سلام دایی بهروز.
از آن سالهزار و سیصد و هشتاد و هشت که تو سرت را بر زمین گذاشتی، دیگر این سرزمین روی خوش ندیده است. درست مثل آن ترانهسرایِ سر اومد زمستون که در بیست و هفتمین روز بهار سال شصت، در شب عروسیاش، او را برای همیشه بردند، تو را نیز شبانه از این دنیا به خواب فرو بردند. و چه قدر این دو سال به یکدیگر شبیه بودند. یکی با کودتا رییسجمهوری را برکنار و یکی با کودتا رییسجمهوری را کنار خودش نگه داشت. آن که فکرش باز و دستانش بسته باشد، استعدادی که تاب استبداد نداشته باشد، غروری که شکستنش آب خوردن باشد، با آن همه دقت، چرا این دنیا نباید که دقش بدهد؟ من چه میدانستم که سیزده به در را برای آخرین دیدارِ روی تو آفریدهاند که حتما گوش این پسر مردم گریز، گوشه گیر و تفریح ستیز را میگرفتم که هرگز خبر دورغ وقتکشیها را نشنود. آی متولد شهر خون، چگونه اصفهان را نصف جهان میخوانند، حال آن که تمام جهان من را در آن خواباندهاند؟ من که باور نمیکنم رفته باشی، شایدبدجنسی تو گل کرده باشد، بازی دیگری باشد، قایم باشکی در کار باشد، شاید تو تنها چشم، گذاشته باشی. من را از اصفهان تا مرکز ایران، به اندازهی یک رفت و برگشت فاصله بود، تو چگونه کمان زدی که نوکِ پرگار درست بر کمر من فرود آمد؟ آن جا که من بودم میگفتند کوچهها را آب میپاشند تا موقع آمدن یار از سفر، گرد و خاکی نباشد، چنان گرد و خاکی به پا کردی، چنان در یک چشم به هم زدن، رفتی، که تنها چشمها فرصت آبپاشی پیدا کردند. میگویند وقتی بچه بودم دیر راه افتادهام، شاید برای همین هست که همیشه دیر رسیدهام. خداوند بی تو آسمان و زمین را در شش روز از نو آفریده بود و من در روز هفتم رسیدم. کار از کار گذاشته بود. عدهای داشتند حساب و کتابِ نماز و روزههای قضای تو را میکردند، تویی که روزگار نه گردن کج و رکوعت را دیده بود و نه دست کج و جیرهخواریات را. اصلا روزهی تو چگونه قبول میشد آن گاه که تمام سال سرت را زیر آب کرده بودند؟ دوازده سال گذشت و دیگر بعد از این، نام سالها تکراری خواهد شد، اما به گمانم تمام این سالها، مثل امسال، سال گاو و شاخ زدن بوده است. خدا دارد تمام شهرها را مثل خرمشهر به قیمت خون مردم، آزاد میکند، تو گویی دارد درب باغوحشها را باز میکند. میبینی رنگ شهرها به رنگ عمامهی سلطان در آمده است. دیگر کسی مثل تو نیست تا از شادی فامیل، فیلم بگیرد. دیگر کسی مثل تو عکسی از پدر و بختیار، قاب کرده بر دیوار ندارد. از مرغ طوفان به تَه صف مرغ رسیدهایم، اگر عمری بود، میخواهیم با دم مسیحایی شاهزاده، از جمهوری و آزادیِ قبل بیست و دوم، انتقام بگیریم. نگاه کن ببین حتی فائزه هم حاضر نیست کارنامهی پدرش را زیر سوال ببرد، دعوای بنیهاشم و بنیامیه هست، هنوز مانده است که سراغ کدخدا را از داخل سوراخ موش بگیریم. دایی، چند ماهی هست که من عمو شدهام و تو نیستی که مثل بچگیهای ما، از بچههای بچههای خواهرت عکس بگیری. سایه بابا و مامان بالای سرم هست، یک برادر و یک خواهر، یک مقامِ خواهر و یک نشانِ برادر، یک خواهرزاده و یک برادرزاده، یک مهربانِ متولد ماهِ مهر، همسرم هست، اما تو در هیچ عکسی نیستی. به گمانم رفتهای تا از بالا، تا از توی آسمان از ما عکس بگیری. اما نگفتهای مامان جان که تو همه جانش بودی، نگرانت میشود؟ دایی بیا پایین، من فقط پایین رفتن را بلدم، از پلهها، از رتبهها، از موقعیتها. من آدمِ بدرقه هستم. از ارتفاع میترسم. بال در آوردن، برفِ شادی، جشن تولد گرفتن، استقبال را بلد نیستم. چشمان من سالهاست که دیگر به آسمان نگاه نمیکند، حتی اگر آنها را کویر لوت و لوچ و پوچ کنند. آخر این جا بارونِ سر اومد زمستون هم، بوی تیر باران و باروت میدهد. این جا یک انقلاب زمینی را با خراب شدن بر سر مردم، با یک دین آسمانی، از همان آسمان، با هواپیما خراب کردهاند. یادت میآید کارمند دولت، پای نماز اول وقت و قرائت قرآن ماه رمضان را وسط میکشید تا از کار ارباب رجوع دست بکشد، حالا این روزها سرمایهدار روشنفکر هم، کارگر روزهدارش را بیش از پیش عذاب میدهد تا او از دینش دست بکشد. یادت میآید تا میگفتی آزادی، لا اکراه فیالدین، باید دهانت را آب میکشیدی، حالا این روزها اسپرمهای پادشاه هم که از پادشاهی افتادهاند، دهانشان آب افتاده، برای آزادی، جا نماز آب میکشند. دایی مرگ بر دیکتاتور گفتنمان هم مثل مرگ بر امریکا، فقط زور زدن برای دیکتاتور شدن خودمان هست، مثل همان زور زدن برای امریکا رفتن بچههایمان، برای واکسن زدن به اهل بیتمان. دایی شاخهای ما را شکستهاند و به شرطِ شاخ زدن به زیردستانمان، به شرطِ مکیدن نوک پستان فرودستانمان، پسمان میدهند. ما همه گاو شدهایم. همان گاوی که روح خدا آن را فیلم آموزندهای میدانست. میگویند تو پیش خدا رفتهای. پیش کدام خدا؟ حتم دارم خدایی که انسان را آزاد آفرید نه خدایی که این بردگان آفریدند.