد. گیرم که نه دین خون بریزد و نه خونِ دیندار بریزند. گیرم که نه حجاب بر سر کنند و نه حجاب از سر کشند. گیرم که تخصص قدرت بیاورد و نه قدرت، تخصص. گیرم که سرمایهدار بردهداری نکند و کارگری که کمکاری کرده است مظلوم نمایی نکند. گیرم مردان زنان را برای یک دست، فرو کردن و حاکمان مردم را برای فرودست بودن نخواهند. گیرم در این دیوانه خانه، کارخانه، خانه، دیگر کسی حرف اول و آخر را نزند، آن که تی میکشد، آن که شلوارش را پایین میکشد، آن که هفتتیر میکشد، آن که جانماز آب میکشد، همه را تریبونی باشد. گیرم که دیگر کسی در برابر حرف زور نه خوار شود و نه بخار. گیرم نظامی باشد که آزادی، عدالت، نان و احترام به همه برسد، تازه وقت میکنی که این بار به حساب نظام هستی برسی. تویی که از جشن تولد هم فراری هستی به انتظار کدام جشن نشستهای؟ آی گوشت تلخ یخزده! بگو چگونه تو را سرگرم کنم؟ از عمر کوتاه تو، یک آه هم نمیماند، لااقل یک آخ بگو برای تمام نداشتنهایی که ملتی برای داشتنش در صف ایستادهاند. با این که گنده شدی اما هنوز اَه به این اخلاق گند تو.